خواننده پس از خواندن این رمان احساس می‌کند آدم بهتری است. او موقعی که کتاب را می‌بندد، لحظاتی از تمام ناکامی‌ها و شکست‌هایش در زندگی خود معذور می‌شود، چون او در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند. او، تا موقعی که بار دیگر نیاز به خواندن چنین رمانی را حس کند، گناهانش بخشوده شده و می‌تواند با احساس حقارت نسبت به خود بخوابد، خوابی در بستری نرم که از نعش‌ها گرم شده و مُفت و مجانی است.

هم‌چنین برای خواننده، فجیع‌ترین جنایت‌ها، مشروط بر اینکه آن را یک شخصیت تاریخی مرتکب شده باشد و به‌طور مبهم توصیف شده باشد ـ که از خصوصیات هر تاریخ‌نگار است (از رُمان‌های تاریخی صرف‌نظر می‌کنیم) اقدامی پر افتخار و شکوه‌مند تلقی می‌شود. مثل کارهای قهرمانانه‌ی گربه‌ی چکمه‌پوش از دیدِ کودکان.

قهرمانان خوشایند در رمان، «سه تفنگدار»‌اند که در همه جا بر سر راه خود به بهانه‌های واهی آدم می‌کشند و الی آخر…

نویسندگان جدی برای این‌جور آدم‌های خوشگذران نمی‌نویسند. هر چه باشد، اینان از خودشان بسیار متنفرند. در هر حال اینان از توصیف وقایعی که از عظمتِ اسطوره‌ای تخیلشان بسیار عقب بماند سخت دلگیر می‌شوند. از این‌رو مؤلفِ جدی هیچ قتلی را بی‌اهمیت تلقی نمی‌کند و به سادگی از کنارش نمی‌گذرد. او تقلب و فریب را ترفندی که شایسته‌ی تمجید باشد قلمداد نمی‌کند ـ او حتی موقعی که قاتل یا متقلب آدم ضعیف و ناتوانی باشد، آن را به حساب زیرکی نمی‌گذارد.

خواستِ غیر ممکن و محال، که به نظر غیر نویسنده نشانه‌ی مسلم دیوانگی است، برای نویسنده اصالت و گوهر هنر اوست و تنها چیزی است که زندگی‌اش برای آن ارزش دارد.

نویسنده، بر خلاف سیاستمداران و ژورنالیست‌ها، کاری به «واقعیت‌ها» و یا به «محدوده‌ی ممکنات» ندارد. او برخلافِ کشیش‌ها و سایر روحانیون به این مسئله که نظراتش با توجه به سلامت معنوی مردم خواستارانی دارد یا ندارد بی‌اعتناست. نویسنده‌ای که از خود می‌پرسد چه چیزی ممکن و مطلوب است، دست بالا آموزگار خواهد بود. موتاتولی، زولا، داستایفسکی، آموزگار بودند. هنری میلر و سار‌تر نیز خوشبختانه نه همیشه و نه در همه‌ی موارد و نه به طور جدی  چنین بودند، اگرچه امکان دارد خودشان به این امر واقف نبوده‌اند.

در دنیایی که انسان دیگر به نامیرایی اعتقاد ندارد، سرپناه را می‌شود فقط به اصطلاح قدما در «اسطوره‌ی خباثت» یافت. این خباثت، مرگ است.

نویسنده‌ای که به طور جدی سرگرم این شود چه چیزی در محدوده‌ی امکانات می‌گنجد، فقط خوانندگان فاقد فانتزی خواهد داشت که دقیقاَ می‌دانند چه چیز ممکن و چه چیز محال است.

هنر رمان، یا هر هنر دیگر، که به گروه خاصی منحصر و محدود شود، همانقدر هنر به حساب می‌آید که دانش و علمی که به گروه خاصی منحصر شود دانش و علم محسوب تواند شد. (مثل طالع‌بینی و ستاره‌شناسی و نظایر آن‌ها) حقایق علمی همگانی و جهان‌شمول و اساسی است. (البته تا موقعی که شناختِ نوینی خلاف آن را ثابت نکند.

علم و دانشی که به جمعیت یا گروه خاصی محدود شود، مثلاً به آموزشگاه‌ها، دانش و علم نیست بلکه متدِ آموزش است. در این مورد کسی شک نتواند کرد.

در ادبیات نیز باید فرق بین آموزگار با قهرمان داستان به‌قدر کافی واضح و آشکار باشد. منتقدان جراید، اهل منبر، مقاله‌نویس‌های جراید، آدم‌های نق نقو و خرده‌گیر، گردانندگان رادیو و تلویزیون جملگی تا آنجا که از دستشان برمی‌آید می‌کوشند این تفاوت را مخدوش کنند و منتفی بدانند. اینان از دیدن تفاوت بین کستلر و کافکا امتناع می‌کنند.

۷ – امر ناممکن و محال که نویسنده خواهان آن است چگونه است؟ این امر از جنس اسطوره است، چون موضوع نامیرایی است. اشتیاق به نامیرایی، آن‌طور که مذهبیون تصورش را می‌کنند موضوع چندان ساده‌ای نیست.

رفتار انسان در قبال نامیرایی دوگانه است. از یک سو انسان چنان زندگی می‌کند که گویی فردا نیز زندگی خواهد کرد. یعنی گویی تا پس فردا و تا ابد. از سوی دیگر: کدام آدم چهل ساله در زندگی یکنواخت روزمره‌اش چنین فکر نمی‌کند: چند سال دیگر باید منتطر ماند تا به شُکر خدا سرانجام دم فراغت فرارسد؟

اگر انسان واقعاً جاودانی می‌بود نمی‌بایست بدان فکر کند. جاودانگی واقعی سبب می‌شود انسان در موقعیتی قرار گیرد که سر فرصت تمام خطا‌هایش و تمام آنچه را که از آن‌ها غفلت کرده است جبران کند.

نویسنده، این‌قدر صبر و حوصله ندارد. برای او وقت تنگ است. او می‌خواهد هم‌اکنون و در همین‌جا همه‌ی آنچه را که از آن‌ها غفلت کرده است جبران کند و برای همیشه بی‌آلایشی و بی‌گناهی‌اش را به اثبات رساند.

زندگی کدام آدم بی‌غل و غش و عاری از تقلب و شیادی است؟ کیست که به دام تزویر و تقلب گرفتار نشده است؟ آیا صلح و مسالمت‌جویی، دوستی و عشق بدون تقلب و تزویر قابل تصور است؟

کیست که در واقع به هیچ چیز و به هیچ کس وابسته نیست؟ آیا انسان به نظرات و عقایدی که دیگران درباره‌اش دارند، به نظرات و عقایدی که خودش درباره‌ی خودش دارد وابسته نیست؟

در حالی که غیر نویسنده فقط در ذهن و در خاطره‌ی تعداد اندکی از آشنایانش حضور دارد و فقط آن‌ها درباره‌اش اظهار نظر و داوری می‌کنند، نویسنده در اذهان هزاران نفر آدم بیگانه رسوخ می‌کند.

دو نوع نویسنده وجود دارد: نویسنده‌ای که می‌خواهد خودش را به عنوان انسان توجیه و تبرئه کند؛ و نویسنده‌ای که می‌خواهد خودش را به عنوان نویسنده توجیه و تبرئه کند.

محتملاَ در مورد این رفتار جالب توجه، توضیح و توجیه روان‌شناسی دیگری جز این وجود ندارد که: نویسنده نمی‌خواهد بپذیرد آن آدمی است که محیط و اطرافیانش از او پیش خودشان تصور و تجسم کرده‌اند. از این‌رو نویسنده تلاش می‌کند موجودیت و زندگی دیگری در محیط نوینی برای خودش سر و سامان دهد. او مهاجر معنوی ـ فرهنگی است.

۸ – دو نوع نویسنده وجود دارد. نویسنده‌ی نوع نخست نویسنده‌ای است که می‌خواهد خودش را به عنوان انسان توجیه و تبرئه کند. نویسنده‌ی نوع دوم نویسنده‌ای است که می‌خواهد خودش را به عنوان نویسنده توجیه و تبرئه کند.

یکی از نمایندگان نویسنده‌ی نوع نخست «خاطره‌نگار» است که به اشکال کم و بیش سرپوشیده و در لفافه می‌نویسد. او یک بیوگرافی، بیوگرافی خودش را (اتوبیوگرافی، حدیث نفس) و یا خاطراتِ کاذبی می‌نویسد و یا رُمانی می‌نویسد به شکلی که «من» داستان را نقل می‌کند. چون او می‌خواهد خودش را توجیه کند، بنابراین ادعا خواهد کرد تا آنجا که ممکن است واقعیت را در نظر گرفته است و با تکیه بر واقعیت نوشته است. زیرا اگر گریبانش را بگیرند که در جایی دروغ گفته و یا خیال‌بافی کرده است، آنگاه ممکن است خواننده داستانش را باور نکند. او می‌خواهد خودش را توجیه کند ـ حتی در صورت لزوم به عنوان یک هیولا. این اعتراف نظریه‌ای در خود نهفته دارد: خوب، من هیولا هستم، اما توی خواننده نیز هیولایی هستی، با ریخت و شکل و شمایل خودت. روسو گفته است: «من با صدای بلند و بدون ترس اعلام می‌کنم کسی که، حتی اگر نوشته‌های مرا نخوانده باشد، طبیعت و کاراکتر مرا، اخلاق و امیال و عادات مرا داوری کند، افکار و عقایدم را فاسد و مرا آدم متقلب تشخیص دهد، خودش آدم متقلبی است که آن را لاپوشانی می‌کند.»

صداقت و شهامتِ اعتراف، تلویحاً پسندیده و فضیلت است، اما اعتراف به غیر فضیلت آن را تحت‌ شعاع خود قرار می‌دهد.

خوانندگان برای نویسنده‌ای که چنین اعتراف می‌کند ارزش زیادی قایل‌اند. یعنی موقعی که خواننده چنین فکر می‌کند: خوب، من خواننده، هیولایی هستم ولی خوشبختانه فقط تنها من نیستم که هیولایم، این نویسنده هم یک هیولاست و جرأت داشته به آن اعتراف کند.

نویسنده‌ی نوع دوم، نویسنده‌ای است که به مراتب کمتر می‌ترسد خیال‌پرداز تلقی شود. او درخواست نمی‌کند که کسی تخیلاتش را باور کند یا نکند، بلکه تخیلاتش را اعلام می‌کند. تخیلاتِ او حاوی واقعیت ژرف‌تری است و او قصد توجیه آن را دارد. فروید گفته است: در یک رمان، محتوای خودآگاه طعمه‌ای است که هوس و وسوسه‌ی خواننده را به محتوای ناخودآگاه جلب می‌کند.

هر ماهیگیر می‌داند که اهمیت طعمه کمتر از اهمیت قلاب نیست. منتقدین نشریات که امور روان‌شناسی را مد نظر دارند اغلب با داد و فریاد ادعا می‌کنند که قلاب را ـ یعنی محتوای ناخودآگاه راـ فوراً باز توانند شناخت. حاصل این ادعای آن‌ها نوشته‌های مهمل و اغلب کاغذ سیاه کردن‌های افتراآمیز و اهانت‌آمیز آن‌هاست. زیرا آنچه «قلاب» است، یعنی آنچه کانون و مرکز جلب‌کننده‌ی ناخودآگاه است، در کلیتِ رُمانی که آگاهانه نوشته شده است فقط به ذهن ناخودآگاه نویسنده وابسته نیست بلکه به ذهن ناخودآگاه خواننده که تحلیل روان‌شناسی نیاموخته است نیز وابستگی دارد.

واقعیت ژرف‌تر نویسنده‌ی نوع دوم، واقعیتی است اسطوره‌ای که بی‌واسطه طراحی و برنامه‌ریزی شده است. این نویسنده به اصطلاح «رئالیست» نیست و به «واقعیت» آن‌چنانی اعتقاد ندارد.

شخصیت‌های رمان این نویسنده، تصویر خودش و یا اشخاصی که با آن‌ها روبه‌رو شده است نیستند، بلکه تجسم حیوان وحشی جنگلی است که درون لایه‌های پنهان روح و روان آدمی لانه گزیده و در کمین نشسته که خرابی به بار آورد.

شخصیت‌پردازی، قرار دادن در مکان و زمان و در وضعیتِ کنونی و یا در وضعیتی که در گذشته وجود داشته است در رمان به اصطلاح رئالیستی و یا در رمان تاریخی که مانند افسانه از جنس اسطوره است، فقط جنبه‌ی فرعی دارد. اما برای نویسنده‌ای که فهمیده است تفاوت، یا بهتر گفته شود، مرز بین «جهان واقعی» و جهان اسطوره‌ای دقیق نیست، شخصیت‌پردازی، هویت، قرار دادن در زمان و مکان و غیره جنبه‌ی فرعی ندارد. هر کس موقعی که فقط یک جهان را بپذیرد و آن هم جهان اسطوره‌ای را، در زندگی روزمره، همسرش، دوستانش و دشمنانش را در ذهن‌اش می‌آفریند. هر‌گاه انسان بر این امر واقف شود که در جهان «واقعی» بر مبنای اسطوره‌ها، آبرو و حیثیت، وجهه و شهرت به‌دست می‌آید و از دست می‌رود؛ هر‌گاه انسان دریابد تصمیماتی که او در زندگی گرفته است یا برحسب تصادف بوده و یا اشتباه و خطا بوده‌اند و معدود تصمیماتی که او از سرِ عقل گرفته و عقلایی شمرده می‌شوند فقط مدیون کاستی یا فقدان اشراف او بوده است.

٩ – کشفِ فروید که ذهن انسان بخش ناخودآگاهی نیز دارد که از اراده‌ی عقلانی پیروی نمی‌کند، برای قضاوت و داوری درباره‌ی رفتار و منش آدمی ضرورت دارد.

این واقعیت که وضعیتِ جسمانی انسان و کیفیتِ خوراکِ او بر محسوساتِ روح و روانش، بر تصمیمات و بر تحولاتِ زندگی‌اش تأثیر می‌گذارند امروزه دیگر معلوماتِ عمومی‌شده است. نظریه‌ای که می‌پندارد انسان موجود عاقلی است، این واقعیت را و نیز واقعیتی که انسان کم و بیش تحت تأثیر تلقینات و تحریکاتِ عمدی است که هر روز با آن‌ها رو‌به‌رو می‌شود، متزلزل نمی‌کند.

اگر همه‌ی عللی را که توضیح می‌دهند چرا رفتار و روالِ زندگی انسان (یعنی رفتار و روال عادی و متعارف انسان که به‌ندرت عقلایی و اغلب غیر عقلایی است) از هدایتِ آگاهانه و عقلانی انسان شانه خالی می‌کند و آن را به هیچ می‌گیرد به کناری نهیم؛ اگر از این هم بگذریم که هیچ‌کس نمی‌تواند بداند در درازمدت به کجا عزیمت باید کرد، آن‌گاه معلوم می‌شود که ما فقط آدم‌های هیپنوتیزم شده‌ایم. این هیپنوز ـ جز وقفه‌های کوتاه ـ از طریق تبلیغات هدفمند مطبوعات و رادیو و تلویزیون و سایر رسانه‌ها، پیوسته بر ما تأثیر می‌گذارند، از بدوِ تولدمان و یا شاید پیش از آن. ‌

حتی مقاومت در برابر این به اصطلاح «تأثیراتِ بعد از هیپنوز»، واکنشی است اجباری و از سر ناچاری؛‌‌ همان‌طور که پژوهش‌های سطحی در مورد معتادان به الکل و مواد مخدر، گیاه‌خواران، مرتاضان و پرهیزکاران، ایدآلیست‌ها، جنایتکاران و هنرمندان نشان می‌دهد.

حتی یک آدم غیر عادی و خارق‌العاده نمی‌تواند چیز کاملاً نوینی ابداع کند و در ضمن کیست که برای این چیز‌ها ارزشی قایل شود.

این مقاومت در محدوده‌ی کلیتِ تار و پودِ جامعه تحمل می‌شود. جامعه‌ی سنتی، جامعه‌ی هنرمند را تحمل می‌کند، اما مثل گنبدی که به سبک باروک بر فراز برخی آسمان‌خراش‌ها ساخته شده و یا خانه‌ی اعیانی که سقف‌اش به سبک کلبه‌های آفریقایی بنا شده است.

۱٠ – زندگی ما یک بازی یا یک کمدی است. ما حتی کشتن و مردن را نیز جدی نمی‌گیریم. تکرار این طرز تلقی پیش پا افتاده بی‌معنی است و در این روز و روزگار هم جدی گرفته نمی‌شود.

برای نویسندگان گذشته، زندگی پس از مرگ جدی بود؛ یعنی آنچه که در آن دنیا در انتظارشان بود. برای نویسندگان مُدرن، منطق، تفکر کاملاً منطقی که به تعاریف از پیش تعیین شده پای‌بند است جدی است.

برای اینکه به این منطق سختگیرانه بتوان کماکان پایبند بود، فقط تعاریف از پیش آماده شده‌ای که در محدوده‌ی تفکر منطقی می‌گنجند کاربُرد دارند و مورد استفاده قرار می‌گیرند؛ تقریباً مثل تعاریف ریاضی. فراسوی ریاضیات، مثلاً در فیزیک، منطق و حقیقت پیچیده، بغرنج و مشکل‌آفرین می‌شود.

با این‌همه، بسیار قابل توجه است که دستگاه ضبط صوت ما، تلفن ما، تلویزیون ما و موشک‌های ما (گاهی) آنچه را که ما از آن‌ها انتظار داریم انجام می‌دهند. این امر نه تنها قابل توجه است بلکه ناهماهنگی و ناهنجاری اساسی تخیلی ـ اسطوره‌ای ما نیز هست. این امر نشان می‌دهد که وجود ناپایدار و متزلزل آدمی، وجودِ هیپنوتیزه شده، وسواسی و دیوانه‌وار آدمی، در لحظاتِ معینی و در عرصه‌های بس محدودی در وضعیتی است که عقلایی یا دست‌کم به نحوی کارآ تصمیماتی اتخاذ کند.

دست‌کم چنین به نظر می‌رسد. اما حتماً نباید چنین باشد. امکان دارد که در کیهان نظم خاصی حکمفرماست و برخی آدم‌ها که بعداً ریاضی‌دان یا فیزیکدان موفقی می‌شوند استعداد جذبِ جزیی از تلقیناتِ این پرنسیپِ نظم‌دهنده را دارند. (این امکان توضیح می‌دهد که چرا و چگونه با اینکه هر مذهبی هرج و مرج و افسانه است، باز هم برخی از ریاضی‌دانان و فیزیک‌دانان به آن‌ها اعتقاد دارند.) حتی باهوش‌ترین انسان همواره فقط به‌طور جزیی و در زمانی بس محدود در موقعیتی است که عقلایی رفتار کند. این تصور که مثلاً فلان دانشمند یا فلان قهرمان شطرنج فراسوی حوزه‌ی کارش، در زندگی خانوادگی، در معتقدات سیاسی، مذهبی و اخلاقی‌اش، در مراودات اجتماعی‌اش و غیره… عقلایی‌تر از آدم‌های معمولی فکر و رفتار می‌کند، خطای آشنا و دیرینه است.

گفتیم به طور جزیی و در زمانی بس محدود: لحظاتی که روزانه مغز دانشمند عقلایی فکر می‌کند چند دقیقه و حتی چند ثانیه بیش نیست. او راه حل را به سرعتِ برق می‌یابد. بقیه‌ی تفکراتش یا هرج و مرج است یا خطاست، هرج و مرج و دیمی است، در یک کلام: اسطوره‌ای است.

در این میان، تفکراتِ این مغز‌ها درعرصه‌های دیگر باز هم اسطوره‌ای‌تر است، چون صاحب مغز به خصوصیاتِ اسطوره‌ای تفکرش واقف نیست، چون در چنان راهی روان است که فقط‌‌ همان لحظاتی را که واقعاً فکر می‌کند می‌شناسد: دانشمند سر‌شناسی به نام الف، ضد یهودی است. دانشمند سر‌شناسی به نام ب، ضد کمونیست است و در همه جا خطر کمونیسم می‌بیند. دانشمند سر‌شناسی به نام ج، چپ‌گراست. دانشمند سر‌شناسی به نام چ، از زنان نفرت دارد و… همه‌ی این دانشمندان به ریاضیات اشتغال دارند و نتایجی که می‌گیرند یکسان است؛ با این وجود، هر یک کراواتِ متفاوت با دیگری دارد و از جهان‌بینی‌های اساساً متفاوت با جهان‌بینی خودش خشمگین می‌شود. این دانشمندان، فراسوی عرصه‌ی ریاضیات، با نویسنده‌ای که سرشار از تخیل است تفاوتی ندارند. فراسوی منطقشان همه چیز پارانویید است، مانند سایر آدم‌ها. اینان برای ابراز وجودِ خود در این جهان تلاش نمی‌کنند واقعیت را بشناسند، بلکه چیزی از دور و برشان را (یعنی آن جزیی را که برایشان سودمند یا زیان‌بخش تواند بود) واقعیت می‌پندارند، مثل سایرآدم‌ها.

۱۱ ـ در دنیایی که انسان دیگر به نامیرایی اعتقاد ندارد، سرپناه را می‌شود فقط به اصطلاح قدما در «اسطوره‌ی خباثت» یافت. این خباثت، مرگ است.

آدم مسیحی می‌پرسد: مرگ، پیروزی تو در کجاست؟ او‌‌ همان راه آشنا را می‌جوید. (زندگی پس ازمرگ و قیامت.) غیر مسیحی، هر لحظه، ساعت به ساعت، روز به روز، سال به سال، پیروزی مرگ را می‌بیند. مرگ فقط مردن نیست، پایان ارگانیسم نیست بلکه به معنای وسیع کلمه پایان وضعیتِ موجود است و نیز، پایان هر لحظه هم هست.

مرگ، فقط مُردن نیست بلکه از یاد بردن و ناپدید شدن هم هست. کُشتن فقط سر بریدن، به قتل رسانیدن و نابود کردن جسم بی‌جان نیست، بلکه خیانت، گول زدن، تزویر و تقلب نیز هست.

وجود حافظه فقط منحصر به انسان نیست. «جسم بی‌جان» هم حافظه دارد؛ ولی ویژگی حافظه‌ی انسان این است در لحظه‌ای که می‌خواهد چیزی را به‌خاطر آورد هرگز به‌طور کامل در حافظه‌اش باقی نمی‌ماند. ازاین‌رو، هیچ‌کس بر گستره‌ی آنچه که در حافظه‌اش نگه داشته یا نگه نداشته است واقف نیست. در این جهان بی‌‌‌نهایت تیره و تار که ممکن نیست در یک آن در دو مکان حضور داشت (ما می‌توانیم تحت تأثیر به خاطر آوردن واقعه‌ای اشک ریزیم و باز هم لبخند زنیم) مرگ هر لحظه قربانی تازه‌ای می‌یابد.

منبع ترجمه (از متن آلمانی):  Schreibheft.No.50.1998

در همین زمینه:

نویسندگان هلندی در رادیو زمانه
ویلم فردریک هرمانس و اصالت تخیل، فروغ تمیمی