«آژیر قهوه‌ای» نوشته جواد موسوی خوزستانی روایتی واقع‌نما اما بدون مبالغه از پیامدهای جنگ ایران و عراق است. این قصه هرچند به کشتارها و وسعت تخریب بمباران‌ها، اشاره‌های کوتاه و گذرا دارد ولی برای ما خواننده‌هایی‌که خود شاهد ویرانی‌های سهمگین جنگ بوده‌ایم همین اشاره‌ها، لحظه‌های دردناکی را تداعی می‌کند. لحظه‌هایی که بخش بزرگی از پالایشگاه آبادان، تانک‌فارم، ساختمان آموزش‌وپرورش، و نخلستان‌های انبوه و سرسبز زیر بمباران‌های دیوانه‌وار، یک‌باره دود هوا شدند و گورکن‌ها که فرصت سرخاراندن نداشتند بیست و چهار ساعته جنازه‌ها را بی‌هیچ مراسمی توی گودال‌هایی که قبرش می‌گفتند با عجله دفن می‌کردند. داستان موسوی خوزستانی تصویرها و خاطره‌هایی را به‌یاد ما می‌آورد که ستون سیاه‌پوش زنان و کودکان با پای پیاده از روستاهای بمباران‌شده تا اردوگاه‌های جنگ‌زده‌ها را طی کردند و همزمان، فوج آدم‌های پاکدل از دوردست‌های ناآشنا می‌آمدند تا در اعماق جبهه‌های گمنامی، با اصابت ترکش خمپاره به بدن‌های نحیف‌شان همچون پر پرنده‌ها به هوا پرتاپ شوند و در ابدیت ناپدید گردند.

جنگ خونین ایران و عراق. عکس: شاتراستاک

«آژیر قهوه‌ای»لحظه‌ای را تداعی می‌کند که ما دیگر چیزی نمی‌دیدیم جز مرگ؛ جز بدن‌های بی‌سر، صورت‌های خونین، پیکرهای تکه‌پاره؛ و تو بی دفاع وامی‌ماندی که از شهر در حال سقوط دفاع کنی یا دوستان و رفقای در حال مرگ را به بیمارستان برسانی. بیمارستانی که خود زیر باران گلوله‌های کاتیوشا و بمب‌افکن‌های میگ، از نفس افتاده بود. در چنین مسلخی، صدای کرکننده‌ی مداحان را هم می‌شنیدی که از جنگ چیزی شبیه ماجرای عاشورا برمی‌ساختند و می‌کوشیدند چهره‌ی کریه قتل‌عام انسان‌ها را در هاله‌ای از نور بپیچند.

 «آژیر قهوه‌ای» روایت سرگشتگی جوان داوطلبی به نام ناصر است که جنگ، زندگی عادی را از او گرفته. ناصر از «محله لین دوغه» [۱] در شهر آبادان، که با شروع جنگ، داوطلبانه همراه نیروهای مردمی خرمشهر به خط مقدم می‌رود تا در مقابل تهاجم ارتش عراق از شهر و کاشانه‌شان دفاع کند. شهر بی‌دفاع زیر حملات بی‌امان ارتش عصبانی عراق به شدت در حال بمباران است و درگیری‌های تن به تن در محله گمرک و کشتارگاه و اطراف فرمانداری تا نزدیکی‌های پل، پلی‌که آبادان را به خرمشهر وصل می‌کند ادامه دارد. شهر به سرعت در حال سقوط است و در سراشیبی مرگ نفس‌های آخرش را می‌کشد. لحظه‌ی آغاز داستان «آژیر قهوه‌ای» در چنین وضعیت مرگباری کلید می‌خورد. لحظه‌ای که شهر زیبای خرمشهر در یک آن، در ظلمت و زیر بمباران می‌میرد و ضجه‌هایش شنیده نمی‌شود؛ اما ظلمتی که آغاز قصه را تسخیر کرده ناگهان به مددِ قدرت تخیل ناصر، قافیه را به زندگی پرجنب‌وجوشِ پیش از جنگ، می‌بازد. به تولد لحظه‌ای می‌بازد که جوان داوطلبِ از جبهه برگشته به خانه‌ی مادری‌اش، تنها شیر آب باقی‌مانده در حیاط را می‌چرخاند و شهر پیش از جنگ، به‌یک‌باره زنده می‌شود. در واقع آن فضای عبوس و سهمگین از صحنه کنار می‌رود و سلیمه، دختری که نماد شیرینی زندگی در جنوب ایران است ناگهان همچون ترنّمی از رنگ و نسیم و شکوفه در حیاط خانه ظاهر می‌شود. حضور سلیمه در آن فضای تیره و قیراندود، جلوه‌ای ست از روشنایی و رقص و ترانه. رقص بندری که خود بازتاب جنب و جوش مردمان زحمت‌کش جنوب ایران است.

خاطره زندگی‌بخش «سلیمه» برای ناصر، چقدر شبیه خاطره امیدبخش «فونگ» است برای کیئن! در داستان «اندوه جنگ» دختر قصه (فونگ) از نگاه کیئن، نماد نور و گل و سبزینه و بهار است: «فونگ مثل چمن‌زاری سبز بعد از باران‌های بهاری بود، با عطر گل‌های نوشکفته‌ای که در برابر افق و امواج خش‌خش سبزه‌های تـازه مـوج برمـی‌داشـت. او بـا همـان زیبـایی معجـزه‌آسـا و دست‌نیافتنی‌اش، پرشور، بکر و پرجاذبه بود.» [۲] رمان «اندوه جنگ» سرگذشت سربازی به نام کیئن را در جنگ ویتنام روایت می‌کند. کیئن پس از هر نبرد مرگبار، وظیفه‌اش جمع‌آوری جنازها ست با این حال حتا وقتی که زیر بمباران‌های سهمگین قرار دارد خاطرات گذشته را ـ به ویژه دختر مورد علاقه‌اش فونگ را ـ به یاد می‌آورد. این یادآوری، خمیرمایه‌ی تداوم هستی و حیات کیئن است. در حقیقت، جهان تخیل ضدجنگ این جوان ویتنامی، که در مرکزش، حضور سبز و پرطراوت فونگ قرار دارد می‌تواند او را از واقعیتِ کبود ـ جهنم سوزنده‌ی جنگ ـ به آینده‌ی روشن و امید به زندگیِ دوباره، پیوند دهد.

جواد موسوی خوزستانی نویسنده‌ی «آژیر قهوه‌ای» که اهل آبادان است از نخستین روزهای آغاز جنگ، برای دفع حمله عراق، راهی خرمشهر می‌شود و قساوت و بی‌رحمی جنگ را با تن و روح خود تجربه می‌کند. مانند نویسنده‌های ادبیات ضدجنگ که خود در جبهه‌ها حضور داشته‌اند همچون ریچارد الدینگتون (۱۸۹۲-۱۹۶۲) خالق رمان‌های ضدجنگ «مرگ یک قهرمان» و «همه مردان دشمن هستند»؛ ارنست همینگوی (۱۸۹۶- ۱۹۶۱) خالق رمان‌های ضدجنگ «وداع با اسلحه» و «زنگ‌ها برای‌که به‌صدا در می‌آیند»؛ نورمن میلر (۱۹۲۳-۲۰۰۷) نویسنده‌ی داستان ضدجنگ «برهنه و مرده»؛ هوانگ اوفونگ (بائونینه)، آفریننده‌ی رمان «اندوه جنگ»؛ حسین مرتضاییان آبکنار خالق رمان ضد جنگِ «عقرب»، و اثر ضد جنگ «در جبهه‌ی غرب خبری نیست» نوشته اریش ماریا رمارک؛ موسوی خوزستانی نیز «آژیر قهوه‌ای» را بر اساس تجربه میدانی‌اش و حضور درکنار مردم بومی و بی‌دفاع خرمشهر نوشته است:

«آن‌ شب‌‌ وقتی‌ از خرمشهر به‌ آبادان‌ برمی‌گشت‌ همه‌ی‌ راه‌ را پای پیاده در تاریکنای‌ مطلق‌ آمده‌ بود… شهر در وَهمی‌ تاریک‌ بلعیده‌ شده‌ بود. نزدیک‌ به‌ یک‌ ماه‌ می‌شد که‌ خالیِ شهر در مطلقِ مشوشِ سکوت‌ بود با هوهوی‌ باد فقط‌؛ و شب‌؛ شب‌های‌ لعنتی‌، تن‌ سرد و تکیده‌ی‌ خانه‌های‌ متروکِ شهر در هولِ زوزه‌ی‌ کاتیوشا‌ توأم‌ با بوی‌ زُهم انفجار باروت‌ که‌ با عطر شرجیِ هوا قاطی‌ می‌شد و نقش‌ می‌زد در ویرانه‌ی‌ خاطره‌اش؛… در روشنی‌ روزها که‌ خرمشهر در اختیار نیروهای‌ بومی‌ قرار داشت‌ کم‌تر می‌توانست‌ به‌ آبادان‌ سر بزند و تمام‌ روز عمدتاً در سنگرهای‌ کنار پُل با بچه‌های‌ محل‌ می‌ماند همراه‌ با خوردن‌ کنسرو و نان خشک‌ به‌ وقت‌ ناهار و آبِ آشامیدنی‌ که‌ بوی‌ گند می‌داد یعنی‌ که‌ مقاومت‌ می‌کنند با تفنگ‌ ژ ۳ و آر. پی. جی در مقابل‌ تانک‌ و میگ‌های بمب‌افکن‌. ولی‌ هنگامه‌ی‌ شب‌ که‌ به‌ اجبار، عقب‌نشینی‌ بود فرصتی‌ می‌یافت‌ برگردد به‌ آبادان‌ و ببیند خانه‌های تهی‌ و نیمه‌ ویران‌ را با اندوهِ دیوارهای‌ خانه‌ خودشان‌ که‌ منهدم‌ شده‌ بود و لانه‌ی‌ باشکوه‌ کبوترهایش‌ را. «…حتا یکی‌شونم زنده‌ نمونده‌ بود، فقط‌ پَرهای‌ سفیدشون‌ تو خُل‌ و خاشاک پخش بود‌…».

با چرخاندن پیچ شیر آب درخانه‌ای که بر اثر بمباران ویران شده است شهر زیبا و آدم‌های نجیب و مهربانش در خاطره ناصر نوزده‌ساله زنده می‌شود. شهر و زادگاه‌اش با همه داشته‌ها و نداشته‌هایش، با همه فراز و نشیب‌هایش، با همه‌ی مدرن‌بودن و عقب‌ماندگی‌هایش، با همه دفترهای ادبی‌اش، با سینما و ورزش و فوتبال و هنرش، و صدای “فیدوس”۴ و پالایشگاه و کارگرانش، با نخلستان‌های سرسبز، و صفای هموطنان عرب، و صدای نی‌هنبان که همه را به تحرک و رقص می‌آورد و… به‌یاد کبوترهایش افتاد که همه پر پر شده‌اند و یاد”تصویرهای حرام” و مهم‌تر، خاطره سه زن که یک‌باره پیش چشمانش زنده می‌شوند. یکی اُم سلیمه، زنی که تقریبن تمام عمر برای بزرگ‌کردن جگرگوشه‌هایش خونه‌کاری کرده بود. دیگری سلیمه (سیاسمبو) دختر اُم‌سلیمه است که بندری رقصیدنش مظهر شادمانی و زندگانی بود و هم نماد کودکانی زاده‌شده در فقر مطلق در کنار ثروت عظیم نفت؛ اما این جنگ خانمان‌سوز، درست مثل هر بحرانی که در اولین قدم، مردم فقیر و زنان و کودکان را از پا در می‌آورد، حالا اُم سلیمه و دخترش سلیمه را در یک چشم بهم زدن برای همیشه از صفحه روزگار محو می‌کند. مرگی که نمونه‌وار و تکرارشونده است. و بلاخره زن سوم، مادر خود اوست؛ که همراه می‌شود با خاطرات رنج‌آور این جوانِ از جبهه برگشته از زندگی محنت‌بار او. مادری که در نوجوانی مجبور به ازدواج با مردی متعصب و سخت‌گیر می‌شود و حالا ناصر می‌توانست رنج‌های مادر را در زیر شلیک خمپاره و موشک و غرّش بمب‌افکن‌ها به‌یاد بیاورد:

«.. حواس‌ ناصر شش‌ دانگ‌ به‌ درد دل‌های‌ پُرسوزِ مادر چفت‌ شده‌ بود. تا آن‌ موقع‌ فقط‌ بعضی‌ غروب‌ها که‌ در خانه‌ بود اشک‌هایش‌ را دیده‌ بود… اما در این‌ غروب‌ غمناک‌، گویی‌ چیزی‌ در دل مادر‌ شکسته‌ بود و نمی‌خواست‌ ناصر از کنارش‌ برود. “…هیچ‌ تا امروز بِه‌ات‌ گفته‌ بودُم‌ که‌ تو ئی‌ همه‌‌سال‌ زندگی‌، آقات‌ فکر عیش‌ خودش‌ بود فقط‌؟ … خب‌ مگه‌ چِقَد سن‌ و سالُم‌ بود که‌ زنِ آقات‌ شُدُم‌؟ دوازده‌ سال‌… هُفِیْ، نه‌ خدا، کم‌تر والاّ، یازده‌، به‌ دوازده‌ نرسیده‌ بودُم‌ که‌ عَقدُم‌ کِردن‌. هیچ‌ سَرُم‌ که‌ نمی‌شد. اصلاً تو بگی‌ اگه‌ چیزی از شوورداری‌ سَرُم‌ می‌شد…، تازه‌ زن‌ دومِ آقات‌ بودُم‌. زن‌ اولیشه‌ که‌ طلاق‌ میده به‌ شیش‌ ماه‌ نمی‌رسه‌ میاد خواستگاری‌ بَرِیْ مو… بیست و یه‌ سال‌ ازُم‌ بزرگ‌تر بود. ولی‌ خب‌ بووای‌ خدا بیامرزُم‌ گفت‌ باید زنش‌ بِشُم‌، …»

در قصه‌ی ضدجنگِ «آژیر قهوه‌ای»، در فضای ویران خانه‌ای که بر اثر بمباران به تلی از خاک تبدیل شده، اشیاء حضوری نمادین پیدا می‌کنند و در تخیل ناصر جان می‌گیرند. اشیایی مانند یخچال و بطری خنک آب و یخ که در گرما و شرجی آبادان حکم جواهر داشت، وان حمام، کمد لباس، آینه، مسواک، قوری و سماور و «چادر نماز مادر که مثل برف سفید بود.» هر یک از این اشیاء که می‌توانند بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگانی فناشده را بازسازی کنند حالا به ناصر خیره شده‌اند. هرکدام‌شان تکه‌ای از زندگی پرجنب‌وجوش پیش از جنگ را برای او بازآفرینی می‌کنند. با زبان بی‌زبانی هستی گذشته‌اش ـ روزنه‌ای به آینده ـ را به یادش می‌آورند.

در بخش پایانی داستان، نویسنده تلاش می‌کند پنجره‌ای برای ما مخاطبان بگشاید تا بتوانیم قدرت تخریب گسترده‌ی جنگ را که امید و رؤیا، و آینده‌ی شهر را به تباهی کشیده، مشاهده کنیم.

«… بی‌اختیار هر دو دستش‌ را به‌ صورت‌ و موها کشید انگار که‌ زیر دوش‌ است‌: «.. تا آخر هفته دیگه‌ حتماً جنگ‌ تموم‌ می‌شه‌… تموم می‌شه، مطمئنم»؛ در چهره‌ی‌ تکیده‌ و چشم‌های‌ مات‌اش‌ انگار هیچ‌ نشانی‌ از امید وجود نداشت‌. اندام‌ لاغرشده‌ی‌ شهر با خانه‌های‌ توسری‌ خورده‌ و خیابان‌ها بی‌وجود مردم‌ کوچه‌ و بازار؛ بی‌حضورکارگران‌ و صدای‌ فیدوسِ شرکت نفت‌؛ بی‌رفت‌ و آمد پرشر و شور دانش‌آموزان‌، چه‌ کِدر و سخت‌ می‌نمود. انگار قفل‌ کرده‌ باشد مثل‌ روزی‌ که‌ توی‌ مرده‌شوی‌خانه‌ هنگامی‌که‌ گره‌ کفن‌ را باز کرده‌ بودند تنِ معصوم‌ سیاسمبو را مخفیانه‌ دیده‌ بود به‌ روزهای‌ اولِ جنگ‌ که‌ قفل‌ شده‌ بود دندان‌هاش‌. حتا گربه‌ها و سگ‌ها هم‌ حالا دیگر نبودند… برهوتی خلوت، شهری مظلوم و بی‌دفاع واداده‌ در لزجیِ مشبک‌ سکوتی‌ خیس‌،.. خیس‌ از شرجی و بوی باروت‌؛ و بغض‌ ناصر که‌ در این‌ یک‌‌ماه‌، چه‌ بسیار شب‌ها، سیل‌ اشک‌ بر گونه‌ی‌ سیه‌چرده‌اش‌ جاری‌ کرده که «ای کاش همه‌چی مث اون‌وقتا‌ بشه، مث‌ اون‌روزآ که‌ سیاسمبو بود، زنده‌ بود…»

پانوشت‌ها:

۱ ـ «لین دوغه»، محله‌ای در شهر آبادان در کنار مرکز اصلی شهر.

۲ ـ رمان «اندوه جنگ» به قلم نویسنده‌ی ویتنامی هوانگ اوفونگ (بائونینه)، ترجمه مسعود امیرخانی، ص۲۳۶، نشر افق. تهران ۱۳۹۰.

۳- ” فیدوس”، صدای آژیرگونه‌ای که صبح‌ها قبل از ساعت هفت از پالایشگاه در محله‌های کارگری طنین انداز می‌شد و صدایش در تمام شهر هم شنیده می‌شد. سوت اول، کارگران را برای شیفت صبح از خواب بیدار می‌کرد. سوت دوم هنگامی‌که کارگران می‌بایست راهی کار شوند. و سوت سوم آوایی بود که هیچ کارگری دوست نداشت پشت دروازه‌ی پالایشگاه آن را بشنود چون در این صورت از کار محروم می‌شد. منبع: موزه نفت.

بیشتر بخوانید: