“در یکی از قصبات ولایت مانش که نمی‌خواهم نام آن را به یاد آورم…”.

این عبارت بسیار معروفِ ابتدای کتاب دون کیشوت گویا شامل حال نویسنده‌ی آن نیز می‌شود. آن ‌را می‌توان از جمله به زبان اسپانیایی بر سنگفرش خیابانی در جلو خانه‌ای دید که محل درگذشت سروانتس است.

سنگفرش خیابان در جلو خانه‌ای که محل درگذشت سروانتس است

بارها و بارها از جلو این خانه رد شدم و سه بار در رستوران روبه‌روی این خانه نشستم و در حین خوردن و نوشیدن و سکوت به در و دیوار و پنجره‌‌های آن که حالا (بعد از بازسازی قرن نوزده) در و دیوار و پنجره‌‌های دیگری بود چشم دوختم. با خودم می‌گفتم: همین‌جا بوده است، دقیقا همین‌جا. زیر همین تکه آسمان. رو به همین خانه‌‌های قدیمی.

آن‌جایی که نشسته بودم، در معرض تیررس نگاه او بودم. و با او به همان آسمانی نظر می‌دوختم که “سهم” او از پنجره بود. و هر دو با هم در آسمانی سیر می‌کردیم که حالا سهم هر دومان بود.

سروانتس که متولد ۱۵۴۷ است، به سال ۱۶۱۶ در این‌جا می‌میرد و جسدش را به کلیسایی نزدیک، کلیسای راهبه‌‌ها، در کوچه پشتی می‌برند و غسلش می‌دهند.

خانه سروانتس

و دیگر هیچ مشخص نیست. گویا کسی قرار نیست به‌ یاد بیاورد بر سر جسد چه رفته است. او را گمنام کنار چند جسد دیگر دفن می‌کنند. چند سال پیش اعلام کردند که استخوان‌های وی را در یکی از حفره‌‌های داخل کلیسا یافته‌اند و مشغول تحقیق بر این موضوع‌اند که ببینند استخوان‌ها واقعا متعلق به اوست یا خیر. از آن‌جایی که هیچ اثری از خویشاوندان و منتسبان به خانواده سروانتس نیست مقایسه دی.ان.ای نیز ممکن نبود. به نتایجی نرسیدند و تحقیقات پیش نرفت.

سروانتس به راستی متولد کجاست؟ اسناد حاکی از آن است که او در خانه‌ای در الکالا دِ هرناندس[i] در ۳۰ کیلومتری مادرید متولد شده است. نوشته‌ای خطی که می‌توان در موزه کلیسای نزدیک این خانه در پشت یک ویترین دید، نشان می‌دهد که کشیشی او را با دستان خود در همین کلیسا غسل تعمید داده است. البته آن کلیسای قدیمی دیگر وجود ندارد و به جای آن کلیسای دیگری سربرآورده است. کلیسایی زیبا کنار میدانی نسبتا بزرگ (که حالا به نام سروانتس معروف است). در آن‌جا حوضچه تعمید بسیار قدیمی‌ای به نمایش گذاشته شده که به همراه منابع دیگر از کلیسای تاریخی زمان تولد سروانتس نجات داده و به این جا منتقل کرده‌اند. کارشناسان بر این اعتقادند که غسل تعمید سروانتس بر همین حوضچه صورت گرفته است. پس هم محل و هم تاریخ تولد او مستند است، ولی خود او زمانی در پیشگاه یک وکیل اعلام می‌کند که متولد شهر کوردبا است. و علاوه بر این او حتی دو سه بار، روز و حتی سال تولدش را پس و پیش کرده است.

حوضچه تعمید بسیار قدیمی‌ در کلیسای سروانتس

سروانتس که دن کیشوت را وامی‌دارد هر چیزی و هر پدیده‌ای را به جای چیز دیگری بگیرد، خود مطمئنا به خوبی می‌دانست و به یاد می‌آورد که زادگاهش کجاست، ولی نمی‌خواست چیزی بگوید. و دلایلش بر کسی معلوم نیست.

و نه تنها خود سروانتس سعی می‌کند از این مکان زیبا نامی به میان نیاورد که حتی دون کیشوت نیز که در طی ماجراجویی‌هایش از مناطق مختلف می‌گذرد، این شهر را نادیده می‌گیرد و در حقیقت آن را دور می‌زند.

الکالا شهر کوچک و زیبایی است ولی من فقط به خاطر دیدن خانه سروانتس به آن‌جا رفته بودم.

آن روز هوا گرم بود. اسپانیایی‌ها بر خلاف آلمانی‌ها از گرما متنفرند و ظهرها معمولا برای قیلوله‌ای که سه تا چهار ساعت طول می‌کشد کسب و کارشان را تعطیل می‌کنند و به درون خانه‌‌هایشان می‌خزند. شانس من این بود که صاحب قهوه‌خانه‌ی روبه‌روی خانه سروانتس تعطیل نکرد و مرا به حال خودم گذاشت که ساعت‌ها در جلو خانه محل تولد سروانتس پشت نیمکت چوبی قهوه خانه‌اش بنشینم و به خانه او و مجسمه‌‌های دن کیشوت و سانچو پانزا که روبه‌روی آن در کوچه نصب شده‌اند زل بزنم. گاهی توریست‌هایی می‌آمدند، توقف کوتاهی می‌کردند، با دن کیشوت و سانچو پانزا عکسی می‌گرفتند و می‌رفتند.

خانه محل تولد سروانتس

سروانتس تا سه سالگی در این خانه زندگی کرده است. بعد از آن با خانواده‌اش به شهر والیودولید[ii] رفته‌ است و سپس به مادرید.

او دو بار در مادرید زندگی کرده است، یک بار در نوجوانی و بار دیگر در سنین سالخوردگی.

او در سال ۱۵۶۹ در پارک زیبای پشت قصر پادشاهی اسپانیا[iii]  دست به دوئل می‌زند و رقیبش را زخمی می‌کند. آن زمان در اسپانیا جریمه دوئل در صورتی که منجر به خون و خونریزی می‌شده، قطع دست و یا تبعید ده ساله بوده است. پس سروانتس به ایتالیا می‌گریزد. در آن‌جا به قشون ارتشی می‌پیوندد و چند سالی مشغول جنگ با ترک‌های عثمانی می‌شود. حاصل این جنگ دو سه گلوله‌ای است که زخمی‌اش می‌کنند و دست چپش را از کار می‌اندازند. سال‌ها بعد که در حال برگشت به وطنش است، کشتی حامل او و ده‌‌ها سرباز دیگر به وسیله راهزنان الجزایری مورد حمله قرار می‌گیرد. او را به اسارت می‌گیرند و به عنوان یک برده راهی الجزایرش می‌کنند. پنج سال در آن‌جا می‌ماند و سرانجام به‌ وسیله کلیسا بازخرید می‌شود و برمی‌گردد. مدت کوتاهی بعد از آن باز به عنوان سرباز به جنگ علیه کشور پرتقال می‌پیوندد. بعد از جنگ در شهر سویلا مأمور وصول مالیات می‌شود و ظاهرا به دلیل تقلب دستگیر می‌شود و پنج سال به زندان می‌افتد.

سروانتس تقریبا همیشه در حال ماجراجویی بوده است، از ابتدا تا انتها ـ خواسته و ناخواسته ـ و نیز در سفر. و وقتی سفر ناممکن بود، مثلا در زندان سویلا، همزاد خودش را آفرید، دن کیشوت را، و او را به جای خود، از پشت دیوار زندان، در لابه‌لای صفحات یادداشت‌هایش، به سفرهای دور و دراز فرستاد.

پارک زیبای پشت قصر پادشاهی اسپانیا

دن کیشوت اولین رمان مدرن اروپایی است. و نیز رمانی است که با سفر شکل می‌گیرد، با رفتن، دور زدن و گذشتن. و نیز با دور شدن از روزمرگی. و این چنین است که می‌گویند رمان مدرن معمولا رمان سفر هم هست، هر چند این سفر در خیال صورت بگیرد، سفری در زمان و در مکان. جست‌وجویی در زمان‌ها و مکان‌هایی که بوده‌ایم و از آنها به سرعت گذشته‌ایم. و یا حتی جست‌وجو در زمان‌ها و مکان‌هایی که هیچ‌گاه نبوده‌ایم.

در راه امید آن هست که به مقصدی، به خانه‌ای برسیم. و وقتی به آن‌جا می‌رسیم و می‌بینیم این آن خانه‌ای نبوده است که می‌جسته‌ایم، ناامیدی و ملال به سراغمان می‌آید، بنابراین بعد از مدتی باز بار سفر را می‌بندیم و راه می‌افتیم. در سفر امیدی هست که در رسیدن نیست. با رسیدن گاهی حبابِ آرزوهای تاریک و موهوم می‌ترکند و ملال از نو سربرمی‌آورد. شاید یکی از رازهای کسانی که مدام در سفر و در راه‌اند و کوله‌بارشان را از این شهر به آن شهر می‌کشانند همین باشد. سروانتس یکی از این مسافران بود.

هر جا اثری از او می‌دیدم خوشحال می‌شدم. احساس می‌کردم که کسی، آشنایی، به این شهر آمده و سپس رفته است. شهرها معمولا گاهی، حتی اگر به بزرگی مادرید باشند، در همین چیزها معنی می‌یابد. یک شهر بزرگ چه بسا در همین آمدن‌ها و رفتن‌های ساده خلاصه می‌شود. با پیدا کردن گوشه‌ای، جایی که آشنایی دور یا نزدیک حضور داشته، می‌توانیم جهت‌های جغرافیایی را از نو مشخص کنیم. شهر، خون و زندگی‌اش را معمولا از این گوشه‌‌های آشنا می‌گیرد، و قلبش، قلب هر شهری، در همین گوشه‌‌های آشنا می‌تپد و جهان، تمام جهان از این قلب‌های آشنا شروع می‌شود و بزرگ و بزرگ‌تر می‌گردد.

سروانتس یک بار نوشته بود: “منقارم را باید تیز کنم که هر چند لکنت دارد ولی حقایقی را به هر حال به زبان می‌آورد.” او که به دنبال حقایق بود، آن‌ها را گویا همیشه در جاهایی می‌جست که خود نبود.

آرامگاه سروانتس

پس سفر بی‌پایان بود، هر چند که در نهایت هم دن کیشوت و هم سروانتس هر دو برمی‌گردند. و با وجود این، سفرهای خود سروانتس گویا نه ابتدای درست و حسابی دارد و نه انتهایی. تولدش را  خودش سعی داشت به فراموشی بسپارد و مرگش را دیگران. البته هنوز هم عده‌ای منتظرند که باقیمانده‌‌های جسد او شناسایی شود و برایش آرامگاهی در همان کلیسا بسازند.

پانویس:

[i] Alcala de Hernandes

[ii] Vallodolid

[iii] این پارک “پارک عربها” نامیده می‌شود. حدود هزاروصد سال پیش مسلمانان که بخش‌های بزرگی از جنوب اسپانیا را در دست داشته‌اند به دنبال سرزمین‌های دیگر به طرف شمال راه افتاده‌اند و به اینجا رسیده‌اند و متوجه آب و هوای خوش و خرم آن شده‌اند، پس اتراق کرده‌اند و اسم منطقه را مجرید ـ مشتق از جاری شدن ـ گذاشته‌اند (“مادرید” از همین کلمه گرفته شده است.) گویا عرب‌ها برای اولین بار در همین پارک منزل گزیده‌اند.

بیشتر بخوانید: