فهمیه فرسائی، داستاننویس و ژورنالیست مقیم کلن آلمان، داستانهایش را به زبانهای آلمانی و فارسی مینویسد، که برخی از آنها نیز به زبانهای انگلیسی و فرانسوی ترجمه شده است. داستانهای فارسیِ او عبارتند از: «یک عکس جمعی»، «میهنِ شیشهای»، «زمانهی مسموم»، «فرشتهای که نمیخواست حرف بزند»، «کاساندرا مقصر است»، و تازهترین آنها، که «پیش از تردید» نام دارد. این رمان، با عنوان «از مردها حذر کن پسرم»، در سال ۱۹۹۸/ ۱۳۷۷ به زبان آلمانی منتشر شده بود. و اینک، دو دهه بعد، برگردانِ آزادِ آن به زبان فارسی توسط نشر مهری به بازار کتاب در تبعید راه یافته است (۲۰۱۹/ ۱۳۹۸).
راویِ «پیش از تردید»، اول شخص مفرد است. داستان ظاهراً در دوران آشوبها و هرج و مرجهای اوایل حکومت اسلامی و جنگ ایران و عراق و کردستان رخ میدهد؛ یعنی زمانی که به قول راوی، آدمها «گوشت دم توپ» میشوند:
نمیخوام گوشتِ دم توپ بشم. با این جنگی که در کردستان راه انداختن، پسفردا به هرکدوم از ما یک تفنگ میدن و میگن از میهن اسلامیتون دفاع کنین. دشمنا میخوان وطنتون رو تکهتکه کنن. جلوشون رو بگیرین. من خونه و زندگیتون در خطره. من که نه خونه دارم و نه زندگی، از چی دفاع کنم.
یعنی زمانی که کمیتههای مسجدی، کار مصادرهها را انجام میدهند؛ یعنی زمانی که قاچاچیان آدم، با پول هنگفتی که از فراریان دریافت میکنند، آنها را از مرزهای آبی و خاکیِ ایران عبور میدهند، و مراتب ورودِ آنها را به یکی از کشورهای دنیا فراهم میآورند.
ما نه تنها تا پایان داستان نام این راوی را نخواهیم دانست، بلکه زمان نیز به دوره¬ی یاد شده منحصر نمی¬شود. چرا که ما در سیلانِ ذهن این راوی، به دوران مختلف زندگیِ او (از کودکی تا جوانی) می¬رویم و بازمی¬گردیم؛ ذهنی سودازده و رؤیائی، که فکر می¬کند یکی از کلاغ¬هائی که در بچگی، خرمالوهای باغ مادربزرگش را میخوردند، هنوز و همواره با اوست. و چنین است که عبارتِ «کلاغ من»، می¬شود تکه کلام او؛ و آرزویش این است که «روزی درِ این مملکت را به هم بزند و برود.» برود به آلمان که نامزدش، به نام «مهتاب»، از طریق قاچاقچی¬ها به آن جا گریخته است. اما فعلاً پولی در بساط ندارد که خودش هم به او ملحق شود.
ما پدر راوی را نمیشناسیم. فقط هر وقت پدر بزرگش (پدرِ مادرش) از او عصبانی میشود، از «بیعرضگیِ» پدرش یاد میکند. منتها میدانیم که مادرش از کوشندگان سیاسی بوده است، که از ترس گرفتاری و زندان، اینک از خانه گریخته است. نمیدانیم مادر بزرگش (مادر مادرش) چه زمانی مرده، اما میدانیم که پیش از مردن، سرپرستیِ این پسر بچه را به خالهاش سپرده و اختیار ثروتش را به حاج مشیری (مسئول کمیتهی بسیج در مسجدِ محله) داده که هر ماه مبلغی به خاله بدهد تا خرج این پسر بچه کند. اما خاله- که او هم مانند خواهرش (مادر راوی) انقلابی بوده، مدتی زندانی بوده، توبه کرده، در زندان دوستانِ خود را لو داده، و پس از خبرچینی آزاد شده است- از مقدار این پول راضی نیست، و بنا بر توصیه¬ی حاج مشیری برای به دست آوردنِ پول بیشتر، تصمیم گرفته «صیغه شود که ثواب هم دارد». این مرد، به نام «سید کریم»، زندانبان و شکنجهگر است.
سرانجام حاج مشیری، با صحنه سازی، خانهی سه طبقه با درخت اکالیپتوس بلندش را مصادره میکند. خاله، همسرِ صیغهای، و راوی، ویلان و سرگردان در هتلی که صاحب آن «مهاجری» نام دارد، اتاقی کرایه میکنند و هر سه در همان یک اتاق زندگی میکنند. راوی برای به دست آوردن پول، رضایت میدهد که به کمک مصطفی (پسر حاج مشیری) و یک عکاس، به نام «حسین مرادی»، از او عکسهای پورنو بگیرند. او این عکسها را به بسیجیان و پاسداران میفروشد، اما این پول هم برای قاچاقچی و تهیهی پاسپورت کافی نیست.
دوست راوی، به نام جاوید، یکی از شخصیتهائی است که در این رمان به فور از او یاد شده است. راوی به ما خبر میدهد که «دختری در درون خود حس میکند» و شرح کوتاهی از همخوابگی با جاوید را هم در اختیار خواننده میگذارد. جاوید در پستوی یک تعمیرگاه، مأمنی برای خودش و راوی ساخته است و آن را «کلبهی عمو تام» نامیده است.
اگر جاوید امروز صبح به دنبالم راه افتاده بود، میتوانستیم به کلبهی”عمو تام” برویم و حسابی عشق کنیم. این کلبه را جاوید ساخته بود. برای این که فراموش کنم حاج مشیری با کلک خانهی مادربزرگم را از چنگ ما درآورده؛ برای این که دایم تو خیابانها ولو نباشم؛ برای این که فکر آتشزدنِ خانه را از سر بهدر کنم و پیش خالهام که به سفارش حاجیِ باوجدان اتاقی در هتل مهاجری گرفته بود، برگردم.
در جای دیگری از روایت میخوانیم:
پیرهن چهارخانهی کهنه و مستعمل جاوید را که من از همهی لباسهایش بیشتر دوست داشتم، گوشهی اتاق افتاده بود. وقتی به آن نگاه میکردم، به یاد شبی میافتادم که زیر آسمانی صاف با جاوید خوابیدم. بیشتر از هر چیز نفسهای کوتاه و تند او را حس میکردم که پشتِ گردنم را قلقلک میداد و مرا به وجد میآورد. نمیخواستم بدانم جاوید با من چه کرد. فقط میخواستم نفسهایش تندتر و تحریککنندهتر بشود تا من عطر اسفندی را که از جشن منور خانم به یادم مانده بود، نفس بکشم و لذت ببرم.
بنا بر این دادهها، درمییابیم که راوی دوجنسگرا است. یعنی، افزون بر جاوید، دختری به نام «مهتاب» نیز در زندگیِ راوی هست، که حالا در آلمان زندگی میکند و در نامههای شاعرانهاش او را به گریز از ایران و رفتن به آلمان تشویق میکند. ماجرا از این قرار بوده که مادر بزرگِ راوی، او را در نوجوانی با «مهتاب» نامزد کرده و با انگشتری که به انگشت این دختر کرده، به راوی گفته که حالا عقد شما در آسمانها بسته شد. مهتاب هم پس از آن و پیش از بروز ناآرامیهای اجتماعی و فرار از ایران، گاهی که راوی را تنها میدیده، مانند یک «نامزد» با او رفتار عاشقانه داشته و اینک نیز منتظر است که راوی در آلمان به او ملحق شود. خواستِ راوی نیز همین است که زودتر خود را به این دختر برساند. اما هیچ یک از راههائی که برای به دست آوردنِ پول پیش میگیرد، او را به پولی نمیرساند که برای قاچاقچی کافی باشد.
از آن رو که راوی با خاله و سید کریم (همسر صیغهایِ خاله) در یک اتاق زندگی میکنند، راوی از بچپچههای این دو درمییابد که سید کریم از خانوادهی زندانیان سیاسی رشوه میگیرد که زندانیِ آنها را آزاد کند. در حالی که برخی از آن زندانیها قبلاً در زیر شکنجه کشته شدهاند. راوی، سندهای این سرقت و رشوه خواری را میرباید، با این امید که او نیز از این راه پولی به دست آورد. با همین امید است که اطلاعاتی نیز راجع به اعمال غیرقانونیِ حاجی مشیری به دست میآورد. بدین ترتیب است که تحت تعقیب قرار می-گیرد و در گیر موقعیتی می¬شود که برای او خطر جانی دارد. از ترس جان، به هر ترتیب شده خود را به زاهدان می¬رساند و در عین حال که خسته و زخمی از رسیدن به پاکستان مأیوس شده، جاوید را می بیند که در جست وجوی او بوده است.
ما در پایان داستان نمیدانیم که راوی با جاوید ماند یا به آلمان رفت و به مهتاب رسید؛ نمیدانیم اصلاً از ایران خارج شد یا نه. یعنی، ما نیز مانند خودِ راوی در تردید باقی می-مانیم.
نکتهای که در تکنیکِ سیلانِ ذهن در این رمان بر من مکتوم مانده است، تناسبِ بین فضا/ زمانِ آن است. یعنی نفهمیدم رابطهی سن و سال راوی با موقعیتهائی که به تصویر میکشد چیست. مثلاً در بعضی از بزنگاهها، راوی خود را از قول دیگران «یک الف بچه» مینامد. اما معلوم نمیشود که این یک الف بچه، که همیشه همراه مادربزرگش به بیمارستان میرفته، و گاهی هم گم میشده، کِی و در طیِ چه فرایندهائی بزرگ شد و به عرصه رسید. مثلاً نمیدانیم این راوی در زمان فرار مادرش چند ساله بوده؟ در زمان عقد با مهتاب چند ساله بوده؟ در زمان مرگ مادر بزرگ چند ساله بوده؟ در زمان انقلاب و تعویض رژیم چند ساله بوده، که مادربزرگ اختیار مال و اموالش را به او نداده و به «حاج مشیری» داده؟ اما آن چه که به وضوح در قابهای زمانی مینشیند، مراتبی است که عمدتاً در «جمهوریِ اسلامی» تکوین مییابد؛ مانند کَشت و کشتار مخالفان، رواج مصادرهی اموال، صیغه، توبه و تواب، فرارهای ناگزیر، قاچاقچی، بلدِ راه، رشوه به زندانبانها. و شگفتا که ترجمهی آزاد این رمان به زبانِ فارسی، بیست سال بعد، یعنی زمانی صورت گرفته که یک بار دیگر این مراتب ننگین در ایران به اوج رسیده است.
زبان پرنیانیِ فهیمه فرسائی در این رمان، پشتوانهی محکمی از فرهنگ، آداب وُ رسوم وُ گویش تهرانی دارد و سیلان ذهن و جهشهای تکنیکی را به زیبائی از عهده برمیآید. مقایسهی صحنههای همخوابگیِ «خاله» و همسر صیغهایِ او در همان اتاقی که راوی در آن خوابیده، با صحنهی همخوابگیِ جاوید با راوی، تفاوتِ دو مفهومِ «شهوترانی» و «عشقبازی» را به آسانی قاب میکند، و نفرت از اولی را و تعالیِ دومی را به سینهی این رمان سنجاق میکند.
۱۴ ژانویه ۲۰۲۰/ ۲۴ دی ماه ۱۳۹۸
بیشتر بخوانید: