منیره برادران – «شاه سیاه‌پوشان»، نوشته هوشنگ گلشیری، پیش از آنکه به فارسی منتشر شود، به زبان‌های آلمانی و انگلیسی و با نام مستعار «منوچهر ایرانی» انتشار یافت. این نام گویا در آن زمان بر اساس توافقی بین نویسندگان معترض برای آثاری که ممکن بود دردسرهای جدی برای‌شان ایجاد کند، به‌طور مشترک به‌کار گرفته می‌شد.

بعد از درگذشت هوشنگ گلشیری، نشر باران نسخه فارسی این کتاب را با نام واقعی نویسنده منتشر کرد. پیش‌تر کتاب را به آلمانی خوانده بودم حتی در متن ترجمه‌شده هم نثر ویژه گلشیری نمایان بود. ولی خواندن آن، که با اشعاری از نظامی همراه است، به فارسی البته لطف دیگری دارد.

یک دست لباس سیاه

شاه سیا‌ه‌پوشان، هوشنگ گلشیری، سوئد، نشر باران، ١٣٨٠

شاه سیاه‌پوشان را باید اثری مهم و ماندگار در ادبیات بعد از انقلاب و به ویژه در ادبیات زندان به‌حساب آورد. داستان در فضای سیاه سال ۶١ شکل می‌گیرد. شخصیت اول داستان، نویسنده‌ای است که همیشه مورد سانسور بوده و نوشته‌هایش به جز دوره کوتاه انقلاب که جزو «کتاب‌های جلد سفید» در بساط‌های خیابانی ارائه می‌شد، در کتابفروشی‌ها یافت نمی‌شود. ولی نوشته‌ها و اشعارش طرفدار دارد، در خارج از کشور منتشر می‌شود و مخفیانه دست به دست می‌گردد. راوی داستان او نیست، اما گلشیری مشاهدات و سرگذشت او را که به تجربه‌های خودش هم ‌شباهت دارد، درونمایه داستان قرار می‌‌دهد.

فضای «شاه سیاه‌پوشان» از سیاهی و خوف آکنده ‌است. سر کوچه‌ها حجله‌های چراغانی‌شده جوانانی که در جبهه‌ها کشته شده‌اند، مرگ و اندوه بر شهر می‌پاشد. آدم‌ها سیاه‌پوش‌اند. پس او هم «باید یک لباس سیاه بخرد» و این فکر مدام در طول داستان تکرار می‌شود. در چاردیواری خانه هم امنیت وجود ندارد. روی فرشته کنار حوض را که بالش هم ترک‌ خورده با پلاستیک پوشانده‌اند. زنگ تلفن فقط برای تهدید به صدا درمی‌آید. نویسنده می‌نشیند پشت میز کارش ولی کلمه‌ای به روی کاغذ نمی‌آید. او می‌داند سراغ او هم خواهند آمد. می‌آیند. در یک روز سرد ٢۵ دی ۶١، کتاب‌هایش را در کارتون می‌گذارند، گونی بر سرش می‌کشند و می‌برند.

اوین بدون شکنجه «اوین» نیست

اوین بدون شکنجه، «اوین» نیست. نویسنده را شلاق می‌زنند تا اعتراف کند. اعتراف کند که چرا برای مثال در مدح جنگ شعری نسروده ‌است؟ چرا نام مجموعه شعر ممنوعه‌اش را «عشره مشئومه» گذاشته است؟

او در سلول با سرمد که چهره جوان و زیبایش به طرح‌های مینیاتوری شباهت دارد آشنا می‌شود. در این چهره زیبا اما، عشق مرده و نفرت جایش نشسته است. او یک تواب است. شب‌ها او را می‌برند تا در آیین کشتار شرکت کند و آخرین گلوله را در مغز در خون تپیدگان خالی کند. بعد خون‌ها را بشوید و جنازه‌ها را در کامیون جا دهد. گلشیری می‌نویسد:

«می‌ایستادم در گوشه‌ای و بعد که آن‌ها می‌ریختند روی زمین، یکی یکی تیر توی سرشان، یعنی روی روسری‌هایشان خالی می‌کردم و بعد که با شلنگ آب آن‌ها را می‌شستم بغل می‌کردم می‌انداختم توی نعش‌کش که ببرند.» (شاه سیاه‌پوشان، ص ٧١)

سرمد چه حسی دارد؟ آیا اصلاً گذاشته‌اند که باریکه حسی در او زنده بماند؟ می‌داند که او را هم اعدام خواهند کرد. می‌گوید: «سند که نمی‌خواهند باقی بگذارند… یک روز می‌زنند، مطمئنم، برای اینکه می‌دانند که حافظه من بی‌نظیر است.»

در آشویتس هم زندانیانی که محکومان به مرگ را به کوره‌های آدم‌سوزی هدایت می‌کردند، می‌دانستند که روزی نوبت خودشان هم می‌رسد.

شب‌ها جوانانی را به سلول می‌آورند و عصر همان روز یا روزهای بعد آن‌ها را می‌برند. شب‌هنگام صدای رگبار که به خالی شدن کامیونی از آهن می‌ماند، اعلام شوم خبر اعدام است. آن‌ها پیش از آنکه نوبتشان فرارسد، با اشتیاقی داغ به حکایت‌ها و اشعاری که نویسنده برایشان نقل می‌کند، گوش فرامی‌دهند.

حکایت شاه سیاه‌پوشان و مجازات راوی داستان

شبی نویسنده حکایت «شاه سیاه‌پوشان» از قصه‌های هفت پیکر نظامی را روایت می‌کند. شاه در جست‌وجوی گشودن راز شهر سیاه‌پوش، از ناکجا‌آباد سر درمی‌آورد ولی راز همچنان ناگشوده می‌ماند. در این سفر خیالی شرح عشق به میان می‌آید. جوان‌ها سراپا گوش هستند و در این قصه‌ها قطره‌ای کام می‌جویند، چیزی که در زندگی کوتاه‌شان فرصتی برایش نداشتند. داستان جایی ناتمام می‌ماند که سرمد برآشفته می‌شود و نگهبان را خبر می‌کند. او از سربرآوردن دوباره حس‌های انسانی‌اش وحشت دارد. همین حس‌ها است که می‌تواند او را در جایگاه تواب دچار تزلزل و تردید کند.

بعد از یک ماه انفرادی، که تنبیه داستان‌خوانی است، نویسنده را دوباره به سلول برمی‌گردانند. این بار سرمد است که اصرار دارد نویسنده روایت داستان را از سر بگیرد. چه بر او گذشته است؟ نویسنده از ادامه داستان طفره می‌رود و این بار سرمد است که داستانش را تعریف می‌کند؛ داستانی که به‌طرز دردناکی واقعی است. او از راز سیه‌روزی‌اش در زندان پرده برمی‌دارد.

در یکی از شب‌های مرگ، دخترک پانزده‌ساله‌ای را که روزی به‌هم دل بسته بودند، در بین اعدام‌شدگان می‌بیند. سرمد او را لو داده بوده و خیلی‌های دیگر را هم. می‌بیند که آخرین نگاه دخترک به سوی او  دوخته شده ‌است. شاید این نگاه سرمد را دگرگون ساخته ‌است. چشم‌ها او را دیده‌اند و شاهد عمل او بوده‌اند. ته‌مانده حس انسانی در او سر برمی‌آورد و به گریه می‌افتد. نوبت او هم می‌رسد. می‌رود. پشت سر او، نویسنده در سلولش صدای رگبار را می‌شنود. سرمد پیش از رفتن پیراهن سیاهش را برای نویسنده به‌جا می‌گذارد.

معنای دگرگونه «زمان» در جهان افسانه‌ها

هوشنگ گلشیری، نویسنده «شاه سیاه‌پوشان»

در حکایت‌ها و افسانه‌ها زمان معنایی دیگر دارد و آن چیزی نیست که ما امروز درک می‌کنیم. در «شاه سیاه‌پوشان» که یکی از افسانه‌های هفت‌پیکر نظامی با فضای واقعی زمستان ۶١ درهم ‌می‌آمیزد، زمان شتاب ندارد، رو به جلو نمی‌رود و حرکتی هم اگر دارد، دورانی است. زمان حاوی بُعد دیگری است. سرمد نوزده‌ساله عمری به قدمت تاریخ و حکایات دارد. او در مورد سنش می‌گوید: «نوزده سالم است یا هیجده سال، اما چرا دورغ بگویم؟ من هزار و نوزده سال و سه روزم است.» (شاه سیاه‌پوشان، ص٣٨)

اینکه چه مدت نویسنده در زندان می‌ماند، ناروشن می‌ماند. یک ساعت؟ یک سال؟ از روز و حتی ساعت دستگیری نویسنده مطلع می‌شویم ولی زمان بازگشت او به خانه در ابهام می‌ماند و این سؤال را ایجاد می‌کند که آیا این یک سفر خیالی نبوده همچون سفر شاه سیاه‌پوشان در سبدی که پرنده‌ها آن را هدایت می‌کنند؟ یا شاید اصلاً زندان حاصل سیلان ذهن نویسنده در بین جهان عینی و جهان ذهنی متأثر از هفت‌پیکر است؟ تداعی واقعیت سیاه آن سال‌های «عشره مشئومه» و جاپای آن در تاریخ و گذشته‌هامان؟

ابهام بین خیال و واقعیت، خود را از خلال زمان غیرتقویمی و یا بهتر بگوییم: «بی‌زمانی» در داستان به خواننده می‌نمایاند.

اما نمودی در پایان داستان عینی و واقعی است: نویسنده با موهای سفید و لباس سیاه از سفر بازمی‌گردد. این را هم آینه به او می‌گوید و هم از وحشت دخترش متوجه آن می‌شود. ولی این نمود واقعی هم با عامل زمان، که گویی قرنی گذشته، پرراز و رمز می‌گردد. داستان با این پرسش پایان می‌یابد: «با این پیراهن سیاه، چند قرن بر او گذشته بود که موهاش همه دانه به دانه سفید شده‌بود؟»

«کلنل» و «شاه سیاه‌پوشان»

فضای رمان «کلنل» اثر محمود دولت‌آبادی (ن. ک به: کلنجار با انقلاب ٥٧)  شباهت عجیبی با فضای داستان «شاه سیاه‌پوشان» نوشته هوشنگ گلشیری دارد.
 

کلنل داستان خانواده‌ای است که ثمره‌اش از انقلاب ۵٧ مرگ و نابودی است. هر دو داستان فضای سال‌های اول دهه ۶٠ را ترسیم می‌کنند. در هر دو جز رنگ‌های سیاه و خاکستری رنگ دیگری نیست. کوچه‌ها در حجله جوانانی که در جنگ کشته شده‌اند، سوگوارند و درون خانه‌ها پنهانی عزای جوانانی است که اعدام شده‌اند. در «شاه سیاه‌پوشان» روز، آبستن سیاهی است؛ در «کلنل» اما تاریکی شب و باران بستر فاجعه می‌شود. یکی از تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌های «کلنل» صحنه‌ای است که پدر در کنار دو مأمور تابوت دختر اعدام‌شده‌اش را به سوی گورستان می‌برد. شب است و بارانی که یک‌ریز می‌بارد، غم و تنهایی را بر زمین می‌پاشد. به دستور مأموران پدر باید شبانه گوری بکند و دخترش را دفن کند، پیش از آنکه روز راز جنایت قاتلان را برملا کند.

شعری از مولوی که رمان کلنل با آن پایان می‌یابد، حکایت داستان شاه‌پوشان هم هست:

«چو در ره ببینی بریده‌سری
که غلطان رود سوی میدان ما
ازو پرس ازو پرس احول ما
کزو بشنوی سر پنهان ما»

لینک: پاره‌ای از داستان شاه سیاه‌پوشان در اینترنت

مجموعه «داستان‌های زندان» از منیره برادران در «کتاب زمانه»:

مرائی کافر است
همه آن‌هایی که آزاد نشدند