دیمیتری شوستاکویچ، یکی از آهنگسازان و پیانیستهای مطرح قرن بیستم است. با شنیدن موسیقی او میتوان تاریخ شوروی را آموخت.
شوستاکویچ با حمایت لئون تروتسکی در شوروی به شهرت رسید، اما اغلب رابطه پیچیده و سختی با دولت داشت.
شوستاکویچ تحت تأثیر پروکوفیف، مالر و استراوینسکی بود و در سبک ترکیبی از نئوکلاسیک و پست رمانتیسیسم آهنگسازی میکرد. موسیقی شوستاکویچ تونال است، اما عناصر آتونال هم در آن دیده میشود.
شوستاکویچ در سال ۱۹۰۶ در سنت پیترزبورگ، در روسیه متولد شد. از کودکی نشانههایی از نبوغ در او دیده میشد. در سیزدهسالگی به کنسرواتوار پتروگراد رفت. پس از پایان تحصیلاتش به صورت حرفهای به نوازندگی پیانو و آهنگسازی پرداخت. اوایل سالهای دهه ۱۹۳۰ نخستین اپرایش به نام «لیدی مکبث» را نوشت که مورد توجه دستگاه حکومتی قرار گرفت و طبعاً اقبال زیادی هم پیدا کرد. اما در عین حال مشکلات سیاسی او هم آغاز شد. پس از بازدید استالین از اپرا، حمله روزنامهها به شوستاکویچ شروع شد. حتی خبرنگارانی که در ابتدا از کار تعریف کرده بودند، با دستور استالین مجبور شدند از این اپرا انتقاد کنند.
در زمان جنگ جهانی دوم سمفونی هفتماش را با تم میهنپرستی درباره مقاومت مردم در برابر نازیها نوشت. این سمفونی توسط ارکستر رادیوی لنینگراد زیر محاصره نیروهای آلمانی نواخته شد.
پس از جنگ دوباره مورد غضب دستگاه قرار گرفت و به نوشتن موسیقی فرمالیستی و نامناسب متهم شد.
از اواخر سالهای دهه ۱۹۶۰ به بیماری مزمنی دچار شد و دست راستش از کار افتاد و کم کم توانایی نواختن پیانو را از دست داد. در همین دوران یک سمفونی نوشت که در آن از تمهای دوازده صدایی و پلی فونی عمیق استفاده کرد و اوج زبان هنری او به شمار میرود.
دیمیتری شوستاکویچ چندین بار سکته کرد و سرانجام در سال ۱۹۷۵ از دنیا رفت.
ویدئو: Shostakovich, Symphony No. 5,Bernstein
بی هیچ گفتگو، سخنم بر سر استالین و ندانمکاری های کرده و ناکرده ی دوره ی وی که با بزرگنمایی بیش از یک میلیون برابر در رسانه های باختر از آن ها یاد می کنند و به شیوه ای فردگرایانه، همه را نیز به پای او می نویسند، نیست. اگر نگویم همه، ولی بسیاری می دانند که نقش شخصیت در تاریخ بسی محدودتر از آن چیزی است که هنوز رسانه های باختری به پیروی از دستورات اربابان خود همچنان با بزرگنمایی و شیطان نمایی این و آن در کار خود پی می گیرند. این تاریخ است که شخصیت ها را پدید می آورد و بزرگ شان می کند و البته، شخصیت ها نیز به نوبه ی خود در پیشبرد یا ترمز نمودن کوتاه مدت تاریخی، نقش دارند. از این ها که بگذریم، یک چیز بسیار روشن است و برای من که اندکی بیش از بیست سال در جایی نزدیک به مرکز دوزخ سرمایه داری کار و پیکار نموده ام، بازهم بیش از آن روشن که در اینگونه کشورها که نزدیک به دو سده یا شاید بیش تر جهان را چاپیده و پروار شده اند، کینه ای ددمنشانه نسبت به دشمنان سوگندخورده ی سامانه ی اهریمنی سرمایه داری، پرورانده شده و می شود. یکی از این دشمنان سوگند خورده، بی هیچ گفتگو، یوسف جوگاشویلی با فرنام استالین است که به هر رو، چه خوشایند این یا آن باشد یا نباشد، نامش برای همیشه در تاریخ پیکار طبقاتی طبقه کارگر و زحمتکشان جهان برای همیشه پابرجا خواهد ماند. او با همه ی کمبودها و نارسایی هایش که درباره ی آن نیز بسیار گزافه گویی شده، کمونیستی برجسته و سخت پایدار و باورمند به آرمان های عدالتجویانه به سود طبقات و لایه های زحمتکش اجتماعی بود و درست به همین دلیل، هنوز هم دهه ها پس از مرگش آماج تیرهای زهرآگین بزرگ سرمایه داران، مالکین انحصارات سرمایه داری و همه ی انگل های اجتماعی از هرگونه ی آن، ریز و درشت، قرار می گیرد.
چند سالی پیش به مناسبتی دیگر، یادداشتی در این باره نوشته بودم که آن را در اینجا می آورم:
روی مبل نشسته ام. تلویزیون قرار است برنامه ای ویژه از «دمیتری شوستاکوویچ» آهنگساز بزرگ سده ی بیستم نشان بدهد. برای همین با علاقه و کنجکاوی نشسته و منتظر پخش برنامه ام. برنامه ای از یک آهنگساز بزرگ اتحاد شوروی در تلویزیون کشوری که سایه ی کمونیسم را نیز با تیر می زند، به نوبه ی خود پدیده ای است؛ با خود می اندیشم:
«… طبیعی است که چیزی درباره ی «سمفونی» شماره ی هفت وی برای پایداری حماسی مردم لنینگراد در برابر یورش ارتش «نازی» نخواهند گفت … مهم نیست؛ دستِ کم یکی دو اثرش را پخش خواهند کرد. برای خود غنیمتی است …» بی خبر از آنکه برنامه آش دیگری برای بینندگانش پخته است.
برنامه با معرفی آهنگساز پرآوازه که در چه سالی زاده شد؛ بابا و ننه اش چه کسانی بوده اند و چه سرگرمی هایی در کودکی و نوجوانی داشته، آغاز می شود؛ پس از آن مشتی سخنان دیگر که چندان به خاطر ندارم … و هنوز از پخش آفریده های موسیقی وی اثری نیست. با ساده دلی به خود امید می دهم که حالا حتما گزیده هایی از سمفونی هایش را پخش می کنند (زهی خیال باطل!). سپس، برنامه به جُستار اختلاف آهنگساز با استالین که خون همه و از آن میان هنرمندان را در شیشه کرده بود، می پردازد و گوینده زمانی بس دراز در آن باره روده درازی می کند. با ناراحتی و نثار چند ناسزای آبدار، تلویزیون را خاموش می کنم.
در این کشور هر سال دستِ کم ده دوازده برنامه تلویزیونی آن به کشتارهای استالین و دیکتاتوری خون آشام وی اختصاص می یابد؛ آنهم سال ها پس از درگذشت استالین و چندین سال پس از فروپاشی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی و همه ی آنها هم با هدف کمونیسم ستیزی. فرمولبندی آن هم با پیروی از منطق صوری، خوب در ذهن توده ی مردم نادان (نگه داشته شده) جای می گیرد:
ـ استالین دیکتاتور خون آشامی بود؛
ـ استالین کمونیست بود؛ و بنابراین
ـ کمونیسم = دیکتاتوری خون آشام!
این فرمولبندی ساده را سیامک چندین سال پیش، هنگامی که از دبستان به خانه برگشته بود، هنوز کفش هایش را درنیاورده، در آستانه ی در برایم با آب و تاب گفته بود.
«محمد جان ما»* نیز کم و بیش از همان روشی سود می برد که در نمونه ی بالا یادآور شدم:
تزریق داروی خواب آور در پوشش برنامه ای هنری!
«محمد جان ما» که اکنون روشن شده است، افزون بر “دانش گسترده از تاریخ چپ ایران و جهان”، “شاملوشناسی” و “فردوسی شناسی” را نیز در انبان خود دارد، سروده های شاملو و شاهنامه ی فردوسی را بهانه ی یورش های ناجوانمردانه به تاریخ کمونیسم در جهان و ایران نموده است. وی با گستاخی بیمانندی همان یاوه ها و دروغ هایی را به میان می آورد که بویژه خوشایند رژیم جمهوری اسلامی و همدستان امپریالیست آن است.
سرِ آن ندارم که دست این «یک لاقبا» را که در پنهان شدن پشت شخصیت دیگران و چنگ اندازی کار و اندیشه شان، دست چیره ای دارد، رو کنم. چنین کاری چندان دشوار نیست. “شخصیت” خودشیفته ی وی نیز در همه ی نوشته هایش و بویژه یادداشتی به مناسبت سالگشت مرگ شاملو به خوبی بیرون می زند. در آن یادداشت، بیش از خود شاملو به “قهرمانی” های «محمد جان ما» بر سر مزار، رویارویی ایشان با «گروهبان گارسیا» که دیگر به سرگردی رسیده و قدرشناسی «بچه ها» از وی (باز کردن راه و خشک کردن عرق سر و صورت قهرمان با دستمال …) که بسی جلوتر از نمایندگان «کانون نویسندگان» بر سر مزار آمده، پرداخته شده است؛ گویی منظور از گردآمدن در آنجا نه یادبود شاملو که قدردانی از «محمد جان یک لاقبای ما» بوده است! آن یادداشت، دستمایه ی خوبی برای یک نمایش «کمدی کلاسیک» یا نوشته ای فکاهی است و کار زیادی هم نمی خواهد؛ همه ی مواد آن کم و بیش آماده است؛ کافی است تنها کمی نمک آن را بیش تر کنی و برجستگی ها یا بهتر است بگویم ورم های آن را بهتر جلوی چشم خواننده یا بیننده بگذاری.
هنوز یک اندیشه مرا آزار می دهد:
آیا تنها چپ روی هرج و مرج جوی نادانی است؟ یا به میدان رهسپار شده ای در جامه ی چپ؟
ب. الف. بزرگمهر ۱۰ اَمرداد ۱۳۹۰
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/08/blog-post.html
* این عبارت خودمانی را یکی از یادداشت نویسان پر و پا قرص در پای یکی از نوشته هایش در تارنگاشت «مگو..د بر ما» آورده است. آن را فراخور این یادداشت یافتم.
امیدوارم سودمند باشد.
با مهر ب. الف. بزرگمهر
ب. الف. بزرگمهر / 27 January 2013