«شاید از آنچه به آن بدل میشوید، خوشتان نیاید»؛ این عنوان فرعی ستون دیوید بروکس ــ عضو آکادمی هنرها و علوم ایالات متحده و مدرس دانشگاه ییل ــ در نیویورکتایمز است و بر نکتهی مهمی دست میگذارد: در دوران فاصلهگیری اجتماعی و هراس از شیوع یک بیماری واگیردار نباید از همدلی با دیگری غافل بود. بروکس با ارجاع به تاریخ پندمیها، از ضرورت مقابله با «بیماری اخلاقی»ای سخن میگوید که با بیماری جسمی همراه میشود: فراموشی دیگری.
فاجعههایی مثل طوفان و زلزله میتواند مردم را به هم نزدیکتر کند، اما اگر داوری تاریخ را مبنا قرار دهیم، پندمیها (بیماریهای همهگیر) عموماً آدمها را از هم دورتر کرده است. پندمی بحرانی است که فاصلهگیری اجتماعی در آن یک فضیلت است. دهشت پیوندهای عادی عاطفهی انسانی را له میکند.
جووانی بوکاچیو در «دکامرون» درباره رویدادهای حین شیوع طاعون در فلورانس ۱۳۴۸ مینویسد: «روایت خستهکننده و طولانیای میشد توصیف اینکه چهطور شهروند از شهروند دوری میکرد، چهطور یافتن کسی در میان همسایگان که با دیگری همدلی کند نادر شده بود، و چهطور بستگان دور و سرد از هم بودند و هرگز یکدیگر را نمیدیدند … بهعلاوه، آنچه باورنکردنی به نظر میرسید این بود که پدران و مادرانی فرزندانشان را در دستان سرنوشت رها کردند، بی هیچ مراقبتی و بی آنکه ببینندشان.»
دانیل دفو، در کتابش درباره اپیدمی در لندن با نام «خاطرات سال طاعون» (۱۶۶۵)، مینویسد: «آن موقع زمانی بود که امنیت خصوصی همه آنقدر برایشان عزیز بود که دیگر جایی برای شفقت نسبت به آشفتگیهای دیگران باقی نمانده بود … خطر مرگ فوری برای خودمان همهی پیوندهای عشق، همهی نگرانیها برای یکدیگر را با خود برد.»
در این لحظات، ترس است که مردم را به پیش میراند. اما شرم نیز اینچنین است؛ شرمی که اقدامات سنگدلانه ضروری برای کاستن از شیوع بیماری باعث میشود. مردم در همه پندمیها وادار به گرفتن تصمیمهایی میشوند که پزشکان در ایتالیا با آنها روبرو هستند: مراقبتنکردن از کسانی که در رنج هستند و رهاکردن آنها به دست سرنوشت.
کارکنان بهداشتی در ونیز قرن هفدهم شهر را در جستجوی بیماران طاعون جستجو میکردند و آنها را با کشتی به «بیمارستانهای» ایزولهشده میفرستادند. دو سوم آنها جانشان را از دست دادند. در بسیاری از شهرها در طول قرنهای متمادی، مقامهای حاکم خانوادهها را در خانههایشان حبس و ملکها را مسدود میکردند و جلوی رساندن هرگونه خدمات مراقبتی و تدارکاتی را میگرفتند.
فرانک اسنودن، تاریخنگار دانشگاه ییل و مولف «اپیدمی و جامعه» استدلال میکند که پندمیها آینهای دربرابر جامعه میگیرند و ما را وادار به پرسیدن سوالهای بنیادی میکنند: مرگ قریبالوقوع ممکن، چه میخواهد به ما بگوید؟ خدا در همه اینها چه جایگاهی دارد؟ مسئولیت ما در قبال یکدیگر چیست؟
پندمی نوعی احساس سرنوشتباوری القاء میکند که آدم را از پا میاندازد. مردم میفهمند که چقدر کنترل اندکی بر زندگیهایشان دارند. آنتون چخوف قربانی یک اپدیمی سل بود که اواخر قرن نوزدهم سرتاسر روسیه را فراگرفت. اسنودن اشاره میکند که چگونه نمایشنامههای چخوف در طول دوران نقاهت درباره آدمهایی است که گیر افتاده اند، منتظر رخدادهایی خارج از کنترل خودشان هستند، نمیتوانند دست به کاری بزنند و نمیتوانند تصمیمی بگیرند.
بهعلاوه، پندمیها همیشه بیشترین آسیب را به فقرا میزنند و شکاف طبقاتی را شعلهور میکنند.
وبا ۱۸۸۴ در ناپل شایع شد، به وِیژه در جنوب شهر که فقرا میزیستند. در این محله شایعه شد که مقامهای شهر عمداً بیماری را شایع کرده اند. وقتی کارمندان بهداشتی با تحکم و آمرانه به جنوب شهر سرازیر شدند، محلیها شورش کردند، به سمت آنها اثاثه منزلهایشان را پرت کردند و آنها را از پلهها به پایین انداختند.
مقامهای شهر فکر میکردند که بیماری با خوردن میوه خام یا بیشازحد رسیده بین آدمها منتقل میشود. کشاورزان با آوردن سبدهای میوه به سیتی هال (محل گردهمآیی شهر) و خوردن آنها در برابر چشمان عامه به این موضوع واکنش نشان دادند ــ راهی برای بالا بردن انگشت میانی علیه نخبگانی که در مواجهه با بیماری ناکارآمد و بیاستفاده بودند.
پندمی آنفلوآنزای اسپانیایی که ۱۹۱۸ آمریکا را در هم کوبید، واکنشهای مشابهی برانگیخت. جان ام. بری، مولف «آنفلوآنزای بزرگ» گزارش میدهد که با بدترشدن اوضاع، کارکنان بهداشت در تمام شهرها از داوطلبان تقاضا میکردند که از بیماران مراقبت کنند. تعداد انگشتشماری حاضر به این کار شدند.
در فیلادلفیا، رئیس بخش مراقبتهای فوری برای کمک در مراقبت از کودکان درخواست کمک داد. هیچ کس پاسخ نگفت. مدیر سازمان زبان به گلایه گشود: «خانوادههایی هستند که در آنها تمام اعضا بیمارند، که در آنها کودکان دارند از گرسنگی میمیرند زیرا هیچ کس نیست به آنها غذا بدهد. نرخ مرگ بسیار بالاست و با این وجود، آنها [داوطلبان] هنوز پا پیش نمیگذارند.»
این موضوع خصیصهی متحیرکننده پندمی ۱۹۱۸ را توضیح میدهد: وقتی تمام شد، مردم دیگر دربارهاش حرف نزدند. کتابها یا نمایشنامههای خیلی کمی دربارهاش نوشته شد. تقریباً ۶۷۵ هزار آمریکایی جانشان را بر اثر ابتلا به آنفلوآنزا از دست دادند درحالیکه تنها ۵۳ هزار تن در میدانهای جنگ جهانی اول کشته شده بودند. و با این وجود، این پندمی هیچ ردپای فرهنگی خودآگاهی برجای نگذاشت.
شاید دلیلش این است: آدمها از آنچه به آن تبدیل شده بودند، خوششان نمیآمد. خاطرهای شرمآلود بود و سرکوب شد. دوروتی آن پتی، در رسالهی دکترایش در ۱۹۶۷ با عنوان «باد سنگدل» استدلال میکند که پندمی آنفلوآنزای ۱۹۱۸ به نوعی رخوت معنوی و روحی پس از آن راه برد. آدمها با خستگی شدید جسمی و روحی از دل آن سر برآوردند. پتی مینویسد که آنفلوآنزا تأثیری هشیارکننده و توهمزدا بر روح ملی باقی گذاشت.
یک استثناء در این سلسلهی محزون روایتها وجود دارد: کارگران خدمات بهداشتی. پزشکان و پرستاران در تمام پندمیها با روحیه شفقت و قهرمانی باورنکردنی پاسخگو بوده اند. و همین اتفاق امروز در حال رخدادن است.
مایک بیکر اخیراً در گزارشی در نیویورکتایمز درباره بیمارستان اورگرینهلث در کیرکلند واشنگتن نوشت که کارکنان آن با نوعی شفقت و همدلی در حال انجام کارند که در قرنهای متمادی در تمام پندمیها مشاهده شده است. یک مدیر این بیمارستان گفته: «ما اصلاً با این معضل روبرو نبودیم که کارکنان نخواهند سر کار بیایند. ما حتی کارکنانی را داشته ایم که زنگ زده اند و گفته اند: “اگر به من نیاز دارید، در دسترس هستم.”»
شاید این بار از این مثال بیاموزیم. و البته ایدهی بدی نیست که گامهایی برای مقابله با بیماری اخلاقیای برداریم که با بیماری جسمی همراه میشود.
منبع: نیویورکتایمز