مادری، آنی که مقامات مقدساش میخوانند، همان حربهای است که با آن مادران زندانی سیاسی را رنج مضاعف میدهند.
چه شکنجهای برای یک مادر تحملناپذیرتر است از هجران فرزندش و از آن دردناکتر، وقتی ممنوعیت ملاقات با کودکان را ابزاری میکنند تا مادران زندانی را در زندان شکنجه مضاعف کنند.
در نامهها و بیانیههای زنان زندانی «هجران مادران» چهارمین رشته پیوند میان این زنان یافتم. غمی که در خواندن نامههایشان احساس میکردم آنقدر بزرگ بود که با خودم گفتم خواهران در بندم چطور این غم را تاب آوردهاند.
نازنین زاغری- رتکلیف یکی از این مادران زندانی است که زمانی همراه فرزند دو سالهاش برای دیدار خانواده به ایران آمده بود، در ۱۵ فروردین ۱۳۹۵، هنگام خروج از ایران در فرودگاه خمینی تهران، به دست نیروهای حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران بازداشت شد و سپس با اتهامهای «براندازی نرم» و همکاری با «موسسات معاند»، عضویت در سازمانهایی که «برای براندازی نظام» تلاش میکنند، «دریافت پول از موسسههای رویترز و بیبیسی» و«شرکت در تظاهراتی در مقابل سفارت ایران در لندن» به پنج سال زندان محکوم شد.
نازنین زاغری مدتی پس از حبس نامهای به دخترک دوسالهاش نوشت. فرازهایی از این نامه را با هم میخوانیم:
«گیسوی من، دخترک شیرینم، مرا ببخش برای همه دوریها و دلتنگیهایی که هر دوی ما و بلکه هر سه ما در این مدت ۱۰ماه متحمل شدیم. مرا ببخش برای تمامی شبهایی که کنارت نبودم تا دستان کوچک و گرمت را بفشارم تا به خواب روی. مرا ببخش برای همه لحظاتی که آغوش مادرت را کم داشتی. برای همه شبهایی که از درد دندان تب کردی و من کنارت نبودم، مرا ببخش. طلا گیسوی من، برای اولین هفته دوریمان که هیچیک از ما نمیدانستیم چه شده و چه چیزی در انتظارمان است و تو به نشانه اعتراض دوری از آغوش مادر یک هفته در تب سوختی، مرا ببخش. برای اینکه نهتنها از مادر بلکه از پدرت هم دورت کردند، مرا ببخش.
باور کن نمیدانستم در کشوری که مادرت در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، چنین سرنوشت هولناک و دردناکی را برایت رقم زده است، که اگر میدانستم، لحظهای در بستن چمدان سفر دو هفتهایمان به تهران در اسفند ۹۴، تعجیل نمیکردم. لحظه خداحافظی ما، پدرت در فرودگاه لندن، آن روز سرد آخر زمستان که با شیرینی و شیطنت تمام در آغوشش جای گرفتی و بوسه خداحافظی را بر گونهاش نهادی، چه میدانستم که در تقدیرمان دوری طولانی رقم خورده باشد؟
روزی که تو را از آغوش و سینهام که تا چند روز پیش از آن شیر میخوردی، در نهایت بیعدالتی و بیانصافی جدا کردند و امید صبح آزادی را دادند، نمیدانستم و نمیفهمیدم، در قاموس کدام دین و اخلاق و انسانیت، چنین ظلمی به مادر و فرزند خردسالش رواست؟ روزی که امید صبح آزادی، تنها دروغی بیش نبود.
دخترک شیرین زبانم، صدای خندههای تو ماههاست در گوشم طنین انداخته و اکنون جزئی جداناشدنی از من است. نوازش گیسوان ابریشمیات و صدای مخملینت که روزها و ماههاست که از من دریغ شدهاند ذره ذره جمع شده و به ابر سیاه و سنگینی مبدل شده که هر روز و هر شب در غم دوری تو مانند بارانهای معروف مرداد ماه میبارد، بیوقفه و بیاختیار.
آیا ضجههای شبانه مادرانه مرا آنانکه برای رسیدن به مقاصد خود مرا پای میز محاکمه کشاندهاند، مؤاخذه کردند، اتهام بستند، به سلولهای انفرادی افکندند، و بالاخره حکم صادر کردند، نشنیدند؟ صدایی که گوش هزاران هزار نفر را در دنیا کر کرده، دریغا که اینجا، در کشوری که در آن زاده شدهام، به گوش نمیرسد. قصهای که آدمها فارغ از مرزهای دور و برمان، حتی آنان که ما را نمیشناختند، دیدند و شنیدند، برایمان اشک ریختند و از بیعدالتی که بر ما رفته، اعتراض کردند، اما آنانکه در رأس قدرت کشورم هستند، تنها سکوت اختیار کردهاند.
دخترک زیبای من، آن روز گرم آخر خرداد ۹۳ که چشمهایت را برای نخستینبار به این دنیا گشودی، نمیدانستم که اندکی بعد مقدر است که با همان سن کمت، درس بزرگی را بیاموزی، درس درد و رنج. که انسان با درد به دنیا میآید و قرار نیست زندگی همیشه همانگونه باشد که ما میخواهیم. صبر، میراث بزرگی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و هیچگاه پایانی برایش نیست…
عزیزکم، با هر دندان جدیدی که در آوردی، واژه جدیدی که آموختی، هر پلهای که بدون کمک بالا رفتی، روزی که پیراهنت را به تنهایی به تن کردی، اولینبار که خودت غذا خوردی، هر سانت که قد کشیدی، اولین شعری که آموختی، اولین نقاشی که کشیدی، وقتی رنگها را به دو زبان یاد گرفتی، هربار که ناراحت شدی و اشک ریختی، نقطهای از قلب من در این بیعدالتی سوخت. روزهایی را از دست داده بودم، که قابل بازگشت نبودند و من در مقابل آن کوچکترین قدرت و اختیاری نداشتم. باید واقعیت را آنگونه که بود میپذیرفتم و به آن تن میدادم.
گیسویم، مرا ببخش که در دومین سالگرد تولدت نه تنها کنارت نبودم، بلکه اجازه یک تماس تلفنی کوتاه را نیز نداشتم. اما میدانم اگر آن روز آغوش گرم من از تو دریغ شد، دستکم پدرت جشن تولد مفصلی در حضور دوستان و عزیزانمان برایت ترتیب داده بود. جشنی که از قضا هیچیک از ما در آن شرکت نداشتیم و خوشحالم از این که حداقل پدر بزرگ، مادر بزرگ، خالهها و دایی، تلاش کردند جای خالی من و پدرت را برایت پرکنند.
من باز هم صبر میکنم، کمی دیگر… گیسوی من، روزی خواهد آمد که دوباره دور هم جمع شویم و عاشقانه دستانمان را در دستان پر مهر یکدیگر بفشاریم. اگر زمان این روزهای ما وکودکیهای ترا از من و پدرت گرفته، باکی نیست، خاطراتمان را نمیتوانند از ما بگیرند و رؤیاهای آیندهمان را. هیچ ظلمی بیجواب نخواهد ماند. ما در دشوارترین شرایط هم عاشق هم بودیم و خواهیم ماند».
پس از تحمل نیمی از حبس به نازنین زاغری آزادی مشروط ندادند. شرایط روحی او بسیار وخیم بود. درنهایت او را در تیرماه سال جاری با دستبند و پابند از زندان اوین به بخش اعصاب و روان بیمارستانی در تهران منتقل کردند و در بیمارستان تحت بازداشت نیروهای سپاه پاسداران بود.
در مهر ماه همین سال گابریلا (گیسو)، دختر نازنین پس از سه سال و نیم زندگی در ایران به بریتانیا، نزد پدرش بازگشت.
نازنین زاغری دهم مهر ۹۸ در نامه دیگری نوشت:
«قلب من هر صبح یکشنبه برای دیدن دخترم در سالن ملاقات زندان اوین از فرط هیجان و اضطراب درون سینهام تندتر از همیشه میتپد. درب سالن ملاقات باز می شود و گیسوی من به سمتم می دود و نامم را صدا می زند و مرا در آغوش میکشد. آغوشی که شاید کوتاهترین اما بدون شک زیباترین و هیجانانگیزترین آغوش دنیاست. اما این یکشنبهها نیز دیری نخواهد پایید که از میان دستانم بلغزند و در غبار مهآلود زندان محو شوند.
من مادر زندانی کودکی هستم که کشورش لذت داشتنش را از من دریغ کرده است.
من مادر زندانی کودکی ۵ سالهام که از ۲۲ ماهگی کشورم لذت داشتنش را از من دریغ کرده است. روزهای سیاه دوری از کودکم، درست زمانی که تازه زبان به سخن گفتن گشوده بود، به تلخی سپری شدند. باید مادر باشی و غم دوری از فرزند را چشیده باشی تا بدانی و بفهمی که من از چه حرف میزنم…
کشور من سنگ مادران سوری و یمنی و فلسطینی را به سینه میزند اما بر غم دوری مادری از فرزندش در خاک سرزمین خود چشم میپوشد و زجرش را با نظاره کردن رفتن کودک ۵ ساله اش صد چندان میکند.
کشور من به جای حمایت از حق من و کودکم، آزادیام را در قبال مذاکره به حراج میگذارد و تنها من، فرزند و همسرم بهای آنرا میپردازیم…».
روزنامه گاردین یکم مهر ماه نوشته بود که محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه ایران در حاشیه برگزاری مجمع عمومی سازمان ملل به خبرنگاران گفته بریتانیا پیشنهاد داده بود که در ازای آزادی نازنین زاغری بدهکاری ۴۰ ساله این کشور به جمهوری اسلامی را خواهد پرداخت اما چون این کار را نکرد، زاغری در زندان ماند.
ایران در سال ۱۹۷۶صدها تانک چیفتن از بریتانیا خریده بود اما در پی انقلاب ۱۳۵۷ بخش عمده ای از تانکها تحویل نشد و در نهایت به دولت وقت عراق فروخته شد. دولت بریتانیا میگوید که از این بابت ۴۰۰ میلیون پوند به ایران بدهکار است، اما دو کشور بر سر جمع بدهی و بهره پول اختلاف داشتند.
جرمی هانت، وزیر خارجه پیشین بریتانیا، ادعای ظریف درباره پرداخت ۴۰۰ میلیون پوند از داراییهای ضبط شده ایران در قبال آزادی نازنین زاغری را تکذیب کرد و گفت در صورت مشخص شدن مبلغ دقیق، دولت این کشور از حکم مراجع قضائی بریتانیا برای پرداخت بدهی خود به ایران تبعیت میکند. هانت تأکید کرد که پرداخت این مبلغ بخشی از توافق برای آزادی نازنین زاغری نیست.
این نوشته را زمانی مینویسم که ویروس کرونا در ایران جان بسیاری را گرفته و هزاران نفر را بیمار کرده است. نگرانیهای بسیاری وجود دارد که به زندانها نیز رسیده باشد. روز ۱۲ اسفند نازنین زاغری در تماسی تلفنی از احتمال ابتلای خود به ویروس کرونا خبر داده داد. یک روز بعد سفیر ایران در لندن در پیامی توییتری به نقل از سخنگوی قوه قضائیه خبر داد که وضعیت سلامت نازنین زاغری خوب است و به او مرخصی داده خواهد شد.
نوشتن از مادران و دلتنگیهایشان در زندان مرا واداشت که درباره آزیتا رفیع زاده، شهروند بهایی نیز بنویسم. با اینکه او ۱۷ مهر با به پایان رسیدن محکومیتش آزاد شده است. او از سال ۹۴ در زندان اوین محبوس بوده و همسرش پیمان کوشکباغی نیز از سال ۹۶ در زندان بهسر میبرد، یعنی پسر ۸ سالهشان مجبور شد دو سال را بدون مادر و پدر و همراه با خانوادهای دیگر زندگی کند.
رفیع زاده پیشتر به اتهام «عضویت در تشکل غیر قانونی بهاییت و اقدام علیه امنیت کشور از طریق فعالیت در موسسه آموزشی بهاییان (BIHE)» به ۴ سال حبس محکوم شده بودند.
او در سال ۹۵ نامهای خطاب به صادق آملی لاریجانی، رئیس قوه قضائیه ایران نوشت و دادخواهی کرد که بازداشت همزمان او و همسرش به بیسرپرستماندن کودک شش ساله آنها انجامیده است.
از ابتدای ورود آزیتا به زندان، درخواستش این بود که «همسرش با اطلاع قبلی و پس از دریافت ابلاغیه اجرای حکمش به زندان بیاید چراکه آنها فرزند شش سالهای دارند که در غیاب مادرش، تنها با پدرش زندگی میکند و همین موضوع وابستگی او را به پدرش افزایش داده و دستگیری احتمالی بدون اطلاع قبلی به فرزندشان صدمه زیادی وارد خواهد کرد».
علیرغم این درخواست وقتی کوشکباغی برای ملاقات در تاریخ نهم اسفندماه سال ۹۶ به زندان اوین رفته بود، بدون اطلاع قبلی دستگیر و برای اجرای حکم به بند ۸ زندان اوین منتقل شد. از این رو فرزند این خانواده در غیاب والدین خود برای نگهداری به خانواده دیگری سپرده شده بود.
همسر رفیعزاده هنوز دوران محکومیت ۵ ساله خود را در زندان رجایی شهر کرج سپری میکند.
شهروندان بهایی در ایران از آزادیهای مرتبط به باورهای دینی محروم هستند، این محرومیت سیستماتیک در حالی است که طبق ماده ۱۸ اعلامیه جهانی حقوق بشر و ماده ۱۸ میثاق بینالمللی حقوق مدنی و سیاسی هر شخصی حق دارد از آزادی دین و تغییر دین با اعتقاد و همچنین آزادی اظهار آن به طور فردی یا جمعی و به طور علنی یا در خفا برخوردار باشد.
آزیتا رفیع زاده سال ۹۶ برای پسرش نامهای نوشت که بخشهایی از آن را میخوانید:
عزیزترینم بشیر جان
«امسال سومین سالگرد تولدت هست که در کنارت نیستم و نمی تونم خوشحالی داشتن تو و بودن در کنارت را باهات جشن بگیرم. امروز به این فکر می کردم که چقدر این روز تولدت در این سه سال برای تو متفاوت بوده. سال اولش یعنی تولد ۶ سالگیت بدون مامان ولی با بودن بابا در کنارت گذشت…امسال هم تولد ۸ سالگیت را در شرایطی متفاوت که بابا پیمان هم به اوین منتقل شده جشن می گیریم…».
مریم اکبری منفرد که در نوشته قبلی درباره او نوشتم، هم از سال ۸۹، به اتهام محاربه از طریق هواداری در سازمان مجاهدین خلق ایران به ۱۵ سال حبس تعزیری محکوم شده و مجبور است دور از فرزندش باشد و با دلتنگیها خو کند. در دورهای که او ممنوعیت ملاقات با فرزندش را داشت در اعتراض به این تنبیه نامهای نوشت.
نرگس محمدی نیز که در مقاله قبلی به او پرداختم، از سال ۹۴ در زندان است و به ۱۶ سال حبس محکوم شده است. مسئولان زندان اوین بارها مانع تماس تلفنی او با دو فرزندش شدهاند. نرگس محمدی دو ماه بعد از حبس در زندان اوین، در نامهای به دادستان در مورد عدم امکان تماس تلفنی زنان، در بند نسوان زندان اوین اعتراض کرد و در نامهای خطاب به دادستان نوشت. فرازهایی از نامه را بخوانید:
«ما در بند نسوان اوین ۲۲ زن حضور داریم که ۱۴ نفر از این زنان مادر و ۵ نفر از این تعداد کودکان زیر ۱۰ سال دارند. درست است که ما محکوم به تحمل حبس هستیم و با عادلانه یا ناعادلانه بودن احکام هم فعلاً کاری نداریم، اما هر کدام از ما یک انسان، زن، و مادر هستیم. آیا داشتن یک مکالمۀ تلفنی چند دقیقهای طی دو یا سه بار درهفته فقط برای شنیدن صدای کودکان، مادران و پدران، با اجرای احکام ما در زندان، و با مقررات و قوانین نظام قضایی کشور تعارضی دارد؟…»
چه مادرانی که ماهها و سالها دوری از فرزندانشان را در زندان تحمل کردهاند تنها به این دلیل که جمهوری اسلامی آنقدر ساختار و مشروعیت متزلزلی دارد که از عقاید مختلف میترسد. در این نوشته نه تنها درد دوری نازنین و نرگس و آزیتا و مریم را درد کشیدم، بلکه با تمام زنانی که مجال بردن نامشان در این متن نبود اما در زندانهای جمهوری اسلامی به دوری از فرزندانشان محکوم شدهاند، همدلم و آنها را در آغوش میفشارم.
نوشتههای قبلی دراین زمینه را بخوانید: