آیا ناتوانی مسری است؟ نویسنده این داستان در قالب یک رابطه سه نفره، روایتی به دست میدهد از روانهای تباهی که به وادی هراس افتادهاند و از واقعیت گم شدهاند. تنهایی شخصیتهای این داستان در یک بافت داستانی جاافتاده به «ناتوانی» در رابطه معنای تازهای میبخشد. در این بین روایتگر داستان که خود را از ایران جدا کرده اما هنوز در قید و بند آن رابطه نافرجام است، تکیهگاهی دارد: موسیقی. آیا میتوان این داستان را تعمیم داد؟ قضاوت با خواننده است:
همسایه قرمساق دیوار به دیوارم که هر روز صبح صدای تخت فنریاش بلند میشود، من چه پنجرهام باز باشد چه بسته، بیدار میشوم. این مرتیکه جلنبر که نمیداند من کیام و هی هر وقتی میبیندم میگوید: شبها لطفاً عصایتان را آرامتر توی راهرو بزنید! این تق تقش لاکی را وامیدارد به پارس کردن. در و همسایه زابرا می شوند…
برنمیگردم تا بگویم مرتیکه پفیوز! هیچ چیزتان مثل آدمیزاد نیست؛ وسط چله زمستان تازه یادتان میافتد باید بروید بیرون سگ لرز بزنید که چه؟! سال نو شده! آن وقت شب میآیی درِ خانه مرا میزنی چسمثقال ته استکان چه کوفتی نمیدانم که بفرمایید سال نو شده!
خب همین است که من ساکتتر میشوم. همین صداها که حالا از هر سمتی میآیند و به سمتی میروند؛ مثل یک اتوبوس نرسیده به ایستگاه از گوش چپم میآید، میرود توی مخم بعد فیس! بعد یک فوج از چیزهایی که برایم خیلی هم معنا ندارد ول میشود توی مخم؛ باز فیس! از گوش راستم خارج میشود. من میمانم توی ایستگاه. خیابان صدایی ندارد ، فقط و فقط بوی بنزین از ایستگاه بلند می شود. بوی بنزین را دوست دارم اما نه خیلی…
صبح پای تلفن از شراره پرسیدم سر کوچه باغ فردوس هنوز پمپ بنزین هست؟ ترافیک چی؟ راهت افتاده آن طرفها؟ بخواهی پوستی، سیمی یا مضرابی برای سازت بخری؟ برگشتنی پا کند کردی! تا با بوی بنزین مشامت را پر کنی؟! بعد در جوابت بگویم آن روز شانس آوردیم! بپرسی برای چه؟ و خودت را بزنی به آن راه که انگار نه انگار من درست بَرِ میدان تجریش به هوای اینکه نخوری زمین بغلت کردم. شانس آوردیم. وسط آن بگیروببند یک حزب اللهی نیامد من را یقهام کند گه زیادی خوردی تو روز روشن جلوی همه زن بغل کردی! انگاری هول شده باشد رفتیم توی کوچه باغ فردوس. هی ازم میپرسید: این سازفروشی کجاست؟ پای تلفن همه اینها را برای شراره تعریف کردم.
گفت: چه چیزایی یادته!
بار اولی که شراره را دیدم از نیمه شب هم گذشته بود. دیدم کسی با در خانهام ور میرود. از جا جستم و آهسته به در خانه نزدیک شدم. دستگیره تکانتکان میخورد. از چشمی دیدم، شناختمش. قفل را چرخاندم. در را باز کردم، آمد تو. هقهق میکرد. بعد وسط هال ایستاد، چند نفس عمیق کشید و انگار به خودش آمده باشد، برگشت رو به من، رو به در ورودی جیغ خفیفی کشید. صدایش در راه پله بالا و پایین شد.
گفتم: خوبی؟
خوب نبود. آشفته بود. از در رفت بیرون، از پلهها رفت بالا کلید انداخت و در خانه خودش را باز کرد. رفت تو و در را بست. فردایش دیدم پشتِ در یک کارت عذرخواهی و یک جعبه شکلات و چند جمله که در را عوضی گرفته و حالش خوب نبوده و ببخشید و امضا کرده بود: شراره فروردین ۹۱.
به یک هفته نکشید توی آسانسور دیدمش. موهایش آشفته نبود؛ به خودش رسیده بود. روسریاش هم افتاده بود روی شانههایش. در باز شد و وقتی پیاده شدم گفتم: از شکلاتها ممنون.
گفت: ترسوندمتون؟
گفتم: نه بیدار بودم.
در آسانسور داشت بسته میشد، سریع آمد بیرون؛ دوباره در باز شد.
گفت: از پلهها میرم.
بعد تقتق پاشنههایش روی پلهها ضرب گرفت و بالا رفت. من هنوز داشتم با کلیدها ورمیرفتم که در را پشت سرش بست. وقتی مطمئن شدم رفت، دوباره دکمه آسانسور را زدم. در که باز شد تو رفتم و دکمه هیچ طبقهای را نزدم منتظر شدم در آسانسور بسته شود. بعد چند دقیقه بیشتر طول نکشید چراغها خاموش شد. چندبار نفس عمیق کشیدم و تکیه دادم به سردی آینه که پشتم بود، پشت بازویم را خنک میکرد.
حالا بعد از اینهمه سال گوشیات را برمیداری. می پرسی: شما؟
گفتم: من؟ من آرمینم .
گفتی: به جا نمیآرم.
گفتم: آرمین ذاکری
تکرار کرد: آرمین ذاکری.
گفتم: آره
گفت: باورم نمیشه تو زندهای؟ اصلاً چه طوری شماره منو پیدا کردی؟ از کجا زنگ میزنی؟
البته توی دلش با خودش گفته حالا چه میخواهد؟ دنبال چیست؟ فکری برش داشته یا پولی میخواهد؟! اصلاً نمیفهمم چه میخواهد. اما تا گفتم که نه ایران نیستم، انگار نفس راحتی کشید. انگار فکر کرد اگر ایران نباشم هیچ خطری ندارم. همهچیز به یک تلفن میتواند ختم شود.
گفت: کمکی از من برمیآد؟
گفتم: نه نه؛ من فقط زنگ زدم همین. دنبال چیزی نیستم شراره.
در را باز کردم. خط اخم ابرویش از بالا عینک رفته بود لای سفیدی ریشههای موهایش. موهای پرکلاغی سیاهش را بافته بود آورده بود بین دو پستانش به تهاش کشی بسته بود. گفت صدای ساز تا آشپزخانه من هم میاد گفتم اذیتتون میکنه؟ گفت نه، میشه ببینمش چشم از ساز برداشت به من نگاه کرد؛ من هم نگاهم را سراندم تا کش موهایش.
آنقدر ناشی بود که با ناخن میزد روی پوستِ ساز.
پرسید: این جنسش از چیه؟
رفتم جلو، گفتم: مراقب باش!
بعد ساز را از گُل میخ برداشتم و توی دستم گرفتم.
رو ترش کرد و گفت: چیزیش شد؟
انگار به خودم آمده باشم مشتم را دور دستهساز شل گرفتم و گفتم: نه اینجا بنشین بگیر بغلِت.
ناشیانه ساز را بین دو پایش گرفت. سرش را بالا گرفت!
گفت: تو خوب سازمیزنی! می خوام بهم یاد بدی !
گفتم: نه.
گفت: درست گرفتم؟
بعد مثل تصویر آدمی که یک گیتار را بغل گرفته و میخواهد توی عکس خوب بیفتد، نگاهم کرد!
گفتم: نه.
با انگشت زدم روی زانویش؛ گفتم: پات رو از روی پات بنداز، کمی هم صاف بشین.
از من تو پرتر بود بار اول جلوی در آپارتمان دیدمش، شراره او را معرفی کرد.
گفتم: خوشوقتم.
گفت امیرم! شوهر شراره!
به نظرم آمد می شناسمش چشمان روشن، موهای قرمز! دست که داد خیال کردم دارم دست می کنم توی مو های شراره.
گفتم مزاحمتون نمی شم.
توی آسانسور، بعد توی خانه، بعد زیر دوش دستم را با دست دیگرم گرفتم اول با صابون دستم را شستم، بعد آب کشیدمش، بعد دوباره شستم، با آب سرد سرد آب کشیدم. نگاه کردم به خط های کف دستم گفتم سلام امیر جان.
من به حرف های شراره گوش می دادم. فقط برای این میشنیدم که دلش میخواست اینها را به کسی بگوید که کاری نداشته باشد، نظری ندهد، در نیاید که آره فلان یا بهمانی زندگی اش همینطور است باید گرمی به خوردش بدهی یا فلان ژل را امتحان کردی؟! خوب تحریک میکند. فقط یکی را میخواست که بشنود بشنود بشنود تا خالی شود. وقتی خالی میشد انگار دیگر جامد نبود توی خودش؛ دیگر چیز سفتی نبود. نرم روی مبل ولو میشد. من رویش شمدی میکشیدم و خوابش میبرد. چیزی را جابهجا نمیکردم. تلفن را میکشیدم و گوشیام را خاموش میکردم. گوشیاش را میگذاشتم آن طرفتر؛ هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. کتاب هم ورق نمیزدم. میترسیدم بیدار شود و بخواهد مانتویش را بپوشد و برود.
گفت: سه تاره؟
گفتم: نه. این تاره.
گفت: چه فرقی میکنه؟
گفتم: باید اینجای دستت بسابه به این خرک.بعد انگشتم را بردم زیر کش مویش که به مچش بود.
بعد با نوک انگشت مچش را لمس کردم و گفتم: مضراب رو اینجور بگیر!
مضراب را بین دو انگشتش گرفت و رو به من گفت: چقدر کوچیکه!
کوچه باغ فردوس بود، راه نبود رد بشویم، بوی بنزین و بوی دود هوا را پر کرده بود. دو تایی توی سازفروشی جا نمیشدیم، بیرون منتظر ایستاد. دو تا مضراب برنجی جدا کردم، قدری موم، یک ساز مشقی بدون مهر گرفتم و برگشتیم خانه. طبقه من پیاده شد و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. در را به هم زدم. ساز را از گلمیخ برداشتم و رو به شهر رو به تاریکی زدم. باران تقتق به شیشه میخورد. دستم گرم نشده بود. در را میزدند؛ به روی خودم نیاوردم. باز در را زدند. بلند شدم در را باز کردم. شراره بود آمد تو و رفت روی مبل نشست، موهایش را باز کرد و کشش را انداخت به مچش..
گفت: میخوام بشنوم!
دستش را به شیشه گرفت و گفت: خیسه ، آب تو نیاد!
گفتم: نه سرده؛ فکر میکنی خیسه.
گفت: بزن دیگه.
گفتم: سردته، شومینه رو روشن کنم؟
گفت: خودم این کارو میکنم، تو ساز بزن.
بعد رفت از سر تاقچه شیشه شراب را برداشت.
گفت: امیر باز رفت ماموریت.
گفتم: همونجا پشت سرت در بازکن اونجاست.
گفت: بزن دیگه.
ته شراب را درآوردیم. ته همه چیز را؛ جامهدران، صدای باران، بویی که از موهایش میآمد. صبح پا شدم دیدم نیست. دست کشیدم به بالش؛ سرد بود و کش مویش را جا گذاشته بود.
صدای فنرهای تخت از پس دیوار میآید. صبح شده. کمر پر همسایه الدنگم امانش را بریده. آه و اوهشان توی مخم است. نمیدانم چطور صدای پارس سگ نمی آید. سعی میکنم گوشم را بخوابانم روی خنکی دیوار و به تیکتیک ساعت گوش بدهم که جیغش بلند میشود. مینشینم لب تخت به خودم نگاه میکنم که وضع بدی دارم. یک قهوه تلخ درست میکنم. فنجانش را میگذارم روی هره پنجره و سیگاری دود میکنم. دمم را فوت می کنم کف دستم. رو به کش مو رو به مچم می گویم صبح بخیر امیر جان . دست دراز میکنم نوار کاستی از قفسه بیرون میکشم، نوار آفتاب خورده و گرم است، چند باری نوار را میزنم روی رانم و میگذارم توی دستگاه پخش. علیزاده است نمیفهمم روی الف یا ب کاست اما دارد ساز سلانه میزند.
دم باران، خیابان عینآبادی، کوچه قرمز طبقه پنجم، لای پنجره باز است، صدای دلنگ دلنگ مضرابی میآید. دست من آهسته کشیده میشود روی موهای شراره. پایین میآید. دلنگ! باز دستم میرود لای موهایش و پایین میآید. دلنگ به دلنگ سوم نمیرسد. انگشتم را میگیرد. یادش دادهام؛ مضراب را میچسباند توی گودی کمر ساز. خانه تاریک است، پردهها را کنار زده. توی شیشه تصویر زن برهنهای را میشود دید که تنش افتاده روی اتوبان. همه با یک سرعت کنار هم با فاصله جلو میروند، از پاهایش میگذرند، از میان زانوهایش، از لای پستانهایش و در چهرهاش هیچ تغییری ایجاد نمیکنند. فقط دود سیگار لحظهای محوش میکند بعد آهسته اول دهانش بعد بینیاش بعد چشمانش دوباره پیدا میشود. میپرسم: چیکار میکنی؟
هیچ چیز نمیگوید. باز صورتش محو میشود. بعد میشود دو پا را دید که رویش سازی ایستاده. دست میبرم جلو از پهلویش مضراب را میکشم بیرون، گلویش را میگیرم و روی پایم میگذارم. سرش روی پایم است. آهسته میکشم روی تارهایش؛ آهسته آهسته تند میشود.
روی مبل خوابش برده. شمد، آرام از روی پستانش میسرد.
شراره بود. عالم خودش را داشت. نمیشد کلکل کرد. باید بهش گوش میدادی. باید مینشستی حرف بزند و برای بار نمیدانم چندم بگوید امیر را نمیتوانم تنها بگذارم.
با هم یه جا بزرگ شدیم. امیر میگه منم توی کوچه بودم، منو میگه! میخواسته به اون یارو کمک کنه. به گمونم میگه پیکان بوده. تو کوچه پیکان داشتیم، اینو یادمه! رنگش نخودی بود دور لاستیکاش سفید. اما تو جوب افتادنش رو نه! میگه به من نگاه نمیکردی شراره، اما حواست به من بود؛ رو به ساختمون شیشهای آدامس میترکوندی! میخواستم جلوی تو خودی نشون بدم! یارو راننده هی گاز میداده تا ماشین از تو جوب در بیاد. گاز می داده، دود کوچه را برداشته بوده، در نمیاومده! امیر میگه: هی زور میزدم شراره، چرخش دود میکرد، داد میزده شراره شراره! اما من فقط آدامس سق میزدم، خوشم میاومد صداش میافتاد تو ورودی پارکینگ خونه میپیچید شراره شراره! تو شیشههای ساختمون معلوم بود، موهای امیر رو از پشت ماشین میدیدم، بوی داغی آهن کوچه رو گرفته بود، تا چرخش از جوب در بیاد هی صدام میکرد شراره، من خوشم میاومد، صدا تو پارکینگ میپیچید شراره شراره… میدونی آرمین چی میگه؟ میگه حس کردم زیر شکمم داغ شد، داغ داغ … بعد اصلا حالیش نبوده چند شب اول دردی کشیده و آروم شده وَرَمِش هم خوابیده تا خدمت افتاد همین پادگان ونک، صبح می رفته شب نشده خونه بوده، زیاد سرپا نگهش می داشتن باز تخمهاش ورم کرد، کارش به معاینه کشید. دکتر آسایشگاه همونروز مرخصش کرد وکاغذی براش نوشت به یک ماه نکشید که معافش کردن.
پُقی میزند زیر گریه!
می دونی آرمین! هر بار که از امیر میخوام بهم میگه : من خیلی دوسِت دارم شراره! فقط با دست با دسِتش برام میاره…
یک اتوبوس بود که زیر باران میآمد. چراغهایش روشن، تویش پر؛ شیشههای بخار زده. میرسید درست بیخ گوش چپم، فیس درش باز میشد. میرفت توی مخم. زمزمههای آدمهای تویش ول میشد؛ باز فیس! میرفت از گوش راستم بیرون. من هنوز روی نیمکت کنار خیابان سیگار میکشیدم. یکی آمد و پرسید: چه کمکی میخواهید؟ چیزی نگفتم. چه میگفتم؟ میگفتم ببخشید راهتان را بگیرید و گورتان را گم کنید؟! که چی! من نمیتوانستم توی آن آلونک فکسنی دوام بیاورم. سر کوچه روی نیمکت ایستگاه اتوبوس منتظر میماندم، توی مخم یک سری صدا ول بشود و حدس بزنم این صدای که بود و چه جور آدمیست و برگردم خانه، هوایی شوم گوشی را بردارم سراغ شراره را از هر که فکر میکنم بگیرم تا… تا بالاخره غروب. به خیال خودم که هنوز صبحها تا دیر وقت خواب است. ظهر حوصله ندارد. غروب دلش همه چیز میخواهد؛ مثلاً با من حرف بزند.
اصرار اصرار که من خودم هستم، من فقط رفتم. نمردهام. یعنی از نقطهای به نقطهای دیگر رفتم و اگر خبری نبود چون خبری نبود، زندگی بود. مجهول با خودم با این اتاق حالا حرف میزنم، نگران شدهام این چیزهایی که ته مغزم مانده یکهو همه از یادم برود. شاید زیادی به دیوارهای سفید اتاق نگاه میکردم. آنقدر نگاه کردم که جوهرم رفت، رنگم رفت؛ حالا همه چیز خاکستریای شده که سفیدش بیشتر است. خب چه میدانم مهم نیست، خوبیاش این است که من خیلی راحت دارم این حرف ها را مینویسم!
آن وقت همین همسایهام که حالا سگش را بیرون آورده لخ لخ از اینور میرود آنور، لخ لخ هم خودش و هم سگش که زنجیر فلزیاش را میکشد، بفهمد من کسی بودهام! این طور راهم را نبندد و بگوید: کسوکاری ندارید که بیایند کمکتان کنند؟ من مشکلی ندارم دو تا نامه در ماه ببینم کی برایتان فرستاده خیلی کار سختی نیست اما خب غذایی چیزی برایتان درست کند؛ و من بگویم که گفتید این را کی فرستاده!؟
شراره نوک انگشتانش را نشانم میداد و میگفت: جای سیمو ببین!
میگفتم: عادی میشه.
میگفت: دلم نمیخواد عادی بشه.
میگفتم: پوست دستِت زخم میشه.
میگفت: انگشتای تو رو ببینم!
بعد انگشتهایش را لای انگشتهایم گره میکرد و میگفت: یه کم ساز میزنی؟
آنوقت هنوز دستم گرم نشده بود. میخوابید و تنش زود سرد میشد. درست وقتی خوابش میبرد انگار میرفت تا دور بشود، شاید بمیرد بعد دلش نمیآمد، میفهمید یک نفر دارد نگاهش میکند، یک نفر نگران است درست همانجایی که فکر میکرد رها شده. شبیه کوچهشان بوده، بر میگشته امیر را پیدا می کرده تنها پشت شمشادهای ته کوچه بغلش میکرده لبش را میخورده نوک سینه اش را، بعد دست امیر را میگرفته میگذاشته لای پایش میگفته بگو بدنم چه جوریه! امیر بگو دیگه !
می گفتم: شراره پاشو پاشو! شراره خواب میبینی، چیزی نیست منم آرمین، آروم باش! الان برات آب میارم.
میگوید: خواب میدیدم نشسته بودم روی پلههای خونهشون، دامنمو جمع کرده بودم بین دو رونم، سرد بود، پاهام دون دون شده بود، اما دوس داشتم ساقهام را ببینه!
دیدم دارد شب میشود و خبری از امیر نیست. راه افتادم پشت شمشادها.
آمده بود مشق تار بگیرد. که گفته بود: دکتر امیر رو جواب کرد. شب برنمیگرده میره خونه مادرش! گریه کرده بود و خوابیده بود و حالا هم خیلی دیر شده بود. باید برمیگشت. من یخ میکردم سردم میشد. میفهمید چقدر سخت است که میخواهد برود.
بهش گفتم: دلت میخواد چیزی دُرُس کنیم با هم پشت پنجره توی تاریکی رو به شهر بخوریم؟
صبح میشد، صورتش را توی آینه میدید. میدیدم دهانی پهن، چشمانی گشاد، دماغی که توی صورت میفهماند نفس میکشد، نفسش روی پوستم خنکم میکرد، تنش توی تنم گرمم میکرد. خوابم نمیبرد. صبح باید میرفت.
دم در گفتم شراره گفت چیه گفتم نخودی بود گفت چی گفتم پیکانه گفت کدام پیکان! گفتم همان که امیر از تو جوب بیرون کشید. گفت آره فکر کنم، چطور؟
گفتم هیچی فکر کنم ما هم تو کوچه یکی شبیهاش را داشتیم. از پلهها رفت بالا.
پشت سرش در را بستم. لخت جلوی آینه ایستادم تو چشمام نگاه کردم چند باری پلک زدم ته حلقم قرمز بود دست انداختم تخمم رو تو مشتم گرفتم حس کردم درد خیلی خفیفی رو حس می کنم. پیکان نخودی توی کوچه داشتیم یه ژیان یک پژو نه دو تا پژو چند تا پیکان بعد توف کردم تو روشوی و صورتم رو شستم. نه، پیکان نخودی نداشتیم. تا شب به چند نفری زنگ زدم کسی چیزی یادش نمی آمد. پیکان نخودی! زنگ زدی میگی آن سال تو کوچه پیکان نخودی داشتیم، من چه میدانم آرمین جان من زور بزنم یادم بیاد ناهار چی خوردم گفت حالت خوبه گفتم آره بابا خوبم.
شراره میگفت: تو صبحا بیاعصابی. صبح انگار نخوابیده باشی.
میشنیدم؛ همه حرفهایش را میشنیدم و میگذاشتم بگوید.
میگفت: ته شیشه را بالا میآری، لوچ میشی و لم میدی روی مبل به بدنم نگا میکنی.
بدن شراره سفید روی کاناپه چرمی سیاه، شل و رها؛ قوسی بود قزحی بود؛ آدم را یاد غروب میانداخت. یاد نفسنفس زدن، یاد همه اینها، بهش پای تلفن گفتم؛ با همان تار پا شدم راهم را گرفتم آمدم همین خراب شده دیوار به دیوار همین دیوث که از چهار تا کلمه اش حتی یکیاش را هم نمیفهمم چه می گوید.
گفتم: نمیشد، دُرُس نمیشد، همه چیز داشتم و نداشتم.
گفتم: میدونی… باید میاومدم. باور نمیکردم.
شراره می گفت: چرا داری بازیم میدی؟ مسری چیه، از کی تا حالا خواجه شدن مسریه!
میگفت: مگه قرار نبود ردیف حسین علیزاده رو تموم کنیم؟ داری یه سری حرف رو سر هم میکنی تا ولم کنی. امیر که کاری با ما نداره! حالِش اصلا خوب نیست، صورتش زردتر شده، اکثر شبا خونه نمیآد، پیش مادرش میمونه! یه جورایی بچه شده بهونه میگیره. میگه با دست نه! بعد داد میزنه، گریه میکنه، دو روز نشده بر می گرده عذر خواهی میکنه. پوستش شده عین زرچوبه ، زرد زرد!
شراره بهم میگفت: میخوابی روی کاناپه چرمی سیاه. نگامم نمیکنی!
میگفت: داری مثل خوره میخوریم. تمام وجودم را میبلعی بیاینکه حال خوبی داشته باشی. بهش گفتم: شراره قراری نبود که خوب بشم!
گفت: پاک قات زده بودی!
میگفتم: حالت تهوع دارم. مدام سرم گیج میره و چشمم دو دو میکنه.
بهش گفتم: باید پنهون میکردم. نمیخواسم بفهمی. اگه میفهمیدی، اگه متوجه میشدی امکانش بود همه چیز نابود بشه و دیگر نیای لخت روی کاناپه سیاه بشینی و اونجور به خواب بری! دیگه نیای بگی پشت سرت تار مشقی را کوبیدم زمین. چه فرقی میکرد. اونقدر اون گوشه توی مخت میموندم تا هر کی میاد یک تکه را برداره و بره. عینهو مورچهها که جمع میشن دور مرده چیزی، بعد هر کسی چیزی را برمیداره و میره. حالا تو به خیالت کدوم بود که بیشتر خاطره منو از ذهنت پاک کرد؟! نمیفهمی کدوم مورچه بود که چشمای منو برد. نمیفهمی درست چند تا مورچه اونم سیاه از پشت هم سراغ من اومدن و بردنم. بیصدا اومدن و بیصدا رفتن. فقط قلقلکم میاومد.
بهش گفتم: چشمم میخارید به خیالم که چه میدونم از امیر گرفتم بدنم بیجونه، یا که کم آب شدم. میبردند… چشمم را سر دست مورچهها میبردند. یک چیز گرد را به پشت میبردند. من فقط قلقلکم میآمد. میخندیدم؛ بلندبلند میخندیدم، توی صورت دکتر، توی صورت منشی میخندیدم و بیرون میرفتم. توی خیابان میدیدم همه اینها که توی میدان تجریش دارند به زور توی پیادهروها میروند، راه داشته باشد لب پر میشوند و میافتند توی خیابان، چقدر سیاه هستند، چقدر همهشان سیاه پوشیدهاند. چرا گریه میکنند؟ چرا بر سر خود میزنند؟ دور و برم شلوغ بود. جای سوزن انداختن نبود. یک سر سیاه. از عقب هم میرفتند و میبردند؛ میبردند. میدیدم که چشمم به خودم بود و من رو به چشمم. چه داشتم بگویم؟ هیچی! فقط رسیدم خانه، امیر را جلوی آسانسور دیدم. دست دادم. دستش نرم بود و بی استخوان.دستش را فشار می دادم می خواستم استخوانش را بیدا کنم. در چشمانم نگاه می کرد. سفیدیش به زردی می زد.
گفت: خوبی آرمین جان؟
گفتم: آره
گفت: رنگ روتون پریده!
پشت سرم چفت در را انداختم. روی کاناپه چرمی خوابیدم. دستم را زیر دماغم گرفتم، بو کشیدم اما هر چی بو کشیدم بوی شراره را نمی داد، نفس راحتی کشیدم.
تمام وجودم را مورچه گذاشته و دارد هر مورچه چیزی میبرد. حالا تو بیا بفهم من چه میگویم. خود دکتر میگفت، هی میگفت. نمیدانم از چه میگفت! از چیزی میگفت که خوب یادم نیست. یادم هست که میگفت چشمت… من هم میخندیدم. دیدم عینهو مانده باشی گوشهای و به نظر نیاید زندهای. بیایند زندهات را سر دست جای مرده ببرند؛ بعد گورت را بکنند بعد بر سر خود، بعد بر سینه خود بکوبند، بکوبند به در، میکوبیدی. در را باز کردم. چشمانت خیس بود شراره. خیسِ خیس. جواب آزمایشها را دیده بودی، من گذاشتم رفتم.
شراره پای تلفن بهم میگفت موهایت ریخته بود، ابرویت ریخته، لبت ترک برداشته بود، عوارض دارو بود. میگفت همینجوری بودی. میگفت فقط به خاطرت چند تا از دوستانت مو تراشیده بودند. میگفت مویش را تراشیده بود اما من یادم نیست.با امیر دیدنم آمدن، فهمید راحت نیستم، امیر توی درگاهی خانه ایستاد تو نیامد. مثل من نبودند. عین من نبودند؛ باور کن دارم راستِ راست حرف میزنم. اصلاً شبیه من نبودند. شاید اگر لخت، رو به شهر توی شیشه نگاه کنی شبیه من باشند. شبیه من که حالا یک پنجره تویم خاموش میشد. من میماندم روی تنه سفید سرد بتُن تا اتوبوس برسد. شراره این ها را امروز دارد تعریف میکند اما آن روز لبانش سرخ بود.
میگفت: بهت گفتم…
بهم نگفته بود .
میگفت: بغلت کردم…
بغلم نکرده بود.از خانهام بیرونشان کردم. شراره توی بغل امیر هق هق میکرد، در را رویشان بستم. میخواستم نفهمد.
میگویم که: یادت مییاد؟
میگویم: این قرمساق، این پفیوز هوا ورش نداره که بیکسم؟!
مینویسم که توی پست بیندازم از پست بردارد ببیند این همه برگه را کسی برای من نوشته. من که تو به خاطرم همه موهایت را تراشیدی! نمیفهمیدم! روز آخر گذاشتم باز روی همان مبل چرمی مشکی، لخت بخوابی. بعد من با دست کاری کنم تا بیایی، عینهو امیر، بعد به لختت، به قوست به قزحت نگاه کنم. اما میدیدم توی نگاهم چیزی میآید که خطوط را درهم میریزد. گفته بود دکتر، همه چیز درهم میریخت. دیده نمیشدی. یک توده سفید بودی که در سیاهی حل میشدی. رویت را کشیدم با شمد؛ بعد بلند شدم، بعد آمدم طرفت ببوسمت. گونههای سرخت را که میفهمیدم هر چند مو بتراشی میتواند سرخ بماند. نکردم؛ ترسیدم. بهم گفته بودی لبت زبر شده. گفتی آب بدنت دارد کم میشود.
بعد از آن همه، من باید میرفتم. در را آرام بسته بودم و رفته بودم، پشت سرم را هم نگاه نکرده بودم، به سیمهای معلق دسته شکسته تار مشقی جلوی در مانده نگاه نکرده بودم، از کوچه، از خیابان، از اتوبان، از فرودگاه و باز از فرودگاه، بعد مستقیم آسایشگاه، بعد بستری بعد… بعد… بعد… بعد…
همه چیز خاکستری، کمی سفید و ساکت مانده بود آن وقت دیگر برایم مهم نبود. تکیده و نحیف دلم نمیخواست برگردم. دلم نمیخواست بنشینم روی صندلی رو به روی مبل، تو لخت بخوابی نتوانم نگاهت کنم. بنشینم و خوب نفهمم این همه مدت چه کردی. نفهمم چه طور این همه مدت روی چرم سیاه نفس کشیدی. اینها را نوشتم که حالا بچپانم توی پاکت، زبان بزنم و پاکت را توی دست بگیرم ببینم ورم کرده، بروم توی ایستگاه نخی و دودی، بعد فیس! اتوبوس بیاید برود توی گوش چپم بعد من بایستم بعد بروم توی هیاهوی همه فرو بروم. بویی که نفسم را به هم میزند لابهلای مردم تا باز فیس! در باز شود و من خارج شوم بروم پست؛ فرستنده را نام تو بنویسم. نشانیاش را بگذارم بعد گیرنده را خودم. پستچی بپرسد: چه مدت؟
بگویم: عادی.
بعد پول تمبرش را بدهم. دوباره ایستگاه بعد فیس! بعد بوی عرق آدمها، عطرشان، بوی دهنشان پیاز، بعد فیس! بعد یک نخ دیگر دودی، فوت کنم توی همه خاکستریهای اطرافم؛ بعد توی راهرو محکم عصا را به دو سمت راهروی باریک بکوبم به در خانه آن همسایه قرمساق؛ بعد سگش پارس کند، در خانهام را باز کنم و پشت میز بنشینم. تیک تیک ساعت توی مخم بیفتد. پنجره را ببندم و منتظر شوم همسایه نامهام را بیاورد و بگوید انگاری کس وکارتان نامه فرستاده!