ناعادلانه بودن انتقاد رادیکال سابق در این نیست که بیرحمانه موشکافی و تحلیل میکند، این بزرگترین فضلیت آن است. بیانصافی او در این است که با تسلیم شدن به وضع موجود از پرسشهای اصلی طفره میرود.
۱
معروف است ژرژ کلمانسو سیاستمدار اوایل قرن گذشته فرانسه که پسری کمونیست داشت، گفته «مرد جوانی که سوسیالیست نباشد قلب ندارد؛ پیرمردی که سوسیالیست است مغز ندارد». اگر این منطق پذیرفته شود، سن حلال مشکلات است. انسانها در طول زندگی از چپ به راست حرکت میکنند. عکس بالا منطق دیگری را نشان میدهد.
«نبرد نهایی بین کمونیستها و کمونیستهای سابق خواهد بود»
اینیاتسیو سیلونه
در سال ۱۹۶۹ حزب مائویستی چپ پرولتری در فرانسه بنیاد نهاده شد. یکی از ایدههای اصلی این حزب فرستادن اعضای خود -که اکثراً روشنفکر بودند – به کارخانهها بود. شعار اصلی آنها کمکاری در محل کار، خرابکاری در کارخانه و مبارزه با رؤسا بود. آنها اتحادیههای موجود از جمله CGT را به رسمیت نمیشناختند و آنها را آلت دست نظام سرمایهداری میشمردند. فرانسه را به عنوان یک کشور اشغالشده در نظر میگرفتند و خود را پارتیزانهایی تصور میکردند که مقاومت مردمی را هدایت خواهند کرد. ایدههای آنها برای براه انداختن انقلاب بارها شکست خورد و حزب در نتیجه تلاشهای ناموفقش در حال متلاشی شدن، تا اینکه دولت فرانسه در سال ۱۹۷۰ تصمیم به بستن روزنامههایشان گرفت. هیئت تحریریه هفتهنامه «ارمان خلق» دستگیر شدند. رهبران حزب برای نجات نشریه از ژان پل سارتر درخواست کمک کردند. سارتر پذیرفت که مسئولیت روزنامه را بپذیرد. او به خوبی میدانست که مقامات حکومتی جرأت زندانی کردن او برای مدتی طولانی را ندارند. چپ و راست سارتر را یک آیکون ملی و ادامهدهنده راه ولتر، زولا. . میدانستند. درست به همین خاطر در سال ۱۹۶۰ وقتی که سارتر به مخالفین جنگ الجزایر پیوست، دوگل گفته بود که «نمیتوان ولتر را زندانی کرد».
سارتر نه فقط مسئولیت نشریه را به عهده گرفت، بلکه همراه سیمون دو بووار و ژان-لوک گدار به فروش نشریه در خیابانها پرداختند. عکس بالا او را همراه با سیمون دوبوار به هنگام فروش نشریه «ارمان خلق» نشان میدهد. این دو به خاطر پخش و فروش نشریه دستگیر شدند اما دولت مجبور به آزادی انان گردید. سارتر و دوبوار دو متفکر بزرگ قرن گذشته در طول زندگی خود بارها ثابت کردند که میتوان در جوانی و پیری رادیکال باقی ماند.
روزنامه لیبراسیون که یکی از روزنامههای چپ پرولتری بود و هنوز نام سارتر، سرژ ژولی و بنی لوی . . را به عنوان بنیانگذار بر خود دارد، امروز به یک روزنامه لیبرال تبدیل شده است. سرژ ژولی که از رهبران سابق چپ پرولتری بود از سال ۱۹۸۱ مسئولیت روزنامه را به عهده گرفت. یکی از دیگر رهبران حزب بنی لوی نام داشت که رابطه بسیار نزدیکی با ژان پل سارتر که مشکل بینایی اجازه نوشتن به او نمیداد برقرار کرد، و به دستیار او بدل گشت. آن دو با هم کتاب مشترکی منتشر کردند. لوی یک یهودی زاده مصری بود که به فرانسه مهاجرت کرده بود و سالها به طور غیر قانونی در آنجا زندگی کرد تا اینکه توانست با کمک سارتر شهروند فرانسه گردد. پس از مرگ سارتر، لوی با کمک رادیکالهای سابق دیگر الن فینکیلکرات و برنارد-هنری لوی، از فیلسوفان نو- بنیاد لویناس را در اسرائیل پایه گذاشت و به یک یهودی ارتدکس بدل گشت. او به فیلسوفی معروف شد که «از مائو به موسی» رسید.
زمانی که کلمانسو جمله معروف خود را بیان کرد، به خوبی میدانست که بسیاری مطابق نظر او به «راه راست» هدایت میشوند اما برخی دیگر در پیری هم رادیکال باقی میمانند. در زندگی شخصیاش هر دو پدیده را تجربه کرده بود. «بی مغزی» را میتوان به به اشکال متفاوتی تفسیر نمود. او خود در زندگی سیاسی ، هر چه بیشتر به سمت راست حرکت نمود. در فرانسه در ابتدای قرن گذشته لیبرالها و سوسیالیستها با همکاری یکدیگر کلیسا را از دولت جدا نمودند. یکی از نیروهای سیاسی که او و حزبش با آن همکاری داشتند، حزب سوسیالیستها به رهبری ژان ژورس بود. در سال ۱۹۰۶ پس از سرکوب کارگران اعتصابی و مجادله چند رورزه کلمانسو با ژورس در پارلمان راه لیبرالها -که مدعی داشتن برنامه سوسیالیستی بودند- و سوسیالیستها از هم جدا گشت. کلمانسو مخالف سرسخت حق رأی زنان بود، طرفدار سرکوب اعتصابات کارگری و یک ناسیونالیست جنگطلب بود. در ابتدای جنگ اول جهانی ژورس به خاطر مخالفتش با جنگ توسط یک ناسیونالیست ترور شد. ژورس تا لحظه ترور به مثابه یک سوسیالیست صلحطلب زندگی و برای این اهداف والا مبارزه کرد. از سوی دیگر کلمانسو به قهرمان بزرگ ناسیونالیستهای فرانسه بدل گشت. فردی جنگطلب که از قرارداد ورسای ناراضی بود و فکر میکرد المانیها به اندازه کافی در قرارداد ورسای تاوان گناهان خود را نپرداختهاند.
بنابراین در مورد رابطه سن و رادیکالیسم میتوان گفت: قطعاً همه انسانها در طول زندگی خود به تجربیات باارزشی دست مییابند که آنها را در تصمیمات خود مورد توجه قرار میدهند. تجربهاندوزی و استفاده از تجربیات شخصی به هیچ وجه به معنی محافظهکار شدن نیست بلکه این تجربیات به همان نسبت میتوانند به اتخاذ تصمیمگیریهای رادیکال کمک کنند. مسلماً جوانها -بویژه در کشورهایی چون ایران- به دلایل کاملاً مادی از جمله موقعیت طبقاتی، مسئولیتهای کمتر مادی وخانوادگی، در فعالیتهای سیاسی مشارکت بیشتری دارند اما جهتگیری سیاسی آنها نه تابع سن بلکه عوامل دیگری است.
۲
برخی از چپگرایان معتقدند که چرخش مواضع سیاسی افراد مربوط به موقعیت طبقاتی آنهاست. قطعاً افراد مختلف بنا بر دلایل متفاوتی به نیروهای رادیکال میپیوندند. یکی بر اساس شرایط طبقاتی خود و در پی یافتن پاسخ به این معماست که چگونه میتوان با رنج و مشتقت فراوان از طلوع آفتاب تا پاسی از شب جان کند اما با سختی بسیار گذران زندگی نمود در حالی که عده قلیلی با کار کم در وفور نعمت به سر میبرند؛ درپی پاسخ به این معما میتوان با تئوریهای انقلابی آشنا گشت. کسان دیگری نیز هستند که از طریق مطالعه و دقت در شرایط زندگی دیگران به رادیکالیسم رو میاورند.
بسیاری از روشنفکران انقلابی پیشینه کارگری نداشته و ندارند. مارکس خود از طبقه کارگر نبود و انگلس نیز به طبقه سرمایهدار تعلق داشت. استالین در یک خانواده فقیر به دنیا آمد و در میان رهبری بلشویکها موقعیت اقتصادی بدتری نسبت به بقیه داشت. یکی از مشکلات بلشویکها در انقلاب روسیه ، باور بر این ایده نادرست بود که طبقه کارگر پس از پذیرش تئوری انقلابی و تبدیل آن به طبقهای برای خود، امکان بازگشت به تئوریهای غیرسوسیالیستی را ندارد. این به هیچوجه به این معنی نیست که جایگاه طبقاتی افراد اساساً نقشی در چرخشهای سیاسی بازی نمیکند بلکه تأکید بر این نکته است که تا زمانی که بحث در مورد روشنفکران رادیکالی است که همه کم و بیش از طبقه متوسط هستند، این عامل نمیتواند اهمیت اساسی داشته باشد. قطعاً نحوه رابطه احزاب سیاسی با جنبش طبقه کارگر تاثیر بسزایی در سرنوشت این احزاب و چرخشهای انها دارد.
عکس بالا یکی از تصاویر زیادی است که یان هرمانسون از آرشیو عکسهای خود از زمان مبارزه انتخاباتی اولاف پالمه در سال ۱۹۶۸ ، در کتاب جدید خود بنام «پالمه و کارگران» همراه با یوران گِریِدر منتشر کرده است. هرمانسون از معروفترین عکاسان سوئدی است که در طول زندگی هنری خود شرایط زندگی کارگران را به زیباترین شکلی به تصویر کشیده است. در این مجموعه جدید، نشان داده میشود که چگونه پالمه با کارگران میخورد، مینوشد، سیگار میکشد، بحث میکند. او در این زمان هنوز وزیر آموزش عالی بود و یک سال بعد در سال ۶۹ به رهبری حزب سوسیالدمکراتهای سوئد انتخاب گشت و به نخستوزیری رسید. عکس بالا او را در میان کارگران ساختمانی نشان میدهد. در این دوران کارگران ساختمانی بیشتر طرفدار کمونیستها بودند تا سوسیالدمکراتها، حزبی که پالمه رهبری ان را تا لحظه قتلش در اختیار داشت.
پالمه از خانوادهای متمول و اشرافی بدنیا آمده بود. پدرش مدیر عامل یک شرکت بیمه بود. در ناز و نعمت بزرگ شد. در خانه با پرستار خود به زبان فرانسه، با مادر به آلمانی و بقیه خانواده به زبان سوئدی صحبت میکرد. او به خاطر مواضع روشن وقاطعاش در امور مهم سیاسی داخلی و خارجی به شخصیتی بدل شده بود که عدهای او را ستایش و برخی لعن و نفرین میکردند. بورژوازی سوئد او را یک خائن در نظر میپنداشت. وی مظهر فردی بود که به بدترین شکلی به طبقه خود خیانت کرده بود. حزب او در میان کارگران محبوبیت زیادی داشت و جنبش کارگری در تلاش بود تا مواضع خود را بیش از پیش به جلو سوق دهد. با این حال او خود در سال ۶۸ مغضوب دانشجویان رادیکال شد و با وجود آنکه از چپترین شخصیتهای سوسیالدمکراسی بود که سیاست را خواستن و وظیفه سیاستمدار را ساختن و نه دنبالهروی از وضع موجود میپنداشت، باز هم نتوانست دل دانشجویان چپگرا را بدست اورد.
رهبر کنونی حزب سوسیال دمکرات سوئد، استفان لوون، نیز شخصیتی مغضوب است. هم مغضوب کارگران و هم بورژوازی. او در خانوادهای بسیار فقیر بدنیا آمد. مادرش که از عهده بزرگ کردن دو بچه بر نمیآمد، او را به پرورشگاه سپرد. در نتیجه وی نزد خانواده دیگری بزرگ شد. در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار، مادر و برادر واقعی خود را ملاقات کرد. تحت تأثیر اولاف پالمه به سیاست روی آورد. درس را رها کرد و به عنوان جوشکار در کارخانه کار گرفت. پس از چندی توانست در اتحادیه کارگری فلزکاران بالاترین مقام را به دست آورد. از این طریق در سال ۲۰۱۲ به رهبری حزب سوسیالدمکراسی سوئد رسید و در حال حاضر نخستوزیر این کشور است. در تمام طول فعالیت سیاسی و اتحادیهای خود به عنوان کسی شناخته میشد که اهل مذاکره و سازش است. هیچگاه کاریزمای سیاسی نداشته و از این نظر همیشه «متوسطالحال» در نظر گرفته شده است. زمانی در سوئد، کارگران به پیشینه کارگری خود افتخار میکردند، اما لوون سابقه کارگری خود را مطرح نمیکند مگر آنکه از او در این رابطه پرسشی شود. برای بورژوازی، همچنان یک «جوشکار» ساده است. برای بسیاری از کارگران او خائن به «طبقه خویش» است چرا که در طول حکومتش نه فقط وضع کارگران و قوانین کار بهتر نشده بلکه همه چیز در حال بازگشت به عقب است. برای اولین بار در تاریخ معاصر سوئد در بعضی از نظرخواهیها حزب ضد خارجی «دموکراتهای سوئد» به بزرگترین حزب سوئد تبدیل شده است.
نابرابری از دهه ۱۹۸۰ از زمان مرگ پالمه تاکنون بسرعت افزایش یافته است. بنا بر گزارش روزنامه اکونومیست ، سوئد در ازای هر ۲۵۰ هزار نفر یک میلیاردر دارد، یعنی بالاترین تعداد به نسبت جمعیتش. ثروت میلیاردرهای سوئدی یک چهارم درآمد ملی سوئد است. تنها در بهشتهای مالیاتی چون موناکو وضعیت مشابهی وجود دارد. با این حال لوون و حزب متبوعش بخشی از مالیات بر درامدهای بالا را از اول امسال حذف نموده است. (لازم به توضیح است که اختلافات طبقاتی در سوئد به خاطر سطح بسیار پایین گذشته ان، همچنان در یک حد متوسط پایین در اروپا قرار دارد اما اگر این روند ادامه یابد، به زودی تمام موفقیتهای گذشته نیروهای مترقی کاملاً پاک خواهند شد. )
بنابراین وضعیت طبقاتی افراد اگر چه در چرخشهای سیاسی تا حدی مؤثر است اما در موارد زیادی نمیتواند عامل مهم چرخش روشنفکران به سمت راست باشد.
۳
تطمیع افراد از طریق ثروت یا قدرت مسلماً در برخی از موارد مشخص نقش داشته و دارد. یکی از مشکلات بزرگِ امروزِ احزاب کارگری که در صحنه سیاسی کشورشان نقش کم و بیش مهمی دارند، تطمیع رهبران به طرق مختلف است. میتوان گفت که به ویژه امروز، این امر فقط منحصر به احزاب کارگری نیست بلکه طبقات بالا همیشه سعی دارند با تأثیرگذاری بر همه احزاب سیاسی و نهادهای مؤثر اجتماعی، حکومت خود را جاودانه سازند. پارووس، رادیکال روسی که در ابتدای قرن گذشته از دوستان نزدیک تروتسکی بود و با هم تئوری انقلاب مداوم را بسط دادند، در اوایل جنگ اول جهانی به خدمت دولت آلمان در آمد. درواقع او یک رادیکال سابق بود که در طی جنگ به یک معاملهگر بدل شد و برای منافع شخصی خود «مشاور غیر رسمی امور روسیه در وزارت خارجه المان» گشت. وی دیگر اعتقادی به انقلاب در روسیه نداشت و برای پوشاندن منافع شخصی خود این تز را مطرح نمود که هدف او دفاع از منافع طبقه کارگر آلمان- که یک کشور پیشرفته برای انقلاب پرولتری محسوب میشد – در مقابل منافع طبقه کارگر عقبافتاده کشور روسیه بود. ضمناً منافع مشترک کارگران روسی و سربازان المانی، میتوانست موجب اتحاد بین آنها برای سرنگونی تزار گردد. البته پارووس به یک ضد کمونیست بدل نشد و حتی از تروتسکی خواست که به او شغل مناسبی برای خدمت در روسیه انقلابی دهد، پیشنهادی که از سوی تروتسکی رد شد.
عکس بالا خانواده گمشدگان و مقتولین کودتای ۱۹۷۳ در شیلی را نشان میدهد. در سال ۲۰۱۸ بسیاری از این خانوادهها، نهادهای اجتماعی، سازمانها و احزاب سیاسی خواهان برکناری وزیر فرهنگ، موریسیو خوزه روخاس مولر شدند.
موریسیو روخاس در جوانی عضو سازمان انقلابی میر در شیلی بود و بعد از کودتا به سوئد -که دولت سوسیال دمکرات آن درهای کشور را به روی پناهندگان سیاسی شیلی گشوده بود- مهاجرت کرد. پس از ورود به سوئد مجدداً با میر تماس گرفت و فعالیتهای سیاسی خود را از سر گرفت. بعد از چندی به تحصیلات عالیه خود در سوئد ادامه داد و در یک چرخش سیاسی به احزاب محافظهکار سوئد پیوست. او بزودی مسئول اتاق فکر تیمبرو- مهمترین اتاق فکر بورژوازی سوئد- گشت. در همین ایام به همکاری نزدیک با حزب مودرات-بزرگترین حزب محافظهکار سوئد- پرداخت بدون آنکه عضو حزب باشد. سپس از طرف حزب دیگری، حزب لیبرال سوئد به مجلس راه یافت. او خواهان تغییر قوانین مهاجرت و سختگیری شدید نسبت به مهاجرین از جمله تست زبان سوئدی گشت. معتقد بود که سیستم مهاجرت سوئد بسیار بخشنده است و با سختگیری شدید دولتی میتوان بسیاری از مشکلات را حل کرد. در آن زمان حزب ضد مهاجر «دموکرات سوئد» در پارلمان وجود نداشت و برنامه مهاجرین او، راستترین سیاست در این عرصه در میان احزاب موجود در پارلمان سوئد بود. او نویسنده کتابهای متعددی از جمله کتابهایی در باره مارکس و لنین است.
هنگامی که راستگرایان تحت ریاست جمهوری سباستین پینیهرا، از میلیاردرهای بنام در شیلی به پیروزی رسیدند، روخاس که فامیلی دوری با رئیس جمهور وقت داشت به شیلی رفت و مشاور و نویسنده نطقهای او گشت. در سال ۲۰۱۸ از طرف پینیهرا به عنوان وزیر فرهنگ شیلی انتخاب شد. پس از چندی کاشف به عمل آمد که وی و وزیر خارجه شیلی در کتابی که در سال ۲۰۱۵ منتشر کرده بودند نسبت به موزه یادبود و حقوق بشر شیلی که هدف خود را بزرگداشت قربانیان حقوق بشر دوران پینوشه قرار داده است، حملات سختی نموده بودند. از نظر روخاس، موزه حقوق بشر سانتیاگو از یک تراژدی که در گذشته اتفاق افتاده بود سواستفاده کرده و مردم را گمراه مینمود. این موضوع باعث اعتراضات زیادی در شیلی گشت و در نهایت وی مجبور به استعفا گشت. برخی از احزاب رئیسجمهور شیلی را متهم به قوم و خویشبازی نموده چرا که روخاس از بستگان دور پینیهرا بود.
روخاس که در جوانی به خاطر جنایات پینوشه به سوئد پناه برده بود، به نویسندهای توانا بدل گشت، اما بسیاری از مواضع سیاسی او، اعم از چپ و راست در عرض چند دهه اخیر مرتبا تغییر کرده است. او ابتدا به همکاری با حزب محافظهکاران سوئد پرداخت. این همکاری زیاد ثمربخش نبود از این رو به حزب لیبرالهای سوئد با یک برنامه کاملاً دست راستی پیوست. سپس لیبرالهای سوئد را ترک کرد و به یک حزب محافظهکار در شیلی ملحق گشت و جنایات کودتایی که خود نیز قربانی آن بود، را نفی کرد. او هماکنون به همکاری با حزب محافظهکار سوئد در امور مهاجرین میپردازد.
بنابراین میتوان گفت: این امکان وجود دارد که برخی به خاطر کسب قدرت و ثروت تغییر مواضع سیاسی دهند. این یکی از دلایل مهمی است که جریان گذار بسیاری روشنفکران از چپ به راست بسیار قویتر از گذار از راست به چپ است. اما باید اذعان کرد که تعداد زیادی از روشنفکران به دلایل دیگری به جز ثروت و قدرت به جبهه راست پیوستهاند.
۴
«تو همه چیز میفهمی. تو هیچی نمیفهمی»
آیا ضعف تئوریک میتواند موجب چرخش افراد گردد؟ قطعاً در موارد معینی این پرسش پیش میاید که آیا چرخش فکری افراد واقعاً به همان شدتی است که گفته میشود؟ بنا بر گفته انجلیکا بالابانوف که همراه با موسولینی نشریه « اوانتی» ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا را منتشر میکرد، موسولینی فقط مانیفست حزب کمونیست را خوانده بود. نگاه او به تودهها همیشه از بالا بود . به راحتی افکار مارکس، سورل، نیچه و انارشیستها را در هم میآمیخت. الدریج کلیور، رهبر«حزب پلنگ سیاه» که بعدها به مسیحیت و جمهوریخواهان پناه آورد، از همان ابتدا بشدت طرفدار رهبری از بالا به پایین بود. کسانی که به این شیوه رهبری در حزب اعتراض داشتند به عنوان خبرچین و «دشمن مردم» از حزب اخراج میشدند. بنا بر نوشته پیرسون او نظرات زن ستیزانهای داشت و همسرش کاتلین عملاً «یک زندانی محسوب میشد»، از این رو گذار او به بنیادگرایی مسیحی یک جهش بزرگ محسوب نمیشد. برخی مانند نورمن پادهورتز یا اوسوالد موزلی (حزب کارگر انگلیس) از راست به چپ و سپس دوباره به راست گذر کردند. در ایران، گذار جلال الاحمد از اسلام به سوسیالیسم و در نهایت به دامن اسلام بازگشتی دوباره محسوب میشد. (هر چند که او فردی مذهبی نبود و در اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی درگذشت)
هنگامی که جنبش ۶۸ در فرانسه پا گرفت، ژان پل سارتر حمایت خود را از دانشجویان اعلام کرد. در این زمان که دانیل کوهن-بندیت به رهبر دانشجویان رادیکال بدل شده بود، اعلام کرد که «همه دانشجویان آثار سارتر را خوانده بودند» در حالی که «عده معدودی با آثار مارکس آشنایی داشتند».
در این دوران برخی از نیروهای رادیکال جذب اندیشههای مائو شدند. ارائه یک توضیح عمومی برای اینکه چرا در برخی از کشورهای اروپایی چون آلمان و نروژ مائوئیسم رشد زیادی کرد اما نفوذ قابل ملاحظهای در کشورهایی چون انگلیس یا سوئد نداشت، آسان نیست. بنا به گفته یکی از رهبران جنبش ۱۹۶۸ ، طارق عزیز، در آلمان جنبش مائوئیستی بیش از دههزار عضو داشت و تیراژ همه نشریات آنها بالغ بر صدهزار نسخه بود. بسیاری از اعضای جنبش مائوئیستی بعدها به حزب سبز پیوستند. برخی از سیاستمداران مهم اروپا زمانی از مائوئیستهای سابق هستند. خوزه مانوئل باروسو رئیس قبلی کمیسیون اروپا و نخستوزیر سابق پرتغال در جوانی عضو فعال حزب کمونیست کارگری پرتغال بود، که حزبی مائوئیستی محسوب میشد. او پس از آنکه ریاست کمیسیون اروپا را ترک کرد به عنوان مشاور ارشد به استخدام گلدمن ساکس درآمد، مؤسسه مالی که مطابق نظر بسیاری بنا بر نقشی که در بحران مالی ۲۰۰۹ بازی کرد، موفق به شکاندن کمر خیلی از کشورها گشت و اتحادیه اروپا را در بحران بزرگی فرو برد.
اما چگونه در نروژ که کارگران دارای رفاه نسبی بالایی بودند، عده زیادی از روشنفکران جذب مائوئیسم شدند؟ حزب کمونیست کارگری نروژ در سال ۱۹۶۹ با انشعاب از حزب سوسیالیستی مردم نروژ به وجود امد. در این زمان در میان دانشجویان دو شخصیت از محبوبیت زیادی برخوردار بودند: مارکوزه و مائو. در نروژ در میان دانشجویان این بحث رواج داشت که با تکیه بر نظرات کدام شخصیت، مارکوزه یا مائو میتوان جهان را تغییر داد؟ بعد از اشغال مجارستان و چکسلواکی توسط نیروهای اتحاد شوروی، از میزان طرفداران سیاستهای اتحاد شوروی بشدت کاسته شده بود، و دانشجویان طرفدار مارکوزه یا مائو در این نکته اشتراک نظر داشتند که سوسیالدمکراسی دیگر قدرت تغییرات مهم در جامعه را ندارد. بنا بر گفته آرون اِتسلر از رهبران حزب چپ سوئد، منطق مشخصی در پشت این اجماع نظری در میان دانشجویان وجود داشت. : در انتهای دهه شصت دیگر سوسیالدمکراسی پس از سالها در قدرت، نماینده حفظ شرایط موجود بود تا تغییرات رادیکال. بسیاری از کمونیستها از رفتار اتحاد شوروی در اروپا راضی نبودند و از این رو در جنگ بین مارکوزه و مائو به دومی پناه بردند.
دهه شصت از نظر اقتصادی برای بسیاری از کشورهای اروپایی دهه رشد و توسعه اقتصادی بود. نسل جدید دانشجویان دلگرم از خیزشهای دانشجویی و تودهای به این نتیجه رسیدند که ایجاد جهان دیگری ممکن است و انقلاب در آستانه در ایستاده بود. جنگ در ویتنام و کشورهای دیگر، چهره کریه سرمایهداری را به همه نشان داده بود. نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی آشکار و عیان بودند. از طرفی کشورهای کمونیستی و امپریالیستی به سیاست همزیستی مسالمتامیز رو آورده بودند.
در چنین شرایطی مائوئیسم حامل مزایای فراوانی بود: « ایدئولوژی کاملی» که راهحلهای صریح و روشن داشت، انقلابی و از نظر سازمانی طرفدار دیسپلین لنینی بود. مردم فقیر چین راه را نشان داده بودند و اکنون نوبت پرولتاریای کشورهای ثروتمند بود که نظام سرمایهداری را برچینند. هُکان کولمنسکوگ که در مورد حزب کمونیست کارگری نروژ تحقیق کرده، معتقد است که جنبش مائویستی نروژ از همان ابتدا با یک پارادوکس بزرگ روبرو بود: از یک طرف نسل جوانی که درواقع فرزند انقلاب آموزشی پس از جنگ بود و اعتقاد داشت که هر چیزی امکانپذیر است. اما از سوی دیگر، جنبش جوانان در یک کشور دمکراتیک غربی که وضع نسبی کارگران در مقایسه با دیگر کشورهای اروپایی بسیار خوب بود، فعالیت مینمود. بیکاری خیلی پایین بود، کارگران از حقوق و مزایای خوبی برخوردار بودند و آنها از طریق اتحادیهها نقش مهمی در صحنه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور داشتند. نابرابری اقتصادی به پایینترین سطح در طول تاریخ نروژ رسیده بود. با این حال جنبش مزبور خود را برای برپایی یک انقلاب پرولتری آماده میکرد. در چنین شرایطی اتکا این جنبش بر یک جمعیت انقلابی ۷۰۰ میلیونی در آن سوی دنیا بسیار وسوسهکننده بود. اضافه بر آن، حزب کمونیست کارگری نروژ ، همراه با مائوئیسم، خود را وارث استالین که با رهبری ارتش سرخ، فاشیسم در اروپا را شکست داده، لنین رهبر اولین انقلاب سوسیالیستی ، و مارکس که با تئوریهای انقلابی خویش، چشمانداز جدیدی در برابر همه ستمکشان قرار داده بود، نیز میدانست. با تکیه بر همه تئوریها و تجارب انقلابی جهان امکان برپایی انقلاب در هر کشوری وجود داشت.
حزب کمونیست کارگری نروژ به یکی از بزرگترین جنبشهای مائویستی اروپا بدل گشت. مائوئیستها به سرعت در دانشگاهها رشد نمودند، درست در این زمان مردم نروژ در رفراندوم عضویت در بازار مشترک اروپا در سال ۱۹۷۲ به عضویت در اتحادیه رأی منفی دادند، و در برخی از کارخانجات کارگران به اعتصابات لگام گسیخته دست زدند. حوادثی که شعله امید در قلوب مائوئیستها را زنده نگه داشت. . بنا به گفته طارق عزیز به هنگام مرگ مائو نزدیک به «صدهزار نفر» در یک کشور چهار میلیون نفری مشعل به دست به سمت سفارت چین در نروژ رفتند. اما در انتخابات نروژ همیشه این رقبا بودند که ارا کارگران را کسب میکردند. حزب کمونیست کارگری نروژ در هیچ انتخابات پارلمانی نتوانست موفقیت حتی کوچکی نیز بدست آورد. با تکرار شکستها کمکم آنها به این نتیجه رسیدند که طبقه کارگر نروژ آمادگی انقلاب را ندارد و این کشورهای فقیر هستند که بایستی بار جنبش انقلاب جهانی را بدوش کشند. بتدریج اعضا جنبش مائویستی نروژ پراکنده شدند. میراث امروز انان روزنامه چپگرای کلاسکمپن (مبارزه طبقاتی) که تیراژ آن بسرعت بالا میرود، نشر اکتبر و تعداد قابل توجهی از هنرمندانی است که در گذشته به این جنبش تعلق داشتند. یکی از معروفترین انها، پر پترشون در رمانهای خود گوشههایی از جنبش مائوئیستی نروژ را ترسیم کرده است. و در یکی از فیلمهای نروژی که بر اساس رمان «اموزگار دبیرستان پدرسن» نوشته داگ سولستاد ساخته شده است زندگی یک معلم مائوئیست دبیرستان در نروژ به تصویر کشیده میشود. در زبان انگلیسی فیلم مزبور نام «رفیق پدرسن» را به خود گرفته است. در این فیلم از جمله ، مشکلات و تناقضات این طرز تفکر نشان داده میشود. چگونه قهرمانان فیلم سعی میکنند به خاطر عشقی که به طبقه کارگر دارند، به کارخانهها پناه ببرند. دختری که از یک خانواده مرفه بورژوایی میاید کار خیاطی در کارخانه را انتخاب میکند، در حالی که او از سوی دیگر کارگران پذیرفته نمیشود. وی در یکی از نزاعهای درونی و مبارزه با شکستهای درونی خود است که به رفیق پدرسن میگوید: «تو همه چیز میفهمی، تو هیچی نمیفهمی». آنها همه تئوریهای انقلابی را به خوبی فرا گرفته، اما در درک واقعیات روزمره زندگی کارگران نروژ ناتوان بودند. چنان غرق تخیلات خود گشته و در آرزوی انقلابی که هیچگاه به آن، نزدیک هم نشدند بودند، که گاه در «انتظار» یک فاجعه بزرگ، یک جنگ جهانی جدید. . . بودند.
شلومو ساند معتقد است که مائوئیسم قدرتطلبترین جریان رادیکال در دهه هفتاد بود که کیش شخصیت و جهان سومگرایی از اجزای تشکیلدهنده آن بودند. از این رو، آن توانست بسرعت درمیان روشنفکران فرانسه رشد کند و اینکه بسیاری از رادیکالهای سابق مائوئیست بسرعت جبهه عوض کردند و استودیوهای تلویزیونی را پس از شکست جنبش اشغال کردند، امری اتفاقی نبود. با این حال یاید افزود که در فرانسه مائوئیستهای سابقی چون الن بدیو وجود دارند که هیچگاه جبهه نیروهای رادیکال را ترک نکردند.
۵
حوادث مهم تاریخی وجود دارند که بازیگران سیاسی را در موقعیت انتخابهای سخت قرار میدهند. جنگ اول جهانی، جنگ دوم، جنبش ۶۸، فروپاشی سوسیالیسم موجود، جنگ بر علیه تروریسم نمونههایی از این شرایط سخت هستند. طبعا همیشه جنگها نیستند که موجب چرخش میشوند بلکه بهبود شرایط اقتصادی نیز میتواند عدهای را به سمت تغییر عقاید سوق دهد. بنابراین تغییرات ساختاری میتوانند شرایطی را فراهم کنند که به چرخشهای فکری کمک نمایند. مسلماً یکی از مهمترین تغییرات ساختاری تجربه شکست است.
تاکنون در مورد نقش شکست و سرخوردگی از آن بسیار نوشته شده است. تامپسون در مورد شاعرانی که پس از انقلاب فرانسه به آن پشت کردند، مینویسد چگونه انقلابیون میتوانند پس از تغییرات گستردهای که در جهان واقعی رخ میدهد و و زمین سیاسی زیر پایشان هر لحظه تغییر میکند، همچنان روحیه امیدوار خود را حفظ کنند؟ زمانی که تقابل بین ارمانهای رادیکال فرد و واقعیات ملموس زندگی زیاد میشود «ما در استانه ارتداد هستیم. آیا میتوان نتیجه دیگری جز این گرفت که عمل رادیکال فقط فاجعه میافریند- برادری برادرکشی ، برابری امپراتوری و آزادی ازادیکشی تولید میکند». در بحبوعه تغییرات مهم ساختاری، عاملیت سیاسی اهمیت زیادی برای تغییر تحلیل، تجدید استراتژی و قوا دارد.
در اوایل قرن گذشته موسولینی مدتی را در زندان بسر برد اما این موضوع باعث تغییر خط مشی سیاسی او نشد. در عوض، یکی از عواملی که تأثیر زیادی بر او و دیگر انقلابیون گذاشت بروز جنگ بود. در زمانی که همه احزاب سوسیالیستی شعارهای انترناسیونالیستی میدادند در مقابل این واقعیت قرار گرفتند که بین منافع طبقاتی طبقه کارگر و «منافع ملی» خود باید یکی را انتخاب کنند، ملت در برابر طبقه قرار گرفت. موسولینی نتیجه گرفت در زمانی که حزب سوسیالیست آلمان خائنانه از جنگ دفاع میکند، سوسیالیستهای ایتالیایی نیازی به دفاع از انترناسیونالیسم کارگری ندارند. در این موقع او پذیرفت که انترناسیونالیسم کارگری فقط یک افسانه است و ربطی با واقعیات زندگی ندارد، وگر نه در جنگ کشورها، چگونه میلیونها کارگر در لباس سربازی میتوانند به قتلعام یکدیگر بپردازند. نکته دیگر آنکه در تابستان ۱۹۱۴ حزب سوسیالیست در «هفته سرخ» تلاش برای شورشی نمود که به شکست انجامید. همین موضوع موسولینی را بیشتر قانع کرد که نباید به دنبال توده زحمتکش افتاد. مسأله تقابل انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم موجب سردرگمی و دلسردی گوستاو هروه فرانسوی نیز گشت و او که یک انترناسیونالیست پر حرارت بود، را به دفاع از حمام خون جنگ در جهت «منافع ملی» سوق داد. کارگران و دیگر نیروهای انقلاب آلمانی که موسولینی آنها را به خاطر حمایت از تصمیمات قیصر آلمان مورد سرزنش قرار میداد، چهار سال بعد در سال ۱۹۱۸ قیصر را برکنار کردند. در عین حال باید افزود، چندی بعد ناسیونالیسم آلمانی دوباره قدرت بیسابقهای یافت.
از نظر تروتسکی تغییر جهت پارووس ، انقلابی روس، بعد از شکست انقلاب ۱۹۰۵ آغاز شد. در سال ۱۹۲۱ بلشویکها شورش کرونشتاد را با خشونت سرکوب کردند. ادامه سرکوب دگراندیشان در کشور شوراها، کسانی چون هنری دو من و اوسوالد موزلی را از سوسیالیسم دور نمود. شرکت دومن در جنگ اول جهانی نتیجه شکست انترناسیونالیسم بود. دومن بعد از انقلاب اکتبر و بیراههای که آن انقلاب انتخاب نمود، انقلاب کارگری و نقش رهاییبخشی که مارکسیستها برای آن ترسیم میکردند را زیر سؤال برد.
در ایران، پیش از انقلاب بهمن همه چپگرایان کم و بیش بر این عقیده بودند که با سرنگونی رژیم سلطنتی آزادی تمام کشور را فرا خواهد گرفت؛ یک حکومت ضدامپریالیستی میتواند مسأله وابستگی و عقبماندگی اقتصادی را حل کند؛ چپ شانس بزرگی دارد که اگر نه در ابتدای «قیام» بلکه در تداوم آن رهبری جبهه ضدامپریالیستی را بر عهده گیرد؛ تودههای مردم با تعمیق انقلاب به نیروی ناپیگر آن پشت خواهند کرد؛ نیروهای انقلابی در فضای باز سیاسی امکان تبلیغ نظرات خود را خواهند یافت و مردم با درک منافع طبقاتی خود رهبری نیروهای انقلابی را خواهند پذیرفت. برای بسیاری چند حادثه مهم به جز هژمونی روحانیت در انقلاب، موجب چند دستگی شد: حوادث کردستان و ترکمنصحرا، اشغال سفارت توسط خمینیستها؛ جنگ ایران و عراق؛ حوادث خونین ۱۳۶۰ و شکاف در میان نیروهای رادیکال. همه این حوادث باعث گشت که بسیاری از نیروهای چپ کمکم دچار سرخوردگی شوند. «قیام» بهمن رادیکالتر گشت و تمایلات ضدامپریالیستی انقلاب ایران به گوش همه جهانیان رسید. با وجود همه فداکاریهای فعالین چپ، چرخش سریع مردم به سوی انان به وقوع نپیوست. انقلاب که قرار بود حلال مشکلات باشد نتوانست مشکلات اقتصادی ایران را حل کند. نه فقط حزب قوی طبقه کارگر و زحمتکشان ایجاد نشد بلکه نیروهای چپ، به دلایل مختلف تضعیف شدند. در نتیجه، فاصله بین واقعیت و ایدهال هر روز بیشتر از روز پیش گشت.
برای برخی از کمونیستهای سابق، شکست انقلاب روسیه -که برای بسیاری معنی صلح، آزادی و برابری میداد، به کابوس جنگ داخلی، قحطی، سرکوب ازادی، مداخله در امور دیگر کشورها ختم شد. این واقعیت موجب چرخش افراد زیادی گشت. برای کمونیستهای آلمانی و لهستانی معامله استالین و هیتلر بر سر تقسیم لهستان ضربه سختی بود. با این حال همانطور که ایزاک دویچر در نقد کتاب «بت شکسته» مینویسد، بسیاری از انان خود از نزدیک با دیکتاتوری استالینی آشنا بودند و برخی خود استالینیست دو اتشه محسوب میشدند. انتقاد آنها از استالینیسم سالها بعد صورت گرفت و کسی چون کُستلر ماتریالیسم مکانیکی خویش را چنین ترسیم کرد که قطار انقلاب سوسیالیستی بطور اجتنابناپذیری در دره استالینیسم سقوط خواهد کرد. انتشار کتاب پایان ایدئولوژی دانیل بل در ۱۹۶۰ تأثیر زیادی بر روشنفکران نیویورکی گذاشت. در این زمان، در سایه موفقیتهای صنعتی روسیه این ترس در میان برخی از روشنفکران غربی رشد کرد که اتحاد شوروی از کشورهای غربی جلو خواهد زد. از این رو شعار «نه شرقی نه غربی» برخی از گروههای سوسیالیست کوچک چندان واقعی نیامد بلکه وحدت با غرب بر علیه شرق عملیتر بود.
ضمنا، واژه «توتالیتاریسم» به کمک هانا آرنت مفهوم تازهای یافت. در ایتالیا مخالفین فاشیسم در ۱۹۲۳ این واژه را بر علیه موسولینی بکار گرفتند اما پس از چندی طرفداران موسولینی مفهوم مثبتی از آن برای تشریح حکومت او ارائه دادند . مارکوزه از آن علیه لیبرالکاپیتالیسم استفاده نمود. ای اچ کار توتالیتاریسم را در معنای مثبتی برای پیروزیهای ارتش سرخ در مقابل فاشیسم بکار گرفت. اما آرنت در کتاب ریشههای توتالیتاریسم، دو سیستم متفاوت حکومتی را، با وجود نقاط مشترک زیاد انها، یکی نمود. این نحوه برخورد با درک بسیاری از روشنفکران آمریکایی که شباهتهای زیادی بین بلشویسم و نازیسم یافته بودند، همخوانی داشت.
در موج دوم جنگ سرد که در دهه ۱۹۷۰ آغاز شد فیلسوفهای جدید دوباره این موضوع را با علم کردن سولژنیتسین مطرح کردند. حال آنکه کتاب او چیز جدیدی نسبت به آنچه در دوران خروشچف در مورد جنایات استالین توصیف شده بود، اضافه ننمود. از نظر الن بدیو ، که خود مائوئیست بود، مائوئیستهایی چون اندره گلوکسمن، معتقد بودند که بین ۱۹۷۳-۱۹۶۶ یک دوره انقلابی در فرانسه وجود داشت که به شکست انجامید. پیشبینی غلط آنها و ناامیدی از اینکه طبقات حاکمه توانستند قدرت خود را حفظ کنند به آنجا انجامید که آنها بلافاصله به محافظهکاران پیوستند. گلوکسمن گولاگ را «نتیجه منطقی مارکسیسم» ارزیابی کرد. در ایران هیچگاه گروههای مائویستی، تروتسکیستی و لیبرال آنچنان قدرت نیافتند که گفتمان ضد استالینیستی به یک گفتمان قوی در کشور بدل گردد.
رژی دبره پس از سالها زندگی در کنار انقلابیون امریکای لاتین، زمانی که به فرانسه بازگشت به این نتیجه رسید که جنبش ۱۹۶۸ با توجه به وسعت آن، به نتایج بسیار ضعیفی رسیده بود. از نظر بادیو در دهه ۱۹۶۰ بسیاری از انقلابیون این عقیده را داشتند که حوادث مختلکننده خشونتامیز، میتوانند موجب یک انقلاب اجتماعی شوند، تحلیلی که شکست خورد. باید به یاد داشت که مسلماً حوادث شخصی نیز نقش موثری در تغییر جهت ناگهانی دبره داشت. او شاگرد لویی التوسر بود که در یک اقدام فجیع جنونآمیز همسر خود را به قتل رساند و با این عمل شنیع نه فقط همسر خویش، بلکه شخصیتی به نام التوسر را از میان برداشت. دوست دبره، نیکوس پولانزاس که در سال ۱۹۶۸ در میان کسانی بود که فعالانه در ساختن باریکادها شرکت داشت و یکی از تئوریسینهای بزرگ مارکسیسم محسوب میگشت، پس از شکست جنبش ۶۸ ، قتلعام فجیع در کامبوج و حوادث ناگوار سیاسی دیگر «دچار افسردگی شدیدی» گشت. در سال ۱۹۷۹ پولانزاس در یک اقدام جنونآمیز، خود را از پنجره آپارتمانش پرت کرد و کشت. به گفته دبری در این دوران خودکشی در میان چپ و بویژه چپ افراطی بسیار بالا بود. او پس از مدت کوتاهی، ناگهان به خدمت دولت میتران در امد.
بسیاری از جنبشهای مائویستی با سیر حوادث انقلاب فرهنگی در چین ، جنایات غیر قابل تصوری که در کامبوج به وقوع پیوست و جنگ ویتنام و چین ضربه بزرگی خوردند.
نکته مهم دیگر قدرت سرکوب دولتی است که بسیاری آن را به عنوان عامل خیلی مهمی در چرخش رادیکالهای قدیمی مطرح میکنند. مسلماً در کشوری چون ایران که خشونت دولتی چه قبل و چه بعد از انقلاب نقش مهمی در درهم شکستن نیروهای رادیکال بازی نموده است، اهمیت بسیار زیادی در چرخش و منفعل کردن دارد. در آمریکا مککارتیسم نقش زیادی در تغییر مسلک نیروهای مترقی بازی کرد. این امر بسیار طبیعی است که در دوره فشار بسیاری صحنه سیاسی را ترک خواهند نمود. با این حال باید به خاطر آورد که در دوره برآمد انقلابی سرکوب دولتی میتواند گاه نتیجه عکس داشته باشد. در زمانی که نیروهای انقلابی اعتقاد به ارمانهای خود را از دست داده باشند، سرکوب دولتی بسیار موفقتر خواهد بود. در ایران، کمی پیش از انقلاب سرکوب توان خود را از دست داده بود و زندانیان به قهرمانان بدل گشتند. برعکس در دوران شکست نیروهای انقلابی، انها هیچگاه نتوانستند در مقابل ماشین خوناشام مذهبی استراتژی درستی اتخاذ کنند و پروژه توابسازی جمهوری اسلامی را بیاثر نمایند (از جمله از طریق پذیرش توابینی که اسیبی به فرد دیگری نزده بودند. در فرهنگ انقلابیون ایران، تسلیم به هر شکل به معنی مرگ سیاسی بود).
از این رو، نیروهای رادیکال چپ در زمانی که هم از نظر سیاسی، سازمانی و ایدئولوژیک خلع سلاح شدند، بازگشت امر ی اجتنابناپذیر بود.
۶
زمانی که از رونالد ریگان پرسیدند چرا حزب دموکرات را ترک کرده است، او پاسخ داد که او این حزب را ترک نکرده بلکه حزب دموکرات او را ترک نموده است. به عبارتی برخی هیچگاه نمیپذیرند که گرایشهای فکریشان تغییر کرده تا آنکه در طی یک بحران خود را در مقابل دوستان و همفکران سابق خود میبینند. کسانی نیز وجود دارند که علل چرخش و ترک عقاید رادیکال سابق خود را به طور واضح تشریح میکنند. اگر استدلال افرادی که سکوت نکرده بلکه به تشریح علل خروج پرداختهاند خلاصه شود، سه استدلال عمومی را میتوان تشخیص داد:
۱. رد اتوپیسم- مبارزه برای ارمانهای غیرممکن
۲. نتیجهگرایی – دستاوردهای کم و یا منفی مبارزه انقلابیون
۳. نفی مطلق – پذیرش نظام سرمایهداری موجود به عنوان بهترین شکل حکومتی و رد سوسیالیسم به مثابه تلاش در راه توتالیتاریسم
چپهایی که دلایل ساختاری را دلیل عمده تغییر جبهه رادیکالهای سابق قلمداد میکنند، در عمل امکان جلوگیری از تغییر موضع افراد را نفی میکنند. اگر وقوع جنگ علت چرخش بوده آنگاه چپگرایان نمیتوانند خود را به خاطر ترک برخی از دوستان سابق سرزنش کنند. اما آیا مبارزه ایدئولوژیک ، پیوندهای عاطفی و رفتار چپگرایان میتوانند مانع تغییر جبهه افراد گردند؟ برخی از چپگرایان لیبرال مشکل اصلی تغییر جبهه را در رفتار چپگرایان جستجو میکنند.
ایان هیرسی علی- دختر پناهنده اهل سومالی در هلند، در اوایل قرن حاضر به یک چهره جنجالی جهانی بدل گشت. او از یک مذهبی رادیکال، ابتدا به یک چپ لیبرال و سپس به لیبرال و محافظهکار گذر کرد. هیرسی علی در طی مدت کوتاهی تغییرات فکری بزرگی را پشت سر گذاشت و از یک مسلمان قشری هوادار خمینی که طرفدار قتل سلمان رشدی بود،به یک کنشگر ضداسلام طرفدار رشدی در دوران پس از یازده سپتامبر تغییر جبهه داد. این موضوع همراه باشخصیت کاریزماتیک ، فعالیتهای سیاسی، تغییر مکرر گرایشهای سیاسی، ترور تئو ونخوخ همکار سینمایی، مشکلات قضایی در مورد اطلاعات غلط او به اداره مهاجرت در ابتدای مهاجرتش به هلند. . . و طرفداری وی از نظریه «فاشیسم اسلامی» باعث شد که در برخی جراید او را به عنوان یک شخصیت فمینیست شجاع و برخی دیگر یک اسلامهراس ماجراجو ترسیم کنند. کسانی چون پل برمن علت گذار هیرسی از چپ (او مدت کوتاهی با حزب کارگر هلند همکاری میکرد) به راست را نتیجه رفتار نامناسب روشنفکران چپ در قبال او میدانند. زمانی که هیرسی علی به آمریکا مهاجرت نمود به همکاری با AEI (انستیتوی اینترپرایز امریکا، یک اندیشکده نئوکنسرواتیو در امریکا) پرداخت. در همین رابطه کاتا پولیت در نشریه نیشن نوشت: «ما چپها و فمینیستها نیاز داریم کمی بیشتر با انتقاد از خود در مورد این موضوع فکر کنیم که چگونه AEI . . . موفق به پیروزی در این جنگ صلیبی جسورانه و پیچیده برای حقوق زنان شد. »
مسلماً رفتار چپگرایان با برخی از منتقدین مردد چپ میتواند در شرایط معینی برخی که پیوند عاطفی قوی با چپ دارند را حفظ نمایند، اما در اکثر موارد این موضوع تأثیر کمی دارد. در جبهه چپ گروههای متعدد فراوانی وجود دارند که تنها موضوع افتراق آنها نه مسایل و گرایشات سیاسی بلکه اختلافات شخصی است. هر روشنفکری به هر دلیلی از یک دسته سیاسی رانده میشود یا به گروه دیگری میپیوندد یا گروه جدیدی را ایجاد میکند. و این یکی از بیماریهای رایج در میان چپگرایان است. البته اگر کسی آرمانهای بلندپروازانه دارد، چنان که هیرسی علی داشت، ترجیح میدهد به یک گروه یا حزب موفق سیاسی که در آن امکان رشد سریع در وجود دارد بپیوندد .
اما عکس این قضیه که کمی پیچیدهتر است نیز وجود دارد. کسانی که درواقع رادیکالیسم را رها کردهاند اما هنوز خود را میراثدار جنبشهای رادیکال گذشته میدانند. میتوان به سرنوشت چند تن از کسانی که در جنبش ۶۸ فعالانه شرکت کردند، نگاه کرد:
کریستوفر هیچنز یکی از مارکسیستهای معروف انگلیسی-امریکایی بود که از تروتسکیستهای معروف معاصر محسوب میشد. او در جوانی در مبارزات ۶۸ شرکت نمود. از روزنامهنگاران بسیار مطلع و خوشبیانی که در بحث، مخالفین خود را به راحتی دچار مشکل مینمود. در سال ۱۹۷۵ در رابطه با انقلاب پرتغال انترناسیونال سوسیالیستی را ترک کرد. در ده سال آخر عمر خود، در سال ۲۰۱۱ به خاطر ابتلا به سرطان درگذشت، به رادیکالیسم پشت نمود و از مداخله نظامی آمریکا و انگلیس در عراق حمایت کرد و به یکی از مدافعین بزرگ تجاوز نظامی آمریکا بدل گشت. حمله تروریستی یازده سپتامبر برای او نقطه چرخش مهمی محسوب میشد، اگر چه از سال ۱۹۷۵ چرخش ملایم وی به سمت راست آغاز شده بود. پس از یازده سپتامبر، تجاوز نظامی به خاطر جلوگیری از «فاشیسم با چهرهای اسلامی» را درست تلقی نمود. وی که سالها مقالهنویس «نیشن» بود به همکاری با «ویکلی استاندارد» پرداخت و همکاری خود با برخی از متفکرین نئوکنسرواتیو را افزایش داد. . اما او در مصاحبهای با بیبیسی در سال ۲۰۱۰ تأکید نمود که چون یک مارکسیست میاندیشد و خود را چپگرا تلقی مینماید. با این حال برخی از چپگرایان وی را همچنان در جبهه محافظهکاران و یا در بهترین حالت لیبرالها قرار میدهند. در سال ۲۰۰۹ مجله فوربز او را در زمره ۲۵ لیبرال با نفوذ رسانههای ایالات متحده قرار داد. تری ایگلتون تغییر جبهه کریستوفر هیچنز را بهبه خاطر قدرت خارقالعاده نویسندگی، تواناییهای جدلی و دانش گسترده او در امور جهانی را ضربه جدی به چپ توصیف نمود. هیچنز یکی از حامیان پروپاقرص ایان هیرسی علی بود که بارها در مورد شجاعت و بلاغت هیرسی علی در نشریه انلاین slate. com نوشت.
یوشکا فیشر و دانیل کوهن-بندیت از رادیکالهای آلمانی جنبش ۶۸ بودند. یکی دیگر از شخصیتهای مهم این دوران رودی دوچکه بود که به خاطر «کمونیست بودن» هدف سوءقصد یک آلمانی نئونازی قرار گرفت. وی اگرچه از سوءقصد جان سالم بسر برد اما بر اثر جراحات ناشی از ان ده سال بعد در ۳۹ سالگی در اُرهوس دانمارک درگذشت. دانیل کوهن-بندیت یک انقلابی دواتشه بود که معتقد بود بایستی با تغییر شیوههای مبارزاتی، راه طولانی سرنگونی نظام کاپیتالیستی را از طریق «سلولهای شورش» و «هستههای مقابله» کوتاه نمود. اما باگذشت زمان، هم یوشکا فیشر و دانیل کوهن-بندیت به عنوان سیاستمداران حزب سبز آلمان به رفرمیسم راستگرایانهای درغلتیدند. دوچکه پس از چندی در دانمارک به جنبش سبز پیوست و گفت که باید با «مارش طولانی از طریق نهادها» نظام را تغییر داد. این گفته که یادآور برخی از نظرات گرامشی است، به طرق مختلفی تفسیر شده است. سبزهای آلمانی از چنین گفتهای به این نتیجه رسیدند که فقط از طریق انتخابات و پارلمان میتوان موجب تغییرات مهم در جامعه گشت. از این رو هنگامی که اسکار لافونتن وزیر دارایی گرهارد شرودر در اعتراض به سیاستهای نئولیبرالی سوسیالدمکراسی آلمان استعفا داد، رهبران حزب سبز آلمان، این سیاستها را در عمل با آغوش باز پذیرفتند. آنها که در جنبش ۶۸ مخالف هرگونه سرکوب دولتی بودند، شریک بمباران یوگسلاوی توسط ناتو گشتند.
بندیت-کوهن متعلق به جناح راست «واقعگرا» سبزهای آلمان است که به «بازار اجتماعی» باور دارند. در چهل سالگی جنبش ۶۸ ، مجموعهای از مصاحبههای او در باره جنبش با عنوان «۶۸ را فراموش کن» منتشر گشت. از سوی دیگر، اندره گلوکسمن فقید نیز به همین مناسبت کتابی چاپ نمود. از نظر گلوکسمن ارزشهای جنبش ۶۸ که مبارزه با جنایات استالینیسم بود خیلی زود فراموش شدند. بعد از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود ، دوباره عده زیادی از چپگرایان به جناح ضدامپریالیستها پیوستند بدون آنکه توجه داشته باشند که «بزرگترین جنایات تاریخ معاصر» نه توسط کشورهای سرمایهداری بلکه کشورهای ضدامپریالیست صورت گرفته است.
اگر گلوکسمن کاملاً به جناح راست پیوست دانیل بندیت-کوهن به برخی از عقاید گذشته خود وفادار ماند. اما او معتقد است که جنبش ۶۸ را «باید فراموش کرد: ۶۸ تمام شد. در زیر قلوهسنگها دفن شد، حتی اگر آن قلوهسنگها تاریخ را ساختند و موجب تغییر رادیکال در جوامع ما گشتند. » زمانی که کوهن-بندیت به ارمانهای قبلی خویش پشت کرد، به توجیه آن پرداخت، از جمله اعلام نمود جنبش ۶۸ یک جنبش خشونتپرهیز بود، در نتیجه افکار جدید او را باید در ادامه میراث ۶۸ تلقی کرد. ولی او همراه با بسیاری از دیگر جنگطلبان راستگرای المانی، به بمباران یوگسلاوی رأی داد. چیزی که موجب قتل تعداد زیادی از انسانهای بیگناه شد و راهی که هلموت کوهل در تجزیه یوگسلاوی برای کمک به تجزیهطلبان اولترا ناسیونالیست آغاز کرده بود، را ادامه داد.
در نتیجه، فردی چون گلوکسمن معتقد است چپ منشاء شر بیشتری است، اما بندیت-کوهن اگر چه میگوید ۶۸ را فراموش کن اما معتقد است او وارث «ارزشهای اصلی» جنبش ۶۸ -که وی نیز از همان ابتدا به آن اعتقاد داشت- یعنی ایجاد تغییرات تدریجی و خشونتپرهیزی، میباشد. اما فراموش میکند که لقب «دنی سرخه» به خاطر گرایشات رادیکال، و تلاش وی برای سرنگونی رژیم سرمایهداری و نه فقط موی سرش به او داده شد. در جنبش چپ ایران نیز عدهای وجود دارند که زمانی انقلابی و رادیکال بودند اما امروز به دلایل متعددی از آن ایدهها فاصله گرفتهاند، با این حال نمیخواهند اعتراف کنند که تغییر کردهاند و این تغییر نه در نتیجه شرایط بیرونی بلکه در خود آنها صورت گرفته است. اگر کسی دیروز خود را به عنوان یک کمونیست یا سوسیالیست انقلابی معرفی میکرد اما امروز خود را رفرمیست پارلمانتاریست طرفدار اقتصاد بازار آزاد میداند، نمیتواند چون رونالد ریگان ادعا کند که این او نیست که تغییر جبهه داده بلکه دیگران هستند که تغییر نمودهاند و یا اینکه اومیراثدار واقعی ارزشهای گذشته انقلابی است.
کریستوفر هیچنز و دانیل بندیت-کوهن خود را «شصت و هشتی» قلمداد میکنند (میکردند، هیچنز چند سال پیش درگذشت). هیچنز تا آخر عمر خود را مارکسیست میدانست اما او در جنبش ۶۸ آغازِ پایان سوسیالیسم را دیده بود. وی خود را رادیکال میدانست ولی پس از یازده سپتامبر در نشریات لیبرال و محافظهکار به حمایت از سیاستهای جورج بوش در مبارزه با «فاشیسم اسلامی» پرداخت. در واقع او در اواخر عمر فقط در نشریات راستگرا مینوشت اما همچنان خود را چپ تلقی مینمود. مسأله اصلی این بود که وی میخواست رابطه خود را با رادیکالیسم حفظ کند اما روح و روانش در عمل در خدمت لیبرالها و محافظهکاران بود. این تناقض شخصیت هیچنز و بسیاری از رادیکالهای سابق بوده و هست. مسلماً باید به خاطر داشت که تغییر جبهه سیاسی یک حادثه بزرگ در زندگی فرد محسوب میشود چرا که رادیکال سابق مزبور مجبور به یافتن دوستان جدید و پشت کردن به دوستان قدیم است. واقعیت این است که این دوستان قدیم هستند که به رادیکال سابق پشت میکنند.
آیا دوستان سابق میتوانند با حفظ ارتباطات عاطفی قدیمی به لحاظ سیاسی بر رادیکال سابق تأثیر بگذارند؟ مسلماً بسیاری از دوستیها فقط دوستیهای حزبی نیستند و تقریباً همه، دوستانی دارند که از نظر سیاسی از هم کیلومترها فاصله دارند، یکی از این دوستان، میتواند یک رادیکال سابق باشد. اما از ادامه دوستی نباید انتظار معجزات سیاسی را داشت هر چند که در زندگی عادی ، در موارد نادری معجزات کوچکی نیز رخ میدهند. مسلماً باید تفاوت زیادی بین کسانی که به راست و یا راست افراطی پیوستند و آنها که در میانه قرار دارند وجود دارد. فراموش کردن این موضوع حماقت محض است. اما باید به خاطر داشت که هر کسی و بالاخص رادیکال سابق را بر اساس آنچه که انجام میدهد و نه آنچه که میگوید و یا ادعا میکند محک زد.
نتیجه
بنا بر آنچه گفته شد میتوان گفت که یک دلیل ساده برای تغییر جبهه افراد وجود ندارد. از نظر مارکس، «انسانها خود سازندگان تاریخ خویشاند، اما نه به دلخواه خود، به گونهای که خود انتخاب کرده باشند» . بسیاری هر چند که در کمال آزادی به اندیشههای انقلابی پشت میکنند اما این تصمیم را در شرایط معینی میگیرند. مسلماً تجربه شکست در اثر تغییرات ساختاری در جامعه، اعم از افزایش خشونت و سرکوب نیروهای رادیکال، تغییرات اجتماعی و اقتصادی سریع که برخی از تئوریهای قدیمی را ناکارآمد میسازد، شکست جنبشهای انقلابی در ایجاد تغییرات مهم اجتماعی با ثبات، تحولات جهانی از جمله بروز جنگ. . . همه میتوانند در تغییر جبهه مؤثر واقع شوند. در چند دهه گذشته فروپاشی کشورهای سوسیالیستی با وجود آنکه برای بسیاری این کشورها به هیچ وجه کعبه محسوب نمیشدند، ضربه مهمی به نیروهای رادیکال زد. در ایران تجربه شکست یک انقلاب بزرگ و قدرتگیری یک حکومت سرکوبگر که دستش به خون بسیاری از فرزندان این خاک آلوده است، عده زیادی را به ترک فعالیتهای سیاسی و عدهای را به تغییر جهت واداشت.
مسلماً تجربه شکست میتواند تئوری مناسبی برای چرخش باشد اما چرا شکست موجب تغییر جبهه و یا ترک فعالیت سیاسی همه نمیشود؟ چرا این عامل حتی در یک حزب واحد، بر دوستان همفکر و همیار تأثیرات متفاوتی بر جا میگذارد؟ تأثیر متفاوت یک عامل ساختاری بر نیروهای انقلابی شاهد آن است که این عامل به تنهایی نمیتواند پاسخگوی تغییر باشد. در نتیجه بایستی بر یک عنصر دیگر یعنی نقش خود کارگزاران سیاسی، هم در پروسه شکست و هم در تأثیرپذیری از شکست تأکید نمود. با پیوند جنبههای ساختاری و عاملیت شاید بتوان به پرسشهای بیشتری پاسخ داد.
مسلماً تنها سلاح نیروهای انقلابی تفکر انتقادی است. قطعاً تغییر موضع افراد به خودی خود چیز بدی نیست، هیچکس رادیکالهای سابق را به خاطر انتقاد از تئوریهای انقلابی سرزنش نمیکند. با کمک آدرنو در مورد رادیکال سابق و انتقاد او میتوان گفت: ناعادلانه بودن انتقاد رادیکال سابق در این نیست که بیرحمانه موشکافی و تحلیل میکند، این بزرگترین فضلیت آن است. بلکه در این است که با تسلیم شدن به وضع موجود از پرسشهای اصلی طفره میرود.
آیا میتوان با تکیه به اشتباهات خود و دیگران، به ارزشها و ارمانهای قدیمی خود پشت نمود؟ آیا میتوان با استناد به جنایات بیشمار انقلابیون گذشته، چشم بر بیعدالتیهای کنونی دنیا بست و یا در خدمت همان نیروهایی در آمد که باعث و بانی چنین بیعدالتیهایی هستند؟ این معضل اخلاقی یک رادیکال سابق است.
منابع
- ویکیپدیا
- ایزاک دویچر، وجدان کمونیست سابق
- اشلی لاول، سیاست خیانت
- طارق علی، سالهای جنگ خیابانی
- دوستان سابق، نورمن پادهورتز
- کریس هرمن، آتش آخرین بار
- الن والد، روشنفکران نیویورک
- دانیل اپنهایمر، خروج به راست
- مهدی فتاپور، تجدیدنظر در مطلقگرایی و نگاه مونیستی به سیاست
- نیو لفت ریویو
- رضا جاسکی، خدایانی که مردند
از همین نویسنده