در عصر روی کار آمدنِ حکومتهای تمامیتخواهِ قرن بیستمی اروپا همچون حکومت موسولینی در ایتالیا و استالین در شوروی و همزمان با عروج فاشیسم نازیها در آلمان، اعضای مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت به تأمل در این نوع از قدرت سیاسی و رابطه آن با شخصیت غالب اجتماعی حکومتشوندگان پرداختند. ماحصل تحقیقات و مطالعات آنها که نوعی روانشناسی تودهای سیاسی بود، استخراج مفهومی بود تحت عنوان «شخصیت اقتدارطلب».
شخصیت مورد نیاز نئولیبرالیسم، یک نفْس رقابتی و فاقد شخصیت و ایده و تعقل است که به هرچه که بیشتر دم دست باشد، نزدیکتر است.
این نوع از شخصیت، تحت مکانیسمهای خاص تاریخی و اجتماعی قرن بیستم برخی کشورهای اروپایی به وجود آمده بود. تئودور آدرونو، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه، سه متفکر اصلی نظریه انتقادی، شخصیت اقتدارطلب را نوع خاصی از ابژه سیاسی ساخته شده تعریف کردند که فاصله آن با قدرت سیاسی مسلط به شدت زیاد است و به همین دلیل، میل به «اینهمانشدن» با قدرت سیاسی در او بسیار زیاد است. «شخصیت اقتدارطلب» محصول جامعهای بود که در آن، فاصله میان قدرتمندترینها و بیقدرترینها بسیار زیاد است. این شخصیت نوعاً، در برابر قدرت مسلط سیاسی، ضعیف و خوار و ملتمس است و در برابر ضعیفتر از خود به شدت جبار و کینهتوز.
هانا آرنت نیز نه با اشاره مستقیم به این مفهوم، اما با بیان خاص خود در اینباره، ظهور این نوع شخصیت را محصول ذرهذره شدن افراد و تک افتادن آنها از ساخت اجتماعی دانست و سرانجام غلبهی این نوع شخصیت بر ساحت سیاسی جامعه را، ظهور حاکمیت «توتالیتر» تعریف کرد.
حاکمیت توتالیتر؛ مکانیسم انباشت قدرت به مدد سلب هویت
توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) محصول سیاستزدایی از تودهها در دورهای است که نوعی از «عدمقطعیت» و اضطرار بر زندگی آنها حاکم است. در این شرایط است که یک جریان سیاسی با پرداخت دروغهای بسیار بزرگ تاریخی و سیاسی و با تهییج تودهای و نوید پایان وضعیت اضطراری میتواند ابتکار عمل را در دست گیرد و با بسیج تودهای در ابعاد وسیع، قدرت را قبضه کند. در این میان، هرچه داستانی که جریان سیاسی توتالیتر به هم میبافد پیچیدهتر باشد و هر چه ایدئولوژی پرداخته آن ریزهکاریهای بیشتری داشته باشد، موفقیت آن بیشتر است. تجارب تاریخی ثابت کردهاند که مقبولیت یک ایدئولوژی سیاسی به هیچ وجه تابع نوعی عقلانیت سیاسی نیست و ربطی به قوت استدلالهای واقعی و توضیح و تبیین جهان بر مبنای یک تئوری علمی ندارد. بلکه بستگی دارد به میزان جذابیت آن و شناخت آن از روان سیاسی تودهای و قدرت معنادار ساختن جهانی به ظاهر بیمعنی برای تودههای سرگردانی که از فرط استیصال، آمادگی جذب شدن در هر جنبشی را که مژدهی رهایی بدون مسئولیت را برای آنها اشته باشد، دارند.
همین «بیتفاوتها» هستند که در بزنگاههای تاریخی خاص، مادهی خام حاکمیتهای توتالیر را میسازند و همین تودهی بیشکل است که نیاز یک سیستم نئولیبرال به بلاهت، میل به مصرف بیحد و مرز و پذیرش بیچون و چرای قواعد حاکم بر کار را رفع میکند.
حاکمیت توتالیتر با شخصتزدایی و هویتزدایی از افراد و گروههای تحت سلطه خودش و همچنین با برساختن «دیگریهای غیرخودی» کاذب و ذاتیسازی هویتهای اجتماعی و تاریخی، تقابلهایی انتزاعی میسازد که به واسطهی آن میتواند به طور موقتی مسائل بنیادین یک جامعه را کنار بزند و با توسل به داستانسرایی و تخیل مخرب سیاسی، به طور موقت، بحرانها را دور بزند، مخالفین را حذف کند و سپس بر خرابههای نظم مسلط پیشین، دوباره نظمی به همان سبک و سیاق اما در لباسی نو، مستقر سازد. این همانا انباشت قدرت به مدد سلب هویت است. مکانیسمی که مشابهتهای زیادی با همتای خود در سازمان اقتصادی جامعه دارد.
سلطه نئولیبرالیسم؛ انباشت سرمایه به مدد سلب مالکیت
به همان سبک و سیاقی که میتوان از انباشت قدرت به مدد سلب هویت و تودهای کردن ترکیب جمعیتی یک جغرافیای سیاسی، در حاکمیت توتالیتر سخن گفت، صد البته میتوان از انباشت سرمایه به مدد سلب مالکیت از یک «طبقه» نیز روایت کرد، به ویژه در عصر سلطه سیاست طبقاتی نئولیبرالیسم که به زبانی ساده عبارت است از سلب مالکیت هر چه بیشتر از مزدبگیران و اعضای «مادون طبقه» جامعه. تفاوت در این است که آنچه در حاکمیت توتالیتر ستانده میشود، هویت و شخصیت افراد است و آنچه به واسطه سیاستهای نئولیبرال سلب میشود، محصول کار اجتماعی است. جدا کردن این دو مکانیسم در سطح تحلیل، به هیچ وجه به این معنی نیست که در عالم تجربی سیاست و اقتصاد هم این دو همیشه به شکل «تیپ آرمانی»، جدا از هم روی میدهند. اتفاقأ این دو مکانیسم در بسیاری از تجارب تاریخی، با هم و به صورت موازی در تاریخ روی دادهاند. نمونه تاریخی چنین همنشینیای را میتوان در آلمان نازی و عصر سلطه فاشیسم در ایتالیا دید.
دو مکانیسم، یک نتیجه
اما نئولیبرالیسم به مثابه آخرین مکانیسم سلب مالکیت، در مرحله کنونی توسعه نظام سرمایهداری و به عنوان وضعیت برسازنده هستی اجتماعی و سیاسی و حاکم جهانی، همانند حاکمیت توتالیتر، نوع جدیدی از شخصیت مورد نیازش را خلق کرده است که در ادبیات منتقدین سیاستهای نئولیبرال در ایران به نام «نفس نئولیبرال» یا «سوژه نئولیبرال» شناخته شده است.
نفس نئولیبرال یک تیپ شخصیتی و اجتماعی است که بنا به ضروریات مادی حاکم بر زندگیش، نمیتواند یک راهنمای درونی برای رفتار اجتماعیاش داشته باشد. این نوع از شخصیت نیز بنا به حاکمیت یک مدل سیاسی ـ اقتصادی و اجتماعی بر زندگی، نمیتواند خودآیینی داشته باشد و متکی به خود و «عقل» باشد. او تنها میتواند با بهکارگیری استراتژیهای خاصی به صورت فردی، با وضعیت کنار بیاید و در غیر اینصورت، از گردونه رقابت نئولیبرال، حذف خواهد شد.
شخصیت محبوب و مورد نیاز سیستم نئولیبرال، فردی بسیار منعطف است که قادر باشد در برابر تغییراتی همچون موقتیسازی و کالاییسازی کار و زندگی و عاطفه، از خود نرمش نشان دهد و بتواند بدون مقاومت خاصی تسلیم شرایط شود. این نوع از شخصیت مورد نیاز نئولیبرالیسم، یک نفس رقابتی و فاقد شخصیت و ایده و تعقل است که به هرچه که بیشتر دم دست باشد، نزدیکتر است. به این دلیل که او فاقد قدرت تعقل و تأمل و به زبان فلسفی، فاقد «خودآگاهی» است. این شخصیت به طور نوعی، فاقد بینش تاریخی است و به دلیل «بیگانگی» از تاریخ و شیوه کار جامعه و جایگاه اجتماعی و تاریخی خویش، نظلم مسلط را ذاتی جهان و «بدیهی» تصور میکند. نفس نئولیبرال، در اسارت رؤیاهای «موفیقیت»، «پیشرفت» و صعود ناگهانی به رأس پلکان اجتماعی، ثروت و منزلت و محبوبیت را میجوید و از این حیث، همراستا با ایدئولوژی نئولیبرال، به شخصیتزدایی از خود میپردازد.
ادغام امیال اقتدارطلبانه در نفْس نئولیبرال
نفس نئولیبرال از این حیث که گرایشهای «شخصیت اقتدارطلب» را همزمان در خود هضم میکند، اهمیت دارد. این تیپ شخصیتی، با پذیرش بی چون و چرای «قواعد بازی»، خود را وارد چرخهای باطل میکند که هرچه بیشتر از فرد شخصیتزدایی و از جامعه، «ساختزدایی» میکند.
دو مکانیسم سیاسی و اقتصادی «توتالیتاریسم» و «نئولیبرالیسم» به ویژه از این حیث عملکردهای مشابهی دارند که هر دو جامعه را به سمت تودهای شدن میبرند و به جای سازماندهی آن بر مبنای سیاست حزبی و صنفی و یا کارکرد و تقسیم کار اجتماعی، «تودههایی بیشکل» و ظاهراً بیتفاوت میسازند که خود را بری از معادلات سیاسی میبینند و بیشتر منتظر دستورالعملهای مراکز قدرت هستند تا از آن اطاعت کنند.
اما مسئله این است که همین «بیتفاوتها» هستند که در بزنگاههای تاریخی خاص، مادهی خام حاکمیتهای توتالیر را میسازند و همین تودهی بیشکل است که نیاز یک سیستم نئولیبرال به بلاهت، میل به مصرف بیحد و مرز و پذیرش بیچون و چرای قواعد حاکم بر کار را رفع میکند. چرا که آنها به شکلی ساختاری در وضعیتی اضطراری و پیشبینیناپذیر قرار دارند که به آسانی میتوانند نقش هیزمهای آتش یک جریان سیاسی مرتجع را بازی کنند. حتی اگر «انسانهای خوبی» باشند.
ظهور دوباره گفتمانهای «بازگشت به خویشتن»های افسانهای
عمدهترین و اصلیترین راهحلهایی که جریانهای مرتجع سیاسی زادهی وضعیتهای اینچنینی مطرح میکنند، شامل افسانهسازیهایی از گذشتهای خیالین و اغلب دروغین است که به طور کلی میتوان در عنوان گفتمان «بازگشت به خویشتن» آن را جای داد.
جنبشهای توتالیتر ملی و مذهبی و نظایر آنها، با وجود اختلاف ظاهری، تشابهی اساسی دارند، تشابه در در شیوه رویارویی ایدهآلیستی با جامعه و تاریخ. رویکرد همه آنها نوع خاصی از خوانش «فرهنگی» است که با دور زدن مسائل اکنون، ذهنها را به گذشتهای غیرواقعی و ساختگی ارجاع میدهد و آن را همچون شاخصی برای ارزیابی وضعیت فعلی به نمایش میگذارد.
در هر جریان سیاسی این چنین، با توجه به متون و اسنادی «فرهنگی» که خود را با مفاهیم آنها توجیه و تبلیغ میکند و با توجه به پایههای نظری آن، یک دوره خاص تاریخی به عنوان «دوره طلایی» تبلیغ و برجسته میشود و جریانی سیاسی که خود را احیاگر آن دوره معرفی میکند، در صدد بازگشت به عصر طلایی بر میآید. این دوره تاریخی در جریانهای سیاسی اسلامگرا میتواند یک دوره از خلافت یا یک قرن طلایی تمدنی اسلامی باشد و در ایدئولوژی ملیگرایی پانایرانیستی میتواند عصر «کوروش کبیر» و امثال آن باشد. جریانهایی این چنین که محصول تفوق راهحلهای اسطورهای و آسمانی مشکلات زمینی هستند، در مورد همه چیز، جز خود مسائلی که در واکنش به آنها به وجود آمدهاند صحبت میکنند. مثلا داعشیها در باره آداب صحیح وضو و یا نماز و غیره و درباره ریزهکاریهای کشتار بیدفاعها، حرفها برای گفتن دارند اما به هیچ عنوان درباره راهحل واقعی برونرفت از بحرانی که خود آنها جزئی از آن هستند، حرفی برای گفتن ندارند. ملیگرایان خیالی و پانایرانیستها با خوانش انتزاعی از تاریخ فرهنگی، درباره مسائلی همچون «امکان و امتناع تفکر» و «بنیانهای معرفتشناسانه اندیشهی ایرانی» داستانها به هم میبافند اما درباره هیچکدام از مسائل زندگی روزمره جمعیتی که از آن با عنوانهای «حوزه تمدنی» یا «ملت» نام میبرند، راه حلی ندارند.
جنبشهای توتالیتر ملی و مذهبی و نظایر آنها، با وجود اختلاف ظاهری، تشابهی اساسی دارند، تشابه در در شیوه رویارویی ایدهآلیستی با جامعه و تاریخ. رویکرد همه آنها نوع خاصی از خوانش «فرهنگی» است که با دور زدن مسائل اکنون، ذهنها را به گذشتهای غیرواقعی و ساختگی ارجاع میدهد و آن را همچون شاخصی برای ارزیابی وضعیت فعلی به نمایش میگذارد. این جریان، با تأکید و تکرار بیش از حد دروغهای بسیار بزرگ و پیچیده و سلب مسئولیت از تودهی مردم توسط انتقال قهرآمیز قدرت به یک شخص یا هستهی حزبی، از جامعه سیاستزدایی میکند و میل به «یکیشدن با قدرت متجاوز» را در حکومتشوندگان تقویت میکند. در دورههایی تاریخی که ذهنها و عقلها آمادگی لازم برای مدیریت اجتماعی و مبارزه را تمرین نکرده باشند و در نتیجه، جریانهای مترقی نتوانند مسیر تغییرات را در دست گیرند، این جریانهای افسانهسرا هستند که با نشانه گرفتن «قلبها»، ابتکار عمل را در دست میگیرند و بر خشم و احساست تودهای، موجسواری میکنند.