ما همه با اسبهای مرده در قلب و لاشههای ضبطشده در مغزهامون زندگی میکنیم. از متن کتاب
قطعۀ اول
در طول زمان جنگ، و در شهرهای درگیر جنگ، روابط کالایی افراد چگونه به روابط آرمانی ایدئولوژیک بدل میشود؟ به تعبیر دیگر، جامعۀ ایرانی که تجربۀ سهمگین انقلاب را در نیمۀ دوم دهه پنجاه از سر گذرانده، چگونه در دهه شصت، از نوعی فتیشیسم کالایی/شیءوارگی عبور میکند؟ به نظر میرسد در یک سطح ایجایی و البته ابتدایی میتوان پاسخ آن را گذار از تخصصگرایی مفرط به «مصلحتاندیشی» در وضعیت جنگی اشاره کرد. اما صیروریت این رابطۀ دوگانه از چه مجرایی میتواند بسط یابد و خود را در کردوکار ادبی نشان دهد؟
به نظر میآید ادبیات داستانی ایران در دهۀ شصت ـ بهویژه نیمۀ نخست دهۀ شصت، به سراغ کلانروایتها و (به تعبیر علی سطوتی قلعه) ادبیات در مقیاس بزرگ میرود. بنابراین روایت از «چیز»های «جزئی»، پرده از امور «کلی» برمیدارند و امور کلی در چیزهای جزئی حل و هضم میشوند تا اثری بزرگ مانند رمان خلق کنند. اما اگر از صورتبندی شلینگی عبور و از جنبهی صوری رمان گذر کنیم، و با لوکاچ همراه شویم، تکامل رمان در دهۀ شصت ایران از منظر محتوا شاید اهمیت بیشتری یابد.
لوکاچ محوریترین تفاوت رمان و حماسه را مهمترین نقطۀ مشترکشان میداند و معتقد است که برای هر دو عرصه، ضروری است که ویژگیهای اساسی جامعه معینی را از رهگذر توصیفهای فردی، با عملها و رنجهای انسانهای فردیتیافته آشکار سازند. به همین سبب، مناسبات انسان با جامعه همان رشتهای را تشکیل میدهد که این ویژگیها را نیز به صورت زندگیهای فردی در پیوندشان با جامعه، بههم متصل میسازد. وی از رهگذر مارکس و انگلس بر «فرم» اثر ادبی تأکید میکند زیر آن دو معتقد بودند (و این اعتقاد متأثر از هگل بود) که شکل خودْ بازنمای محتواست و در ارتباطی متقابل بر محتوا تأثیر میگذارد.
منطق جابهجایی فقط در سطح ظاهری و عناصر بیرونی نیست. حتی کیفیات درونی آدمها را نیز در تقابل عشق و وظیفه به چالش میکشد. جابهجاییِ هویت آدمهایی که هرکدام در طول داستان تغییر شکل میدهند و فصیح سعی دارد هیچ «خود» ثابتی از شخصیتهایش به ارث نگذارد. از فرجام که یک انسان مدرن است و به تدریج تبدیل به یک آرمانگرا میشود تا جلال آریان که امور را فقط در دایره ذهنی و محاسبات بورژوایی خود میبیند. یکی از این تغییرات کیفیت درونی را در تقابل با عشق و وظیفه در شخصیت آریان میبینیم.
به عبارت دیگر شرایط تاریخی و مقتضیات هر عصری شکل خاص خود را میطلبد. لوکاچ این هماهنگی فرم و محتوا را در نظریۀ بازتاب توضیح میدهد. از این منظر، اثر ادبی بازتاب واقعیات اجتماعی یا همان محتوای اثر است؛ به همین دلیل محتوا به شکلی مستقیم در اثر ردیابی نمیشود، بلکه (چنانکه ایگلتون بعدها اشاره کرد)، حاملان راستین ایدئولوژی در هنر، به جای آنکه محتوای تجربهپذیر باشد، فرمهای اثرند. (لوکاچ، ۱۳۶۹: ۵۸-۵۴). حال شاید بهتر بتوان درک و تفسیر کرد که چرا اکثر نویسندگان ایرانی در دهه شصت هنگامی از جنگ میخواهند بنویسند سراغ بزرگترین فرم اثر هنری میروند.
زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح نیز به ادبیات در یک مقیاس بزرگ تعلق دارد. جایی که امور جزئی و حضور و بازحاضر شدن در فرم کوچک نمیگنجند و برای نمایان ساختن روابط بینفردی، امورات و مشغولیات قشر کارمند، خانواده و آدمهای بسیار عادی، باید به سوی طرح یک رمان بزرگ گام بردارد. بنابراین چه در زمین سوخته احمد محمود و چه در زمستان ۶۲، شخصیتها به تولید انبوه میرسند با این تفاوت که در زمین سوخته با شخصیتها همراه میشویم و در جزءجزء رفتارشان دخالت داریم اما در زمستان ۶۲ تمامی شخصیتها را از دور میبینیم و این «دیدن» همواره با آدمیست. حتی پس از رخدادی مانند جنگ. راوی زمین سوخته «تمام» میشود اما جلال آریان پایانناپذیر است.
قطعۀ دوم
زمستان ۶۲ یک سال قبل از قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل و در سال ۱۳۶۶ چاپ و منتشر شده است. اسماعیل فصیح در این رمان به توصیف جامعهای پرداخته كه در آن فشارها و تنشهای حاصل از جنگ در فاصلۀ زمانی سهماهه و در طی سه سفر راوی به اهواز بازنمایی میشود؛ سه سفر در زمستان ۱۳۶۲. رمان از دیدگاه اول شخص و از زبان جلال آریان که خود به نوعی همزاد نویسنده است روایت میشود.
جلال آریان استاد بازنشسته شرکت نفت در دی ماه ۶۲ به اهواز میرود تا پسر بسیجی مستخدمش (ادریس) را که در خلال جنگ مفقود شده بیابد. او به طور اتفاقی با جوانی به نام منصور فرجام که از آمریکا برای راهاندازی مرکز تکنولوژی کامپیوتر به اهواز آمده، آشنا میشود. آریان در اهواز دوستانی دارد که منصور فرجام در جریان مراوده با آنها مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد. در این نوشتار سعی میشود که از رهگذر تفسیر و توضیحِ شخصیت اصلی/قهرمان رمان، منصور فرجام، و از زاویه جلال آریان به بوروکراسی اداری در زمان جنگ نیز بپردازیم. بدینجهت استدلال خواهم کرد که رمان چگونه با تکیه بر «چیز»های جزئی، سیر تبدیل روند بوروکراسی در ایران قبل و بعد از انقلاب ۵۷ را نشان میدهد. تغییر روند سازوکارهای بوروکراسی در ایرانِ پساانقلاب را در جزئیترین صحنهها نیز به تصویر میکشد. دکتر یارناصر که دوست آریان است، در همان ابتدای حضور فرجام در اهواز، هنگامی که از قصد او مطلع میشود، بیدرنگ میگوید:
«لابد حضرات از شما میخوان برای تکمیل پرونده و مخلفات بروکراتبازی اداری، مدارک تحصیلی تأییدشدهتون رو ترجمه کنین و برای تعیین ارزش تحصیلی بفرستین تهرون و وزارت فرهنگ عالی و غیره…» (ص۲۶).
عبارات کنایهآلودی که نویسنده از قول شخصیتهای یارناصر و جلال آریان به کار میبرد، او را در مسیر بالزاکی ـ دیکنزی شدن میکشاند زیرا آنان و حتی کسانی چون گوگول و کافکا نیز «بوروکراسی» را به سخره میکشیدند. در زمستان۶۲ نیز به تدریح پیمیبریم که بوروکراسی سازمانی قادر نیست اشتباهات خود را تشخیص دهد و رفتار خود را اصلاح کند، و بوروکراتهایی چون جهانبیگلری و طاعتیان از مقررات سازمانی به نفع خود استفاده میکنند و نفع افراد باعث حفظ وضع موجود میشود. همچنین با شخصیتی مواجه میشویم به نام «حاجآقا لواسانی» که تکنوکراتی است اصلاحطلب اما دارد مقدمات مهاجرت فرزاندانش به خارج از ایران فراهم میکند و گویی جنگ در این اوضاع چندان برای کادر ادرای و مقامات میانی جمهوری اسلامی جهت تقویت منافع است.
قطعۀ سوم
عنصر «تأیید صلاحیت» بر مبنای «نظام جمهوری اسلامی» مکرر به یاد میآورد که انقلاب نه فقط یک ساختار سیاسی بلکه تمامیت ابعاد یک کشور را تحتالشعاع قرار داده است. یا هنگامی که متوجه میشوند در هتل فجر اتاقی برای فرجام رزرو نشده است و بیهماهنگی صورت گرفته، صحنۀ ترک هتل اینگونه توصیف میشود:
«ما میمانیم و پیشخوان خالی. فقط تصویر تمامقد امام خمینی برای ما دست تکان میدهد» (ص ۱۵). در سفر دوم و هنگامی که فرجام باید مراحل اداری استخداماش را طی کند، به مردی رنجور و خسته تبدیل شده است که هنوز هیچکدام از درخواستهایش برای راهاندازی مرکز اجابت نشده است و در میان بوروکراسی بیمار پاسکاری شده است، بهلحاظ جسمی نیز رو به زوال میرود. «منصور فرجام درست سر ساعت و دقیقه میآید و مرا پیدا میکند. از این که در این ده دوازده روز که ندیده بودمش عجیب لاغر و ضعیف شده حیرت میکنم. چندتا پله را که بالا آمده نفسنفس میزند» (ص ۱۶۴).
همه چیز برخلاف تصور یک فرد دانشآموختۀ از فرنگ برگشته میآمد. او که به قصد «خدمت» سرزمین مادری از آمریکا بازگشته بوده، ناگهان در بستر گستگی و اضمحلالی گنگ شده بود که هیچ نشانی از سیر تکامل خواستههایش نداشت.
به سطور ابتدایی برگردیم. به مسئلۀ گذر از تخصصگرایی به «خودی»شدن. اما آن فیلتر کدام است؟ عنصر «گزینش» در هنگام مراحل استخدام فرجام خود را علناً نمایان میکند. او که تصور یک امر فرمالیته را داشت اما گرفتار برخی از پیامدهای انقلاب فرهنگی میشود:
«دو کتاب کمورق جلد سفید کنار دستش است، دمرو. کتابها را بلند میکند و با کمی طمطراق جلوی من میگذارد. یکی بینش اسلامی، دیگری ایدئولوژی اسلامی.
– مشغولیات خریدی؟
– قراره امتحان بدم ــ برای گزینش. یه امتحان کتابی داره یه مصاحبه» (ص ۱۶۷).
قطعۀ چهارم
اسماعیل فصیح در تمام طول سفر اول خود، سعی دارد نمادهای جزء انقلاب فرهنگیِ پس از انقلاب را نیز به تصویر بکشد. ایدهی جابهجایی و منطق انتقال که همه چیز را دگرگون کرده است. تمثالهایی که هویت فرهنگی و اجتماعی بخش زیادی از جامعه را دستخوش تغییر قرار داده و اینها نه به تدریج که به سرعت از سوی حکومت برقرار شدهاند و حالا ردِ این نماد/شعارها را هرجایی ـ بهویژه شهرهای جنگزده ـ میتوان مشاهده کرد:
«دربِ ورودی اصلی شدیداً حراست میشود و تمثالها و شعارهای بزرگ به فلسفه و ایدئال جدید شرکت نفت عینیت تازه میدهد: مملکت مال کوخنشینان است، السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین، اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستادهایم، خواهرم حجاب تو کوبندهتر از خون من است ــ شهید» (ص ۴۰).
یا هنگامی که جلال آریان به دنبال گمشدۀ خویش (ادریس) به آسایشگاهی در اهواز سر میزند، هرجا که چشم میچرخاند پر از تابلوهایی است که روی آنها بر ادامه جنگ و توسل به مذهب نقش بسته است:
«یک هال و لنگ و واز و نسبتاً شلوغ هست با دو سه اتاق در اطراف. روی یک زیر آرم ’جنگ جنگ تا پیروزی‘ نوشته: تحویل وسائل فقط با حواله.روی در دیگری زیر آرم ’جنگ جنگ تا پیروزی‘ نوشته الکتروفیزیوتراپی» (ص۵۷).
زندگی در وضعیتِ جنگی زمستان ۶۲ را خواسته یا ناخواسته به زندگی در میان نمادها میکشاند. و اینها همانطور که در پاراگراف بالا توضیح داده شد، در هرجایی ممکن است سربرآورند. راوی حتی زمانی که در خوزستان نیست و برای مدتی به تهران برگشته است، مکرراً نمادهای تعبیهشده در خوزستان را به یاد مخاطب میآورد و آنها را Re-present میکند:
«پوسترها و فریاد جنگ جنگ تا پیروزی از در و دیوار هر وزارتخانه و هر اداره و مدرسه و بانک و بیمارستان و بخصوص نهادها بالا میرود ولی تهران عملاً در تب و تاب جنگ نیست».
منطق جابهجایی فقط در سطح ظاهری و عناصر بیرونی نیست. حتی کیفیات درونی آدمها را نیز در تقابل عشق و وظیفه به چالش میکشد. جابهجاییِ هویت آدمهایی که هرکدام در طول داستان تغییر شکل میدهند و فصیح سعی دارد هیچ «خود» ثابتی از شخصیتهایش به ارث نگذارد. از فرجام که یک انسان مدرن است و به تدریج تبدیل به یک آرمانگرا میشود تا جلال آریان که امور را فقط در دایره ذهنی و محاسبات بورژوایی خود میبیند. یکی از این تغییرات کیفیت درونی را در تقابل با عشق و وظیفه در شخصیت آریان میبینیم. او که سعی میکند از مدار ایثار خود خارج نشود و همه چیز را در یک سطح مشخص بررسی کند، تصمیم میگیرد که به مریم جزایری/شایان کمک کند که در چنگال ابوغالب گرفتار آمده است. ابوغالب فرد مذهبی و فرصتطلبیست که سعی میکند از هر طریق به مریم جزایری که شوهرش از مقامات حکومتی پیش از انقلاب بوده، آسیب بزند. اما جلال آریان تصمیم میگیرد که در این میانه مریم را به عقد خود درآورد تا بتواند سریعاً گذرنامه بگیرد و به انگلستان در نزد فرزندش برود. عشقی از سر وظیفه، یا وظیفهای از سر دلسوزی؟
دکتر یارناصر که در تمام طول داستان نقش «میانجی» را برای شخصیتها ایفا میکند، پیشنهاد ازدواج آریان و جزایری را مطرح میکند و آریان را نیز متقاعد میکند برای این امر. فصیح سعی میکند عشق را هم کارمندی کند و به ساحت بوروکراسیبکشاند. «یه چیزهایی هست که عیان نیست، ولی زجرش میده. همون دست یا دستهای پدرسوختهای که شوهرش رو کشتند، همون دست یا دستهایی که انقدر زدند تا بالاخره از کار برکنارش کردهن، همون دست یا دستهایی که ممنوعالخروجش کردهن، همونها هم حالا میخوان انقدر زجرش بدن تا مجبور شه خودش رو روی دست و پای ابوغالب بندازه» (ص ۱۹۱).
قطعۀ پنجم
حاصلِ بازگشت منصور فرجام چیست؟ بازگشت سوژه آیا در وضعیتِ جنگی رضایتمندی حاصل میگردد یا باید در معنای «رضایت» تجدید کرد؟ اگر از پایان تراژیک فرجام عبور کنیم و سوژه را در راستای راهاندازی مرکز آموزش تکنولوژی کامپیوتر بررسیاش کنیم، نتیجهای جز «کلنجاری» به دست نمیآید. چرا که «معادلۀ عجیب مرکز به مرور فقط مجهولهایش زیاد میشود بدون اینکه جوابها دربیایند». اما فرجام هرچه بیشتر به مناطق جنگی میرود و شاهد آوارگی میشود، میل به ماندناش، با وجود اصرارهای آریان به رفتن، بیشتر میشود. گویی که رنج و درماندگی، مرگ و شهادت، آوارگی و بیچارگی مردمان و رزمندگان شاخکهای آرمانگرایی او را تیزتر میکند. او میماند تا مرکز را راه بیندازد آن هم در پسِ وعدههای بیهوده. و بهترین تصویر از درماندگی بخش اداری و رسمی کشور در دهه شصت را در این صحنه از زمستان۶۲ بتوان دریافت: «به حول قوۀ الهی همه چیز درست به موقع روبراه میشود.» منصور فرجام انگار این حرفها را چند دفعه شنیده. رنگش کمی پریده، وضع و ریتم تنفسش هم طبیعی نیست. آنچه که میشنود کوچکترین تجانس و هماهنگی با آنچه پیشبینی میکرده است ندارد.
قطعۀ آخر
سرنوشت فرجام در جبهه به فرجام رسید نه در مرکزی که هیچگاه راهاندازی نشد. «بدن منصور فرجام بدن کسی است که پرت شده یا کوبیده شده و سوراخسوراخ شده و بعد در معرض توفان قرار گرفته باشد».
یادداشتها
– لوکاچ، جورج، «درباره رمان»، ترجمۀ محمدجعفر پوینده، مجلۀ کلک:۱۳۶۹.