داستان «بی‌نظیر» ارکیده بهروزان، داستان عشقی است که راوی آن با اختلال اضطراب پس از سانحه زندگی می‌کند. راوی بازمانده بمباران شیمیایی سردشت است. روز هفت تیر ۱۳۶۶، در جریان جنگ ایران عراق، شهر مرزی سردشت حمله بمب‌های شیمیایی قرار گرفت. در جریان این حمله ۱۱۰ نفر جان خود را از دست دادند و بیش از ۵۰۰۰ نفر مجروح شیمیایی شدند. بازماندگان هنوز با جراحت‌های روحی و فیزیکی ناشی از استنشاق گازهای سمی زندگی می‌کنند.

اجرای نمایش «بی‌نظیر» در سال ۲۰۱۵ در بریتانیا به کارگردانی مهرداد سیف.

ترجمه انگلیسی داستان «بی‌نظیر» در سال ۲۰۱۵ تبدیل به نمایشنامه شد و به کارگردانی مهرداد سیف به در بریتانیا به روی صحنه رفت.

ارکیده بهروزان، پزشک و مردم‌شناس و استاد دانشگاه سواز (مدرسه مطالعات شرقی و آفریقایی) در شهر لندن است. او داستان‌نویسی را از سال‌های دانشجویی‌اش در دانشگاه تهران آغاز کرد و در دهه ۱۳۷۰ جایزه اول جشنواره دانشجوی داستان‌نویسی کشوری و جایزه سوم شعر در جشنواره مطبوعات دانشجویی را به دست آورد. زمانی‌که پس از اتمام تحصیلاتش در رشته پزشکی به آمریکا رفت در دانشگاه‌ ام‌آی‌تی، دکتری مردم‌شناسی علم، فناوری و جامعه گرفت، روایت‌گری بخشی از کار حرفه‌ای او شد.  در سال‌های دانشجویی در آمریکا و پس از آن هم بهروزان داستان‌ها و شعرهایش را هم به انگلیسی و هم به فارسی منتشر کرده است. از جمله داستان «جنگی که در آن زندگی کردیم» که در سال ۲۰۱۵ در شماره هفت مجله «کانسیکونس»، مجله تخصصی ادبیات جنگ، منتشر شد. او نویسنده کتاب «خاطرات پروزاک: روانپزشکی و حافظه نسلی در ایران» است که در سال ۲۰۱۶ توسط انتشارات دانشگاه استنفورد به انتشار رسید.

«بی‌نظیر»

بی‌پروبال می‌پریم که آسمان را فتح کنیم. گفتم تمام این آمد شدن‌ها را که خوب نگاه کنی، می‌رسی به اصل محتوم بی‌مکانی. طیاره‌ها هورهور می‌چرخند، حول خطوطی دایره وار که سر و ته دنیا را وصل می‌کند به هم. یک جایی پیاده‌‌ات می‌کنند، نقطه‌ای می‌شوی از دایره روزگار، نه به سر دنیا رسیده نه به تهش، اما وصلی. وصل می‌مانی به جریان سیال زندگی، با کلمه‌ها و سیم‌ها و امواج، با زندگی های وایرلِس ویرچوال. با این وبلاگ. بی پر و بال اینطوری‌ست که می‌پری به فتح آسمان.

نوشته شده توسط «بی‌نظیر» در ۲:۵۲ / نظرات (۸)

آسمان هم آسمان قدیم، بی‌دود و بی‌موشکهای دوربُرد، همان بوم خالی که رد پرواز دسته جمعی پرنده ها خط‌خطی‌ش می‌کرد، بی‌هول و بی‌هراس. حالا موشکی هورررر می‌کشد می‌نشیند به سینه ده، توی خانه یکی که بی‌شک می‌شناسی. مگر چند خانوار دارد این آبادی؟ یعنی کجا خورد لامروت؟

سرم را از میان دست‌هام بیرون می‌آورم، پی رد دود چشم می‌چرخانم. تا فکر سمت و سوی دود را جمع و جور کنم، دماغم پر می‌شود از دود، بعد از بو، بوی شکلات. یک آن بچه می‌شوم «این که بد نیست»، مثل بوی توی کاغذهای طلایی بسته های تک‌تک. اشتباه نکرده‌ام؟ مگر می‌شود؟ بو می‌پیچد توی راه بینی‌م، می‌رود تا حلقم، قورتش می‌دهم، مثل همه بوهای خوب. هروقت بوی بد می‌آید، آن را توی بینی‌م حبس می‌کنم، مواظبم تا قورتش ندهم. بی‌نظیر می‌گوید «بو مگه آب خوردنه که قورتش بدی؟». می‌گویم تو نمی‌فهمی، من بو را مزه می‌کنم. بی‌نظیر می‌خندد، سرسری، آنطوری که می‌داند هربار عاشقم می‌کند.

سمتِ دود دور است، حوالی خانه خاطرمراد شاید. طرف ما نیست، پس طرف خانه بی‌نظیر هم نیست. نرفته باشد بی هوا از خانه بیرون؟

رو که برمی‌گردانم، بو را قورت داده‌ام. طعم شکلاتی‌ش اما کم‌کم گس می‌شود، تیز، بعد انگار که بخواهد ببُراند، ته حلقم را می‌سوزاند. از این نفس تا آن نفس، بچگی از سرم می‌پرد، بو تیز شده. قورتش نباید بدهم تا وقتی که برود. نفس کم می‌آورم. علی‌یار دارد داد می‌زند، از اینجا دیگر با صدای خودم نمی‌شنوم. مثل فیلم‌های مستند، چشمم می‌پرد از این گوشه به آن گوشه. صدای علی‌یار می‌شود موسیقی زمینه. صداش نمی‌بُرد لامذهب، هی دارد عربده می‌زند. اگر داد نزده بود که «شیمیایی زدند»، حواسم پرت نمی‌شد که بو را قورت بدهم و جگرم آتش بگیرد، که یک آن بی‌نظیر را هم یادم برود. بو می‌آید جلوتر، جلوتر، این یکی را بی‌نظیر دیگر حتما باور نمی‌کند. مثل مهی غلیظ، با غبار خرابه‌های موشک خورده فرق دارد. رنگ دارد، یا ندارد. من رنگی می‌بینمش. بی‌نظیر گفته بود «اخرایی»، غروب را گفته بود. من نمی‌دانم اخرایی چه رنگی‌ست، اما غروب حتما اخرایی نبود. هی سر همین چیزها یک‌دفعه می‌دیدی دو ساعت جر می‌کردیم. آخر هم باز گفت «اخرایی»، من ساکت شدم و زل زدم به لب‌هاش که بی بزک سرخ بود.

شما هی اینجا می‌نشینی به من زل می‌زنی که چی؟ لابد که توی دلت می‌گویی «آخی، بیچاره». یا مثل آن هادی قرمساق اتاق بغلی تو هم فکر می‌کنی حق تو را خورده‌ام؟ پدر سگ می‌گفت من جاش را توی کنکور تنگ کردم. بدبخت! چرا این‌طوری زل می‌زنی به من. حالم را به هم می‌زنید، تو و بقیه. اصلا اگر ماها نبودیم تو از کجا نان می‌خوردی؟ چی‌چی را بلغور می‌کردی بالاسر آدم‌ها که بلا نسبت آدم، انگار همه ‌شان جزو اثاثیه اتاقند، کمد و تخت و رادیو و آدمیزاد. یارو خبرنگار بی‌بی‌سی، انگار شیء عتیقه دیده، می‌گوید «برای آگاهی جهانیان»، که چی مثلا؟ گفتم داداش دیر آمدی! کجا بودی وقتی هجده سالم بود، تنم ورقه‌ورقه پوست می‌انداخت؟ یابوی خاطرمراد هم می‌داند که جهانیان شما خیلی وقت است آگاهند. بهش گفتم توی این آسایشگاه، کامپیوتر هست، اینترنت هست، من از جیک‌وپیک جهانیان شما خبر دارم.

چشم‌هاش گرد شد، بعد تند تند یادداشت کرد، انگار که توی صحرای کربلا جمبوجت دیده باشد. گفتم بنازم به آگاهی شما جهانیان، که فکر می‌کنید ما لابد باید سوار شتر باشیم. این را هم گفتم بهش، گفتم من با همین حالم اگر پاش بیفتد، می‌روم خرخره صدام و بوش و بلر را با هم می‌جوم، جرات دارید این زرت و پرت جنگ دوباره را راه بندازید. اینجوری که نگفتم، آن‌وقت ترجمه‌اش می‌کرد و می‌شدیم همین بربرهای عقب‌مانده که شده‌ایم! حالا بماند که توی خودمان گه به‌ گه می‌گوید ماشاالله اما شهر هرت که نیست. یک‌جوری گفتم که حساب کار دستش بیاید.

با همدردی مکش مرگ ماش هم تفریح کردم. گفتم همه این‌ها را بنویس. سرفه هم کردم هی. این‌ها ما را به سرفه و تیوب اکسیژن می‌شناسند.

حالا شما، خوب البته مقایسه نمی‌کنم‌تان با خبرنگار نیمچه‌فرنگی. ولی همین دیروز، هی می‌گفتی سرفه‌هات کم شده. بعله، خیلی خوب، شما نگفتی، آن یکی دکتره گفت. انگار که درد من همین سرفه‌ها بوده فقط. یک‌جوری گفت که یعنی حالا دیگر چه دردت است. شما را به خدا، توی آن قسمی که شماها می‌خورید، هیچ‌جا گفته که این مریض شما درد را نمی‌تواند توی شیشه بریزد، وزن کند بدهد دستتان؟ توی ایلام همان سال‌ها چهار تا جوجه‌فکلی با روپوش سفید هی می‌آمدند روی تاول‌هام را کنار می‌زدند، خم می‌شدند، زل می‌زدند به تفحص. انگار دارند موشک هوا می‌کنند. بعد سرشان را بلند می‌کردند، نگاه می‌کردند به من نه که توی چشم‌هام، نه! به سرتاپام، سرسری. ابروهاشان چین می‌خورد وسط پیشانی‌شان از دلسوزی، بعد با هم ور ور ور حرف می‌زدند. نه که از من، نه! از تاول‌ها. یکی‌شان خاک بر سر یکبار همچی هول ابراز فضل بود وقت روگرداندن، نفهمید که سرآستینش گرفت به تاول روباز. جگرم آتش گرفت از سوزش. حالا داری چی را این‌طوری نگاه می‌کنی؟

آن وقت‌ها چه می‌دانستیم وبلاگ و کامپیوتر چیست. من نامه می‌نوشتم برای بی‌نظیر، می‌گذاشتم لای جرز دیوار پشتی درمانگاه. درمانگاه که چه عرض کنم… بماند. تاریک‌روشن سحر می‌آمد بر می‌داشت، جوابش را غروب می‌گذاشت همان‌جا. یک‌بار نوشته بود چرا خواستگاری‌ش نمی‌روم. گفتم می‌خواهم دیپلمت را بگیری بعد. مثلا معلم داشتم می‌شدم، انصاف بود بگذارم از درس بیفتد؟ آن هم با آنهمه زکاوت. زکاوتش پر از زنانگی بود. مژه داشت به این بلندی. از زمین که بلند می‌شد، تنش هزار پیچ می‌خورد انگار که حریر توی باد برقصد. سرسری که می‌‌خندید، می‌دانست که عاشقم می‌کند. فرداش نوشت «تو با همه مردها فرق داری». این یک خط را دویست هزار بار خواندم، هربار تنم تیر می‌کشید. گفتم به خودم که یک روز شعری می‌نویسم براش، اسمش را می‌گذارم بی‌نظیر. شاید شب عروسی مان. بعد هرچه کردم، خنده‌‌اش را نتوانستم بنویسم. خنده را که نمی‌شود نوشت، آنهم آن خنده را، آبشار درج و مرواید. این آخری تنها چیزی بود که به ذهنم آمد: «آبشار درج و مروارید». اما حتی همان را هم ننوشتم، حتی به خودش هم نگفتم.

