صبحهای ما با قالین بافی و شامهای ما با کاغذپرانی (بادبادک بازی) سر میشد. تا چشمهایمان کاغذپرانها را در آسمان میدید، مصروف به آن بودیم. بعد باید زودتر میخوابیدیم تا صبح زود، سرحالتر چنگک و شانه برمیداشتیم که قالینهای رنگین ببافیم. صنعت قالین بافی، تنها راه درآمد در زمان حاکمیت طالبان در افغانستان بود. بیشتر شامها و شبهایمان را تا ناوقتها، نالههای کسانی تلخ میساخت که در بند طالبان، در مأموریتهای سمت «حوزههای امنیتی» میبودند.
خانه ما در عقب مأموریت سمت طالبان، در قلعه موسی کابل قرار داشت. شامها و تا ناوقتهای شب، مردان و جوانان بیگناه را با کابلهای برق، شکنجه میکردند. تا توان داشتند میزدند. لت و کوب میکردند تا آن فرد از بیگناهیاش بگذرد و هر آنچه طالب برایش میگفت، بپذیرد. شبهایی که آن نالهها و صداهای مردان را نمیشنیدیم، با آرامش به خواب میرفتیم.
بیشتر کسانی که زیر شکنجه طالبان میرفتند یا از شمال افغانستان بودند یا پیشینه کار با دولتهای پیش از طالبان داشتند.
پسر بزرگ خانواده، من «ولی آرین» هستم؛ شاید در آن هنگام ۱۲ سال داشتم. از یک شام تلخ قصه میکنم. یک روز پیش از آن شام، با خوشحالی تمام پدرم قالین بافته شده من، خواهر بزرگم «نیلوفر» و برادر کوچکم «مصیب» را از کارگاه برید. صبح زود به صاحب قالین تسلیماش کرد و پولش را با خرسندی بسیار به جیب برد تا حداقل مصارف یک مدت خانواده را بکند. برای من و برادرم مصیب نیز تار و کاغذپران خرید تا چند روزی به دور از چنگک و شانه، خوش گذرانیم. بهار ۱۹۹۸ میلادی بود.
روشنی روز آرام آرام جایش را به تاریکی شب بدل میکرد. تازه نماز شام به جا آورده شده بود. هنوز من و برادرم بر سر بام بلند، مشغول تار و کاغذپران بودیم. مردی با دستار سیاه، چشمان سرمه کشیده شده، با موهای بلند و چهره خشن، به دروازه خانه ما کوبید. از بام صدا زدم که ملا صاحب، با کی کار دارید؟
با لحن زشت و حرفهای رکیک گفت:
«اولادهای سگ پایین شوید و پدرت را بگو که بیاید.»
معمولا به افراد طالبان در افغانستان تا هنوز هم ملا میگویند.
پدرم برای ادای نماز شام به مسجد رفته بود. در این گیر و دار، مصیب خودش را به مسجد رسانیده بود تا به پدر بگوید که به خانه نیاید تا طالبان نبرندش اما همین که پدرم به خانه رسید، آن مرد دستار سیاه با خود بردش. یادمان نرود که آن مرد ملا، آمر سمت طالبان در مربوطات حوزه دهم امروزی کابل بود.
شبهایمان تلخ و روزهای خوشمان به خونْ جگری مبدل شده بود.
پدر، سه شبانهروز در بند طالبان ماند. شاید ساعت ۱۱ شب بود که صدای نالهها و فریاد بیگناهی آن پدر قوی هیکل و آن مرد پرغرور، به خانه ماتمزده ما پیچید. توانی نبود که آن فریادها را شنید. اشک در چشمان مادر جوانم خشک شده بود. به هر دری میرفتیم، کسی دست یاری نمیداد. تنها آن مرد بود که باید شکنجه سنگین را در بیگناهی تحمل میکرد.
سه شبانهروز ما این گونه به تلخی گذشت. پدر را چنان شکنجه کرده بودند که هیچ توانی برایش نمانده بودند. کسی در همسایگی ما زندگی میکرد که یک افسر نظامی بود. طالبان، پدر را با آن مرد همسایه به اشتباه گرفته بودند. پدر را چنان شکنجه کردند تا خواست طالبان را به ناگزیری بپذیرد. در بدل آزادی پدر از بند طالبان و رهایی از شکنجه، سه میل اسلحه یا به جای آن پول هنگفتی باید به طالبان میپرداختیم. همین که پدر رها شد، به پاکستان فرار کردیم. راستی! پدر برای اینکه از شمالی «پروان» است، بیشتر شکنجه شده بود زیرا طالبان در بخشهای شمالی در نبرد سنگین با جبهه شمال بودند.
چند سالی در پاکستان مهاجر شدیم. روزگاران سختی گذشتند. هر باری که نامی از طالبان برده میشد، میگفتم که جنایت طالبان را هرگز فراموش نخواهیم کرد. آن زمان، مردان زیادی زیر شکنجههای طالبان، بیگناه جان سپردند. یکی از دلایلی که ما از افغانستان فرار کردیم، این بود که نشود بار دیگری طالبان به دنبال پدر بیایند. این بار به راستی توان آن شکنجههای سنگین را نداشت.
طالبان، خانه ما را تا زمان سرنگونی رژیمشان، بخشی از دفتر نظامی ساخته بودند.
رژیم طالبان سرنگون شد و پدر با عشق بسیار به وطن برگشت. برگشتیم تا تحصیل کنیم و به آن ویران شده تا توان داریم خدمت بکنیم.
پس از پایان مکتب، من در رشته ژورنالیزم در دانشگاه راه یافتم. درست همزمان با دانشجویی، مصروف فعالیتهای خبرنگاری نیز بودم. اما پس از به پایان رسانیدن دانشگاه، عاشقانهتر خبرنگاری و اطلاعرسانی کردم.
۱۱ سال خبرنگاری من در افغانستان پیوسته با تهدیدها و خطرهایی از سوی طالبان به همراه بود. این خطرها اما در سال ۲۰۱۵ میلادی و با سقوط شهر کندز به دست طالبان، جدیتر و خطرناکترشد.
پس از پخش یک گزارش من از چگونگی برخوردهای طالبان با غیرنظامیان و تجاوز زیردستان طالبان بر زنان و دختران در هنگام سقوط کندز، برای من و همکارانم درتلویزیونهای طلوع و طلوع نیوز، به جد خطرساز شدند.
ولی آرین، خبرنگار افغانستانی، اکنون مقیم سوئد است
کمیسیون نظامی طالبان در پاکستان من را از هدفهای مهم و نخست نظامی خود اعلام کردند. مدت درازی را در جای امنی و با تدابیر شدید امنیتی به دور از خانوادهام سپری کردم اما به روز ۲۰ جنوری (ژانویه) ۲۰۱۶ میلادی، طالبان همکارانم را در تلویزیون طلوع «گروه رسانه موبی» آماج یک حمله انتحاری قرار دادند. هفت همکار بیگناه من را شهید کردند و ۲۵ تن دیگرشان به سختی زخمی شدند. رویدادی که هیچ گاه فراموش من نخواهد شد و هیچ گاه نیز طالبان را نخواهم بخشید.
زندگی را بر من و خانوادهام تلخ ساختند. به گلوله بستن من، حمله انتحاری بر من و نیز اختطاف من از برنامههایی بودند که طالبان ریخته بودند. اینها معلوماتی بودهاند که امنیت ملی افغانستان، مستقیم با دفتر کار من شریک میساخت. شاید از اقبال خوشی که داشتم به دام طالبان گیر نکردم اما سرانجام، درست همچون پدرم، من را نیز ۱۷ سال پس از سرنگونی رژیمشان از وطن فراری ساختند؛ با یک تفاوت که پدر در هنگام حکومت طالبان بیهیچ گناهی فراری شد اما من به جرم خبرنگار بودن ….
مردمان زیادی در افغانستان استند که از برگشت طالبان و از برگشت یک تازیانه و یک ملا در یک منطقه به شدت میهراسند و نمیخواهند با تلخی و گرسنگی زندگی بکنند. مثل من و خانواده من، مردمان بسیاری استند که کارنامه طالبان را هرگز فراموش نمیکنند. ما فراموش نخواهیم کرد که پدرم را تا سر حد مرگ شکنجه کردند، همکارانم را کشتند و من را فراری ساختند ….
- در همین زمینه