مسعود کدخدایی – داریوش مهرجویی، کارگردان سر‌شناسی که نامش در تاریخ سینمای ایران برای همیشه ثبت شده است، کارگردان فیلمهای زیبایی مانند «گاو»، «آقای هالو» و «پستچی» و یکی از سینماگران محبوب دوران جوانی من، رمانی نوشته است به نام «در خرابات مغان».

معلوم است که با اشتیاق می‌نشینم تا آن را بخوانم. اما پس از چند صفحه اطلاعات فهرستوارِ فلسفی و عقیدتی حوصلهام را سر می‌برد. به خودم می‌گویم حوصله کن! این داریوش مهرجویی است که می‌نویسد، بخوان، ببین شاید منظور خاصی دارد.

سرانجام تصمیم گرفتم هر جور شده کتاب را تا آخر بخوانم؛ و خواندم. اما آسان نبود. و وقتی تصمیم گرفتم نقدی هم بر آن بنویسم در واقع شکنجه مضاعفی را بر خودم تحمیل کردم، اما باز گفتم این را هم به خاطر گُل روی کارگردانی که چند کارش تاریخی شده و ماندگار است، انجام می‌دهم.

بگذارید گام به گام جلو برویم: «محمود ملکی»، قهرمان رمانِ «در خرابات مغان» فرزند خانوادهای سنتی است که پدرش در تهران تجارتخانهای دارد. او سال ۱۹۷۹ که‌‌ همان سال انقلاب، یعنی ۱۳۵۷ خودمان است به آمریکا می‌رود و دلش می‌خواهد که الهیات و فلسفه بخواند، اما در پی خواسته پدرش رشته اقتصاد و بازرگانی می‌خواند، اما در پی علاقه و اشتیاق خودش، در دانشگاه واحدهای زیادی فلسفه و الهیات هم برمیدارد. او در‌‌ همان جوانی با یکی از دانشجویان که یک ایتالیایی کاتولیک است آشنا می‌شود و کارشان به ازدواج می‌کشد و بچهدار هم می‌شوند.

محمود که حالا ۲۳ سال است در آمریکا زندگی می‌کند و یک دختر شانزده‌ساله هم دارد داستان زندگیاش را که سرآغاز کتاب هم هست، اینگونه آغاز می‌کند:

«من معمولأ هر وقت حال و روزم خرابه و تو قعر ناامنی و بیپولی و بیکاری گیر کردهم و ملال و افسردگی حتی تو خواب ولم نمی‌کنه به نوشن داستان بدبختیهام می‌پردازم و سعی می‌کنم با مرور لحظات خاص و زیر و بمهاش خودمو سرگرم و مداوا کنم. چون عین روانکاوی مفتی میمونه… و از شما چه پنهون، بعضی وقت‌ها مؤثر هم هست… الان چند روزیه که بهخاطر مسائل یازده سپتامبر، منو بعد از سال‌ها سابقه کاری تو امریکا از کار بیکار کردن…» ص ۷

پس تا اینجا با یک ایرانی سرو کار داریم که در آمریکا درس خوانده و زندگی می‌کند و حالا در «قعر ناامنی و بیپولی و بیکاری» گیر کرده است و دارد سرگذشتش را می‌نویسد. او این سرگذشت را بهطور خطی از زمانی که به آمریکا رفته است پی می‌گیرد و بدون پس و پیش رفتن در زمان، و بدون فصلبندی، یکنفس تا آخر کتاب پیش می‌رود. در اینجا طبق قراری که نویسنده در همین آغاز کتاب با ما می‌گذارد، قرار است که در پایان کتاب به همین پاراگراف آغاز کتاب برسیم و محمود را بیپول، بیکار، افسرده و در قعر ناامنی ببینیم. اما این را می‌گذاریم برای بعد تا ببینیم نویسنده بر سر قرارش می‌ماند یا نه. در ضمن همین جملههای آغاز کتاب را خوب به خاطر بسپارید، چون ناچار خواهم شد که در مورد دیگری نیز دوباره به آن‌ها رجوع کنم.

مسعود کدخدایی: از کلیشه‌های فیلمفارسی‌ها، هم بزن بزن در این کتاب هست، هم مجلس‌های رقص و قمار، و هم چلوکباب. تنها چیزهایی که جایشان خالی است، یکی آبگوشت است و دیگری ریختن آب توبه سر یک زن بدکاره.

داستان که پیش می‌رود می‌بینیم محمود مسلمانی است که نماز و روزهاش هیچگاه ترک نمی‌شود، و تا این سال آخر هیچگاه ریشش را هم از ته نزده است. زنش هم هر یکشنبه به کلیسا می‌رود و یک کاتولیک پر و پا قرص است. محمود در یک کازینو کار می‌کند و مسئولیت مهمی هم دارد. او همینجوری سربه‌راه و سربهزیر روز‌ها به قمارخانه می‌رود، و نه با زنهای آنجا کاری دارد و نه دست به مشروب می‌زند. او غیر از دریافتِ حقوق حلالش در این مکانِ حرام و در میان حرامیان به هیچ درآمد جنبی دیگری نیز فکر نمی‌کند. محمود همانجا نمازش را هم می‌خواند، و شب‌ها به خانه برمیگردد و در تختخواب زن مسیحیاش می‌خوابد و گاهی به مسجد هم می‌رود، تا آنکه ماجرای یازده سپتامبر پیش می‌آید. در این هنگام ایتالیاییهای صاحب کازینو که با مافیا هم در ارتباط هستند، تحت تأثیر جو ضد اسلامی که در آمریکا پیش آمده از او می‌خواهند تا مو‌هایش را بور کند و یک اسم غربی هم برای خودش انتخاب کند، وگرنه اخراجش می‌کنند. او اخراج را ترجیح می‌دهد. اما این بیعدالتی روان او را پریشان می‌کند و از خورد و خوراک می‌افتد و روزی سوار بر ماشینش، بیهدف سر به بیابان می‌گذارد و ناگهان آب رودخانهای که از پنجره ماشینِ در گل ماندهاش تو می‌ریزد و خیسش می‌کند، به هوشش می‌آورد.

او پس از این ماجرا و ماجراهای دیگری که به بعضی از آن‌ها اشاره خواهم کرد، به یک توانِ بر‌تر از توانِ انسانی دست می‌یابد و می‌تواند ببیند پلیسهایی که او را گرفتهاند چه پروندههایی در دست بررسی دارند و خودنویس یکی از آن‌ها را با استفاده از‌‌ همان نیروی بر‌تر، بیدخالت دست، از جیبش درمیآورد و در هوا معلق نگه می‌دارد. سپس اتفاقهایی می‌افتد که خیلی به نظرمان آشنا می‌رسند، چون مشابه آن‌ها را بار‌ها در فیلمهای آمریکایی دیدهایم. از جمله پلیس و اف بی‌ آی به او پیشنهاد همکاری می‌دهند و در چند صحنه توضیحی معلوم می‌شود که او دارد چه کمکهای شایانی به آن‌ها می‌کند. یادم رفت بگویم که او را گرفته بودند، چون شک کرده بودند که نکند با القاعده همکاری می‌کند.

بهنظر می‌رسد که آقای مهرجویی موقع نوشتن این کتاب زیادی فیلمهای آمریکایی دیده است، چون همانطور که گفتم بسیاری از صحنههای این کتاب برای کسی که فیلمهای آمریکایی می‌بیند آشنا و تکراری است.

این آقا محمود که شخص اول رمان است، و البته رفته رفته کارهایی می‌کند که باید او را بهجای شخص اول، قهرمان نامید، با‌‌ همان نیرویی که دارد و فرا‌تر از نیروهایی است که در طبیعت وجود دارند، یکباره می‌تواند شماره کارتهای روی میز قمار را از پشت بخواند، و می‌تواند بداند که مهره چرخِ سیارِ قمارخانه بر کدام خال می‌نشیند. او شبی با دختر شانزده‌ساله و همسرش به یک کازینوی تازه ‌تأسیس می‌رود «که یک آبشار پر از آتیش داره» که لابد نمادی از آتش جهنم است، یا شاید هم نماد آتشکدههای مغان.

در آنجا او به دختر و همسرش می‌گوید که پولشان را روی چه خالهایی بگذارند. آن‌ها هم گوش می‌کنند و هر بار برنده می‌شوند و موقع رفتن جمع ژتون‌هاشان به ۱۳۴هزار دلار می‌رسد. این مردِ بیکار و درمانده و بیپول، اما مسلمان و نمازگزار، در همین جای جهنمی که آبشاری از آتش دارد و گویا «خرابات مغان» است، یکباره نور خدا می‌بیند و همانجا چک می‌کشد و همه آن پولهای حرام را به یک مؤسسه خیریه می‌بخشد. برای او مهم هم نیست که این پول‌ها را – هرچند با اشاره او – اما در واقع زن و دخترش بردهاند و مال آنهاست.

آقای مهرجویی اگر بهجای آنکه این کتاب را رمان می‌نامید، آنرا سناریو می‌نامید، یک کمی بهتر می‌شد. آنوقت دستکم می‌شد گفت که یک سناریوی بد، اما بازارپسند است، و می‌شد برای مثال اینجوری خود را تسکین داد، یا گول زد که هنرمند از روی ناچاری، برای تأمین مخارج زندگیاش آن را نوشته است. اما در جایگاه رمان هنوز نمی‌دانم چه صفتی برایش مناسب است.

«در خرابات مغان» همانگونه که عنوانی کلیشهای است، پر از صحنههای کلیشهای نیز هست. وقتی می‌گوییم «در خرابات مغان»، بیاختیار بهیاد حافظ و ادبیات عرفانی می‌افتیم که همه به دورهای دور و گذشته تعلق دارند. پس این نام این «سیگنال» را می‌فرستد که ما نباید انتظار داشه باشیم که این کتاب به مفهومهای تازهای بپردازد. بنا بر اتفاق، از میان همه قرارهایی که یک نویسنده در‌‌ همان ابتدای کتاب با خوانندهاش می‌گذارد، این تنها موردی است که مهرجویی به آن وفادار می‌ماند و هیچ مفهوم، فکر یا صحنه نویی در کتابش وارد نمی‌کند.

البته قرار است در این کتاب برخورد ناعادلانه و غلط غرب، یا بهطور مشخص‌تر آمریکا به مسلمانان و اسلام، پس از یازده سپتامبر مورد بررسی قرار گیرد، آنهم از دیدگاه رمان و زیبایی‌شناسی. اما بهجای آن، ما با نگاهی بسیار سطحی و بازاری، و‌ گاه کاریکاتوری روبهرو می‌شویم.

می‌توان گفت که عنوان، فشرده‌ترین واژه یا جملهای است که نویسنده برای معرفی اثرش بهکار می‌برد. پس حیف است که به این زودی از بررسی عنوان «در خرابات مغان» دست برداریم.
وقتی عنوان کتاب خود کلیشهای باشد، پس زیاد هم خلاف انتظار نیست که ببینیم خود کتاب نیز پر از کلیشه است. شاید آقای مهرجویی در گزیدن این عنوان گوشه چشمی به «رند» و «رندی» هم داشته است و خواسته بگوید که «رندانه» هم به نعل زده است و هم به میخ!

البته در کتاب نمی‌شود چنین نگاه تیز و رندانهای را دید، اما می‌شود گمان کرد که این موضوع از ذهن نویسندهاش دور نبوده است.

محمود مسلمان که همه فیلسوفان و فلسفه‌هاشان را از بر است و دین‌ها را هم می‌شناسد، در خراباتی که در این کتاب یک کازینو است گرفتار آمده و سرانجام در همانجا هم نور خدا را می‌بیند و در کشوری مانند آمریکا که حرف اول و وسط و آخر را پول می‌زند، بهمانند لوطیهای فیلمفارسی یا بعضی قهرمانان هالیوودی در آن واحد از خیر ۱۳۴ هزار دلار می‌گذرد!

اگر با دیدی خیلی انسانگرایانه و مثبت نگاه کنیم، می‌توانیم بگوییم که مهرجویی با برگزیدن چنین عنوان عرفانی خواسته است با برخوردی نوستالژیک بر ارزشهای از دست‌رفته انسانی گریه کند. اما همه این‌ها حدس و گمان است، و در صورتی اعتبار دارد که کارنامه مهرجویی و کتاب، هر دو را همزمان در مد نظر داشته باشیم. اما اگر خود مهرجویی را هیچ نشناسیم و این کتاب را تنها به عنوان یک رمان یا متنی که باید خودش از خودش دفاع کند بخوانیم، اوضاع چگونه است؟

حدود ۶۰ صفحه اول کتاب به بحث و بررسی فلسفه‌ها و ایدئولوژیهای غرب و شرق جهان از سقراط و افلاطون گرفته تا حشاشیون و بودا و مارکس می‌پردازد. آدم فکر می‌کند روز اولی است که برای آموزش فلسفه سر کلاسی نشسته و استادی آمده است و فهرست آنچه را که در طول مدتی دراز باید درس بدهد برایش مرور می‌کند. در اینجا نویسنده هرچند تلاش می‌کند تا لحنی غیر آکادمیک و خودمانی و گفتوگویی به آن بدهد، باز هم آن را در داستان درونی نمی‌کند و زیادی است، چون:

اول اینکه هرچه در این بخش در باب فلسفه و ایدئولوژی می‌خوانی به یادت نمی‌ماند، و دوم اینکه اگر همه این صحبت‌ها از کتاب حذف شوند، باز هم هیچ کمبودی حس نمی‌شود. و سوم اینکه اینهمه نوشته اضافی باعث گیجی خواننده می‌شود و نمی‌داند که در این داستان باید روی چه موضوع یا موضوعهایی تمرکز کند.

مهرجویی با دقت زیاد در تشریح حرکت‌ها که برای سناریوی یک فیلم مناسب است، یک صحنه پر هیجانِ زد و خورد در کازینو، یک صحنه درگیری مافیایی‌ها در یک باغ، و چند صحنه دیگر را ترسیم می‌کند. دقت کنید که می‌گویم «ترسیم» می‌کند، و نمی‌گویم «می‌آفریند»، چون در بسیاری از فیلمهای آمریکایی صحنههای مشابه آن‌ها را دیدهایم و در کار مهرجویی آفرینشی دیده نمی‌شود.
یکی از صحنههای کلیشهای و نچسبی که در کتاب هست و هیچجوری نمی‌شود آنرا جدی گرفت و بیشتر به جوک می‌ماند این صحنه است:

«ناگهان چیزی دیدم که آمپر آمپر برق ازم پراند: باور کنید، دیدم که مادونا و چایلد یعنی حضرت مریم در‌‌ همان لباس حریر سفید چیندار که توی تابلوی کلیسا دیده بودم در حالی که مسیح کوچک رو تو آغوش گرفته بود، اون سمت خیابون میان درختا، از پشت اتومبیل مأمورین، پدیدار شد که مادونا لبخند می‌زد و پر از نور و درخشندگی بود، در اون شب تاریک؛ و مسیح کوچک در حالی که اون هم دهن باز کرده و انگشت کوچیکش رو به طرف من اشاره کرده و چیزی می‌گفت… هر دو آروم آروم به من نزدیک می‌شدن.» ص. ۲۰۰

راوی حتی این‌ها را در خواب هم نمی‌بیند. مریم و مسیح در بیداریاش بر او ظاهر می‌شوند و قصد شوخی هم ندارد، و چندی بعد:

«یکی از همون شبهای بیخوابی، نیمهشب پا شدم از یخچال شیری، پنیری بردارم که ناگهان چشمم به تصویر زندهای افتاد که هیچگاه فراموشش نکردم و همه جزئیاتش رو مو به مو به یاد دارم. دیدم در انتهای راهروی تاریک و دراز، درست زیر عکس تصلیب مسیح (از مونیچلی؟) حضرت علی وسط، و دو طفلان مسلم دو طرف او نشستن؛ همه سبزپوش با دستار عربی و بالای سرشان درویش، کشکول به‌دست و تبرزین بر دوش. همه زنده و سر حال به من نگاه می‌کردن و لبخند می‌زدن. حضرت، ذوالفقارش روی زانو، آروم سر تکون می‌داد. از دیدن صحنه زنده و شفاف لرزه بر اندامم افتاد، زانوهام سست شد و من بی‌اختیار زانو زدم و نشستم و همچنان خیره و مجذوب و مسحور به او نگاه می‌کردم و نفس نفس می‌زدم، از شوق، از عشق… و در یک خلسه گوارا غوطه می‌خوردم…» ص. ۲۰۲-۲۰۳

اگر باور نمی‌کنید که کارگردان مشهور، آقای مهرجویی روشنفکر همه این‌ها را خیلی جدی و به عنوان پدیدههایی مثبت و مقبول در رمانش آورده است، و هیچ قصد طنزآوری و رندی هم نداشته است، بروید و کتاب را بخوانید. راوی، مریم و عیسی را نه حتی مانند بعضی‌ها در ماه، که در خیابان می‌بیند، و در خانهاش حضرت علی به او سر تکان می‌دهد! مهرجویی شاید خواسته است به سبک رئالیسم جادویی رمان بنویسد! البته این هم خودش نوعی رئالیسم جاویی یا جادوی واقعیت در ایران است که از کارگردان توانای فیلمهای «گاو» و «پستچی» نویسنده ناتوانی می‌سازد که در کازینوهای آمریکا به دنبال نور خدا می‌گردد. این استحاله خودش نوعی رئالیسم جادویی نیست؟

یکی از دلیلهای باورنکردنی بودن وقایع در این رمان می‌تواند این باشد که نویسنده داستانی برای نوشتن نداشته است. او زیر تأثیر واقعهای که نتیجههای زیانباری برای عدهای بیگناه داشته، تصمیم گرفته است داستانی بسازد. خیلی از نویسندگان این‌کار را می‌کنند و در ذات خودش ایرادی ندارد، به شرطی که نویسنده بتواند وقایع گِردآوری شدهاش را در داستان درونی کند. اما چون مهرجویی در این‌کار نتوانسته است از عهده این‌کار برآید، وقایع رمان بهصورت وصله پینههایی از جنس‌ها و رنگهای گوناگون به آن چسبیده و آن را از ریخت انداختهاند.

در اینجا برمیگردم به پاراگرف اول کتاب. راوی به گفته خودش «در قعر ناامنی و بیپولی و بیکاری» گیر کرده است و حالا «به نوشتن داستان بدبختی‌ها»یش می‌پردازد، و چند روزی است که از یازده سپتامبر گذشته است. پس ما انتظار داریم وقتی که راوی داستان زندگیاش را بهطور خطی از آمدن به آمریکا شروع می‌کند، پس از شرح چند و چون بیکاری و درمانده شدنش، در پایان برسد به همین حال و روزی که الان دارد و باعث نوشتن سرگذشتش شده است. اما از آنجا که نویسنده داستانی نداشته، و با سرهمبندی کردن وقایعی که بهدرد یک فیلم تفریحی پرهیجان می‌خورد که دو ساعتت را پرکند، علت مهمی را که راوی را بر آن داشته تا زندگیاش را بازگو کند از یاد می‌برد، و در آخر کتاب، راوی بسیار از این پیش‌تر می‌رود، و ما او را در حالی‌‌ رها می‌کنیم که در پایتخت باهامس است و می‌گوید:

«ولی با توجه به ۱۵۰ هزار دلاری که سرمایهگذاری کرده بودم و با قلب صاف و بی‌شیله پیله، تو یه مملکت آزاد بی‌گانگستر و بی‌ اف بی ‌آی، و بی‌تروریست مشکوک تونستیم پس از یه هفته فعالیت اونقدر درآریم که بتونیم یه هتل پنج ستاره هفت‌طبقهای بخریم». ص ۳۰۲

البته او وقتی به باهاماس می‌رسد می‌زند به ساحل و شروع می‌کند به خواندن نماز. می‌گوید:
«رکعتهای متعدد رو پشت سر هم می‌خوندم و به رکوع و سجود می‌رفتم. نفهمیدم چند رکعت بود. به هر حال بسیار مدیونش بودم و می‌خواستم تلافی درکنم. خدا خودش حسابشو نگه می‌داشت، برای من دیگه حساب و کتاب معنایی نداشت… خوندم و خوندم و بعد نشستم و به راز و نیاز و شکر اون که ما رو به اونجا کشونده بود!» ص ۳۰۲

البته می‌شد پایان داستان از آنچه که در آغاز قرار گذاشته شده بود جلو‌تر برود. در آن صورت داستان نباید خطی نوشته می‌شد، و باید فصلبندیهای لازمی در کتاب انجام می‌گرفت. اما شتاب در چپاندن وقایع پرهیجان در داستان، باعث می‌شود تا نویسنده شرط و شروطی را که با خوانندگانش گذاشته بود فراموش کند.

مهرجویی در این کتاب از بام بلند ارزشهایی که آفریده بود، بی‌ چتر نجات می‌پرد و بد جوری سقوط می‌کند. در یک صحنه که روی همه به اصطلاح فیلمفارسی‌ها یا فیلمهای آبگوشتی را سفید کرده، قهرمان مسخره او که حالا دیگر به قدرت غیبگویی و پیشبینی آینده هم پیراسته شده، پس از آنکه یک روز در بازار بورس ۲۵۰ هزار دلار نصیبش می‌شود (و این را حلال می‌داند)، تصمیم می‌گیرد تا به صد تن از بدبخت بیچارههای امریکایی نذری بدهد. ۹۳ نفر می‌آیند و او به رستوران پرسپولیس سفارشِ ۱۱۰ تا چلوکباب سلطانی می‌دهد، آنهم با همه مخلفات مانند دوغ و پیاز و گوجهفرنگی، و مهرجوییِ نویسنده و کارگردان برای آنکه رودست همه سازندگان فیلمفارسی بلند شود، توی هر جعبه کادویی غذا یک اسکناس بیست دلاری هم می‌گذارد.

از کلیشههای فیلمفارسی‌ها، هم بزن بزن در این کتاب هست، هم مجلسهای رقص و قمار، و هم چلوکباب. تنها چیزهایی که جایشان خالی است، یکی آبگوشت است و دیگری ریختن آب توبه سر یک زن بدکاره.

بد نیست یک جمعبندی از کلیشههای آمریکاییِ استفاده شده در این رمان هم بدهم:

-یک آدم خسته و درب و داغون که در منطقهای دور از شهر و آبادی گرفتار مصیبتی شده، در طلب کمک به درِ تنها خانهای می‌رود که در آن منطقه هست.
-در کازینو مچ یکی را در تقلب می‌گیرند و کتککاری می‌شود.
-مافیایی‌ها در یک مهمانی، در باغی بزرگ به جان هم می‌افتند.
-پلیس و اف بی ‌آی سخت تلاش می‌کنند تا همکاری کسی را که از قدرت مافوق طبیعی برخوردار است بهدست بیاورند.
-یک پلیس خوشگل عاشق قهرمانِ داستان می‌شود که در کتابِ حاضر به احتمال بسیار زیاد، بهخاطر رعایت امور سانسور در ایران نمی‌تواند برای عشقبازی به رختخواب او برود.
و اما شاهکار بزرگ آقای مهرجویی در این است که بارز‌ترین کلیشههای فیلمفارسی و فیلمهای هالیوودی را، یکجا در این اثرش گرد آورده است.

شناسنامه کتاب:
در خرابات مغان
مهرجویی، داریوش
نشر قطره- تهران ۱۳۹۱
چاپ اول. ۳۰۳ ص

لینک: نوشته‌های مسعود کدخدایی