شهرنوش پارسیپور – فاطمه زراعى را مىتوان میان نویسندگان جوان طبقهبندى کرد. او متولد سال ١٣۴٨ در شهر تهران است. ویژگى او قوه تخیل مهار گسیختهاىست که در فوران خود خواننده را گیج مىکند که منظور چیست و هدف کدام است. این قوه تخیل در بسیارى از داستانها نمود پیدا مىکند.
در نخستین داستان مجموعه «حرفه من خواب دیدن است» که «زندگى و مرگ یک قوزى» نام دارد این قوه تخیل به این صورت بارز مىشود: شش نفر قوزى ردیف نشستهاند و قاضى باید درباره آنها تصمیم بگیرد. آنها بسیار زشت و کریه و بدهیکل هستند. به این جرم همه آنها به اعدام محکوم مىشوند. هیچکس هم در این میان به این حکم اعتراض نمىکند. روش پیاده کردن حکم عجیب است. آنها را به خانه بزرگ و مخوفى مىبرند و در را به رویشان مىبندند. آنها باید همدیگر را بکشند و در عین حال هر کس نگران پنج نفر دیگرىست که قصد کشتن او را دارند. انواع و اقسام وسایل کشتن در این خانه وجود دارد، و ما همراه با یکى از قوزىها این تجربه کشتن و کشته شدن را دنبال مىکنیم. البته شخصیتهایى که مىکشند و یا کشته مىشوند با یکدیگر جاى عوض مىکنند و به این تمهید با تمامى قوزىها آشنا مىشویم. عاقبت یکى از قوزىها پنج قوزى دیگر را مىکشد و با هربار کشتن، خود نیز مرگ را تجربه مىکند. بعد ناگهان اعلام مىکنند که حکم عوض شده است و آنها آزادند. این داستان عحیب در عمل هیچ سر و تهى ندارد. البته موضوع آن روشن است، اما روشن نیست براى چه نوشته شده، چون با هیچ واقعیتى در جهان تطبیق نمىکند.
در داستان بعدى نیز با همین مشکل روبرو هستیم. در داستان «اگر خانه را پیدا نکنم چه» با زن یا دخترى روبرو هستیم که در یک خانه بسیار زشت دراز و بزرگ زندگى مىکند که در کوچهاى قرار گرفته که ته آن کوچه یک دریا قرار دارد. این زن یا دختر دائم گریه مىکند و گریهاش بند نمىآید، چون این خانه او را اذیت مىکند. به بخشى از این داستان توجه کنید:
«خانههه این قدر ناجور است که نگو. خیلى بزرگ است و تمام بزرگىاش را هم خرج یک ضلع کردهاند، دراز و باریک مثل یک دالان احمقانه. اى واى… احمقانهترین خانهاى که تا به حال توى دنیا ساخته شده است. عینش را نه من دیدهام نه تو و نه هیچکس دیگر. لامذهب عین قبر است. آآآآخ واى واى… مىترسم از زور گریه بمیرم. دستى دستى خودم را زنده به گور کردم. دیدى چه خاکى به سر کردم. باید از آشپزخانه وارد خانه شوم از آنجا به حمام بعد اتاق بعد راهرو. اجزاى خانه همه مثل تسبیح پشت هم چیده شدهاند. تازه کثیف و کهنه هم هست. هیچ جایش آینه ندارد. آى آى آى… آینه ندارد؛ فکرش را بکن؛ من بدون آینه آرایش مىکنم و خدا مىداند چه شکلى مىشوم. تازه گریهام هم بند نمىآید، همهاش شره مىکند و مىریزد روى صورت نازنینم…»
شهرنوش پارسیپور: فشارى که جمهورى اسلامى به زنان ایران وارد مىکند باعث مىشود که هر زنى که اندکى شهامت در خود مىیابد بکوشد کارى کند کارستان. هرکس جداگانه باید ثابت کند که موجود عجیب و غریبىست که باید به او توجه کرد.
به همین ترتیب راوى داستان دائم اشک مىریزد و از خانه بدگویى مىکند. بعد متوجه مىشود که در ته دریاى ته کوچه یک پرى دریایى زندگى مىکند. همه در این شهر یک کارت شناسایى دارند و شخصى هر روز این کارتها را مىبرد و در دریا مىریزد. پرى دریایى این کارتها را پاک مىکند. معنى این حرکت این است که او گناهان مردم شهر را پاک مىکند. در همین موقع اتاقهاى خانه جابهجا مىشوند. آنها که طرف راست هستند به طرف چپ مىروند و دست چپىها به طرف راست مىروند. شخصیتهایى نیز وارد داستان مىشوند که روشن نیست براى چه وارد آن مىشوند. حالا راوى داستان که دائم در حال گریه کردن است به سراغ دختر دریا مىرود و با او حرف مىزند. عاقبت روشن مىشود که دختر دریایى شبها در همین خانه عجیب مىخوابد. جاى او روى طاقچه بالاى کمد است.
در این داستان نیز با تخیل مهار نشدهاى روبرو هستیم. روشن نیست که چرا این اتفاقها مىافتد، چرا خانه این شکلىست، چرا تغییر شکل مىدهد، چرا راوى دائم گریه مىکند و چرا دختر دریایى در این خانه زندگى مىکند. داستانها به خوابهاى آشفتهاى شباهت دارند که به زور جواز داستان شدن گرفتهاند. شاید همه اینها گرفتارى زیستن در جمهورى اسلامى باشد. البته کتاب در انگلستان چاپ شده است، اما از عکسهاى بسیار زیاد نویسنده در اینترنت درک مىکنیم که او باید مقیم ایران باشد. عکسها اغلب با حجاب هستند. فشارى که جمهورى اسلامى به زنان ایران وارد مىکند باعث مى شود که هر زنى که اندکى شهامت در خود مىیابد بکوشد کارى کند کارستان. هرکس جداگانه باید ثابت کند که موجود عجیب و غریبىست که باید به او توجه کرد.
به هرحال من در اینجا توجه را معطوف به داستان «نامه باز کن آقاى لوتوس» مىکنم که به نوبه خود موضوع عجیبى دارد. آقاى لوتوس که معلوم نیست کیست و شاید از نامش چنین بربیاید که موجودى آسمانىست یک نامه بازکن دارد. هر نامهاى را که با این نامه بازکن باز کنند به نامهاى عجیب تبدیل مىشود و سیل خوشبختى و اقبال را به سوى صاحبش باز مىکند. صاحب نامه جایزه بختآزمایى را مىبرد و یا خوشبختى دیگرى به او روىآور مىشود. مردم شهر پشت در خانه آقاى لوتوس جمع مىشوند تا او با نامه بازکنش نامههاى آنها را باز کند. غوغاى عجیبى به راه مىافتد. عاقبت خبر به این دختر کور مىرسد که در پانسیون کورها زندگى مىکند. او نیز با زحمت خود را به در خانه آقاى لوتوس مىرساند و عاجزانه استدعا مىکند تا این نامه بازکن را به چشمانش بکشد. به او اجازه داده مىشود و معجزه رخ مىدهد: دختر بینائىاش را بهدست مىآورد. از لحظه پس از این حادثه او شروع به اشک ریختن مىکند و آنقدر اشک مىریزد که نهرى در کنار پانسیون کورها ایجاد مىشود. این نهر هم البته پس از حادثه نامه بازکن در نوع خودش معجزهاىست. جالب این است که دختر دائم و بىوقفه اشک مىریزد.
ج. ک. رالینگ، نویسنده هارى پاتر هم قوه تخیل مهارنشدهاى دارد. او دائم و بىوقفه صحنههاى نوین ابداع مىکند و مجموعهاى را بهوجود آورده است که میلیونها نفر خواننده در سراسر جهان دارد. فاطمه زراعى نیز داراى قوه تخیل مهار نشدهاىست اما آنچه که او بهوجود مىآورد صرفاً اسباب تعجب است، اما جلب خواننده نمىکند. چون گرچه داستانهاى او عجیب هستند اما این جنبه اعجابانگیز منجر به آن نمىشود که خواننده با او همدلى پیدا کند. مثلاً سرگذشت دلقکهایى که محکوم به مرگ هستند در میدانهاى تخیل باقى مىماند و منجر به ایجاد هیچ نوع همدردى و همدلى با خواننده نمىشود. در حالى که جادوگران دور و بر هارى پاتر خواننده را جلب به خواندن کتاب مىکنند. توصیه من به فاطمه زراعى این است که در عین عجایبى که در اطراف شخصیتهایش ایجاد مىکند میدانى منطقى باز کند تا خواننده با او همدلى پیدا کند. با بخشى از داستان «مورچه ابدى» این مقال را به پایان مىبرم:
«به گمونم یه مورچه رفته تو مخم؛ آره رفته؛ شک ندارم که یک مورچه نر سیاه نازک رفته تو مخم. فقط نمىدونم چه طورى. اول باور نمىکردم. آخه هیچوقت نشنیده بودم مورچه بره تو مخ کسى.
شاید یه بعد از ظهر آفتابى تو بالکن چرتى زدم. شاید یکى از مورچههاى روى هره دیوار از ردیف مرتب مورچهها خارج شده و اشتباهى رفته تو گوش یا دماغ من. شما راه دیگهاى به فکرتون مىرسه؟ منم که جز این عقلم به جایى قد نداد. از دماغ هم بعید مىدونم، حتماً از همان گوش رفته تو.
حالا از هر کجا که رفته الان اون توئه و داره پدر منو در مىآره. زیر پوست سرم راه مىره. رو غشاى مخم قدم مىزنه، این جلو رو پیشونیم داره دیوونم مىکنه. قلقلکم مىآد… بعضى شبا از زیر پوستم مىآد پایین تا پشت پلکم. اونوقت خواباى خوب مىبینم… مورى چه مرگته خودت رو به در و دیوار مىزنى؟ هر کى سبیل داره باباى توئه؟ مرتیکه خر هر چى نقطه سیاه رو مخ من مىبینى که مورچه ماده نیست. مغز منو نمودى. مورى جون مورچههاى ماده بیرونن، تو بالکن زیر آفتاب. مورى بیا بیرون، قول مىدم کاریت نداشته باشم. بیا بیرون بذار اقلاً ببینمت…»
●به روایت شهرنوش پارسیپور:
از جاده تو هم زمان عبور میکند
واقعن مقاله هایه خانوم شهرنوش پارسیپور بسیار جالب هستند. باید از وقته ایشون تشکر کرد که با دقت این نوشتهای کسانی که خودشون رو نویسنده میدونند ،چه زن چه مرد، را مرور کرده و زیره میکروسکوپه ایشون اشکلاته اساسی را پیدا کرده و ارز یابی میکنند. چه با طنز چه با جدیت بر خلافه سایت های دیگه *** که فقط دنباله طرفتار هستند که یا در ایران یا خارجه ایران به قدرت و معروفیت برسند
Pari / 16 November 2012