حسین رحمت از نویسندگان جنوب و ساکن انگلستان است. تاکنون سه مجموعه داستان «فارنهایت شرجی»، «هنوز دمی از شب باقیست» و «شهر مرقدی» از او منتشر شده است. مجموعه داستان «ماه» چهارمین کتاب اوست که دربرگیرندهی هشت داستان کوتاه است. ماجرای سه تا از داستانها در ایران میگذرد که در این میان دوتای آنها دربارهی جنگ است. مکان ماجراهای پنج داستان دیگر انگلستان است.
آنچه که فضای کلی داستانها را در این مجموعه انباشته، تنهایی است. شخصیتهای او چه در ایران و چه در خارج، چه در میان جمع، و چه تنها در یک اتاقِ دربسته، همه تنهایند و حس تنهایی را به خواننده منتقل میکنند. افزون بر این، شخصیتهای اصلی بیعمل هستند و برای بیرون آمدن از تنگناها یا دگرگون کردن محیط و شرایط هیچ کاری نمیکنند.
در داستان «ای دل تو به ادراک معمّا نرسی» با واگویههای مردی تنها و به غربت نشسته که خود را بیچاره میداند روبرو هستیم: «که لابد به خاطر همین بیچارگی چهل سال است که درست و غلط را» نمیتواند تشخیص بدهد.
نخستین داستان این کتاب با این جمله آغاز میشود:
«این جا در بالکن این آپارتمان قدیمی در ساعت دویِ صبح پاییزی افسردهتر از آنم که بلند شوم بروم بخوابم.»
سپس آهسته آهسته درمییابیم که ناسازگاری با محیط از او آدمی ساخته است سرخورده و بی عمل که یادهای گذشته روی ارتباطهای تازهی او تأثیر گذاشته و آنها را ناپایدار میسازد.
حسین رحمت
اهل اهواز هستم و تاکنون سه مجموعه داستان ( فارنهایت شرجی، هنوز دمی از شب باقیست و شهر مرقدی ) از من منتشر شده است.
فارغالتحصیل دانشکده نفت تهران هستم در سالهای قبل از انقلاب و اکنون ساکن لندن و عضو رسمی حسابداران خبره و رسمی این مرز و بوم.
اغلب قصههای من در دفترهای کانون نویسندگان، جنگ زمان و نشریات ادبی به چاپ رسیده و کارنامه رفوزگی من برمیگردد به زمانی که خانم ملیحه تیرهگل گرامی در مقالهای درباره نویسندگان جنوب، در جنگ زمان شماره ۶ به آن پرداخت.
در داستان «دمدمای دَم» که چون باقی داستانها از زبان اول شخص روایت میشود، راوی سیاه بین و ناآرامی با ما سخن میگوید که اسیر پیشینانِ زادگاه خویش است و در حال و هوایی مالیخولیایی شاهد مراسمی آیینی است. در فضایی هپروتی سوار سفیدپوشی با مشعلی فروزان راوی را به نزد خود میخواند. او که در شهری چون لندن چنان با همه چیز غریبه است که نمیتواند تفاوتی میان بوهای صبح و ظهر و عصر و شب حس کند و با این گفته نشان میدهد که از بیرون بریده است و حتا مکان تبعید یا مهاجرتش را «سرزمین دشمن» مینامد، با رجوع به غزالی و عینالقضات انسانی درونگرا میشود و به اندیشههای عرفانی گرایش پیدا میکند.
داستان «لحظههای گُم» از زبان اول شخصی بیکار، تنها، عصبانی و ناسازگار با محیط مهاجرت و کشور میزبان روایت میشود که احساس تبعیض او را بر آن داشته تا همراه دوست نویسندهاش به دود و دم پناه برد و در پایان داستان بگوید: «… به زمین بند نبودم و به بن بست زندگی فکر میکردم و دوست نویسنده در عوالمی، مثل یک لکه محو بر کاناپه نشسته بود.»
داستان «ماه» که نام کتاب هم از آن گرفته شده، دربارهی جنگ عراق و ایران است. جوانی را به جبهه فرستادهاند و راوی که به نظر میرسد پدر اوست به جستجوی او در پای یکی از حجلههایی که برای شهیدان برپا کردهاند و پرنور است، در محلهای پر از حجلههای جوانان و نوجوانانِی که به جنگ رفته یا بهتر است بگوییم فرستاده شدهاند، تازه میفهمد که او در جنگ کشته شده است. آنجا که راوی از بیخبر ماندنش از مرگ این جوان شکوه میکند، پیرمردی که تنها نوهاش را در این جنگ از دست داده به او میگوید: «اینا به آدم خبر نمیدن که. بعد از شش ماه بردن و آوردن یک مشت استخوان تحویل آدم میدن.»
