در طول روز بارها وسوسه می‌شویم که حتی شده زیرلبی، دشنام بدهیم: وقتی ماشین جلویی ناگهان ترمز می‌کند، وقتی شریک زندگی مان بیست و شش دقیقه دیر می‌رسد (اگرچه قول داده که این بار سر وقت برسد)، هنگامی که در کافه برای انجام برخی کارهایمان نشسته‌ایم و متوجه می‌شویم که لپ تاپ را شارژ نکرده‌ایم؛ وقتی یک مقاله چرت در روزنامه می‌خوانیم و…

اما به شیوه‌ای هشیارانه – و مهم – جهش درونی‌مان به گمراهی کشیده می‌شود. از جزئیات خاصی عصبانی می شویم، چون علت حقیقی ناامیدی ما در واقع، موضوعی بسیار وحشتناک‌تر و عمومی‌تر است. این جوهر وضعیت انسان – متافیزیک زندگی- است که اینقدر ما را ناراحت می‌کند و دائماً به بهانه‌های کوچک و بزرگ با آن برخورد می‌کنیم. سرنوشت ما این است که هرگز از عصبانیت و غم دور نباشیم:

–  چون موجوداتی شدیدا آسیب‌پذیر هستیم، شبکه‌ای پیچیده از اندام‌های شکننده که هرلحظه ممکن است در هم بشکنند و از پا بیندازندمان،

– چون اطلاعات کافی برای تصمیم‌گیری در مورد موضوعات مهم زندگی نداریم و کم و بیش کور هستیم،

– چون  خیلی بیشتر از حد تصور، می‌توانیم تصور کنیم و چون در جوامع مبتنی بر تلفن همراه زندگی می‌کنیم که در آنها حسادت و بیقراری یک اصل ثابت است،

– چون پیشرفت شغلی و امور مالی ما تابع کارهای سخت فکری، رقابتی، مخرب و تصادفی است و در کنترل موتور غیرقابل کنترل سرمایه‌داری قرار دارد،

– چون ما برای عزت نفس و احساس راحتی خود به عشق افراد متکی هستیم و نمی‌توانیم دیگران را کنترل کنیم و نیازها و امیدهای آنها هرگز با ما همسو نمی‌شوند،

– چون زیر بار سنگین از آسیب‌ها و دشواری‌های تاریخ پیچیده شخصی قرار دادیم که ناخودآگاه همه واکنش‌های ما را به موقعیت‌های فعلی تحریف می‌کنند،

– و به این دلیل که محکوم به تصادف «سرنوشت» هستیم: سرنوشتی که هیچ ارتباطی به عدالت یا خوشبختی ندارد.

فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، آرتور شوپنهاور این موارد را «عذاب متافیزیکی» بودن انسان می‌خواند. او این موارد را به «طراحی گسل‌ها» در ساخت اولیه حیوان انسان تشبیه می‌کرد، موجودی که ظاهراً به دست طبیعت طراحی شده است تا بی‌پایان رنج ببرد. اما شوپنهاور از ما خواسته که نسبت به این موارد تحریک کننده احساس بدبختی نکنیم و به دلیل احمق بودن همسر یا یک همکار خاص، دولت یا یک ملت آزار نبینیم. به جای آن که بر مشقات خود متمرکز شویم، به خارج از خود توجه کنیم و به کل پایه وجود و ساختار واقعیت کیهانی دشنام بدهیم.

هنگامی که سنکا، قهرمان بزرگ شوپنهاوئر در حماسه روم باستان سؤال کرد: «چرا گریه بر بخشی از زندگی؟ تمام هستی اشک می‌خواهد»، شوپنهاور می‌توانست با قاطعیت بگوید: «چرا تنها به یک موضوع دشنام بدهیم، در حالی که باید به تمام زندگی دشنام داد؟»

با توجه به اهمیت به رسمیت شناختن فلاکت متافیزیکی، باید – در یک زمان مشخص، به همراه چند انسان رنج کشیده دیگر، بینش خود را به شکل یک آیین درآوریم. باید به داخل جنگل برویم، بدون گوشی‌های شرکت‌های محترم موبایل و یک تمرین کاملاً کاتاریک انجام دهیم. باید سرمان خود را به سمت آسمان بلند کنیم، نفس عمیق بکشیم، بر فراز خاطرات هر اشتباهی که تا به حال در حق‌مان انجام شده است، پرواز کنیم. هر اشتباهی که تا به حال انجام داده‌ایم، هر امید عاشقانه‌ای را که برای همیشه از بین رفته است، همه آنچه که در دوران کودکی و در دوران تحصیلات از آن بدمان می‌آمد و هر چیز مسخره ای را که تاکنون گفته‌ایم و انجام داده‌ایم، همه را به یک احساس خشم غیر اختصاصی تبدیل کنیم که با کمک آن، تا آنجا که می‌توانیم با صدای بلند فریاد بزنیم:

لعنت به تو ای هستی، ای حرامزاده- لعنت به تو!

 لعنت به تو ای طبیعت انسانی!

لعنت به کیهان!

لعنت به بیگ‌بنگ!

لعنت به تو ای زمان و سادیسم لعنتی‌ات!

لعنت به طبیعت که باعث می‌شود همه ما عوضی و احمق باشیم

لعنت به این واقعیت که همه ما پیر می‌شویم مگر اینکه پیش از آن بمیریم

لعنت به روزگار که دمار از روزگارمان درآورد

لعنت به خودآگاهی که باعث می‌شود دیوانه شویم

لعنت به خدا که این لعنت را ساخته و اصلا وجود ندارد!

لعنت به من، لعنت به تو، لعنت به همه

لعنت، لعنت، لعنت!

همه ما لعنتی هستیم!

توضیح: اگر کسی در زندگی روزمره از به کار بردن این ادبیات خودداری می‌کند، استفاده از این زبان تلخ برایش بسیار مفید است.

 ما برای این جلسه فحش کیهانی باید واقعا وارد یک جنگل شویم چون این مکان، یک مکان نمادین و ایده‌آل است. در تخیل کلاسیک و روم باستان، جنگل‌ها نمایانگر نقطه‌ای مقابل شهر بودند. در شهر، دادگاه‌های حقوقی، مغازه‌ها، خانه‌های زیبا، معابد زیبا، مدارس و حمام‌ها وجود داشتند. ورای دیوارهای امپراتوری، در جنگل‌های وحشی آلمان، قبایل ترسناک، مراسم مرموز و بدوی را اجرا می‌کردند. آنها دور درختان مخصوص جمع می‌شدند و بر سر ستاره‌ها فریاد می‌زدند، نمادهای عجیب و غریب بر تنه درخت‌ها می‌کندند و خدایان وحشی خود را قربانی می‌کردند. رومی‌ها اعتقاد داشتند که هرکس ممکن است تنها در یک سوی این دیوارها قرار داشته باشد: یا یکی از شهروندان امپراتوری است که در خانه‌ای در شهر زندگی می‌کند یا یکی از بدویانی است که در اعماق تاریک جنگل نخستین می‌زید. اما ما ممکن است موجودات هر دو جهان باشیم. ما به امکانات مصنوعی شهر احتیاج داریم اما باید با خود غیر متمدن‌مان هم ارتباط برقرار کنیم – یعنی با بخش‌هایی از وجودمان که زیر فشار خواسته‌هاو فرامین، زندگی منطقی و محتاطانه خرد می‌شود و هر از گاهی نیاز دارد  که بدن محدودیت، زوزه‌ای وحشتناک بکشد.

انجام این تمرین فقط برای یک‌بار کافی نیست. طبیعت حیوانی ما – از بسیاری جهات – با چرخه افزایش تنش و نیاز روز افزون به رهایی اداره می‌شود. بعد از یک جلسه دشنام، می توانیم آرام و سیر از جنگل برگردیم. برای مدتی می‌توانیم با اندیشه‌های ناامیدکننده، با حماقت‌های شریک زندگی و همکاران خود کنار بیاییم، می‌توانیم در مواجهه با بوروکراسی و حکومت‌های ناکارآمد، آرام و سخاوتمند باشیم. اما پس از آن موج عصبانیت بار دیگر بلند خواهد شد: یک جلسه کاری اعصاب‌مان را خرد خواهد کرد، والدین‌مان ما را با یک تعهد ناخواسته به دام می‌اندازند، شریک زندگی ما یک نکته ساده را قبول نمی‌کند … و به زودی باید یک بار دیگر به جنگل برگردیم و به درد‌هایمان فرصت لعنتی دیگری بدهیم تا در میان درختان کاج پژواک کنند و برای مدتی از زندگی لعنتی احمقانه‌مان بیرون بروند.