نوع و مقدار جزای سکسِ غیر متعارف را دین تعیین میکند یا فرهنگ؟ رابطهی میان پسران و دختران، و سن ازدواج چهطور؟ سنگسار یک مسئلهی دینی است یا فرهنگی؟ میزان نفوذ فرهنگ در دین، و یا دین در فرهنگ را چگونه میتوان فهمید؟
“گمنامی” رمانی است که خواننده را وامیدارد تا به سهم و نفوذِ فرهنگ در دین، و دین در فرهنگ بیندیشد. این رمان را میتوان یک رمان موضوعی خواند که مسئلهی اصلی آن پرداختن به سکس در دوران معاصر و در جوامعی است که دین اسلام با فرهنگ آنها درآمیخته، و این آمیزش تا آنجا پیش رفته که دیگر به سختی میتوان فهمید کجا دید و کنش انسانها بر پایهی دین است، و کجا بر اساس فرهنگ.
میرجان راوی داستان، جوانی است که به هنگام نخستین عشقبازی با نخستین زن زندگیاش، در خانهی خودش مورد هجوم مردانی قرار میگیرد که میپندارند عشقبازی این مرد و زنِ جوان توهین به آنان، و به دین و آیینشان است. به گمان این مردان خشن و باغیرت، اگر این مرد و زن جوان به سزای سختی نرسند، دین را باید از دست رفته پنداشت، و مردان مملکت را باید بیغیرت و بیناموس به حساب آورد. پس ناموسپرستان آنها را از بستر خویش، که خصوصیترین حریم فردی است بیرون میکشند و به زندان میسپارند. حال این جوان که در زندان است و قرار است که اعدام شود، در آنجا به مرورِ زندگیاش میپردازد. او به خواننده میگوید:
“با خود عهد کردهام که تمام چیزها را با شما بازگویم؛ اما چیزهایی را که نمیتونم بیان کنم، به مراتب بیشتر از آن است که میگویم. البته که این به دلیل محدودیتهای ساختهگی زبان نیست. چیزی که من اصلأ به آن اعتقاد ندارم. این زبان خیلی محافظهکار و گاه حتا قلابی است. به پستان زن میگویند: سینه؛ به فرج او دامن و به خودش: سیاسر! من واقعأ نمیدانم اگر اینگونه ادامه یابد، روزی این آدمها مجبور خواهند شد همچون اجنه گپ بزنند.” ص. ۱۵
او در جایی به دنیا آمده است به نام ارزگان که:
“خدا خودش هرگز جرأت نداشته است که به ارزگان سری بزند. زیرا حتا برای خدایی کردن هم به تهخانه و بالاخانه ضرورت است و برخی نقاط عالم را خدا همچون جای گُهی برای خودش خلق کرده است.” ص. ۱۹۵
ارزگان جایی است که:
“حفظ ناموس به مراتب مهمتر از مراقبتهای جسمی زنان است و پرداختن به تنانهگی آنان غیرت مردان را زایل میسازد. الله بیشتر از همه جای عالم در ارزگان مردان را مردتر و زنان را زنتر آفریده است. تداخل در این دو دنیا پای ایمان را سست میکند.” ص. ۱۹
و:
“در ارزگان و شاید در بسیار نقاط عالم فرج را در حد یک فحش و ناسزا تقلیل دادهاند… در ارزگان جذبهی زندهگی را در مردانهگی گُم کردهاند و راز ابدیت را از روی زمین در اوج آسمانها نشاندهاند.” ص. ۲۲۶- ۲۲۷
راوی این داستان در کودکی با دختر خان منطقه به نام کتوری همبازی بوده است. این دختر شیر نامادری میرجان را خورده است. یکی از بازیهای کودکان روستا این بوده که با شاشیدن بر خاک، نقشهایی بر آن میزدهاند. اما سرانجام روزی میرسد که دختر بزرگ میشود و میرجان میگوید کتوری دیگر:
“بر خلاف گذشتهها حاضر نشد همراه با ما روی زمین شاش کند.” ص. ۵۰
نویسندهی “گمنامی” ما را وارد هزارتویی میکند که بیرون آمدن از آن آسان نیست.
در این روستا مرد بی کس و کاری هست که اهالی با نام مسخره و تحقیرآمیز “گوربز خان” صدایش میکنند و او را دیوانه میدانند. او ناظر اموال و املاک خان منطقه، مندو خان است، و در گوشهای از قبرستان، در جوار گور “پیر بابا” مسکن گزیده است. شایعهها چنین میگویند که عشقی ناکام او را دیوانه کرده است.
گوربز به ضرب تبرزین مردی کشه میشود. ملای دهکده فتوا میدهد که باید مردِ قاتل را با همان تبرزین، و در همان مکان گردن بزنند. اما پس از آنکه قاتل را میگیرند و توضیحاتی میدهد، فتوا دگرگونه میشود و مولوی میگوید: این همسر مرد قاتل است که باید با همان تبرزین کشته شود، و نه خودِ قاتل!
مولوی برای مردمی که برای دیدن اجرای مراسم جزای آن زن آمدهاند چنین سخنسرایی میکند:
“سنگسار سزای زناکار است، اما این عمل شنیع حکم سهصد زنا را دارد… فعل این زن، حرامِ مضاعف است. تنها زنا نیست، بدعت در زنا است.” ص. ۶۵
و سپس میبینیم این زن که از کودکی با گوربز خان بزرگ شده، هرگز با او نخوابیده است، بلکه تنها هر از گاهی “تفت جانش” را روی خاک ریخته و آنرا به گوربز داده تا آن را بو کند؛ گوربز هم آن خاک را به دماغ میمالیده و خود را ارضاء میکرده است. و حال این مولوی که بالاترین و تنها مقام دینی دهکده است، این را از زنا هم بدتر میداند، چون بدعت در زنا است! و این بدان معنی است که تخیل در رابطهی مرد و زن وارد شده است. و تخیل خطرناک است، چون بی حدّ و مرز است، و هیچ مُلّایی نمیتواند تخیّل را محدود کرده و یا از کسی بگیرد. پس باید ریشهی تخیل را خشکاند. پس باید چنان ترسی از تخیل در مردم برانگیخت، که به محض ایجاد جرقّههای آن در مغزشان، بر خود بلرزند و طلب استغفار کنند.
مولوی روستا که از توانِ تخیّلِ خلق آگاه، و از بیکرانگی آن سخت در وحشت است، میخواهد چنان کاری کند که هیچکس هرگز آن را فراموش نکند، و برای همین او سنگسار را هم کافی نمیداند. حال ما به دیدن صحنهای واداشته میشویم که در آن خان دهکده، برای حفظ آبروی منطقه و نشان دادن غیرت اهالیِ غیور، دماغ زن را میبرد و سپس مولوی دستور میدهد تا دست و پای آن نگونبخت را به چهارتا اسب ببندند، و باقی این داستان را میگذارم تا خودتان بخوانید.
محمدجان تقی بختیاری، شرحِ به سزا رساندن این زن را در بیست و یک صفحهی نفسگیر، بهشکلی بسیار زنده تصویر میکند، و میتوان گفت که این صحنه را ماندگار میسازد. در روبهرو شدن با چنین چنین صحنهای، این پرسش برای آدم مطرح میشود که اینجا این دین است که عذابی بدتر از سنگسار برای این زن میطلبد، یا فرهنگی که ریشه در رابطههای قبیلهای و سنّتِ قربانی کردن دارد؟ آیا چون شخصی که خود را نمایندهی دین میداند چنین دستوری میدهد، میتوان این عمل را دینی به حساب آورد؟ و وقتی که چنین دستوری پذیرش جمعی و اِقبال عمومی هم مییابد، و بیارتباط با فرمانهای دین در این مورد هم نیست، پس میزان نفوذ دین در فرهنگ و یا عکس آن را چگونه میتوان اندازه گرفت؟
درافتادن با اخلاقی که در پی صدها سال با شیر مادر وارد تن فرزندان یک سرزمین میشود و جدّ اندر جدّ انتقال مییابد، و درافتادن با سنّتهایی که صدها سال کسی توان درافتادن با آنها را بهدست نیاورده، و نهادنِ نشانِ پرسش، و ایجادِ شک در برابر آنچه بهنام دین بر جامعه حاکم کردهاند، بیشک پیامدهایی دارد که گاهی تاوان آن به گرانی جانِ انسانی است که شهامتِ گفتن یافته است.
نویسندهی “گمنامی” ما را وارد هزارتویی میکند که بیرون آمدن از آن آسان نیست. پرسشهای بالا از من است، اما این داستانِ میرجان است که موجب طرح آنها شده است.
میرجان به اصفهان میرود و در آنجا مورد تجاوز مدرّسِ مقدّسِ مدرسهی طلبگی قرار میگیرد و از آنجا به تهران میگریزد. در آنجا روزی که آوارگی و بیپناهی امانش را بریده و بیهدف در میان درختانی در حاشیهی شهر میگردد، برای نخستین بار در زندگیاش زن و مرد برهنهای را میبیند که مشغول عشقبازی هستند. این صحنه او را چنان به وجد میآورد که بیاختیار بانگ تحسین برمیدارد، و از بانگ او، آن دو برهنهی بدآورده، سراسیمه پا به فرار میگذارند. در این گریز سینهبندِ زن جا میماند که او آن را برمیدارد و از آن پس هربار با یادآوری صحنهای که دیده، و با فشردن ان پستانبند، جای خالی همخوابهای را که باید در آغوش بکشد، با کمک تخیّلش پر میکند.
او نمیتواند در ایران دوام بیاورد و ما میدانیم، و او نیز میگوید که زندگی برای افغانها در آنجا تا چه حد ناگوار است. میرجان به پاکستان میرود. او نمیتواند به زادگاهش برود چون در روستایشان همان مولویِ خونریز اینک قدّاره نیز بسته است و دیگر نه تنها حاکم شرع، که حاکمی مسلح و نظامی هم شده است.
میرجان در پاکستان تماشگر اعدام همزمانِ سه مرد میشود که جرمشان ربطی به هم ندارد. یکی از آنان کور است و ناشنوا و با توصیفی که داده میشود، با آن کلّهی اسب مانندش باید عقبمانده هم باشد، چون به هنگام شنیدن حکم اعدامش “تبسم ابلهانهیی” بر لب میآورد. بهنظر میرسد کسی که بلندگو را بهدست گرفته و میتواند صدای خود را از بالای یک بلندی بر سر هزاران نفری که برای دیدن اعدام آمدهاند فرو میریزد، جرم او از بقیه سنگینتر است، چون او در مکان عمومی با خودش زنا کرده است! افزون بر این، به نظر او کوری چشم مرد هم نتیجهی همین کار پلید استمناء است! در اینجا میرجان چنین میگوید:
“آیا چرا جذبهیی که مرد کلهاسپی بدان دست یافته بود، از بدترین نوع گناهان کبیره است. چرا هیأت اجتماع با خصوصیترین نوع لذت تا این حد خصومت دارد. به نظرم که “با خودش زنا کردن” فقط تجاوز به حریم نفس نیست، تمثیل لذات یگانهی ابدی نیز است. ورود به قلمرو هوسهای ممنوعه است. دهنکجی به خوشیهای یگانه و ماورایی است. میخواهم بگویم تمام این جهان هستی زادهی خودارضایی عظیم خداوند است. ما همه حاصل یک استمنای باشکوه و ملکوتی ذات باری هستیم.” ص. ۱۹۰
میرجان که در پاکستان نیز نمیتواند زندگی کند، راهی افغانستان میشود و به کابل میرسد:
“کابل شهر جلال و جبروت نیست. بناهای باشکوه ندارد و قاموس افتخاراتش را سالها است که موریانههای غیرت جویدهاند. از گذشتههای دور آن چیزی نمیگویم… بهنظر میرسد کابل عزم ندارد به این زودیها شهری باشد در ادامهی همهی شهرهای عالم. کابل دهکدهی بزرگی است که بهگونهی بیرویهیی وسعت یافته.” ص. ۱۹۸
او در دو صفحهی بعد نیز وصف کابل را چنین ادامه میدهد:
“در شعبهی خواهران مدرسهی آیتالله شیخ شاه ولیالدین قندهاری دختران «مبطلات وضو» میخوانند، «قَبِلتُ» را هجی میکندد، حدیث صیغه میآموزند، آداب «جماع موقوفه» را مشق میکنند و در محلهی دلگیرتر شهر جوانان از پشت تیشرت چهگوارا پُز میدهند و در پس دود سیگار برگ به سبک چپیهای قرن مرده قایمباشکبازی میکنند.”
میرجان در کابل به روزنامهنگاری و ترجمه میپردازد. او با دختری ارزگانی به نام مرجان آشنا میشود. عشقی از دیدار آنان جوانه میزند. میرجان نمیتواند از فکر او بیرون بیاید، و درمییابد که:
“ناممکن است بتوان با امیال خفته در بارهی یک زن جوان اندیشید. پس بیآنکه احساس گناه کرده باشم، طاقباز به پشت غلتیدم و شاخکهای حسیام را تا آنجا که ممکن بود بلند کردم. آنگاه بلاواسطه و مستقیم به قسمتهای بدن یک زن اندیشیدم. به چشمهای افتاده و پرنورش، به گونههای گلابی، گلوی سبزه و پستانهای زبرش. به تمامی اعضای محرمانهی او که به علت راندن دایمی زنان از حوزهی عمومی اکنون نام بردنش حتا برای من هم دشوار مینماید. به آن مهمترین نقطهی وجود او اندیشیدم که خاستگاه بشریت فراموشکار است. به آن حریم یگانه که اولین و آخرین مأمن آدمیزاد است. مستقیم به همان جایی فکر کردم که همهی ما در آن نُضج میگیریم، ولی هماکنون متأثر از همهی مردانی که چنین کردهاند، نامش را در تکههای تابو پیچاندهایم. خود من مدتهاست که این زیباترین کلمه را از یاد بردهام.” ص. ۲۲۵
سرانجام برای نخستین بار، او دختر را به آپارتمانش دعوت میکند و در شام غریبان حسین، از میان دستههای عزادار میگذرند تا به آنجا برسند:
“وقتی درون آپارتمان یک اتاقه هر دویمان را تنها یافتیم، ناگهان صدای ضربان قلبهایمان واویلای سهصدهزار خانوار را زیر گرفت. دیگر آواز برخورد قمهها، شرنگس زنجیرها و عربدهی سینهزنها و نوحهسرایان به موسیقی گنگی میمانست که انگار از پس قرنها به ما میرسید و همچون یک پسزمینهی مبهم و زمختی جذاب دنیا معاشقهی نخستین ما را داشت تکمیل میکرد.“[۱] ص. ۲۳۹
کسانی از همولایتیهایش که میدانستهاند او مجرد است، و دیدهاند که با زنی به خانه رفته است، آنها را از رختخواب بیرون میکشند و کسی از میان آنان مرجان را به نام دیگری میخواند، نامی که تهمت زنای با محارم را یدک میکشد، و خشم دادستان را چنان برمیانگیزد که در دادگاه سخنانی میگوید که برای همهی آنان که اخبار دادگاههای اسلامی را شنیده و خواندهاند، بسیار آشناست. تو گویی که چنین عملی تنها فساد و جنایتی است که در این کشورها وجود دارد، و اگر چنین کارهایی انجام نگیرد، مملکتشان بهشتِ برین میشود:
“جلالت مآبان محترم؛ اگر امروز زبانم لکنه دارد و تنم میلرزد بهدلیل آن است که چهارده ماه و هشت روز است که درگیر این سیاهترین دوسیهی سالهای زندهگیام بودهام این مرد یک محکوم جنایی نیست. مجموعالفواسد است. سرش لانهی شیطان، سینهاش خورجین وسواس، قلبش حفرهی تاریک و خونش معجون خطرناک است. او به هیچ ارزشی پابند نیست. چون از خود هیچ چیزی ندارد. در چهارده ماه و هشت روز تنها یک زن زانیه تقاضای ملاقاتش کرده بود. دیگر از خود هیچ خویش و قومی ندارد.” ص. ۲۵۷
پیآمدهای انتشار رُمان
تقی بختیاری پیش از این رمان دیگری را بهنام “بلوای خفتگان” منتشر کرده است که گویا مورد توجه منتقدان و خوانندگان علاقهمن به ادبیات قرار گرفته است.
“گُمنامی” در ادبیات افغانستان رمان مهمّی است که قصد تابوشکنی و درافتادن با دُگمهای مزاحمِ پیشرفت در این کشور را کرده است.
به گفتهی سایت خبرگزاری بُخدی، انتشار رمان گمنامی در بین منتقدان افغانستان با واکنش های متعددی رو به رو بوده است. این خبرگزاری از قول علی امیری، استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه ابنسینا می نویسد: “گمنامی اثری موفق و ماندگار است. ناکامیهای گمنامی ناشی از قریب به محال بودن و مطلقا دشوار بودن نوشتن در روزگار ما است. گمنامی تلاشی است برای گشودن مسیرِ مسدودِ نوشتن … گمنامی اثری جدی است.”
امیری افزوده است: “این رمان کوشش مستقلی است جهت گشودن راه کور نوشتن و تلاشی است برای به یاد آوردن؛ یاد آوردن دردها، دهشتها و غصههایی که بیتردید بر بازوان نسل امروز و فردا سنگینی میکند و خواهد کرد.”
و نیز: “گمنامی بسی حکایتها را ناگفته رها کرده است، اما آنچه را که گفته است مهم و اصیل است. آنچه گفته شده است حکایت حال همه ما است؛ حکایت ما بی زبانها که درد و دهشت خود را از بس که زیاد است، گفته نمیتوانیم.”
به نقل از همین سایت، منتقد دیگر، کاوه جبران گفته است: “من با خواندن این کتاب به شدت ارادتمند این نویسنده شدهام و تاکید دارم که جسارت نویسنده در این رمان خیلی مهم است و این رمان نه تنها ماندگار خواهد بود بلکه از این نظر الگویی است برای نویسندگان آینده این وطن.»
عجیب نیست که میشنویم انتشار چنین رمانی، برای نویسندهی آن دردسرهایی ایجاد کرده است. درافتادن با اخلاقی که در پی صدها سال با شیر مادر وارد تن فرزندان یک سرزمین میشود و جدّ اندر جدّ انتقال مییابد، و درافتادن با سنّتهایی که صدها سال کسی توان درافتادن با آنها را بهدست نیاورده، و نهادنِ نشانِ پرسش، و ایجادِ شک در برابر آنچه بهنام دین بر جامعه حاکم کردهاند، بیشک پیامدهایی دارد که گاهی تاوان آن به گرانی جانِ انسانی است که شهامتِ گفتن یافته است.
تقی بختیاری مدرکهایی را در اختیار خبرنگاران خبرگزاری بُخدی قرار داده است، که نشان می دهد او را به مرگ تهدید کردهاند. عدّهای کتابش را سوزانده و همراه با نامهای که در آن نوشته شده ”منتظر مرگ خودت باش”، برایش فرستادهاند. البته ناشر و فروشندگان کتاب نیز از این تهدیدها برحذر نماندهاند.
آنچه که گفته شد نشاندهندهی این است که محمدجان تقی بختیاری کتاب مهمّی نوشته است. بیشک “گُمنامی” در ادبیات افغانستان رمان مهمّی است که قصد تابوشکنی و درافتادن با دُگمهای مزاحمِ پیشرفت در این کشور را کرده است. امّا این الزامأ بدان معنی نیست که ما با یک رمان درجه یک طرفیم. این رمان کشش لازم را برای خواندن ایجاد میکند، پرسشهای مهمّی را که برای افغانستان و مردم آن حیاتی است مطرح میکند، و صحنههای خوبی را نیز میآفریند. اما اشکالهایی نیز دارد. از جمله آنکه تکرار و زیادهگویی در آن زیاد است. بعضی صحنههای آن منطقی و قابل پذیرش نیستند، مانند صحنهای که میرجان مورد تجاوز مدرّس مدرسهی دینی قرار میگیرد. داستان چنین گفته میشود که میرجان وقتی میفهمد به او تجاوز شده، که میبیند آیتالله نفسنفس زنان در کنارش افتاده و کارش را تمام کرده است! من نمیفهمم چگونه ممکن است به کسی تجاوز شود و او از خواب بیدار نشود!
تقی بختیاری در چند مورد خواسته است داستان را با داستان آفرینش و زایش حوّا از دندهی چپِ آدم پیوند دهد که به گمان من ناموفق از آب درآمده است.
در صفحهی ۱۲۳، میرجان که در یک پارک است، ناگهانی و بی مقدمه از پیش داییاش سر درمیآورد.
جملههایی هم در کتاب هست که معلوم نیست بابت آن باید یخهی نویسنده را گرفت، یا ویراستار را. چند جمله را تنها برای نمونه در اینجا میآورم:
“سکوت قبرستان دوباره به سراغ همهی ما رسید و آفتاب که در آن بالا داشت از دل آسمان موقعیتش را کج میکرد.” صفحهی ۸۷ که میبینیم جملهی دوم ناقص است.
“به گمانم نتوانسته بودم سینهبند را میان زبالههای مواد ساختمانی به امان خدا رها کنم.” ص. ۱۵۸د ر اینجا “به گمانم” نباید آورده شود. او یا توانسته است این کار را بکند، یانه، و دیگر گمان کردن جایی ندارد.
من دو غلط املایی هم دیدم که میتواند موقع نوشتن پیش آمده باشد. یکی صدای اسب، یعنی شیهه است که “شیحه” نوشته شده، و دیگری تلاطم که بهصورت “طلاتم” آمده است.
[۱] . جملهی آخر به همین شکل در کتاب آمده و معنا را خوب نمیرساند. شاید باید آنرا اینگونه نوشت: “همچون پسزمینهی مبهم و زمختی جذابیت دنیای معاشقهی نخستین ما را داشت تکمیل میکرد “، یا ” همچون پسزمینهای مبهم و زمخت، جذابیت دنیای معاشقهی نخستین ما را داشت تکمیل میکرد “.