تهران که آمدم، هنوز منتظر اعزام بودم. قرار بود بفرستندم آلمان برای درمان. داستان آلمان باشد برای یک وقت دیگر. اما همان موقع‌ها یوسف آمد عیادتم، بیشتر یعنی دنبالم می‌گشت تا ردی ازم پیدا کند. بالاخره کرد، با لباس بسیجی آمد، از منطقه. آمار را او بهم داد. علی‌یار به  تهران نرسیده بود، توی خرم آباد تمام کرده بود. بی‌نظیر را هم می‌دانستم آوردند تهران. بنا داشتم از زیر آن‌همه پلاستیک و لوله که بیرون آمدم، یک‌راست بروم سراغش، بهش بگویم «آبشاری از درج و مروارید». می‌دانستم آخرین جایی که بردندش بیمارستان مصطفی خمینی بود، هم خودش هم پدرش. یوسف گفت بی‌نظیر نباید بداند مادرش مرده، دوام نمی‌آورد اگر بشنود. گفتم همان‌جا، با خودم «برات همه‌کس می‌‌شوم، تو فقط خوب شو.»

از من بپرسند می‌گویم بلا نسبت شما دکترهام دارند توی این واویلا مثل خبرنگارها می‌شوند. جسارت نباشد، اما شما که شب می‌روی خانه، هی بی‌خواب نمی‌شوی مثل من از نعره‌های این علی‌یار بی پدر. این چیزها را که توی یادداشتهات نمی‌نویسی. این می‌شود معادل چندتا سرفه؟ بعله، زحمت می‌کشید، دستتان درد نکند، اما جدی جدی، اصلا یک‌ بار شما به من جواب بده: دلتان به چه چیز این طبابت خوش است؟ این روزها که دیگر برای درمان سل و ذات‌الریه جایزه نمی‌گیرید. فوقش من بشوم «کیس»‌تان، فوقش درد من را بنویسید با کلمه‌های فرنگی دکتری. فوقش یک خراب شده‌ای هم دعوتتان کند بنده را معرفی کنید به جامعه پزشکی. خوب، بعد چی؟ به من چه می‌رسد که درمان ندارم؟

این که گفتم مثل خبرنگارها برای همین است. طرف از بچه‌های پاپتی توی چه می‌دانم کابل عکس می‌گیرد، برای «آگاهی جهانیان»، خیلی هم عالی. دستش درد نکند. اما چه جوری همان بچه خانه خراب را می‌گذارد می‌رود؟ حالا جهانیان به کنار، برای بچه‌هه چه کار می‌کند؟ مگر بچه‌هه منظره است که فقط به درد دیدن بخورد؟ نه که آدم باید همه دنیا را تنهایی آباد کند، نه. اما من مانده‌ام حیران شما دکترها، عکاس‌ها، چه می‌دانم، این فرنگی‌های دلسوز. خودم هم بودم نمی‌دانم چکار می‌کردم. این یک سوال فلسفی‌ست، من هم که تا دلتان بخواهد وقت دارم برای فلسفیدن.

این کلمه فلسفیدن را توی یکی از همین وبلاگ‌ها دیدم، خوشم آمد. این وبلاگ‌ها اگر نبودند من هم می‌شدم مثل همین اثاثیه اتاق. اما من همه جا می‌روم. توی همه شهرها رفیق دارم. آنها نمی‌شناسندم، ولی من می‌شناسم‌شان. می‌دانم امروز چی خوردند، چی دیدند، کدام دانشگاه خارج درس خواندند، کجا کار می‌کنند. من همه این‌ها را می‌دانم. وصلم، وصلم به بی‌مکانی. این‌ها را اگر بگویم باز شما توی یادداشت‌هات می‌نویسی بیمار توهم و هذیان دارد. لغت پزشکی‌ش چی می‌شه؟ همان. حق هم داری. شما همان درسی را خواندی که دکترهای همه دنیا سال‌ها خوانده‌اند. کتابتان وحی منزل است. اما خبر نداری! من به این چیزها خیلی فکر کرده‌ام. آن وقتی که به امثال صادق هدایت گفتند دیوانه، نمی‌دانستند که یک روزی همان توهم‌ها می‌شود خود زندگی.

عجله نکن! الان توضیح می‌دهم. طرف می‌گفت با یکی آن سر دنیا ارتباط دارد، زندگی ش را می‌داند، چه می‌دانم، صداش را می‌شنود، شما هم می‌گفتی این که غیر ممکن است. حالا بفرما. من پشت این کامپیوتر می‌نشینم، وصل می‌شوم به ایالت آریزونا، به پاریس، به تورنتو. یکی نشسته آن طرف، به زبانی که من می‌فهمم دارد فیلم مستند زندگی‌ش را نشانم می‌دهد. کتاب شما به این می‌گوید توهم. به اینکه من همه دنیا را گشته‌ام هم می‌گوید توهم. به اینکه هرچه می‌بینم را توی این وبلاگ برای بی‌نظیر می‌نویسم هم می‌گوید توهم. اما شما عقبید جانم. توی دنیای «ویرچوال» برای بی‌نظیر هم حتی می‌شود نامه نوشت، توی جرز هیچ دیواری هم قایمش نکرد. اصلا می‌شود گذاشت همه دنیا نامه‌ها را بخوانند.

شما به این می‌گویی توهم. اما به این علی‌یار بی‌شرف که صداش را نمی‌بُرد نمی‌گویی توهم. دارد گوشم را کر می‌کند، پرتم می‌کند روی زمین، شما پات را می‌اندازی رو پات و می‌نویسی پی‌تی‌چی؟ دی؟ چه می‌دانم، همان که گفتی، بیماری پی‌تی‌اس‌دی. حالا هرچی خواستی صداش کن، اما یک غلطی بکن باهاش. همه جا می‌آید پدر سگ، پاریس، تورنتو، تهران، هر خراب شده‌ای که می‌روم. بفرما…، حتما باید گریه کنم تا کاری بکنی شما؟ چی؟ قرص‌هام؟ ‌ای بابا.

قرص‌های شما دستتان درد نکند آرامم کرد، ولی یک جور بدی. من گفتم می‌خواهم آرام شوم، می‌خواهم یادم برود، نگفتم که می‌خواهم بمیرم! از غروب خوابیدم تا عصر امروز، بعد هم که بیدار شدم، چه حالی، حال بعد از سگ مستی. از این اتاق تا مستراح پام نمی‌کشید. سه روز است روزنامه نخوانده‌ام. نمی‌دانم دنیا دست کیست. این مثلا یعنی آرامش؟ نخواستیم. مرگ مغزی که نیستم، آدمم هنوز. وبلاگ نوشتنم هم که یکماهی هست تعطیل شده. شما به این می‌گویی درمان موفقیت‌آمیز؟

از آلمان که برگشتم، گفتند درمان «موفقیت آمیز» بوده. سوختگی ها زمان می‌خواست. تاول‌ها هم می‌آمدند و می‌رفتند. اما به گمانم زنده ماندنم خودش موفقیت بود. با ریه‌های از کار افتاده هم باید کج‌دار و مریز راه آمد. یک وقت‌هایی خیلی خوبی، تن و بدنت روبه‌راه است. اما همیشه منتظری، درمان که ندارد این بی‌پیر. بالاخره برمی گردد، توی یک جایی از تنت.

گفتم جا نمی‌زنم، یک مدتی برگشتم خانه خودمان، چه برگشتنی. انگار که توی کابوس، کابوس ببینی. خیلی چیزها نبود، خیلی چیزها هم هنوز بود. همه چیز به خوابگردی می‌مانست. می‌ترسیدم ببینمش. می‌ترسیدم یک مرتبه از پیچ جاده بیاید «آبشاری از درج و مروارید»، بلندبالا، و من لبهاش را ببوسم و ذوب شوم از عذاب وجدان. می‌‌ترسیدم از شرم تاب نیاورم من بی‌غیرت. اگر کسی آزارش می‌داد، یا چه می‌دانم، شوهرش اگر داده بودند، می‌رفتم لابد خودم را سر به نیست می‌کردم. یک گهی می‌خوردم که این‌قدر از خودم بدم نیاید. اما حالا داشتم راست راست راه می‌رفتم و ازش قایم می‌شدم، به من هم می‌گویند آدم؟ قایم شدم، گم شدم، جوری که نبیندم، جوری که چشم‌هام توی چشم‌هاش نه فقط او که توی چشم‌های خودم هم نیفتد.

تا به خودم بجنبم و معلم شدن باز یادم بیفتد، دو سالی گذشت، آمدم تهران، تهران هیز و نامرد. تهران به من همه چیز داد، همه چیز خودم را اما از من گرفت. رفتم دانشگاه بی‌سهمیه.‌ ای خدا، چقدر باید این را برای همه توضیح بدهم؟ شما هم لابد باور نمی‌کنی. مطمئنم نمی‌کنی. آن وقتی که من توی بهت راه می‌رفتم بی که بدانم سال و ماه و روز کدام بود، حواسم به حق وح قوق نبود. اصلا مگر ما حقی هم داشتیم؟ اگر داشتیم، می‌دانستیم مگر؟ بله خوب، تقصیر خودم هم بود.

عقم می‌گرفت از این کلمه «جانباز» که باید می‌گفتمش تا جیره اضافه بگیرم. برای درمان چرا، آنجا دیگر چاره‌ای نبود. اما با بقیه چیزها من مشکل فلسفی دارم. نه که بخواهم قمپز در کنم ها! نه! ولی من پیش خودم فکر می‌‌کردم اگر معلم شوم، شاید بچه‌های ما از ما باشعورتر شوند، از همه ما، از خیلی هامان بخصوص. به همین سادگی، اگر شعور داشتیم، آن‌وقت کدام حیوانی گاز خردل می‌پاشید توی حلق مردم؟

جوان بودم، چیزی هم نداشتم که ببازم، هیچ چیز. دیگر چیزی نمانده بود که براش هول بزنم. وگرنه شدنش که می‌شد. همان یوسف ببو مگر نبود؟ شنیدم بچه هاش و زنش را فرستاده کانادا، خودش مانده و خانه و دم و دستگاه، شده «شوگر ددی». این شوگر ددی را هم توی یکی از وبلاگ‌ها یاد گرفتم، فارسی‌ش را می‌گویم بابا قندی! اما معنی‌ش مردهای سن‌وسال‌دار پولدارند که با دخترهای جوان رو هم می‌ریزند و هی باید براشان خرج کنند. نه که اشکالی داشته باشد! نه! نوش جانش، ولی یاد آن جانماز آب کشیدن‌هاش که می‌افتم، وقتی می‌گفت «نگاه تو به بی‌نظیر از نظر شرعی اشکال دارد، باید صیغه‌اش کنی»، می‌شاشم به خودم از خنده.

معلمی کم کم چشمهام را باز کرد. دیدم‌ای بابا چه خبرهاست توی این مملکت، توی این شهر. بچه ها همیشه آینه جامعه‌اند، این را یکی از دبیرهای خودم می‌گفت، خدا رحمتش کند آقای کرمانی را. اما از هر جای جامعه که بودند، بازهم بین‌شان آدم احساس امنیت می‌کرد. هرچی بیرون کثافت بود، توی کلاس نفس تازه جاش رو می‌گرفت. آخر ساعت همیشه فکر می‌کردم نه، دنیا می‌تواند جای خیلی خوبی بشود. اما تا کلاس بعدی، باز یادم می‌افتاد که بیرون هیچ‌وقت امن نیست. مشکل شعور آدم‌ها کار من تنها نبود، اصلا خود من مگر چقدر شعور داشتم؟ هی می‌گفتم یک آدم هم یک آدم است. اما بعد می‌دیدم که بچه‌ها از حیاط مدرسه که سرریز می‌شدند توی خیابان، حل می‌شدند توی شهر، توی شلوغی، توی زندگی. این‌ها را به خود بچه‌ها هم می‌گفتم. یک ربع آخر کلاس اخبار کتاب داشتیم، بحث می‌کردیم، چشمهامان برق می‌زد.

بهشان کتاب قرض می‌دادم، این‌ها دیگر کابوس نبود. زندگی بود. بعد کم‌کم هی حالم را گرفتند. با توجیه و اخطار شروع شد، رسید به منع تدریس. شدم معلم خصوصی، می‌رفتم توی خانه اعیان و از ما بهتران، خدا به روز سگ نیاورد. آنجاها فهمیدم که از دستمال توالت هم بی‌جا ‌و مکان‌ترم. یکی جلوم الکی روسری می‌گذاشت، مادر یکی اصلا جلو نمی‌امد، سینی چای را از لای در می‌داد به پسرش. از من می‌‌ترسیدند، تکلیفشان را با من نمی‌دانستند. از در پشتی می‌بردندم تو، لابد که بیا و بروشان را نبینم. یکی نبود بگوید ما شدیم چوب دو سر طلا، به من از این واویلا یک تن علیل رسیده بود و انگِ جنگ. معلوم نبود جانباز بودم، یا کمیته‌چی یا بسیجی، آنهم بعد از ای‌نهمه سال که دوران این اولدروم قلدرم‌ها داشت سر می‌آمد. تازه حالا گیریم بسیجی بودم، بابا بسیجی بدبخت اگر نبود که شماها الان سر ویرانه های تهران باید کاسه گدایی می‌گرفتید دستتان.

این کلمه گه گرفته اصلا ابتکار کی بود این: جانباز! به گوش مردم که می‌خورد، فکر می‌کنند ادم حالا یه ترکشی هم خورده تصادفا. بعد اما ارث بابای مردم را بالا کشیده، به هرجا رسیده ناحق رسیده. بابا من کتاب می‌خواندم. من را ممنوع‌التدریس کردند، شماها یعنی اینقدر الاغید؟ دور و برم را که نگاه می‌کردم، کم‌کم حس می‌کردم شده‌ام یک تاول بزرگ که آدم‌ها با احتیاط از کنارش می‌گذرند مبادا بترکد. گاهی دلشان می‌سوزد، گاهی چندششان می‌شود، اما نزدیکش نمی‌شوند. بماند که خودم هم از بقیه تاول‌ها دوری کرده بودم، اما به دلایل دیگری.

گفتم یک مدتی برگردم سردشت، شنیدم دکترها دارند یک کارهایی می‌کنند برای مصدومین شیمیایی. گفتم بروم به یک دردی شاید بخورم. شاید هم خواستم فرار کنم. نمی‌دانم. رفتم. اما نشد بمانم. یعنی این علی‌یار پدر سگ نگذاشت. هی صداش را انداخت سرش، هی داد زد، هی داد زد. هی بو آمد، بوی گند، بوی شاش مانده، بوی تعفن و عرق. هی خواستم قورتش ندهم، نشد، نفس آدم یک جایی بند می‌آید. تمام بوی کثافت را قورت دادم، صدای علی‌یار هم باهاش رفت تو حلقم.

حالا شما که می‌گی پی‌تی‌اس‌دی و بیماری بعد از سانحه و فاجعه و از این چیزها، بگو چرا یکهو بعد از آن‌همه سال برگشت؟ چرا توی سال‌های تهران و معلمی صداش نیامد؟ چرا تا خواستم یه گهی با این زندگی‌م بخورم پیداش شد؟ چرا این‌جوری؟ تازه این صداها که همه‌اش مال آن روز حمله شیمیایی نیست؟ آن روز اصلا مسلسل و تفنگ مفنگ آن طرف‌ها نبود. اما حالا تا علی‌یار داد می‌زند، صدای رگبار مسلسل هم می‌آید، صدای ناله، صدای کوفت و زهر مار.. خفه هم نمی‌شود. هی وق می‌زند.

من دارم بو می‌کنم، اما بوی شکلات نمی‌آید. اگر این یکی را هم بگویی «توهم»، می‌زنم این شیشه‌ها را خرد می‌کنم توی سرت. نخیر، بوش بوی شکلات بود. خیلی خوب، شما نگفتی «توهم». ولی گفتم شاید بگویی دلم می‌خواهد بنویسم. یک دقیقه هیچ‌کدامتان گورتان را گم نمی‌کنید تا من بتمرگم بنویسم، بروم ببینم دنیا دست کی بوده این مدت، ببینم اصلا  کسی فهمید این وبلاگ «بی‌نظیر» یکماه‌ست به روز نشده؟ شما مثلا نگران منی که یک دقیقه راحتم نمی‌گذاری؟ ها؟ چرا می‌نویسم؟ زکی. حق هم داری. تو هم لابد فکر می‌کنی این‌ها را بنویسم که چی بشود؟ این چس‌ناله‌ها که کهنه شده، نه؟ نخیر. من خودم عقم می‌گیرد اگر بخواهم چس‌ناله بنویسم.

اصلا حالا مثلا بنویسم علی‌یار دارد داد می‌زند، بنویسم «شیمیایی زدند!»، بنویسم صدای فلان، بوی بهمان، اصلا کی می‌فهمد؟ اصلا مگر می‌شود داد و هوار را نوشت؟ فریاد را، بو را، گه‌گیجه و همهمه و گوریدن همه چیز به همه چیز را، رنگ اخرایی را، طعم اولین بوسه با مکث میان آژیر قرمز و سفید توی دخمه را، سوزش کنده شدن تاول را، چه می‌دانم، مثلا این‌ها را می‌شود نوشت؟

شما عقبی دکتر جان. وقت تلف نکن با این سوا‌ل‌هات. خیالت را راحت کنم: از سر صبح سرفه‌هام کم شده (این را به آن یکی همکارت بگو)، نفسم هنوز می‌گیرد نرسیده به پله سوم. نخیر، «صداها»‌ی توی سرم به من نگفته‌اند خودکشی کنم، نگفته‌اند کسی را بکشم، نگفته‌اند کسی توی غذای من زهر می‌ریزد، کسی هم زیر پوستم رادار کار نگذاشته. از مریخ تماسی نداشتم، صداها «من» را خطاب نمی‌کنند شما گفتی اگرصداها سوم شخص باشند بهتر است. شکمم هم کار کرده، امروز سه بار با افتخار ریدم به قبر همه جهانیان آگاه، قرص‌هاتان را هم، شرمنده، می‌خواهم بیدار بمانم.

خیلی کار دارم، شما اگر رفع زحمت کنید کلی نوشتنی دارم که باید بنویسم. شما هم مثل خواهر من هستی، از من می‌شنوی، برو دنبال یک کاری که کار باشد، برو اگر مردی شعور مردم را بالا ببر، برو سیاستمدار شو و آدم بمان، ریق مردم بی‌گناه را در نیاور بابت پول نفت و هول قدرت. برو خبرنگار شو ولی سر و صدا کن، بزدل نباش که یک مصاحبه کنی و بزنی به چاک. یک غلطی بکن با این عمرت. برو کنارخیابان ساز بزن مردم حالش را ببرند.

یا نه، اصلا همین دکتر که هستی، برو به جای زل زدن به من، به شاگردات بگو این مریض‌ها آدم‌اند،  آآآآددم. برو بگو به جای انگشت کردن توی تاول‌های من، باید جای دیگری رو انگشت کنند، باید کتاب بخوانند، روزنامه بخوانند، اعتراض کنند به گه کاری، به جنگ، به دزدی. آنوقت تاول‌ها هم کمتر می‌شوند قربونت بروم، کرم و پماد هم به جای خود، اما تاول باید از ریشه بخشکد. این هم برای اینکه نگویی ربطش چی بود.

حالا هم کلی چیز باید بنویسم َبعععله توی همان وبلاگ اگر یک خطش را خوانده بودی می‌دیدی که آن وبلاگ تنها جایی ست که می‌توانم زندگی کنم، آنوقت هی نمی‌پرسیدی چرا می‌نویسم، چی می‌نویسم. هزار بار گفتم که، از زندگی می‌نویسم. از خودم، از چیزهایی که خوردم، سفرهایی که رفتم، زن‌هایی که باشان خوابیدم، طیاره‌هایی که سوار شدم، استخرهایی که توشان پریدم، موزه‌هایی که توی فرنگ دیدم، از رئیسم، از همسایه‌هام، از بی‌نظیر، از بچه هامان گلگون و آرش. از عشق، عشق که زندگی را زیبا می‌کند، از وصل، از لحظه های عاشقانه، از لحظه بوسیدن لب‌هایی که طعم آتش دارند، از انحنای تنی که پیچ می‌خورد توی دست‌های من، از آبشاری از درج و مروارید، از خوشبختی، از قطره‌های ساده خوشبختی…، ا

– دسامبر ۲۰۰۷ بوستون