موهای دخترانهام را به مدل پسرهای هم سن و سالام کوتاه کردم و مادرم یک دست لباس افغانی پسرانه برایم تهیه کرد. از آن روز از نیلوفر یا همان نیلو، به سید شبیر مبدل شدم. هرچند هر روز خودم اسم جدیدی برای خود انتخاب میکردم، یک روز ستار، یک روز یوسف، یک روز عمر … اما پدر و مادر تأکید داشتند که یک اسم مشخص داشته باشم مثلا سید شبیر؛ و این اسم دیگر هویت من شده بود.
جهانِ انسان افغانستانی از سالها قبل در سیاهچال تاریکی و ظلم گیر مانده بود. همه فکر میکردند سیاهی سرشت طالبان و زندگی زیر پرچم جهل و استبداد، سرنوشت ابدیشان است و هرگز تغییر نخواهد کرد. هیچ امیدی برای آمدن صبحی که آفتاب آزادی طلوع کند، نبود.
پدر و مادر من که انسانهای تحصیلکردهای بودند ارزش دانش را به مثابهی گوهری که از زیر آوار قرنها نیز خواهد درخشید، میدانستند. به این دلیل با وصف همه ناامیدیای که برای آینده داشتند، یک گام از آموزش دخترانشان عقب نمیماندند. همه کتابهای درسی کلاسهای ابتدایی مکتب را با هزار زحمت به دست آورده بودند و روزانه به طور منظم به من و خواهر بزرگترم درس میدادند. زبان، ریاضی، ساینس و گاهی علوم دینی.
پدر و مادرم برای ما از نظام آموزشی گذشتهها میگفتند. از زمانی که دختران اجازه داشتند به مکتب بروند و چه بسا کلاسهای یکجا با پسران داشتند و اینکه مکتب چگونه جایی است و با پا گذاشتن به مسیر روشن مکتب به کجاها خواهیم رسید. ما که نسل دختران محروم از دانش بودیم و پا گذاشتنمان به مکتب حکم سنگسار را داشت، قصههای پدر و مادر هر روز حسرت و اشتیاق ما را برای چشیدن آن لذت ناب، بیشتر میکرد.
سرانجام زمانی که فقط پنج سالم بود، عزم را جزم کردم و از پدر و مادر خواستم تا برای من لباس پسرانه تهیه کنند تا بتوانم به عنوان یک پسر به مکتب بروم. هر چند در آغاز پذیرفتن این پیشنهاد برای آنان دشوار بود اما من دو پا روی حرف خود ایستاده بودم و کوتاه نمیآمدم تا بالاخره صفحهی جدید زندگی من آغاز شد.
اواخر سال بود و برای آغاز مکتب باید منتظر بهار میماندم. البته من خیلی کوچکتر از آن بودم که درک کنم آیا واقعا پدر و مادرم در چنان وضعیت اختناقآلود جرأت خواهند کرد مرا به مکتب بفرستند یا فقط برای نشکستن دل من اجازه داده بودند لباس پسرانه بپوشم تا بعد تصمیم بگیرند که چه کنند. اما من به هر حال رویای پا گذاشتن به کلاس و آمادگی برای چگونه مواجه شدن با پسران و معلمان را هر شب در خوابهایم مرور میکردم.
گذشته از همه طعن و کنایههایی که از کودکان و حتی بزرگسالان اطرافم میشنیدم و آنانی که با پرسش “پسر استی یا دختر؟ ” مرا دست به سر میکردند یا از من میخواستند لباسم را در بیاورم و ثابت کنم که پسر استم و …، این تغییر هویت برای من به عنوان یک کودک پنج ساله که در حساسترین نقطه از رشد شخصیتش قرار داشت مثل بمبی بیصدا ترکید و زهرش را به تمام حواشی زندگیام پخش کرد.
نیلوفر لنگر – عکس از بصیر سیرت
از آن زمان به بعد برای سالهای دراز دچار بحران هویت شدم. رفتارهای معمول دخترانه در سنین بعد به ندرت در من دیده میشد و آنچه در زندگی روزمرهام بروز میدادم بیشتر رفتارها و حالت تدافعی مردانه بود و به این دلیل هرگز دوست مشخصی در کودکیام نداشتم.
بعدها در نوجوانی و حتی در جوانی و گاهی هم هنوز، رگههای رفتارها و برخوردهای مردانه با امور عادی زندگی و تأمین ارتباطات را در خود میبینم که میدانم ناشی از شکلگیری شخصیت عاریتی من در کودکی است.
کودکی من به سبب این تغییر هویت، دچار فشار و تنشهایی بود که فرصت بازیها و شادیهای کودکانه را از من میگرفت. کمتر خاطرهی خوبی از روزگاران کودکیام دارم. هر چند به لحاظ استعداد و یادگیری و جرأت، کودک موفقی بودم اما خاطرهی خاصی از بازیها و لذتهای کودکانه ندارم زیرا با هر کسی یا هر جایی که میخواستم بازی کنم، بحث هویت من آغاز میشد و پرسشها و آزارها.
بالاخره بهار شد و با قبول تمام این فشارها، هنوز امیدوار به مکتب رفتن بودم اما چون خیلی کوچک بودم نمیدانستم که پدر و مادرم چرا هر روز از فرستادن من به مکتب پسرانه سر باز میزنند و به روز بعد موکول میکنند.
سرانجام نیمههای همان سال بود که کبوتر بخت روی شانههای ما نشست و رژیم سیاه و منفور طالبان سقوط کرد. به خاطر دارم که فردای همان شب که شهر ما توسط نیروهای ائتلاف شمال به حمایت نیروهای ویژه امریکایی آزاد شد، وقتی از خواب بلند شدیم شهر در شادی و هلهله غرق بود و هر طرف سرود آزادی به گوش میرسید. از پدر و مادرم پرسیدم که چه شده؟ گفتند که طالبان شکست خوردند و کشور ما آزاد شد. من با عجله پرسیدم که آیا میشود بعد از این به مکتب برویم؟ گفتند بله، دیگر لازم نیست با لباس پسرانه بروی بلکه همه دختران میتوانند مکتب بروند.
از آن روز تا نخستین روزی که پا به مکتب گذاشتم، برای دیدن جایی به نام مکتب و کلاس درسی لحظه شماری میکردم و حالا به خاطر ندارم که با باز پرسیدن و کندوکاو چقدر سبب مزاحمت دیگران میشدم. اما بالاخره به مکتب رفتم ولی تا ختم دورهی متوسطه لباس پسرانه داشتم زیرا از یک سو کنار آمدن با هویت اصلیام به عنوان یک دختر برایم دشوار بود و از سوی دیگر هنوز مردد بودم که طالبان شاید دوباره برگردند.
امروز که حدود دو دهه از آن روزهای تاریک میگذرد اما یک بار دیگر آن ترس و تردید در وجود من رخنه کرده است. امروز من نگران مکتب نرفتن دخترم و دیگر دختران همنسل او هستم. با توجه به شناخت و تجربهای که از تفکر و کردار طالبان داریم، بعید نیست که با وارد شدن آنان به ساختار رسمی حکومت افغانستان، مسیرهای دسترسی به حق و آزادیهای ابتدایی زنان یک بار دیگر مسدود شوند و آنچه که در نتیجهی دو دهه مبارزه و گرفتن هزاران قربانی از زنان این کشور به دست آمده است به زبالهدان نفرت و تفکر طالبانی سقوط کند و جایش را دوباره به زولانهها بدهد.
- در همین زمینه
تا تفکرات جهالت و کثافتهای اسلامگرایی حتی به اندازه یک سر سوزن وجود داشته باشن هیچ جا صلح و آرامش وجود نخواهد داشت .
علی / 10 September 2020