داستان «رو به غروب» نیز از احساس تنهایی و ناسازگاری با محیط مهاجرت میگوید که این بار، برای راوی داستان سنگینی طلاق هم به آن افزوده گشته است. داستان اینگونه آغاز میشود:
«چیزهایی که حواسم را پرت کردهاند بسیارند و دیگر برایم مهم نیستند، چون نمیتوانم حواسم را متمرکز کنم. فکر میکنم که تنها آدم تنها در این شهر هستم. روال زندگی در غربت یک چیز غافل گیر کننده بود که مرا دو تکه کرد.»
در این داستان هم چون داستانهای دیگر این مجموعه اطلاعات زیادی درباره آدمها به ما داده نمیشود و برای مثال نمیفهمیم که این زن ایرانی است یا انگلیسی. راوی با آنکه میگوید: «هرچند که حرکات زنم به جا نبود و درونم را میآشفت…» اما نویسنده چیز زیادی از این رفتار نابجا به ما نمینمایاند غیر از اینکه میگوید: «بیشتر وقتها سینه لخت حمام آفتاب میگرفت و به بدنش کرم ضد آفتاب میمالید..»
روایت «هنوز از شب دمی باقیست» در ایران میگذرد اما زمان داستان معلوم نیست که پیش یا پس از انقلاب است. حکایت کمال است که در کامیونی کنار علی ملایری، یک بازجوی شکنجهگر مینشیند. عکسی از جمال مرد شکنجه شده روی داشبرد ماشین است. راننده با نگاهی به عکس و نگاهی به شکنجهگر، در ذهن خود، درگیر گفتوگوی میان آن شکنجه شده و شکنجهگر بغل دستیاش میشود که در آخرهای داستان از او میشنود: «غافل بودیم از مقدرات» و: «قسمتمون همین بود. خیر ندیدیم آقا کمال».
به نظر میرسد که نویسنده در این داستان بار ویرانسازِ شرایط اجتماعی و محدودیتهای زندگی را عامل شکنجهگر شدن میداند و به نوعی (اگر نگوییم تبرئه میکند) آنان را هم قربانی قلمداد میکند.
در «لبهی شب» نیز به ایران زمان جنگ میرویم. لبهی شب حکایت جوانی است که علیل از جنگ برگشته است. رفتن او را به جبهه از خلال یادداشتهایش میخوانیم. حکایت فرستادن جوانان و کودکان است به جنگ برای گرفتن اجر و پاداش شهادت که وعدهی رستگاری جاودانی و فرود آمدن است در بهشت.
در آخرین داستان کتاب «نه قصهای، نه حرفی» راوی را میبینیم که در لندن است و کنار رود تایمز. او به یک کشتی قدیمی که حال میخانه شده است میرود. در آنجا دختری را میبیند و در اینجا است که با تکهای شاعرانه و زیبا از حسین رحمت روبرو میشویم. راوی چنین میگوید:
«کناری ایستادم و با حسرت نگاهش کردم. پستانهاش سفت و برآمده بود؛ مثل دوتا انار درشت. چرخ که میزد تیر به نشانه مینشاند و نور پراکنده میکرده. باید توی لهیب مستی نگاهش میکردی تا توی مدار عالم قرار بگیری. صدای هیچ نگاهی را نمیگرفت و همه را پس میزد. از جنس آتش بود و بی آنکه آشنایی بدهد به خاطره میماند.»
اما دیدن این دختر او را به یاد کس دیگری میاندازد چنانکه برای تازه کردن نفس و یا فراموش کردن آن یاد، بار تنهاییاش را برمیدارد و به عرشه میگریزد. مرد تنهای این داستان در پایان، خویشتن را مرده میبیند. مردهای که گروهی گرداگرد جسدش «از روی چرکنویس دستنوشتهای» خبر مرگش را پاکنویس میکردند.
کتاب را که میبندی به این میاندیشی که بر ما چه رفته است که قلم، نویسنده را جز به ترسیم درد و تنهایی و روایتِ افسردگی و سرخوردگی و بی عملی، به کار دگر وانمیدارد.
حسین رحمت آنجا که به شرح زیبایی زنان میپردازد، تصویرهایش به یاد ماندنی است. از جمله در داستان «ای دل تو به ادراک معمّا نرسی» این تصویر را از «دریا» به ما میدهد:
«گاهی که بی باده و با باده خوش و ناخوش باشم، حس حضور دریا و نرگس خستهی چشمهاش رهایم نمیکند. دریا نگاه میکند و نمیکند و من مات لرزانک سرخ لبهاش باقی میمانم.»
اما داستانهای حسین رحمت که همه با زبانی پخته نوشته شده و نشان از کارآزمودگی نویسنده و اهمیّت دادنش به زبان دارند، هرچند به راحتی خوانده میشوند و کشش لازم را در خواننده ایجاد میکنند، زیر سایهی غلیظ بی عملی شخصیتها قرار میگیرند و چندان به یاد نمیمانند و آهسته آهسته فراموش میشوند.
در همین زمینه: