نظریهی نسبتاً جدیدی امروزه در محافل روان شناسی جلب نظر میکند که احتمال دارد به زودی چنان فراگیر شود که تقریبا کلیهی معیارهای تشخیص عارضههای روانی بر اساس آن تعریف و تبیین گردند. روانرنجوریهایی از قبیل اضطراب، ترس، هیستری و وسواس، و نیز انحرافهای شخصیتی، مسائل زناشویی، اعتیاد، عوارض عاطفی و نیز افسردگی (دپرسیون)- تمام این مقولهها بناست بر اساس مفهومی نوظهور به نام مفهوم تروما (ضربهی روحی Trauma) از نو تعریف و ارائه شوند.
به اختصار میتوان گفت که این نظریه چنین ادعا میکند که روان شخص بر اثر تروما یا ضربهای که به ویژه در دوران کودکی بر او وارد میشود، از مسیر طبیعی خود خارج و دستخوش یکی یا برخی از عوارض روانی فوق میشود: آن شخص به طریقی در گذشته مورد اجحاف، استثمار فیزیکی و روحی، و بدرفتاری نزدیکانش قرار گرفته است؛ یا در برههی مهمی از زندگیاش نزدیکان درجه اولش را از دست داده است. الگوهایی مانند اذیت و بی مهری دیدن از مادر شوربخت، یا مورد بدرفتاری قرارگرفتن از طرف پدر معتاد، یا استثمار جنسی ناپدری چنان رایج شده است که سریالهای تلویزیونی در کنارشان نمود چندانی ندارد. طبق این نظریه، کلیهی این تروماها در بدن جایی ثبت میشوند تا در سنین بالاتر تبدیل به عارضههای روانی شوند. در تمام این مثالها شخص به یک قربانی فروکاهیده میشود که از این به بعد به توجه و انصاف و کمک و دلسوزی دیگران نیازمند است. بعد هم از تمام این مقدمهها نتیجه گرفته میشود که بهبودبخشی این ناخوشیها مستلزم تأسیس و تقویت مؤسسههای راهبردی است.
این نظریه در سالهای اخیر چنان مقبولیت عامی یافته است که از حد دیسیپلین روان شناسی- روان پزشکی فراتر رفته و به تمام تحلیلهای اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصاد سیاسی و نیز به ادبیات و سینما سرایت کرده است.
نقد سادهسازی و گرفتن عاملیت
یکی از مشکلات این نظریه در این است که شخص درگیر مسائل روانی را از مقام فاعلیت و صاحب اختیار بودن زندگی و سرنوشتش ساقط میکند. و چون در واقع کمتر کسی است که در زندگی اش ولو در درجههای نازل در معرض ترومای روحی قرار نگرفته باشد، بر طبق این نظریه میتوان استنتاج کرد که همهی ما، هر کدام، قربانی هستیم و نیازمند مرجعی بیرونی که ما را از این بند برهاند. در این بین آنچه در مکانیسم پدید آمدن تروما فراموش میشود، روابط نابرابر و غیر عادلانه و سرکوبگر اجتماعی است. به این ترتیب فرد به جای آنکه انرژیاش را صرف اندیشیدن بر جهانی آزاد و عدالتمحور کند، کلیهی توانش را در جهت به رسمیت شناساندن مشکل عاطفیاش و رنجدیدگی روحش فعال میکند و البته در این روند خودشیفتگی خشنودیهایی نیز به دست میآورد.
در دوران فراموشیآفرینِ پستمدرن در حالیکه مفاهیم بنیادی مانند بهره کشی، ارزش اضافه، روابط طبقاتی و اقتدار، صورتبندیهای اجتماعی و حاکمیت، و اشکال گوناگون بیعدالتی و تبعیض، و روند تراکم سرمایه، معضل جنسیت و روابط جنسی در رژیمهای توتالیتر با نولیبرال و… رفته رفته به زیر قالی روفته میشوند، مفهوم تروما به سرعت جای آن را پر میکند.
مفهوم تروما مثل همهی مفاهیم توتالیتر و ایدئولوژیک فاشیستی مفهومی زودفهم و ساده است و تفاوت سطح بین ذهن نظریه پرداز و شنونده را از میان برمی دارد و همه را خوشحال میکند. همیشه باید در برابر مفاهیم زودفهم و سادهای از این قسم گوش به زنگ بود.
مفهوم تروما مفهومی است که دو سویه عمل میکند: از سویی کلیهی ساختارهای روحی و روند تغییرات یا انحرافها را شامل میشود، و از سوی دیگر، همه فراشدها و روابط و ساختارهای اجتماعی -سیاسی به این مفهوم نوظهور ترجمه و به مسئلهای روان شناختی و فردی فروکاهیده میشوند، و به این ترتیب، یک بار دیگر از جبههای پرطمطراق کلیهی وجهههای زندگیِ روزمره و تجربی انسان در سیستمهای نولیبرال و توتالیتر تبدیل به مسئلهای روان شناختی میشود و در نهایت استبداد سرمایه و رابطهی ارباب و برده که تقریباً همه داوطلبانه برخود روا میدارند، نامرئی میشود.
ندیدن زمینههای اجتماعی و سیاسی
به جز سادگی و زودفهمی این نظریه، آنچه در مقبولیت یافتن این نظریه نقشی اساسی ایفا کرده است، ازدیاد خارق العادهی عوارض روانی در دهههای اخیر بین اقشار گوناگون همهی جوامع تحت کنترل است. شاید یکی از عمدهترین علل این پدیده به خود ایدئولوژی نولیبرالیسم برمی گردد که با رویکردی فایدهنگرانه تنها خصوصیات «ممتازی» و «پیروزی و برنده شدن» را در فرد ارزش به شمار میآورد، و در برابر، کسانی را که در امر فایده رسانی ارزشی معمولی و متوسط دارند، به حساب نمیآورد. در نتیجه، در هر جامعه جمعیت کثیری از مردم خارج از گودهای اصلی سیستم قرار میگیرند و چون برای معلوم شدن این «ارزش» هیچ راهی جز درگیری در انواع رقابتها و آزمونها ندارند، لذا کسی را جز خود مقصّر این وضع نمیشمرند؛ وضعیتی که گشایندهی دروازههای آسیبهای روانی بر فرد میشود، و در نتیجهی آن افسردگی و اضطراب بر روح غلبه میکند؛ و بعد به این قربانیان سیستم گفته میشود که برگردید ببینید در کودکی چه اتفاق ناخوشایندی برایتان افتاده و چه ترومایی بر شما وارد شده است: مقصّر اصلی آنجاست.
مارک فیشر دربخشی از کتاب «واقع گرایی سرمایه» (ترجمه مصطفی آقایی، انتشارات زمانه)، از تجربهی تدریسش در دانشگاههای لندن سخن میگوید: اکثر قریب به اتفاق دانشجویان به نظر او افسرده، جمع گریز، روان رنجور، و در عین حال خشنود از این وضعیتاند. وقتی استاد از آنان میخواهد چیزی علاوه بر مطلب درسی بخوانند، فریاد اعتراض شان بالا میرود؛ در ساعات غیر درسی یا روی نیمکتها چرت میزنند، یا درحال نوشیدن نوشابه و خوردن تنقلاتاند و یا در حال حرف زدن با یکدیگر. اگر تنها باشند سر در فضاهای مجازی دارند یا مشغول شنیدن موسیقیهای باب طبع خود اند. به نظر فیشر آنچه میشل فوکو در سالهای شصت و هفتاد دربارهی جوامع تحت کنترل در بناهای سه گانهی زندان، بیمارستان و مدرسه تئوریزه کرد، در این عصر – که آن را عصر «واقع گرایی سرمایه» (در تناظر با اصطلاح «پست مدرن» فردریک جیمسون) مینامد – جای خود را به میزان زیاد به فضاهای مجازی داده است.
دلوز و گتاری دههها پیش با وضوح کامل نوشتند که: «عارضههای روانی اعم از اضطراب و افسردگی و دیگر ناخوشیهای عصبی نه پدیدهای مربوط به علم روانپزشکی که پدیدهای تماماً سیاسی است.»
افسردگی از «درون» نمیآید
مارک فیشر در سال ۲۰۱۷ در پی یک حملهی شدید دپرسیون دست به خودکشی زد و مدتی پبش از این اتفاق دربارهی دپرسیون چنین نوشت: «آسان نیست که آدم دربارهی دپرسیون خودش بنویسد. دپرسیون تا حدودی توسط صدایی “درونی” ساخته میشود که با لحنی تمسخر آمیز تو را به لوس بازی درآوردن متهم میکند: بیخود حالت آدم افسرده به خودت نگیر؛ برای خودت دلسوزی نکن؛ جل و پلاست را جمع و جور کن. معمولا وقتی آدم دربارهی وضع روحی اش با اطرافیانش حرف میزند، این صدای درونی فعال میشود. در صورتی که این صدا به هیچ وجه صدایی “درونی” نیست. این صدا بیانِ درونی شدهی قدرتهای واقعی اجتماعی است و به میزان زیاد به ما القا میکند که هیچ رابطهای بین دپرسیون و سیاست نیست.» (The Collected and Unpublished Writings of Mark Fisher 2004-2016, P.694).
در نظر داشته باشیم که فیشر نظریهپرداز فرهنگ و فیلسوف و روان شناسی صاحب نظر بود و نظریههای او در بارهی روان رنجوریهای موجود در سیستم نولیبرالیستی قابلیت تعمیم دهی به دیگر جوامع تحت کنترل را نیز دارد. فقط کافی است به آمار افسردگی و اضطراب در کشورهایی مانند افغانستان و ایران نگاهی بیاندازیم تا متوجه شویم با پدیدهای فراتر از دیسیپلین روانشناسی یا روان پزشکی روبه رو هستیم. دپرسیون در پذیرش این باور شکل میگیرد که اوضاع از این هم که هست بدتر خواهد شد؛ که ما باید خوشحال باشیم که همین نان بخور نمیر را هم میتوانیم پیدا کنیم؛ چه باک اگر سرعت بالا رفتن تورّم از عایدی ما بیشتر است. دپرسیون همگانی نتیجهی پروژهی مطیع سازی حاکمیت است، تا ما هرروز بیشتر به این باور بیاوریم که هیچ کاری از دست مان ساخته نیست.
مارک فیشر اما به دنبال راهی برون رفت از این فلاکت اجتماعی بود. او درجای دیگر مینویسد: «آنچه ما به آن نیاز داریم، اعتراض نیست؛ ما باید یک جبههی مخالف تشکیل دهیم… هدف مبارزهی ما پدید آمدن چیزی نو است، چیزی که هنوز شکلش را نیافته است، چیزی که باید آن را روی مدرنیته تأسیس کرد. مدرنیتهای که سرمایه داری در آن واحد آن را میسازد و ویران میکند. در این مفهوم پساسرمایه داری چیزی که از آن خوشم میآید این فرض است که ما سرانجام پیروز میشویم؛ اما این سؤال که دنیای پساسرمایهداری شبیه چیست، تنها ما را پس از پیروزیمان، دربارهی اینکه شبیه چه خواهد بود به اندیشیدن واخواهد داشت.»
بیشتر بخوانید
۲۴ درصد جمعیت ایران افسرده است
نویسنده گرامی،
فکر نمی کنید که یک طرفه به قاضی رفته اید، البته با تکیه به عقاید مارک فیشر، اولا که هر امر خصوصی امری سیاسی است. اما نمی توانید کل تحقیقات روان پزشکی در زمینه تروما و پیامد های آن را صرفا با تاثیر از علم گریزی و مقصر دانستن سیستم سیاسی مورد انتقاد و تردید قرار دهید. شما از انحراف روانی نام می برید که ترجمه درستی نیست و باید به جای کلمه انحراف از کلمه اختلال روانی استفاده کنید. درضمن حداقل 50 درصد افسردگی ها ریشه ژنتیکی دارند و هم بسیاری از اختلال های دیگر روحی. اما بدون شک وضعیت جامعه و اقتصاد و نابرابری های اجتماعی درکشورهای توسعه نیافته وغیر دموکراتیک تاثیر مستقیم بر افزایش اختلال های روانی دارند. با این همه نمی توان به هیچ وجه نقش دوران کودکی فرد را دربروز مشکلات روحی در بزرگ سالی کوچک کرد و نادیده گرفت. با دیدگاهی تقلیل نگر به زندگی فردی نمی توان همه مشکلات روانی افراد را به گردن سیستم اجتماعی و اقتصادی انداخت. شما آنقدر یک طرفه به قاضی می روید که می گویید مفهوم تروما یک مفهوم فاشیستی است. با این حساب تمام تحقیقات علم روان پزشکی در زمنیه بیماری روحی که روانکاوری تروما ها بخش اصلی و مهم آن است را باید به دور ریخت. علت شهرت و استفاده بیش از حد از این مفهوم بدون شک رابطه ای مستقیم با تابو زدایی از اختلال های روانی دارد. تا چند دهه پیش کسی جرات نمی کرد درباره تجاوز جنسی یا شکنجه های روحی وجسمی در دوران کودکی حرف بزند. اما حداقل در سال های اخیر با پیشرفت روان درمانی افراد قادر هستند درباره استرس و افسردگی ناشی از رنج های دوران کودکی حرف بزنند. و یا درنمونه های دیگر قربانیان هولوکاست یا قربانیان مناظق جنگی می توانند با تشریح تروما های خود جامعه را از تاثیر مخرب آزار و شکنجه جسمی و روحی آگاه تر کنند. استفاده از خدمات پزشکی این روزها فقط منحصر به درمان های جسمی نیست و رفتن پیش روان پزشک برای مردم کم کم عادی شده است ، حتی در جوامع توسعه نیافته. با تشکر افرا
افرا / 13 January 2020
بدون شک ساختار جامعه و به ویژه ساختار اقتصادی جامعه در شکل گیری روان رنجوری و بیماری های روحی نقش مهمی ایفا میکنند ولی این به این معنا نیست که تنها شرایط اجتماعی مسبب بیماری های روانی هستند و اگر فردا همگی ما در جامعه ای بر مبنای برابری و برادری زندگی کنیم دیگر هیچ رنجی وجود نخواهد داشت. اینکه سرمایه داری در مرحلا کنونی رشد خود به سوء استفاده از دست آوردهای روانشناسی و یا هر علم دیگری دست میزند به این معنی نیست که دست آوردهای روانشناسی در خدمت سرمایه داری است. فرض کنیم که تحقیقات ثابت کند که علت اصلی سرطان ریه آلودگی هوا است و برای درمان آن باید از شیمی درمانی استفاده کرد و ما بگوئیم شیمی درمانی تبلیغات سرمایه داری است و برای کسب در آمد هوا را عمدا آلوده کرده است که پول کسب کند. پس بهتر است به دکتر نرویم. تراما همیشه وجود داشته است و تعریف آن دقیقا در کتابهای روان پزشکی وجود دارد. راه های درمان آن نیز مشخص است، ولی اینکه کانالهای بی شمار تلویزیون های سرگرم کننده و مجلات سطحی برای فروش داروها و یا درمانهائی که بیشتر به رمالی شبیه است از این مساله سوء استفاده میکنند به این معنی نیست که تراما وجود ندارد. من عصبانیت نویسنده را از سرمایه داری واقعا موجود درک میکنم ولی چرا تراما را باید قربانی کرد؟
گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری
شهروند / 14 January 2020
هدف این نوشته این نیست که با برقراری یک فرمول بندی ساده ادعا کند: این سرمایه داری است که می کشد و نه دپرسیون؛ یا این ادعا که بین دپرسیون و فقر رابطه ای مستقیم وجود دارد. امروز جدول های معیار تشخیص دپرسیون(مثلا DSM) که از سوی متخصصان سلامت روان تنظیم و به کار گرفته می شوند، پیش فرض های آن جدول ها، ربط و پیوندهایی که حقانیت و دلایل شان را تضمین می کند، به وضوح یک طرفه و نابسنده ، و از این بالاتر، دارای پس زمینه ای ایدئولوژیک است، زیرا دیگر دپرسیون و شیوعش در این ابعاد وحشتناک را نه می توان با بیوشیمی سیستم مرکزی عصبی یا با نظریه های ژنتیکی، و نه با مسائل مربوط به دوران اورال و نه با شماهای ذهنی منفی و نه با تئوری های مربوط به آموزش های نادرست و در موقعیت های شرطی قرار گرفتن تبیین و بررسی کرد. فنومنی که در نوشته مد نظر است دپرسیون های جمعی است؛ پدیده ای که یکی از شاخص های پاتولوژیک عصر حاضر است.
منظور نه “قربانی کردن نظریه تروما ” ، که تعیین حدود و مرز برای آن است تا بتوان از زاویه ای بازتر به مسئله نگریست.
مینا پایور
مینا پایور / 15 January 2020
خانم مینا پایور سپاس از یاداشت تکمیلی شما در باره مقاله تان که بسیار راهگشا بود. ولی نکته ای را دوست دارم در اینجا اضافه کنم که امیدوارم حمل بر گستاخی نشود. مقاله هائی که در زمانه منتشر میشود در گوشه و کنار دنیا ایرانی ها با دید گاه ها و پیش زمینه های مختلف میخوانند و برداشت آنها از مقاله آن چیزی است که نوشتته شده است نه آنچه نویسنده قصد نوشتن آن را داشته است. به ویژه در بخش اندیشه من فکر میکنم خوانندگان این بخش وقت کافی برای مطالعه مقاله ها میگذارند و با دقت می خوانند به همین دلیل 10 یا 40 خط اضافه کسی را از خواندن آن منصرف نمی کرد و شرح بیشتر موضوع را بیشتر می شکافت. با آرزوی موفقیت برای شما.
شهروند / 17 January 2020