مسعود کدخدایی – جایزهای هست بهنام «تمشک طلایی» که هر سال آن را به بد‌ترین فیلم می‌دهند.‌ کاش در ایران و در حوزه زبان فارسی هم چنین جایزهای وجود داشت. 

از شوخی که بگذریم کمی عصبانی هستم. شاید هم زیاد. در دو هفته گذشته «خرابات مغان» مهرجویی را خواندم که بد بود و دو کتاب دیگر که در آلمان چاپ شده بودند و بسیار بد بودند، و حالا هم کتاب ملکان عذاب از ابوتراب خسروی.

خواندن این آخری چنین اتفاق افتاد که دوستی گفت «ملکان عذاب» را خوانده است و کتاب بدی است و پرسید دوست دارم آن را بخوانم و نظری بدهم یا نه. گفتم هرچند می‌دانم که بیدلیل چیزی نمی‌گویی، اما کسی که از او حرف می‌زنی ابوتراب خسروی است، و انشاءالله آنچه را که دیدهای گربه باشد.

کتاب، نشر الکترونیکی است در ۶۲۴ صفحه. آرزو می‌کردم که دوستمان خطا کرده باشد و داستان بدی نباشد، چون خواندن ۶۲۴ صفحه روی کامپیو‌تر خیلی هم دلچسب نیست. کتاب را نشر ناکجا در فرانسه منتشر کرده و آن را در مجموعهای به نام «سفر به دیگر سو» گنجانده و به این جمله‌ها نیز آراسته است:

«سفر به دیگر سو کتاب‌هایی را پیشنهاد می‌کند که به دلایل گوناگون، و نه همیشه قابل درک به آسانی در اختیار مخاطب قرار نگرفتهاند.»

مسعود کدخدایی، منتقد: اجداد زکریای «ملکان عذاب» همه بدکاران‌اند و در پی اعمال زشتشان به مجازات‌هایی مانند مهاجرت و تنهایی و مرگ گرفتار می‌شوند و سرانجام این «کلام» ابوتراب است که به وقتش عذاب می‌دهد.

پیش از خواندن کتاب سری به اینترنت هم زدم تا سر و گوشی آب بدهم:

ابوتراب خسروی در گفتوگو با «خبرگزاری کتاب ایران» گفته بود: «فرقه‌گرایی و خرافه‌گرایی همواره در تاریخ ما دیده می‌شود. در ابتدا فرقه‌های خاصی شکل می‌گیرند و بعد از آن قداستی برای این فرقه‌ها ایجاد می‌شود و در ‌‌نهایت با حواشی که حول آن‌ها به وجود می‌آید، به خرافه کشیده می‌شوند و از دل این موضوع‌ها می‌توان داستان‌های متعددی خلق کرد.»

و همچنین ابوتراب خسروی درباره چند و چون انتشار رمانش به «شرق» می‌گوید: «این کتاب [ملکان عذاب] حدود یک سال و نیم است که از طرف نشر ثالث برای دریافت مجوز به ارشاد رفته و هنوز هیچ خبری از چگونگی وضعیت آن نشده است. این کتاب مهم‌ترین اثر من است که حتماً باید منتشرش کنم و منتظرم ببینم آیا خبری از مجوز آن می‌شود یا نه.»

و اینکه چرا «ملکان عذاب» که به گفته خود ابوتراب بافت، فرم و فضایی معاصری دارد، مهم‌ترین کتاب او به حساب می‌آید و به نوعی می‌تواند حایز اهمیت باشد. او همچنین در این گفت‌و‌گو به این موضوع هم می‌پردازد که آیا به‌راستی «ملکان عذاب» ادامه‌‌ همان زبان، زمان و لحن فرم سازی‌ست که او در آثار گذشته‌اش همچون اسفار کاتبان داشته است. می‌گوید: «اولاً این کتاب اثر متأخر من است و همانطور که گفتم شش سال تمام عمرم را برای نوشتن‌اش گذاشتم. شاید مثل اسفار که امروز که نگاهش می‌کنم، فکر می‌کنم و زمانی که این کتاب را می‌نوشتم مثل کسی بوده‌ام که رؤیایی دیده است. تمام آنچه در من وجود داشت را می‌نوشتم تا چیزی شد که سرانجام به اسفار رسید. دو هزار صفحه را نشستم و مثل یک فیلم تدوین کردم تا در ‌‌نهایت اسفار کاتبانی شد که در ۲۰۰ صفحه منتشر شد و آن توسعه‌ای که در ابتدا داشت را قیچی کردم و آنچه نتیجه‌اش شده بود من را خوشحال می‌کرد، اما همه این‌ها عمر و مرارت‌هایی است که صرف می‌کنیم و می‌کشیم. ملکان عذاب هم به همین شکل و شاید کمی بیش از همه کتاب‌هایم. ملکان عذاب از کتاب‌های دیگرم که فرم و فضا و لحنی تاریخی دارند، متمایز است. در این رمان مقاطع مختلف تاریخی بازسازی نمی‌شوند. شاید به این دلیل که موضوعیتش خانقاه و متن‌های صوفیانه است و طبیعتاً هرجا که لازم بوده است که با لحن این فضاسازی‌ها برای این موضوع انجام شود، از متون و تذکره‌های صوفیانه استفاده کرده‌ام؛ چون رمان‌نویس به ایجاد لحن نیاز دارد. همان‌طور که یک فیلمساز برای ساخت فیلمش به دکور محتاج است. در ملکان عذاب نیز ممکن است لحن‌هایی صوفیانه وجود داشته باشد اما نه با کارکردهایی در مقاطع مختلف تاریخی.»

و خسروی در جاهای دیگری تأکید می‌کند: «در رمان باید به خصایل فرهنگی سرزمین خودمان توجه ‏کنیم و رمان باید با فرهنگ سرزمین ما همسو باشد. ‎»

این‌ها را که خواندم کمی خوشحال شدم و گفتم پس می‌شود که دوستی که کتاب را به من پیشنهاد داد، اشتباه کرده باشد، چون کتابی که ابوتراب شش سال رویش زحمت کشیده باشد، و مجوز هم به آن نداده باشند را نمی‌شود سرسری گرفت.

چند صفحه از کتاب را که خواندم دیدم گیج شدهام. نوشته خیلی شلوغ پلوغ بود. گفتم برگردم و از اول خیلی با دقت آن را بخوانم، چون آغاز یک رمان ششصد صفحهای (که اگر چاپ کاغذی بود نصف می‌شد) را باید خوب خواند و به خاطر سپرد.

پس برگشتم و آنرا خوب به‌خاطر سپردم تا ببینم مقصود نویسنده چیست. اما هرچه جلو‌تر می‌رفتم بیشتر نگران وقتی می‌شدم که از دست می‌دادم، و این پرسش بیشتر آزارم می‌داد که برای چه باید این را بخوانم؟

با خودم گفتم حاصل شش سال کار ابوتراب است، بخوان ببین به کجا می‌رسی. دردسرتان ندهم. سه روز تمام وقت گذاشتم و رمان را خواندم و هیچ دستگیرم نشد، جز اینکه در دنیای هپروتی و شلوغ کسی وارد شده بودم که از خوانده‌ها و شنیدههای سالهای عُمرش چرکنویسی نوشته بود و آن را داده بود تا بخوانم. دراین کتاب صحنههایی هست که از «بوف کور» تقلید شده، و صحنههایی از «چشم‌هایش» علوی و کتابهای دیگر. زکریا که پدر راوی اصلی است توسط کسی که شباهتهایی به پیرمرد خنزر پنزری صادق هدایت پیدا می‌کند، از انجمن شفق که تودهای‌ها در آن گرد آمدهاند، راهی به خانقاه و جمع صوفیان پیدا می‌کند.

به نظر می‌رسد خسروی برای نوشتن این کتابش به «اولیس» جیمز جویس هم التفاتی داشته است. او خواسته از مطالعاتش در همه زمینه‌ها چیزی در این کتاب بیاورد. همین نام «زکریا» را هم به عمد به آن خانزادهی تودهای که سر از خانقاه درمیآورد داده است. جان کلامِ شش سال کار ابوتراب، پارهی زیرین از کتاب زکریای نبی است به نقل از کتاب عهد عتیق. در ﺳﺎل دوم ﺳﻠﻄﻨﺖ دارﻳﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ، در ﻣﺎﻩ هشتم، ﭘﻴﺎﻣﯽ از ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺮ زکرﻳﺎ ﻧﺎزل می‌شود. ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ زکرﻳﺎ می‌گوید که از ﻗﻮل او ﺑﻪ ﻣﺮدم ﭼﻨﻴﻦ ﺑﮕﻮﻳﺪ: «ﻣﻦ از اﺟﺪاد ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﻮدم. وﻟﯽ اﻳﻨﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮﻳﻢ که اﮔﺮ به‌سوی ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺖ کنید، ﻣﻦ هم به سوی ﺷﻤﺎ ﺑﺎزﻣﯽﮔﺮدم. ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺟﺪاد ﺧﻮد ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ که اﻧﺒﻴﺎی ﮔﺬﺷﺘﻪ هر ﭼﻪ ﺳﻌﯽ کردﻧﺪ ﺁن‌ها را از راههای زﺷﺘﺸﺎن ﺑﺎزﮔﺮداﻧﻨﺪ، ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن ﻧﻜﺮدﻧﺪ. ﻣﻦ ﺗﻮﺳﻂ اﻧﺒﻴﺎ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن ﮔﻔﺘﻢ که به‌سوی ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺖ کنند، وﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻮش ﻧﺪادﻧﺪ. اﺟﺪاد ﺷﻤﺎ و اﻧﺒﻴﺎی ﮔﺬﺷﺘﻪ همگی ﻣﺮدﻧﺪ، وﻟﯽ کلام ﻣﻦ ﺟﺎوداﻧﻪ اﺳﺖ. کلام ﻣﻦ ﮔﺮﻳﺒﺎﻧﮕﻴﺮ اﺟﺪاد ﺷﻤﺎ ﺷﺪ و ﺁﻧﻬﺎ را ﻣﺠﺎزات ﻧﻤﻮد. اﻳﺸﺎن ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﻧﻤﻮدﻩ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺳﺰای اﻋﻤﺎﻟﻤﺎن رﺳﺎﻧﻴﺪﻩ و ﺁﻧﭽﻪ را که ﺑﻪ ﻣﺎ اﺧﻄﺎر ﻧﻤﻮدﻩ ﺑﻮد دﻗﻴﻘﺎً اﻧﺠﺎم دادﻩ اﺳﺖ.»

ابوترات خسروی، نویسنده آثار ماندگاری مانند «اسفار کاتبان»، «رود راوی» و «دیوان سومنات»

داستان ابوتراب همین است. اجداد زکریای «ملکان عذاب» همه بدکاران‌اند و در پی اعمال زشتشان به مجازاتهایی مانند مهاجرت و تنهایی و مرگ گرفتار می‌شوند و سرانجام این «کلام» ابوتراب است که جاودانه است و به وقتش عذاب می‌دهد.

پیش خودم گفتم خُب ابوتراب جان این را از‌‌ همان اول می‌گفتی و مانند مالکانِ عذاب ما را ششصد صفحه سر نمی‌دواندی! آدم برای گفتن یک جمله که امروزه دیگر همه آن را بر زبان هم می‌آورند که خودش را اینهمه عذاب نمی‌دهد و ۶۰۰ صفحه نمی‌نویسد! البته می‌شود از این بیشتر هم نوشت، در صورتی که قالبش تازه باشد، یا از جنس و کلامی باشد که تا بهحال از آن استفاده نشده، و یا از زاویههای تازهای به موضوع بپردازد و دریچههای نویی بهروی خواننده بگشاید. 

فکر می‌کنم «رئالیسم جادویی» و «پست مدرنیسم» در ادبیات معاصر ایران را باید به عنوان یک مرض مُسری مورد بررسی قرار داد. باید به ابوتراب یادآوری کرد (چون خودش این‌ها را بهتر از من می‌داند و کتابی نیز در مبانی داستاننویسی نوشته است) که با وارد کردن یک مرد تاس و یک سگ که حرف می‌زند، و گاهی هم «مثل این است» که حرف می‌زند، که رمان به قالب رئالیسم جادویی درنمیآید. آن سبک و سیاق از سرزمینی با پیشینهای دیگر آمده است. پست مدرنیسم هم حاصل تمدنی است که مدرنیسم و ایسمهای دیگر را به ترتیب، و با دلیل پشت سر گذاشته است. تو که می‌گویی «در رمان باید به خصایل فرهنگی سرزمین خودمان توجه ‏کنیم و رمان باید با فرهنگ سرزمین ما همسو باشد»، و همچنین این رمانات را دارای «فرم و فضای معاصر» می‌دانی، چه فرهنگی را «فرهنگِ سرزمین ما» می‌دانی، و این فرم و فضای معاصر که از آن نام بردهای را باید در کجای رمان به دنبالش بگردیم؟ دست ما را گرفتهای و در میان یک مشت آدمهای خرافاتیِ هپروتی می‌گردانی و می‌گویی این فرهنگ معاصر است؟ فرهنگ معاصر اینترنت دارد. ایران معاصر سه میلیون مهاجر دارد که بیشتر آنان تحصیلات بالا و در سطح جهانی دارند. فرهنگ ایرانِ معاصر آن است که الهامبخش تونس و لیبی و یمن می‌شود. ایران معاصر‌‌ همان است که برای نخستین بار در دنیا نفتش را ملی می‌کند و برای نخستین بار در تاریخ بشریت جمعیتی میلیونی به خیابان‌ها می‌ریزد تا رژیمی را بردارد. درست است همه این‌ها چنانکه بایسته و شایسته بود بهبار ننشست، اما همین امروز هم فرهنگ ایران هم در رابطه با دین، هم در رابطه با وضعیت زنان و کودکان در جامعه، و هم در زمینههای دیگری که با فرهنگ شهرنشینی و گلوبالیسم ارتباط پیدا می‌کند، از بسیاری از کشورهای جهان سر است. چرا بهجای بارز کردن این بخش از فرهنگ که بدبختانه پیوسته سرکوب هم می‌شود، باید صوفیسمی را که اکنون دیگر پیر و ستروَن شده است، فرهنگ معاصر بدانیم و گشتن در لابلای خرقههای پشمینِ صوفیانِ عهد بوق، و آن خرافاتی را که حقیقت می‌پنداشتهاند استفاده از فرم و فضای معاصر بنامیم؟ تازه آن‌ها از دنیا هم نبریده بودند؛ ادایش را درمیآوردند. دستکم بیشترشان. کیمیا خاتون، زن شمس تبریزی چند سالش بود؟ در حرم مولانا چه می‌گذشت؟

در ایرانِ امروز، چسبیدن به فرهنگ صوفیانه و عارفانه، و آن را فرهنگ معاصر خواندن توهین به مردمی است که برای یک زندگی بهتر و دستیابی به فرهنگی که شایسته انسان معاصر است با چنگ و دندان می‌جنگند، و بر سرشان می‌کوبند و باز قد راست می‌کنند.

درست است! زمانی صوفی داشتیم و عارف و قطب و مراد و مرید. اما دیگر از آن گذشتهایم. این‌ها دیگر به حوزه ادبیات کلاسیک و تاریخ تعلق دارند. تازه این زکریای نبی که مربوط به پیش از اسلام بوده است، و از قوم یهود! پس او دیگر چرا باید سر از فرهنگ معاصر، و فرم و فضای امروز ما دربیاورد؟ اصلأ این زبانی که از آنِ کتابهای صوفیانی است که گویا از دنیا بریده بودند، اما همچنان دو دستی به آن چسبیده بودند، کجایش نو است؟ این در اسفار کاتبان و رود راوی «نو» بود، و از آن نظر تازه بود، که تا آن زمان رمانی به این زبان که تو نوشته بودی و خوب هم نوشته بودی نداشتیم. باور کن تنها در آن کتاب‌ها آن نثر و سیاق نو بود و دیگر بس! اما این‌کار آخر تو دیگر نو نیست، چون کسی به نام ابوتراب خسروی پیش از این، آن را بهکار برده بود.

در پایان کتاب، ابوتراب خسروی صحنهای می‌سازد که پدر زکریا که زمانی یک افسر بیرحم و بدکردار بوده و حالا قطب صوفیان است، در هنگام مرگ ناپدید می‌شود و بعد زکریا می‌فهمد که او در زیر محرابش حوضچهای پر از اسید ساخته بود که دریچهای با موتوری در سقف روی آن بوده و او به جای آنکه به آسمان رفته باشد، کلید دریچه را زده و خودش را در حوضچه انداخته است!

تخیل که نباشد همین است دیگر! شش سال زحمت می‌کشی و پایان داستانت می‌شود یک صحنه هالیوودی تا مثلأ نشان بدهی که کارهای خارقالعادِه صوفیان دوز و کلک بوده است! یعنی آقای خسروی تو باید حتمأ ۶۰۰ صفحه می‌نوشتی و با تکرار در تکرارهای بسیار، و زحمتهای فراوان به ما می‌قبولاندی که سگ و اسب هم می‌توانند حرف بزنند، بعد یکدفعه اینجوری ارزان و سبک تمامش می‌کردی؟ مگر کتابت را برای چند طلبه تازه از روستا آمده صد سال پیش نوشتهای؟ آقا چرا به خوانندگانت توهین می‌کنی؟

در «ملکان عذاب» تخیل جایی ندارد، و هرجا که نیاز به تخیل داشته، نویسنده آنرا از این ور و آن ور پیدا کرده و به داستانش چسبانده است. تخیل برای آفرینش لازم است. زیر سایه یک حکومت دیکتاتوری تخیل رشد نمی‌کند. در جامعهای که ایدئولوژی، دین یا عقیدههای ثابت و مقدسی در آن تثبیت و پذیرفته شده باشند، تخیل رشد نمی‌کند، چون این عوامل برای پندار و تخیل حد تعیین می‌کنند. وقتی برای تخیل حد تعیین شود، حدی که گذشتن یا فرارفتن از آن گناه یا جرم است، کلِ جامعه درون دیوارهای بلندی محصور می‌ماند که تخیل نمی‌تواند از آن بگذرد، و اگر هم بگذرد به آن طرف دیوار می‌افتد. تخیل که نباشد ایدههای نو و نوآوری هم پیش نمی‌آید، و هنرمند به کپیبرداری یا وام گرفتن از همسایه‌ها، و یا تعمیر و سرهم کردنِ آنچه که در اختیارش هست روی می‌آورد، و دیگر سخت است که او را هنرمند هم بنامی. وقتی برای همه چیزت حد تعیین کرده باشند و مجبور به رعایت آن‌ها باشی، رفته رفته حد‌ها را می‌‌شناسی و می‌دانی که تا کجا اجازه رفتن داری. از همینجاست که یاد می‌گیری در کجا پندار، یا افکار، و یا رفتارت را کنترل کنی. نام دیگر این کنترل سانسور است، و بدین گونه سانسور دولت و جامعه منجر به خودسانسوری نویسنده و هنرمند می‌شود، و معلم و هنرمند و نویسنده گرفتار در چنین محیطی فاقد تخیل می‌شوند که نتیجهاش می‌شود ناتوانی در نوآوری و روی آوردن به کپیبرداری، وامگرفتنهای با جهت و بیجهت، و روی آوردن به انبار‌ها و دخمههای پیشینیان تا شاید چیز بهدرد بخوری در آن‌ها یافته شود.

ملکان عذاب، حاصل شش سال کار ابوتراب خسروی

باور کنید خواندن این کتاب برایم بسیار دردناک بود. نویسندهای را می‌بینی که کلمات را می‌شناسد، وزن آن‌ها را می‌داند، تجربه به‌کار بردن آن‌ها را دارد، از شبنخوابی و کنکاش و یادگیری هم غافل نیست، اما حاصل شش سال کارش می‌شود چیزی که نه تخیل در آن است، نه نوآوری، و نه گسترش بخشیدن به دید و مرزی.

تعجب می‌کنم از کسی که با هوشنگ گلشیری و آثار او آشناست، ولی به ایجاز و کمگویی و گزیدهگویی که او آنهمه بر آن تأکید داشت، هیچ توجهی ندارد. یعنی در این کتابش به آن توجهی ندارد! تازه او میراث سعدی را هم پشتوانه دارد!

یکی دو نمونه می‌دهم، از خرواری از جملههای اضافی:

نویسنده پس از آنکه چند بار توضیح می‌دهد که شمس و حوریه در موقع برگزاری جلسههای «شفق» بچه بودهاند، باز می‌گوید:

«اعضای انجمن فقط شعر و داستان نمی‌خواندند. مقالههای فلسفی و سیاسی و اجتماعی هم می‌خواندند. و برای ما در آن سال‌ها که کوچک بودیم، جدل‌هایشان قابل درک نبود.»

در صفحههای ۴۱۳-۴۱۴ نیز زن پیشین تکش، یکی از شخصیتهای داستان به‌روشنی از خان بودنشان حرف می‌زند و می‌گوید:

«… وقتی رعیت‌ها ریختند توی عمارت اربابی عنبرآباد و همه بنشنهای توی انبار و خر و اسب و استرهای توی طویله و دیگ و دیگبرهای توی آشپزخانه را غارت کردند و بعد همهجا را آتش زدند و ما را به روز سیاه نشاندند و برادر کوچکم را کشتند، تو به روی من ایستادی که داشتم زار می‌زدم و قاه قاه خندیدی و گفتی اشرف دیگر هیچ چیزی براتان نماند، جز همین لقب خانی برای برادرهات و خاتونی برای تو.»

اما با این همه وضوح، دو صفحه بعد می‌گوید:

«خانم تکش با آنکه از خانواده بزرگ زمینداران فارس بود…»

یعنی آن جملهی دراز اولی کافی نبوده تا ما بفهمیم که خانم تکش از خان‌ها بوده است!

بگذارید دو نمونه هم از پرگوییهایی که باعث شده تا این داستان تقریبأ شش برابر شود، برایتان بازگو کنم. در صفحه ۱۷۲ برای آنکه بگوید از تهران به اصفهان رفتیم، می‌گوید:

«فردایش صبح زود راه افتادیم. دو روزی در راه بودیم. شب را اصفهان در مسافرخانهای خوابیدیم و دوباره راه افتادیم و دیر وقت شب به شیراز رسیدیم و شب در مسافرخانه خوابیدیم و فردایش دیر‌تر از خواب بلند شدیم و تا راننده نگاهی به موتور انداخت و روغن عوض کرد و بنزین زد و نهار خوردیم، دیگر بعد از ظهر شده بود و حدود پنج عصر به عمارت امانالله خانی رسیدیم.»

باور کنید این از متن کتاب است و انشای یک کودک کلاس سوم نیست! آگاهانه تکرار می‌کنمکه کتاب پر است از این بیهوده – و پرگوییهایی که نه در پیشبرد داستان نقشی دارند، و نه عمقی به آن می‌بخشند، و نه آنرا خواندنی‌تر یا جالب‌تر می‌کنند، و تنها باعث مزاحمت و هدر رفتن وقتِ خواننده می‌شوند.

این را هم اضافه کنم که هرچند ابوتراب سعی می‌کند تا همچون یک مینیاتوریست، کوچک‌ترین جزئیات مکانی و رفتاری را توضیح بدهد، وقتی کتاب را تمام کردم و بستم، متوجه شدم که هیچکدام از آدمهای داستان حسّ همدردی را در من برنیانگیختهاند. دلیلش را هم درست نمی‌دانم. از میان صحنه‌ها هم، تنها صحنهای به یادم مانده است که در آن پسر زکریا به محرابِ پدرش، قطبِ صوفیان می‌رود و حوضچه اسید را کشف می‌کند. نمی‌دانم این صحنه بهخاطر مضحک بودنش بهیاد آدم می‌ماند، یا بهخاطر آنکه نمونهاش را در فیلمهای هیجانانگیز خیلی دیدهایم، و یا به این خاطر که وصلهای است از جنس و رنگی بس متفاوت، چنانکه نمی‌شود آنرا ندید.

در صفحهی ۵۰۹ آمده است:

«نویسنده واقعی استحاله پیدا می‌کند به متنش تا بماند. این شما بودید که می‌گفتید: اصلأ ماهیت کار نوشتن همین استحاله شدن است. نویسنده همانطور که می‌نویسد، کالبد مکتوبی از نوشته‌هایش برای خود تدارک می‌یبیند…»

آقای خسروی با اینهمه من آنقدر‌ها هم بیانصاف نیستم که تنها این کتاب آخری را «کالبد مکتوب» شما بدانم. همهی عضوهای یک کالبد، همیشه بیعیب نمی‌مانند.

شناسنامه کتاب:

ملکان عذاب
خسروی، ابوتراب
نشر ناکجا (الکترونیک) – پاریس ۲۰۱۲
چاپ اول. ۶۲۴ ص.

لینک: «ملکان عذاب» نوشته ابوتراب خسروی در  نشر «ناکجا»

لینک: نوشته‌های مسعود کدخدایی

●مسعود کدخدایی در رادیو زمانه:

حکایت آنکه به ایران پناهنده شد، نقد رمان «سفر خروج» نوشته آصف سلطان‌زاده

شاهکارهای داریوش مهرجویی، نقد رمان «در خرابات مغان»

● در همین زمینه:

کاشف واژگان کهن، مجتبا صولت پور، نقد «دیوان سومنات» نوشته ابوتراب خسروی

گلایه نویسندگان، شاعران و مترجمان از ممیزی کتاب