شکل‌گیری پدیده‌ای به نام افکار عمومی (public opinion) به عنوان یکی از اقتضائات دولت-ملت‌ جدید در ایران در دوران قاجار آغاز شد و به‌تدریج کارکرد و قدرت‌ خود را شناخت. با این حال این کلمه هنوز هم به فارسی معنای روشنی ندارد. همان تفاوتی که بین «شهروند» و «آحاد مردم» به چشم می‌خورد بین افکار عمومی و «میانگین آراء مردم» هم هست. «ملت» اساساً خودش را از طریق افکار عمومی می‌شناسد؛ افکار عمومی جایی است که «عقیده» شکل می‌گیرد. عقیده‌ لزوماً از منافع و تمایلات شخص پیروی نمی‌کند. بسیار محتمل است که فرد عقیده‌ای را در فضای عمومی به زبان بیاورد که منطبق بر چیزی نباشد که در فضای خصوصی می‌اندیشد، آن هم نه چون تحت فشار نگاه دیگران است یا ریا می‌کند، بلکه چون باید اندیشه‌اش را به زبانی ترجمه کند که افکار عمومی برای خود ساخته‌.

 افکار عمومی ترجمه‌ی واقعیت به حقیقت نیست و لزوماً به نتایج صحیح نمی‌رسد بلکه واکنش مردم به تصوری است که از وقایع پیدا می‌کنند. این واکنش را نمی‌توان در حالت خفته مانند پدیده‌ای آماری و ریاضیاتی تخمین‌ زد یا بررسی کرد: صرفاً در فضای عمومی امکان حیات دارد. اشخاص بر‌حسب سواد و محبوبیت و نفوذ کلام خود بر این حیات تأثیر می‌گذارند و مشتاق‌ هم هستند که تأثیر بگذارند چرا که باعث می‌شود به مجموعه‌ای بزرگ‌تر احساس تعلق ‌کنند. مردم به همین دلیل اخبار می‌بینند و روزنامه می‌خوانند: وقت‌ خود را به اطلاع از اموری اختصاص می‌دهند که مستقیماً بر آن‌ها دستی ندارند اما به صرف همین اطلاع و تسلط بر این زبان، احساس می‌کنند بر آن‌ها مسلط‌اند. همین اتصال به افکار عمومی به مثابه سیستم عصبی پیکره‌ای بزرگ‌تر است که در درازمدت نوعی تعلق «ملی» می‌سازد. شخص، داستانی را دنبال می‌کند که منافع شخصی‌اش در آن ادغام شده و با سرنوشت آن گره خورده.

 افکار عمومی چون از جنس «زبان» است موقعی معنا دارد که مردم آن را به کار ببرند. باید قابل مشارکت باشد و این امکان را ایجاد کند که شخص بتواند به صورتی غیرشخصی فکر کند. با این حال، افکار عمومی تنها شیوه‌ی سازماندهی حیات ذهنی جامعه نیست همچنان‌که گردن دادن به افکار عمومی تنها راه کسب مشروعیت و سازماندهی قدرت نیست. افکار عمومی در حکم بازار آزاد عقاید است. این بازار را البته می‌شود محدود کرد یا به انحصار درآورد. زمانی که تمام عرصه‌های عمومی همزمان تملک شود می‌توان فضای تولید آن را اساساً از میان برداشت. در این حالت تصور ملت از خود به مرور مبهم می‌شود؛ اشخاص صرفاً «احساس» می‌کنند و نمی‌توانند تصور روشنی از وضعیت خود شکل بدهند. اما این‌ در قالب فرایندی تاریخی قابل انجام است.

 “افکار عمومی” در دوره مشروطیت

 تاریخ مشروطیت به تاریخچه‌ی مطبوعات و افکار عمومی در دوران قاجار گره خورده است. در پی تغییرات معادلات جهانی و تضعیف جایگاه ایران و کاهش قدرت دولت مرکزی، جامعه‌ی ایرانی به تحولات داخلی و خارجی به‌رغم تمام نابسامانی‌های سیاسی و اداری همچون بدنه‌ا‌ی ارگانیک واکنش نشان ‌داد و این واکنش نشانه‌ای از مفهوم «ملت» داشت.

 وقتی که نسیم شمال در ۱۲۸۶ ش. می‌نوشت:

«کو همت و كو غیرت و كو جوش فتوت؟ كو جنبش ملت؟

دردا كه رسید از دو طرف سیل فتن وای! ای وایِ وطن، وای!»

خوب می‌دانست که جملات‌اش چه تأثیری بر مخاطبان‌ دارد.

بحث کرده‌اند (۱) که آیا این تصور را می‌توان بر تلقی امروزی از ملت قابل انطباق دانست یا نه. ماشاءالله آجودانی پیشنهاد می‌کند که این تلقی در ابتدا به مفهوم «امت» نزدیک‌تر بوده تا ملت. روشن است که افکار عمومی در این دوران فضای گفت‌‌و‌شنود است و نه گفت‌و‌گو. منورالفکرها و سیاسیون و علما می‌گویند و دیگران می‌شنوند. برای اولین‌بار «مردم» را به عنوان نیروی محرکه‌ی تغییرات فرامی‌خوانند و صدا می‌زنند اما به عنوان رهبر و راهنمایشان نه یکی از میان ایشان. اگر میرزاده‌ی عشقی مردم را صدا می‌زند و می‌خواهد که «زور بیاورند» خودش در اقلیت است و زورشان را لازم‌ دارد نه عقیده‌شان را (۲):

 «بنده قلم دستم است و دست شماها

بيل و کلنگ است ای کلانمدی‌ها!

زور بیارید ای کلانمدی‌ها!

دست برآرید ای کلا نمدی‌ها!» (۳)

 توسل به افکار عمومی (یا شاید در این مورد بهتر باشد بگوییم احساسات مردمی) در این دوره خود را در مورد اموری نشان می‌دهد که مستقیماً به منافع ملی و سیاسی مرتبط است. شکایت را از دولت به مردم می‌برند. مردمی بودن «انقلاب» در قالب قدرت مجلس تجسد می‌یابد. مجلس فضای اصلی گفت‌و‌گوست و اراده‌ی مردم را نمایندگی می‌کند. محمدعلی‌شاه ساختمان مجلس را به مثابه کالبد این فضای عمومی به توپ می‌بندد و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل را به مثابه زبان ملت دار می‌زند.

 پیشنهاد جمهوری سردار سپه در این دوره مشروطه‌طلبان را از این بابت وحشت‌زده می‌کند که تحت رضاخان اراده‌ی ملت محلی از اعراب نخواهد داشت. اما کاری که محمدعلی‌شاه نتوانسته بود از عهده برآید توسط رضاشاه به انجام می‌رسد. رضاشاه حکومت را مشروطه تحویل می‌گیرد و قانوناً توسط مجلس به قدرت می‌رسد. به ظاهر اتفاقی نیفتاده جز این‌که پادشاهی ضعیف‌النفس با شخصی مقتدر جایگزین شده. و مشروطه‌طلبان هم نگران همین هستند: که پادشاه مشروطه نباید مقتدر باشد. نگران‌اند که سردار سپه عملاً از نخست‌وزیری مؤثر به پادشاهی تشریفاتی بدل شود یا مشروطه را در پای اقتدار قربانی کند.

 “افکار عمومی” در دوران پهلوی

 رضاشاه برخلاف شاهان قاجار محبوبیت دارد و با جبران ضعف قدرت مرکزی، به‌تدریج خود را از اراده‌ی ملت بی‌نیاز می‌کند. خواست «ملت» (و در صدر آن استقلال و امنیت) را به آن‌ها می‌دهد اما به‌تدریج دیگر نظرشان را نمی‌پرسد. به سرعت و در عرض چندسال هر آن‌چه در دوران مشروطه به دست آورده بود از دست می‌رود.

 در این دوران فضاهای مطبوعاتی و سیاسی باز برای افکار عمومی وجود ندارد اما دولت جدید حس ملی‌گرایی را تقویت می‌کند و سازمان‌هایی پا می‌گیرند که بعداً می‌توانند زبان افکار عمومی را شکل بدهند و به کار ببرند. این از لوازم دولت جدید است و زمینه‌های پیدایش‌اش دارد فراهم می‌شود.

 اشغال ایران توسط متفقین ابهت این قدرت متمرکز شده را از هم می‌پاشد و دلیل وجودی این محبوبیت را از آن می‌گیرد و نگرانی از عدم استقلال را (این بار در معنای مدرن‌تر «دست‌نشاندگی» در مقابل تمامیت ارضی) بازمی‌گرداند و به صورت بسیار عمیق‌تری گسترش می‌دهد. اکنون که حکومت مرکزی مانند دوران قاجار مجدداً تضعیف شده و مشروعیت‌اش کاهش یافته می‌توان میراث مشروطیت را دوباره ازسرگرفت. گسترش دانشگاه‌ها، مدارس، صنعت چاپ، بالا رفتن سطح سواد و سپس ورود رادیو و تلویزیون در آغاز دوره‌ی پهلوی دوم رسانه‌های لازم را برای افکار عمومی می‌سازد. ادبیات که از دوران قاجار روند مردمی شدن در پیش گرفته همین روند را ادامه می‌دهد. دولت جدید بسیار مشتاق است دستاوردهای خود را برای مردم توضیح بدهد بلکه محبوبیت دوران رضاشاهی را کسب کند هرچند علاقه‌ای ندارد نظر مردم را جز در قالب انشاءهای ستایش‌‌آمیز بشنود. همه مجدداً به سروقت ملت می‌روند.

 مصدق که مردم را به صورت جدیدی صدا می‌زند نخستین سیاست‌مداری است که قدرت «افکار عمومی» و رابطه‌ی آن را با ملی‌گرایی دریافته است و می‌تواند آن را در ساختار سیاسی به کار بگیرد. همان دهخدایی که در دوره‌ی قاجار، میرزا جهانگیرخان را کسی می‌دانست که به گناه «قوم نادان» در حسرت ارض موعود جان سپرده اکنون همه را فرامی‌خواند که از «دل و جان» راه مصدق را در پیش بگیرند:

«ای مردم آزاده! کجایید؟ کجایید؟ / آزادگی افسرد بیایید! بیایید!»

 مصدق دموکراسی را صرفاً در تعداد آراء نمی‌بیند و راه دسترسی به افکار عمومی را تنها نطق در مجلس نمی‌داند. از صحن دادگاه تا مطبوعات، از تحصن تا سخنرانی در میان مردم یا پشت تریبون‌های خارجی را به کار می‌‌گیرد و برگ برنده‌ی محبوبیت‌اش را به صورت‌های مختلفی بازی می‌کند. دیگر صرفاً‌ صحبت از بلوا و نافرمانی و تقابل ملت و دولت به شکل قاجاری‌اش در میان نیست بلکه این نیرو به سطح نمادین کانالیزه می‌شود و مصدق هم در داخل خود دولت و هم در صحنه‌ی بین‌المللی از این نیرو برای چانه‌زنی استفاده می‌کند و این نیرو را به رگ‌های ساختار سیاسی سرازیر می‌کند. این استراتژی در دوران قاجار به گونه‌ای دیگر به کار می‌رفت: مردم نه در صحنه‌ی نمادین بلکه در عمل باید «زور می‌آوردند». می‌بایست تفنگ به دست می‌گرفتند و به کسانی چون عباس‌میرزا، میرزا کوچک خان یا ستارخان و باقرخان و دلیران تنگستانی می‌پیوستند. در آن زمان غیرت عشایر نقش پررنگ‌تری بازی می‌کرد از نظر «شهر»وند. مصدق از گشودگی فضایی پدیده آمده بهره می‌برد و خودش هم به گسترش این فضا کمک می‌کند.

  با حذف مصدق و سرکوب حزب توده، افکار عمومی هم به‌تدریج رقیق می‌شود و مجبور است به زبان استعاره و اشاره بسنده کند. دیگر مصالح ملی به بحث گذاشته نمی‌شود و صرفاً توافقی سلبی میان گروه‌های مختلف وجود دارد. ملت که دیگر نمی‌تواند در آینه‌ی افکار عمومی خودش را ببیند خود را در تضاد با دولت می‌شناسد. همه‌ی هم و غم بر این است که دیو بیرون رود تا بعداً بتوان در مورد چند و چون حکومت فرشته صحبت کرد. انقلاب دارد زیر پوست جامعه شکل می‌گیرد اما «ملت» تصور منسجمی از خود و آن‌چه گروه‌های مختلف می‌خواهند ندارد. و عجیب هم نیست که تا زمانی که انقلاب همه را غافلگیر ‌کند نمی‌توانند به بیرون هم تصور درستی القا کنند. تمامی مجاری متداول افکار عمومی در این دوران سرشار از ریاست. حکومت نمی‌تواند تشخیص بدهد آن‌چه مردم می‌خواهند «منافع ملی» صرف نیست و کافی نیست به آن‌ها نشان بدهد که کشور در حال پیشرفت است؛ آن‌ها مایل‌اند ببینند که در شکل‌گیری این منافع نقش دارند. از آن‌جایی که جریان ملی شکست داده نمی‌شود بلکه حذف می‌شود، محبوبیت‌اش هم مصادره نمی‌شود. مصدق (نه به مثابه شخص، بلکه به عنوان فرصتی برای ابراز وجود مردم) با کنار گذاشته شدن‌اش، ملیت را هم از دولت-ملت می‌برد. هیچ ناظر بیرونی در آن زمان تصوری از حس حقارتی که مردم از عدم مشارکت در فضای عمومی تجربه می‌کنند ندارد. کینه‌ای از دولت شکل می‌گیرد که اساساً ربط زیادی به خوب و بد اقدامات‌اش ندارد. هر اقدامی برای تحکیم ساختار موجود برعکس شکاف میان دولت و ملت را دامن می‌زند. چون اساساً فضای افکار عمومی وجود ندارد راهی هم برای سنجیدن ابعاد این شکاف نیست. تعویض نخست‌وزیران توسط شاه دل هیچ کس را به دست نمی‌آورد چون ملت‌ مدت‌هاست دیگر برسر میز سیاست بازی نمی‌کند.

 “افکار عمومی” و اسلام سیاسی

 رابطه‌ی جمهوری اسلامی با دموکراسی را در دوره‌ی بعد معمولاً از زاویه‌ی افکار عمومی ندیده‌اند. برای بسیاری از ناظران بیرونی این سه دهه‌ امتداد یک نظام واحد و منسجم است که ملت ثابتی آن را زیسته است. آن‌ که به نظام انقلابی و مردمی می‌گوید غیردموکراتیک باید توضیح بدهد منظورش از دموکراتیک چیست. نظام ایدئولوژیک اساساً رابطه‌اش با مردم را به گونه‌ای دیگر تنظیم می‌کند، مشروعیت‌اش را از جایی دیگر می‌آورد، محبوبیت را به شیوه‌ای متفاوت کانالیزه می‌کند و عقیده را به صورتی دیگر شکل می‌دهد. جمهوری جدید آغازی مردمی دارد و ساختارها و ایده‌های شکل گرفته در دوران قاجار و پهلوی را که هنوز امکان کاربرد تمام و کمال‌شان پیش نیامده امتحان می‌کند و آن‌ها را به‌تدریج با شرایط جدید مطابقت می‌دهد. مفاهیم اسلام سیاسی از دوران قاجار وجود داشته‌اند و در دوره‌ی پهلوی پابه‌پای تحولات سیاسی تحول یافته‌اند اما برخلاف گزینه‌ی ملی هیچ‌گاه در تمامیت پتانسیل سیاسی خود به کار گرفته نشده‌‌اند. ایده‌ی اداره‌ی کشور بر اساس مصالح «ملی» در دوره‌ی پهلوی نیم‌قرن فرصت داشته که توان خود را بیازماید در حالی که مذهب پیش از شکل‌گیری دولت-ملت جدید عملکردهای افکار عمومی را برعهده داشته و زبان سخن گفتن مردم در مورد سامان جامعه به موازات قدرت بوده است.

 بعد از انقلاب، مفهوم تازه و نه‌چندان روشن جمهوری به این مفاهیم اضافه می‌شود. جمهوری قرار است سازوکاری باشد که چرخ‌های نظام مردمی—ولی نه لزوماً دموکراتیک—برآن اساس می‌گردد هرچند سهمی برای افکار عمومی در این میان پیش‌بینی نشده‌ است. ساختار مذهبی شیوه‌های دیگری برای این کار می‌شناسد که در آن مردم همزمان هم عوام قلمداد می‌شوند هم سرمایه‌‌های انقلاب.

 زبان جدید فضای عمومی

 دوران آغاز انقلاب دوران حذف رقبا در صحنه‌ی نمادین است. صداهای بسیار متضاد یا کشور را ترک کرده‌اند یا اگر هم مانده‌اند تریبونی برای سخن گفتن به آن‌ها داده نمی‌شود. اساساً زبان جدیدی برای فضای عمومی تأسیس می‌شود که واژگان تازه و محدودی دارد.

 منافع انقلاب در این سال‌ها عاجل‌تر و اضطراری‌تر از آن است که در فضای عمومی به بحث گذاشته شود. همان‌طور که بعد از انقلاب مشروطیت در دوران رضاشاه اتفاق افتاد (و همان‌طور که بسیاری از انقلاب‌ها تجربه می‌کنند) افکار عمومی به نفع تحکیم ساختار جدید کنار زده می‌شود.

 تا پایان جنگ، اساساً‌ کسی نظر مردم را نمی‌پرسد اما مشارکت‌شان واجب شمرده می‌شود. «ملت» با جان و دل برای دفاع از مرزها به جبهه می‌شتابد اما قرار نیست بپرسد جنگیدن تا کی و به چه صورتی بجاست. تکثری جز انقلاب و ضدانقلاب معنا ندارد و ارائه‌ی هر گزینه‌ی دیگری، جبهه‌گرفتن با ضدانقلاب است. از آن‌ جایی که همه‌چیز از طریق رهبری حل می‌شود اساساً ساختار حقوقی جمهوری به چالش کشیده نمی‌شود. هنوز روشن نیست که اگر نظامی که طرح‌ریزی شده چرخ‌دنده‌هایش با نیرویی پایین به بالا به گردش درآید چه اتفاقی خواهد افتاد یا اگر قدرت متکثر شود این ساختار سیاسی چه‌گونه آن را کنار هم نگاه می‌دارد.

 هنوز افکار عمومی فضای چانه‌زنی سیاسی نیست. صدا و سیما و روزنامه‌ها همگی انقلابی‌اند. نیروی محرکه‌ی کل ساختار از اینرسی حرکتی انقلاب و جنگ تأمین می‌شود و نیاز ندارد اثبات کند که استقلال و آزادی همچنان برقرارند: اثبات کرده است که حاصل شده‌اند. تعاریف «استقلال» و «آزادی» در این زمان در معنایی جهان‌شمول مطرح نیستند بلکه به «استقلال در مقابل» و «آزادی از» ترجمه شده‌اند و هر دو را «دشمن» معنا می‌دهد: استقلال از استکبار و آزادی از نظام ستم‌شاهی. و به همین خاطر هم گروگان‌گیری ۴۴۴ روز و جنگ هشت سال طول می‌کشند: در ساحت نمادین هر دو برکت‌اند. رهبر انقلاب در اواخر سال ۶۷ گفته بود: «هر روز ما در جنگ برکتی داشتیم که در همه صحنه‌ها از آن بهره جسته‌ایم. ما انقلاب‌مان را در جنگ به جهان صادر کردیم. امروز اگر در جهان اسلام تحولی هست، به برکت این جنگ است.» (۴) افکار عمومی نمی‌تواند در واقعیات عاجلی که حیات‌اش را تهدید می‌کند تشکیک کند. امروزه هنوز هم یکی از بزرگترین دستمایه‌هایی که مسئولان بلندپایه برای تهدید کردن یکدیگر دارند تعریف ناگفته‌هایی از ماجرای تسخیر سفارت یا جنگ است که بنیان‌های مشروعیت نمادین نظام را می‌سازد.

 تجربه‌های متفاوت در سال‌های پس از انقلاب

 صلبیت ساختار حکومتی در این دوران از آن‌جایی که تبلور خواست اکثریت بوده آن چنان احساس نمی‌شود. دیوار، هنگامی مانع به شمار می‌آید که بر سر راه قرار بگیرد نه وقتی که با آن موازی باشد. در مقابل، روشنفکران و گروه‌هایی که از چارچوب تنگ ایدئولوژیک حکومتی آزار می‌بینند فضایی برای به نمایش گذاشتن رنج خود ندارند. به خاطر همین تفاوتِ فضای بازنمایی است که تجربه‌ی این‌ سال‌ها از زاویه‌ی دید ایرانیان داخل و خارج از کشور این‌همه متفاوت است. برای بسیاری از ایرانیانی که این سال‌ها را داخل ایران زیسته‌اند، با وجود مصایب جنگ، این‌ها سال‌های خوب انقلاب است ولو برای برخی محاق بوده باشد.

 نکته‌ای بسیار عجیب است که تاریخ انقلاب حتا از دید افکار عمومی امروزین جمهوری اسلامی تیره جلوه می‌کند در حالی که خاطره‌ی این سال‌ها این‌طور نیست. بسیار روشن است که تصویری که از این سال‌ها در ذهن بسیاری از مردم باقی مانده—تصویری که با آن نفس کشیده و زیسته‌اند—با تصویر تاریخی نمی‌خواند. نسل‌ جدید انقلاب وقتی این تاریخ را می‌خواند از سازوکار ناآشنای آن و به‌ویژه سادگی‌اش در مقایسه با نظام پیچیده‌ی امروزی تعجب می‌کند. پیداست که اکنون زبان دیگری برای حرف زدن از وضعیت به وجود آمده و رضایت مردم به زبانی وابسته است که با آن وضعیت خود را می‌خوانند: ساختار اجتماعی بعد از انقلاب بسیار بازتر از دوران پیش از انقلاب است و شخص در این دوران حتا اگر از فرودست‌ترین طبقات باشد اگر با اصول نظام مشکلی نداشته باشد می‌تواند تا هرجایگاهی در نظام صعود کند. تا وقتی که شخص با دیواره‌های ایدئولوژیک مشکلی نداشته باشد حضورش پذیرفته است و خدمتی هرچه‌قدر کوچک از او پذیرفته می‌شود. همه‌ می‌توانند از کشور خود دفاع یا آن را آباد کنند. این‌ها در نظر مردم چیز کوچکی نیست و ناظر بیرونی نمی‌تواند این را ببیند. در هر حال، مهم نیست که بیگانگان در این دوره چه شأنی برای میهنِ اسلامی‌شده قائل‌اند، احترام تک‌تک آحاد ملت در نزد خود و یکدیگر بالا رفته است. حکومت هم مراقب است که تمایزی میان دولتیان و ملت در سطح نمادین بروز نکند و تفاخر پیشین احیاء نشود. حس برابری دست کم در حیطه‌ی نمادین بسیار بیشتر از قبل است و نظام اقتصادی هم با آن همسوست.

 هنگامی که در دوره‌ی سازندگی این توازن به هم می‌خورد باز همانند دوران پیش از انقلاب بهبود وضع اقتصادی آن‌قدر تأثیر نمی‌گذارد که تصور شهروندان از وضعیت خود: تبعیض از اقتصاد بیشتر فشار می‌آورد و با وعده‌های پیشین انقلاب در تضاد است. در مقابل، گروهی که از رفاه بهره‌مند شده‌اند و شعارها را برای خود دست‌وپاگیر می‌یابند خودشان‌اند که تغییر کرده‌اند نه شعارها. اما ساختاری سیاسی که بازتاب خواست ملت باشد، باید بتواند تغییرات این خواست را هم نمایندگی کند و برای آن مکانیسم‌هایی اندیشیده باشد.

 “افکار عمومی” در دوران پساخمینی

 با پایان جنگ و تغییر رهبری، رده‌های بعدی قدرت رنگ می‌گیرند. مجلس دیگر شباهتی به مجلس دوران قاجار ندارد و قدرت آن رنگ باخته است و در عوض این انتخابات ریاست ‌جمهوری است که بدل به معیار اصلی سنجش افکار عمومی و شاخص دموکراسی می‌شود. در سال‌های پایانی جنگ، شکاف راست و چپ در داخل نظام شکل می‌گیرد اما در همان زمان در افکار عمومی بازتاب گسترده‌ای نمی‌یابد و کمتر کسی در میان مردم عادی این ماجرا را پیگیری می‌کند. در عرض چند سال، این شکاف به سرعت بدل به مهم‌ترین مسئله‌ی نظام می‌شود به طوری که به هنگام انتخابات ۱۳۷۶ بخشی از اطلاعات عمومی شده است و اشخاص تحصیل‌نکرده هم می‌دانند که کدام سیاستمدار راست است و کی چپ.

 این ساختاری شایان توجه است: جمهوریت در جمهوری اسلامی نه در مجلس جست‌و‌جو می‌شود (قوه‌ی مقننه)، نه در حکومت قانون (قوه‌ی قضاییه)، و نه در قدرت مطبوعات (به مثابه نماینده‌ی افکار عمومی). بلکه آن را در قوه‌ی مجریه و در شخص رئیس‌جمهور می‌یابند. این در حالی است که انقلاب مشروطه تجربه‌ای کاملاً معکوس داشت. از بین انتخابات گوناگون (خبرگان، مجلس، شورای شهر و ریاست‌جمهوری)، این انتخابات ریاست‌جمهوری است که واقعاً سیاسی به حساب می‌آید. گویی نزدیک‌ترین چیزی که به تصویر رئیس‌جمهور در خاطره‌ی تاریخی وجود دارد تصویر امیرکبیر و مصدق و مفهوم تاریخی «وزیر» است. در نوشته‌هایی که آقای هاشمی رفسنجانی درباره‌ی امیرکبیر و حتا ملی شدن صنعت نفت نوشته است می‌توان حتا نوعی همذات‌پنداری دید. و در واقع هموست که ریاست‌جمهوری را بعد از آیت‌الله خمینی به نهادی قدرتمند تبدیل و «نظام‌سازی»‌ را آغاز می‌کند (نقشی که در انتخاب جانشین رهبر، اصلاح قانون اساسی، تأسیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، خصوصی‌سازی، باز کردن فضای فرهنگی، تلاش برای رابطه با غرب و نهایتاً حمایت از اصلاح‌طلبان دارد). از جایگاهی راست آغاز می‌کند و زمینه‌ را برای چپ‌ها باز می‌کند اما در نهایت توسط همان‌ها بازخواست و به کنار رانده می‌‌شود تا در نهایت زیر فشار جناح راست مجدداً با‌ آن‌ها سنگر بگیرد. تلاش برای «سازندگی» در این دوران مانند دوران محمدرضاشاه نیاز به چشم مردم برای تأیید پیشرفت‌های کشور دارد و همین گشودن صحنه‌ی بازنمایی است که فضا را می‌گشاید.

 نکته‌ای که در این‌جا جلب توجه می‌کند نحوه‌ی تفکیک قوا میان چپ و راست و استفاده‌های گوناگون آن‌ها از مکانیسم‌های مختلف قدرت افکار عمومی است و نحوه‌ی بازتاب این امر در فضای سیاسی.

 داستان روی آوردن چپ‌ها به افکار عمومی روایتی روشن است: آیت‌الله خامنه‌ای که حتا پیش از انتصاب به رهبری به جناح راست تعلق دارد (نکته‌‌ی روشنی که چپ‌ها تا آخرین مرحله به امید حفظ بی‌طرفی از اشاره‌ی مستقیم به آن پرهیز می‌کنند) اولین کسی است که شکاف را ایجاد می‌کند و با آغاز «نظارت استصوابی» فرایند چیرگی انتصاب بر انتخاب را از مجرایی شروع می‌کند که قانون هست اما عرف نیست. چپ‌هایی که به این ترتیب از سهم خود از نمایندگی اراده‌ی عمومی بازمانده‌اند (مجمع روحانیون مبارز) و حتا نمی‌توانند بیانیه‌ی اعتراضی خود را در هیچ روزنامه‌ای به چاپ برسانند تصمیم به انتشار روزنامه‌ی سلام می‌گیرند که نخستین شماره‌ی آن ۲۰ بهمن ۱۳۶۹ به چاپ می‌رسد.

 این به‌وضوح تکرار همان رویکرد تاریخی است: شکایت بردن از دولت به ملت. روزنامه‌ی سلام ضربه‌ی خود را در دو مورد آشکار وارد می‌کند: در باز کردن پرونده‌ی اختلاس ۱۲۳ میلیارد تومانی و قتل‌های زنجیره‌ای، یعنی مشروعیت اقتصادی و سیاسی نظام. چپ‌ها به این ترتیب جایگاهی منحصربه‌فرد در صحنه‌ی سیاسی اشغال می‌کنند: ایشان تنها منتقدان نظام در داخل نظام‌اند.

 دوران اصلاح‌طلبان

 به صورت تاریخی و حتا پیش از ظهور روشنفکران، بانفوذترین منتقدان قدرت سیاسی در ایران روحانیون بوده‌اند. پس از انقلاب و با به قدرت رسیدن روحانیت، هیچ صدای مخالفی جز «ضدانقلاب» باقی نمی‌ماند. اصلاح‌طلبان (که برایشان نامی بامسماتر از چپ‌ است) به تازگی عقایدشان شاخص نیستند به این شاخص‌اند که می‌توانند از مشروعیت نظام برای تغییر آن خرج کنند. «قتل‌های زنجیره‌ای» پاشنه‌ی آشیل است: اصلاح‌طلبان به حمایت از حق کسانی برمی‌خیزند که حتا لزوماً با آن‌ها اشتراک عقیده ندارند اما پافشاری بر حقوق‌شان تنش مشروعیت را تا عمق نظام می‌فرستد. تعطیلی روزنامه‌ی سلام به واقعه‌ی ۱۸ تیر می‌انجامد. خشونت به گفتمان مذهبی وصل می‌شود، دانشگاه به مطبوعات به افکار عمومی. محمد خاتمی به واسطه‌ی خاطره‌ی خوبی که از زمان تصدی‌اش بر وزارت فرهنگ در خاطره‌ها مانده با حمایت روزنامه‌نگاران و فرهنگیان برنده‌ی رأی افکار عمومی شده است و قدرت مجلس هم به آن علاوه می‌شود. در حالی که به نظر می‌رسد تمامی جایگاه‌های نمادین فتح شده‌اند تمامی آن‌ها یکایک فرومی‌افتند، آن‌هم از مجرای قانون. محاکمه‌ و عزل شهردار، توقیف مطبوعات، بازداشت روزنامه‌نگاران، رد صلاحیت نمایندگان، و نهایتاً غصب قوه‌ی مجریه. مطالبات تئوریک اصلاح‌طلبان (که در سطح روشنفکری شامل تمامی مقتضیات «جامعه‌ی مدنی» نظیر قانون‌روایی، ثبات اقتصادی، عدالت اجتماعی، آزادی بیان و مطبوعات، قوانین عادلانه و ساختار سیاسی پویا و غیره می‌شود) در عمل هیچ ضمانت اجرایی ندارد در حالی که جناح راست از همان ابتدا این ضمانت را در اختیار گرفته و بهترین استفاده را از قدرت قانون و نیروی انتظامی می‌کند. دموکراسی را در انتخابات می‌یابند و نه در قدرت مطبوعات به عنوان رکن چهارم حکومت یا دادگاه به عنوان تریبون دادخواهی یا مجلس به عنوان اراده‌ی ملت. تا زمانی که «وزیر» هست فروریختن باقی ساختارها واکنشی نظیر آن‌چه پس از انتخابات ۱۳۸۸ اتفاق می‌افتد ندارد.

 مناصب انتصابی در اختیار جناح راست است و مناصب انتخابی در اختیار جناح چپ. افکار عمومی در معنای مدرن کلمه سهم جناح چپ می‌شود که از همان ابتدا بر روی آن سرمایه‌گذاری کرده‌ است و آرمان‌های انقلابی (و در صدر همه «بیگانه‌ستیزی») تملک جناح راست. از شعارهای دوران انقلاب (استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی) «آزادی» و «جمهوری» سهم جنبش چپ می‌شود و «استقلال» و «اسلام» سهم جناح راست.

 دوران اخیر

 تحت ریاست‌جمهوری محمود احمدی‌نژاد، تقریباً هیچ‌چیز از دستاوردهای اصلاح‌طلبان باقی نمی‌ماند بلکه باقی‌مانده‌ی سنگ‌های موازنه هم از میان برداشته می‌شود: تضعیف مجلس تا حد یک فرمانبردار دون‌پایه، بازگرداندن قوانین به حالتی محافظه‌کارانه‌تر از قبل، تضعیف عامدانه‌ی بخش خصوصی و طبقه‌ی متوسط، قدرت گرفتن بی‌سابقه‌ی سپاه پاسداران، تأسیس نهادهای اطلاعاتی موازی، امنیتی شدن فضای اجتماعی، حذف نظارت سازمان برنامه‌ و بودجه، شدت بخشیدن به سیاست‌های خارجی خصمانه‌‌ و الخ. همچنان‌که پس از دوران مصدق رخ داده بود این بار هم داشته‌های جناح چپ تملک نمی‌شود بلکه در مقابل، سایر گزینه‌ها تقویت می‌شوند. به عوض آزادی و جمهوریت از دست رفته، تأکید بر اسلام و استقلال پررنگ می‌شود.

 معروف است که یکی از مشکلات نظام‌های کمونیستی را این می‌دانستند که هرچه ضعف اقتصاد سوسیالیستی بیشتر آشکار می‌شد سخت‌گیری نظام هم افزایش می‌یافت چرا که نتیجه می‌گرفتند لابد «کمونیسم واقعی» پیاده نشده و اگر رهبرانی پرهیزگارتر و اصول‌گراتر در صدر امور بودند مشکلات از میان برمی‌خاست. نتیجه، نوعی اصول‌گرایی فزاینده بود.

 بدین‌ترتیب آن‌چه تبعات هولناک حذف جناح چپ محسوب می‌شود نه شکست‌خوردن آرمان‌های اصلاح‌طلبی بلکه حذف نقش افکار عمومی از چرخه‌ی قدرت است: تقطیر عنصر جمهوری از ساختار سیاسی. اگر در این سو زمزمه‌ی «جمهوری ایرانی» سربلند می‌کند طرف مقابل مسکوت می‌گذارد که چه جایگزینی را در نظر گرفته است. رویه‌ای آغاز می‌شود که ناگزیر به خشونت می‌رسد و به صورت فزاینده‌ای در آن غرق می‌شود؛ کمرنگ شدن مفهوم شهروند و بازگشت به مفهوم رعیت؛ انتقال قانون از حیطه‌ی نمادین به حیطه‌ی زور عریان؛ بی‌معنا شدن ادبیات سیاسی و از میان برخاستن واسطه‌های دیوان‌سالارانه‌ی زور. این جا سویه‌ی خطرناک «باخت‌»‌ اصلاح‌طلبان خود را نشان می‌دهد: افکار عمومی دیگر میز مذاکره، صحنه‌ی نمایش یا دکه‌ی جمع‌آوری طرفدار به شمار نمی‌آید، حربه‌ی کثیف دیگری و فتنه‌ای قلمداد می‌شود که باید خنثا شود، فضای فاسدی است که باید تعطیل شود. و اتفاقاً تا این لحظه هم بی‌دلیل تحمل شده بود و خلاقیت نافرجام هاشمی بود برای «نظام‌سازی»: امت مدرن نیازی به افکار عمومی ندارد، آرمان‌های خودش را دارد و شیوه‌های خودش را برای شیوع آن. مگر انقلاب ۵۷ از طریق روزنامه‌های پیشرو به سرانجام رسیده بود که تداوم‌اش بدان نیاز داشته باشد؟ این بدان معنا نیست که دولت امت را فراموش کرده باشد: رضایت امت مطرح است، دعوایی بزرگتر از شیوه‌ی پرداخت یارانه‌ها وجود ندارد و پرونده‌ی هسته‌ای حیثیت کشور به شمار می‌آید.

 بوی خون در فضا موج می‌زند. بر چنین پس‌زمینه‌ای می‌توان حرکات سیاسی‌ای را فهمید که به صورتی دیگر قابل توجیه نیستند: اعدام سارقان در ملأعام در «خانه‌ی هنرمندان» و بریدن انگشتان دست در مرکز «پایتخت فرهنگی» هیچ تفسیر دیگری ندارد جز نوعی تسویه‌حساب مفهومی با افکار عمومی؛ اشغال مکرر سفارت هیچ توجیه عقلانی دیگر ندارد جز تکرار منطق انقلاب و پنبه کردن رشته‌های هاشمی و اصلاح‌طلبان برای نرم کردن سیاست خارجی؛ ترورهای بی‌سابقه علیه سیاستمداران کشورهای مختلف در گستره‌ای از کشورها و کلنجار با غرب برخلاف مصالح ملی منطقی ندارد جز دهن‌کجی به تلاش‌ها در جهت کم‌کردن آتش بیگانه‌ستیزی؛ حمله‌ی مجدد به کوی دانشگاه در ۲۵ خرداد ۸۸ و رها کردن ادعای بیهوده‌ی وحدت «حوزه و دانشگاه» دلیلی ندارد جز پیوستن دانشگاه به جریان رقیب قدرت؛ تعطیلی ناشران، بازداشت گسترده‌ی روزنامه‌نگاران و توقیف روزنامه‌هایی که مشخص است تأثیری در فضای امنیتی ندارند، ورشکست کردن صنعت نشر، اخراج و بازنشستگی اجباری استادان دانشگاهی که مخاطبان بسیار محدودی دارند آن هم از میان خواص‌ همه نشان از تصمیم برای از ریشه درآوردن «فتنه» دارد؛ این‌ها نه دلایل بلکه متعلقات فضای «اغتشاش‌»‌های سال ۱۳۸۸ هستند و به‌خودی‌خود بی‌ضررند اما فضایی را می‌سازند که گزینه‌ی دیگر قدرت بر آن اتکا کرده‌ است. این کینه‌ی «تمدن» و «فرهنگ» و «هنر» و «مطبوعات» و هرآن‌چیزی که ملازم با افکار عمومی است، نتیجه‌ی گرو کشیدن فرهنگ و افکار عمومی از سوی رقیب است: درست به همان شیوه‌ای که در گذشته چشمان اهالی شهر‌هایی که مقاومت می‌کردند از حدقه درآورده و در طبق چیده می‌شد.

 برخلاف تصور، این نوعی ارتجاع و بازگشت به قبل نیست، بربریت نیست بلکه به قدرت رسیدن دستگاهی بسیار مدرن است: خشونت کور دستگاهی که با تسمه‌های تکنولوژیک روزگار نو می‌چرخد، دستگاهی که هرچه جسم و روح را سریع‌تر چرخ کند موفق‌تر است. به راه افتادن سازوکاری که هدف‌اش رفع فرهنگ است: تولید موجودات غیرسیاسی از شهروند، رعایایی که چشم‌شان به دست ارباب است، اولویت بخشیدن به حیات در مقابل زندگی، ساختن نوعی زندگی ذهنی که بدون دولت بی‌معناست، ساختن امتی که نمی‌تواند خود را جز از چشم حکومت ببیند و تصوری از تمامیت خود داشته باشد، تبدیل هر تجربه‌ی زیستی به تجربه‌‌ای حکومتی، ساختن دستگاهی که بیرونی ندارد جز دشمن و ضدانقلاب، تأسیس سازوکاری که چون پدری سختگیر هیچ ملجئی جز خود او وجود ندارد و نهایتاً باید شکایت را به خود او برد. در ادبیات سیاسی غرب، چنین فرایندی تنها یک نام دارد: فاشیسم. در مقابله با آن، حدمیانه باقی نمی‌ماند، حد میانه بلعیده می‌شود، اصلاح‌طلبی بی‌معنا و پوک می‌شود و رادیکالیته تا حد اشباع تکثیر می‌شود. برخلاف تصور، این انتخابی عاقلانه از سوی جناح راست است.

پانویس‌ها:

 ۱. ماشاءالله آجودانی (۱۳۸۳) مشروطه ایرانی (تهران: نشر اختران)

۲. «در چشم عشقي نفوس مملکت به دو بخش توده مردم گوسپندچران و اشراف تقسيم مي‌شوند و بديهي است که گروه اول نادان و نفهم و قرباني و گروه دوم ويرانگر و خائن و شرور است.» (محمد قائد (۱۳۸۰) عشقي: سيماي نجيب يک آنارشيست (تهران: طرح نو) ص ۱۰۳.)

۳. سید محمدرضا میرزازاده (۱۳۵۷) کلیات مصور میرزاده‌ عشقی (تهران: امیرکبیر)، ص ۳۱۷.

۴. روح‌الله خمینی (۱۳۸۵) صحیفه‌ی امام (تهران: مؤسسه‌ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی)، ص ۲۸۳.