ده سال پس از تأسیس جمهوری فدرال آلمان، نتیجهی یک نظرسنجی دربارهی «آگاهی سیاسی دانشجویان» نشان میداد که تنها ۹ درصد دانشجویان این کشور خود را به دموکراسی متعهد میدانند و اکثر بزرگ آنان حاضر نیستند در برابر یک رژیم غیردموکراتیک مقاومت نشان دهند. آنان اساسا به سیاست علاقهی چندانی نداشتند.
اما کمتر از یک دهه پس از این نظرسنجی، آلمان شاهد یک جنبش اعتراضی دانشجویی بود که سراسر کشور را فراگرفت و آن را لرزاند. موتور این حرکت، «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» بود که یک سازمان دانشجویی مستقل از احزاب سیاسی به شمار میرفت. این اتحادیه را دانشجویان هوادار حزب سوسیال دموکرات آلمان در سال ۱۹۴۶ پایهگذاری کرده بودند. اما این حزب که از رشد گرایشهای چپ درون این اتحادیه نگران شده بود، در سال ۱۹۶۱ رابطهی سازمانی خود را با آن قطع کرد. «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» از آن پس به عنوان تنها سازمان دانشجویی مستقل از احزاب سیاسی به فعالیت خود در سطح دانشگاههای آلمان ادامه داد و گرایشهای سیاسی گوناگونی را در خود جای داده بود.
با ورود ارتش آمریکا به جنگ ویتنام (۱۹۶۴) و از راه رسیدن نخستین بحران اقتصادی در آلمان فدرال ـ که در سالهای «معجزهی اقتصادی» پس از جنگ تا آن زمان سابقه نداشت ـ زمینهی مناسب برای رادیکالیزه شدن جنبش دانشجویی در این کشور فراهم شد. «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» در فاصلهی سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۷ فعالیت خود را به ۳۰ دانشگاه آلمان گسترش داد و توانست اعضای خود را پنج برابر کند و تدریجا از یک سازمان میانهرو، به جریانی عمدتا با گرایش انقلابی تبدیل شود.
جنبش دانشجویی آلمان در این سالها خود را بخشی از جریان «چپ نو جهانی» و نیز «اپوزیسیون بیرون از پارلمان» در آلمان تعریف میکرد و پیرو «سوسیالیسم ضداقتدار» میدانست. این جنبش با «استبلیشمنت» سر آشتی نداشت، بر ضد اقتدارها در دانشگاهها و مدارس و حتی محیط خانواده به پا خاسته بود، جنگ ویتنام و حمایت کشورهای غربی از رژیمهای سرکوبگر دیکتاتوری در کشورهای جهان سوم را محکوم میکرد و خواهان تحولات بنیادی در جامعهی آلمان بود. نام «رودی دوچکه» با این جنبش و تحولات درونی آن در پیوند تنگاتنگ است و برخی از پژوهشگران معتقدند که افکار او و سیاستی که دنبال میکرد، کلید فهم برآمد و زوال جنبش اعتراضی سال ۱۹۶۸ در آلمان است.
رودی دوچکه که بود؟
آلفرد ویلی رودلف دوچکه در تاریخ ۷ مارس ۱۹۴۰ زمانی که نازیها در آلمان حکومت میکردند، در «شونهفلد» ایالت براندنبورگ، واقع در شرق آلمان زاده شد. سالهای نوجوانی را در «جمهوری دموکراتیک آلمان» گذراند. به دلیل علاقه به فعالیت سیاسی، در شانزده سالگی به سازمان جوانان حزب کمونیست حاکم پیوست. دوچکه که در این سالها خود را «سوسیالیست پروتستان» و «پاسیفیست» میخواند، پس از پایان تحصیلات متوسطه قصد داشت در دانشگاه لایپزیگ رشتهی روزنامهنگاری بخواند، اما به دلیل خودداری از خدمت نظام در ارتش جمهوری دموکراتیک آلمان، در دانشگاه پذیرفته نشد. او از سال ۱۹۶۰ میان برلین شرقی و غربی در نوسان بود و تلاش میکرد در دانشگاهی در غرب آلمان تحصیل کند. زمانی که در سال ۱۹۶۱ دیوار برلین ساخته شد، دوچکه در برلین غربی بود. او همانجا ماند و در دانشگاه آزاد این شهر به تحصیل در رشتههای جامعهشناسی، تاریخ و فلسفه پرداخت. او در این سالها از چهرههای فعال سیاسی در دانشگاه بود و در سال ۱۹۶۵ به «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست» پیوست.
پس از تشکیل «ائتلاف بزرگ» احزاب دموکرات مسیحی و سوسیال دموکرات در سال ۱۹۶۶ که عملا به تضعیف اپوزیسیون درون پارلمان آلمان انجامیده بود، دوچکه در برلین با الهام از رزا لوکزمبورگ، یکی از اندیشهپردازان جنبش کارگری آلمان، خواهان تشکیل اپوزیسیونی در بیرون از پارلمان شد. متعاقب آن شماری از روشنفکران و هنرمندان و دانشجویان آلمانی به تشکیل «اپوزیسیون بیرون از پارلمان» اقدام کردند. این جریان پیش از هر چیز خواهان اصلاحات بنیادین در جمهوری فدرال آلمان و نهادهای دولتی و قضایی بود و ساختارهای این کشور را اقتدارگرایانه میدانست. رودی دوچکه عملا به رهبر معنوی این جریان اعتراضی تبدیل شد. در آن سالها همچنین جنگ ویتنام یکی از موضوعات مورد اعتراض نیروهای چپ در کشورهای غربی بود. «اپوزیسیون بیرون از پارلمان» در آلمان که نیروی محرکهی آن جنبش دانشجویی بود، تلاش میکرد با راهپیمایی و اعتصاب، توجه افکار عمومی را به فعالیتهای خود جلب کند.
در سال ۱۹۶۷ محمدرضا شاه پهلوی به آلمان سفری کرد. در اعتراض به دیدار او از برلین غربی، تظاهراتی برگزار شد که به خشونت کشید. در جریان این تظاهرات دانشجویی آلمانی به نام «بنو اونهزورگ» به ضرب گلولهی یک مامور پلیس کشته شد. رودی دوچکه در پی این رویداد بر فعالیتهای خود در میان افکار عمومی افزود. او در جریان کارزار برای خلعسلاح و تظاهرات بر ضد جنگ ویتنام نشان داد که سخنران برجستهای است. تواناییهای او در زمینهی سازماندهی نیز قابل توجه بود. از آن میان میتوان به نقش او در برگزاری «کنگره بینالمللی ویتنام» و نیز «کنگرهی بزرگداشت بنو اونهزورگ» اشاره کرد. در همین سال شرکت در یک جلسهی بحث علنی با حضور هربرت مارکوزه فیلسوف آلمانی و نیز مصاحبهای با «گونتر گاوس» ژورنالیست معروف در تلویزیون آلمان، بر شهرت دوچکه افزود. دوچکه که بطور منظم دربارهی نظریههای مارکسیستی و سوسیالیستی مطالعه کرده بود، به تحلیلگری برجسته در این زمینه تبدیل شد و یکی از کنشگران اصلی جریانی بود که در آن سالها به آن «چپ نو» میگفتند.
گفتنی است که «چپ نو» آمیزهای از اندیشههای عملگرایانه و دارای سرچشمههای نظری گوناگون بود و به شخصیتها و جریانهایی گفته میشد که تصورات واحدی از راه رسیدن به سوسیالیسم نداشتند، اما پیش از هر چیز با هر دو جریان سنتی احزاب کارگری، یعنی احزاب سوسیال دموکرات و احزاب مارکسیست ـ لنینیست مرزبندی داشتند. در اندیشههای «چپ نو» مفهوم «طبقهی کارگر» به معنای سنتی آن رنگ باخته و به عنوان نیرویی رهاییبخش منسوخ شده بود. به باور این جریان، سرمایهداری پیشرفته، احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات را در خود هضم کرده، خصلت انقلابی آنها را از بین برده و آنها را به بخشی از «وضع موجود» تبدیل کرده است. اما نباید «وضع موجود» را به مثابه «سرنوشت تاریخی» پذیرفت، بلکه میتوان نظام سرمایهداری را دگرگون کرد و بر «سرنوشت» چیره گشت. در آن سالها «هربرت مارکوزه»، «رژی دبره»، «چارلز رایت میلز» و «فرانتس فانون» متفکران و نظریهپردازان اصلی «چپ نو» به شمار میرفتند.
با افزایش شهرت دوچکه در آلمان، نفرت نیروهای راست و محافظهکار این کشور علیه او نیز گسترش یافت و تهدیدهای محافل افراطی راست علیه او جدیتر شد. حتی عدهای به خانهی او حمله کردند و روی دیوارهای آن شعار نوشتند. سرانجام در تاریخ ۱۱ آوریل ۱۹۶۸ جوان ۲۳ سالهای به نام «یوزف باخمان» که به محافل «نئونازی» وابسته بود، در برلین با فریاد «خوک کثیف کمونیست» سه گلوله به سوی دوچکه شلیک کرد. دو گلوله به سر او و یکی به شانهاش اصابت کرد. دوچکه در این سوءقصد به شدت آسیب دید، اما زنده ماند. پس از این سوءقصد ناآرامیهای گستردهای شهرهای برلین، هامبورگ، مونیخ و اسن را فراگرفت که تا آن زمان در جمهوری فدرال آلمان بیسابقه بود. شماری از معترضان از جمله با کوکتل مولوتف به مرکز رسانهای «اشپرینگر» در برلین حمله کردند، زیرا رسانههای محافظهکار را عامل اصلی نفرتپراکنی علیه دوچکه و آمادهسازی فضا برای ترور او میدانستند. سوءقصدکننده بازداشت و به هفت سال زندان محکوم شد. دوچکه بعدها در نامهای به او در زندان نوشت که از او هیچ کینهای به دل ندارد. باخمان در سال ۱۹۷۰ در زندان خودکشی کرد.
حال دوچکه پس از چند عمل جراحی به آرامی رو به بهبود نهاد، اما پیامدهای سوءقصد تا پایان عمر او را رها نکرد. دوچکه از جمله باید صحبتکردن را از نو میآموخت. در سال ۱۹۷۱ دانشگاه آرهوس دانمارک به او یک کرسی استادی پیشنهاد کرد که دوچکه آن را پذیرفت. او در این سالها میان دانمارک و آلمان در نوسان بود. دوچکه در سال ۱۹۷۳ دکترای خود را از دانشگاه برلین گرفت. یک سال بعد از آن پایاننامهی خود را منتشر کرد. او در این اثر تصورات خود از یک «راه آلمانی برای رسیدن به سوسیالیسم» بدون فرمانبری از مسکو و پکن و برلین شرقی را توضیح داده است. او در سال ۱۹۷۵ در دانشگاههای مختلف اروپا سخنرانیهای متعددی کرد که موضوع آنها بیشتر دربارهی حقوق بشر بود. دوچکه در سال ۱۹۷۷ یک ترم نیز استاد میهمان در دانشگاه گرونینگن هلند بود.
مرگ دوچکه تراژیک بود. او در تاریخ ۲۴ دسامبر ۱۹۷۹ هنگامی که فقط ۳۹ سال داشت، در وان حمام خانهی خود در دانمارک دچار حملهی صرع و خفگی شد. حملهی صرع از پیامدهای سوءقصد به او بود. پیکر دوچکه به برلین منتقل و در میان انبوهی از مشایعتکنندگان به خاک سپرده شد. یورگن هابرماس فیلسوف آلمانی که زمانی با سخنانی تند از دوچکه انتقاد کرده بود، او را یک «سوسیالیست واقعی» و شخصیتی فرهمند خواند که «الهامبخش جنبش روشنفکری» است. دوچکه ازدواج کرده بود و سه فرزند داشت که آخرین آنان پس از مرگ او به دنیا آمد. امروزه خیابانی در برلین به نام رودی دوچکه است.
از عیسی تا مارکس
رودی دوچکه از نوجوانی خود را «پاسیفیست» میدانست و به همین دلیل از خدمت نظام سر باز زد. او پس از سرکوب قیام مردم مجارستان در سال ۱۹۵۶ توسط ارتش شوروی، خود را هوادار «سوسیالیسم دموکراتیک» خواند. دوچکه در آن سالها بیشتر به رزا لوکزمبورگ استناد میکرد که کتابی دربارهی انقلاب روسیه نوشته و در آن از سیاستهای دیکتاتورمنشانه و سرکوبگرانهی لنین و تروتسکی، رهبران حزب بلشویک در روسیه انتقاد کرده بود.
دوچکه پس از آغاز تحصیلات دانشگاهی، نخست خود را منظم با اندیشههای مارتین هایدگر، کارل یاسپرس و ژان پل سارتر مشغول کرد و سپس به مطالعهی آثار دورهی جوانی مارکس و نیز تاریخ جنبش کارگری روی آورد. او همچنین تحت تاثیر تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و بویژه هربرت مارکوزه، متفکران «نظریهی انتقادی» بود. در واقع این سه تن را که از منتقدان جدی جامعهی سرمایهداری متاخر بودند، میتوان پدران معنوی جنبش دانشجویی ۶۸ در آلمان دانست.
دوچکه پس از آشنایی با آثار گئورگ لوکاچ، فیلسوف مارکسیست مجاری، به مارکسیسم گرایش یافت و برای ملاقات با لوکاچ شخصا به بوداپست سفر کرد. آنچه در آثار لوکاچ برای او جذاب بود، نقشی بود که او برای «عنصر ذهنی» در تاریخ قائل شده بود؛ نقش سازمان و حزب سیاسی و حتی شخصیت انقلابی. دوچکه در آن سالها همچنان با لنینیسم و استالینیسم مخالف و همزمان به اعتقادات مذهبی خود پایبند بود. او عیسی را شخصیتی انقلابی میدانست که به انسانها راه رسیدن به «آزادی درون» را نشان داد. اما دوچکه معتقد بود که باید این آزادی را با «آزادی برون» تکمیل کرد؛ بنابراین این سخن عیسی که گفته بود: «ملکوت من اینجهانی نیست»، به باور او یادآوری این وظیفه به بشریت است که باید جامعهی نیکی با واقعیت اینجهانی ساخت.
دوچکه در نخستین سالهای دههی ۶۰ در گروهی با گرایشهای آنارشیستی فعالیت میکرد و با همین گروه در سال ۱۹۶۵ به «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» پیوست. یک سال پس از پیوستن او به این اتحادیهی دانشجویی، عملا دو گرایش عمده در آن قابل تفکیک بود: «سنتگرایان» که بیشتر از دیدگاههای رفرمیستی و سوسیال دموکراتیک کارل کائوتسکی پیروی میکردند و «ضداقتدارگرایان» که هم با «رفرمیسم» و هم با «استالینیسم» در جنبش کارگری مرزبندی داشتند. دوچکه یکی از رهبران گرایش دوم بود. او بر این باور بود که «سنتگرایان» به «آگاهی انقلابی» دامن نمیزنند و باید به تاکتیکها و اقداماتی متوسل شد که بتواند «آگاهی انقلابی» را در جامعه افزایش دهد. به باور او چنین اقداماتی باعث واکنش بیرحمانهی پلیس میشود و خیلی بیشتر از کتاب «دولت و انقلاب» لنین میتواند ماهیت طبقاتی دولت را برای دانشجویان روشن کند.
در این برههی زمانی دوچکه تحت تاثیر افکار هربرت مارکوزه، فیلسوف آلمانی «مکتب فرانکفورت» بود. مارکوزه که چند بار هم در گردهماییها و کنگرههای «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» شرکت و سخنرانی کرده بود، در سال ۱۹۶۶ مقالهای نوشت که عنوان آن «رواداری سرکوبگرانه» بود. مارکوزه در این نوشته تصریح کرده بود که تودههای ستمکش هرگز این «حق» را نخواهند داشت که بر ستم غلبه کنند، و حق و قانون همواره از سلسلهمراتب حاکم دفاع خواهند کرد. بنابراین وقتی تودههای ستمکش به قهر متوسل میشوند، زنجیرهای تازهای ایجاد نخواهند کرد، بلکه زنجیرهای کهن را نیز پاره خواهند کرد.
مارکوزه در آن سالها همچنین به «پیشاهنگ» جنبش دانشجویی میآموخت که قهر متقابل، حقانیت دارد و کسی که اصولا از چنین قهری چشمپوشی کند، پیشاپیش خود را آمادهی شکست کرده است. این فیلسوف آلمانی به درهم شکستن «رواداری سرکوبگرانه»ی طبقهی حاکم فرامیخواند که اگر چه به ستمکشان امکان برگزاری آزادانهی تظاهرات را میدهد، اما در صورت لزوم با همهی ابزارها و از جمله ابزار قهر از سرمایهداری دفاع خواهد کرد.
هابرماس و اتهام «فاشیسم چپ»
دوچکه از چنین رویکرد و دیدگاههایی فراوان الهام گرفت و آن را در سیاست روزمرهی خود به کاربست. طرح عملیاتی او در آن زمان اقداماتی بود که «ضداقتدار»، «غیرقانونی» و «ناقض قواعد» به شمار میرفت تا بتواند سرکوب نظام حاکم را برانگیزد. در واقع دوچکه معتقد بود که با اقدامات تحریکآمیز میتوان نظام حاکم را وادار کرد که ماهیت واقعی خود را که «دیکتاتوری» است آشکار سازد. با پیروی از چنین سیاستی بود که نفوذ معنوی او در «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» بطور روزافزون افزایش یافت و جناح «ضداقتدارگرایان» از سال ۱۹۶۷ اکثریت این جریان را به دست آورد. اما از سوی دیگر «سنتگرایان» دوچکه را متهم میکردند که با راهکارها و آکسیونهای تحریکآمیز خود، طبقهی کارگر را علیه جنبش دانشجویی برمیانگیزد. یکی از این آکسیونها در آن زمان، تظاهرات علیه دیدار شاه از آلمان بود که «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست» از سازماندهندگان آن بود. دوچکه تیراندازی یک مامور پلیس به «بنو اونهزورگ» در این تظاهرات را تایید دیدگاههای خود میدانست و میخواست از وخامت اوضاع استفاده و «وضعیت انقلابی» ایجاد کند.
در کنگرهای که چند روز بعد از این حادثه در تاریخ ۹ ژوئن ۱۹۶۷ برای بزرگداشت بنو اونهزورگ برگزار شد، یورگن هابرماس، جامعهشناس و فیلسوف آلمانی هم شرکت و سخنرانی کرد. او در سخنرانی خود سخت به رودی دوچکه تاخت و او را به «ارادهگرایی» متهم کرد. هابرماس گفت که دوچکه واقعیتهای زمانه را تعمدا انکار میکند و اقدامات تحریکآمیز او برای برانگیختن خشونت آشکار حکومت ماجراجویانه است. به گفتهی هابرماس، در آلمان سال ۱۹۶۷ یک «وضعیت انقلابی» وجود ندارد و دوچکه آگاهانه زندگی دانشجویان را به خطر میاندازد. هابرماس بر این باور بود که تلاش دوچکه برای تبدیل «قهر پنهان» حکومت به «قهر آشکار»، «مازوخیسم تمام عیار» است و نهایتا به تن دادن به چنین قهری تبدیل میشود. او تاکید میکرد که رویکرد دوچکه، گرایشهای فاشیستی درون حکومت را تقویت میکند و بنابراین خود نوعی «فاشیسم چپ» است. گفتنی است که هابرماس یک سال بعد اتهام «فاشیسم چپ» را رسما پس گرفت.
با این همه رسانههای محافظهکار آلمان از این اتهام علیه رودی دوچکه استفادهی تبلیغاتی زیادی کردند. دوچکه در واکنش به هابرماس گفت که اتهام «ارادهگرایی» را برای خود افتخاری میداند. او افزود که سخنان هابرماس دربارهی «عینیت» فقط در خدمت متوقف کردن جنبش است. او خواهان یک اعتصاب نشستهی سراسری برای روشن شدن علل تیراندازی به اونهزورگ، استعفای مسئولان دولتی، سلب مالکیت از مجتمع رسانهای «اشپرینگر» و نیز «فاشیسمزدایی» از دستگاه پلیس شد.
بسیاری معتقد بودند که اگر چه خشونت علیه معترضان از طرف پلیس و با برنامهریزی قبلی صورت گرفته است، اما این سخن هابرماس هم درست است که در آلمان «وضعیت انقلابی» حاکم نیست. دوچکه و یارانش اما به گونهی دیگری استدلال میکردند. به باور آنان در مناسبات «سرمایهداری پیشرفته» همواره یک «وضعیت عینی انقلابی» وجود دارد. منظور آنان این بود که آنقدر ثروت اجتماعی وجود دارد که میتوان جهان را از گرسنگی و جنگ نجات داد و «جامعهی جهانی سوسیالیستی» را ایجاد کرد.
اما چه زمانی میتوان «وضعیت عینی انقلابی» را با یک «نیروی ذهنی انقلابی» تکمیل کرد؟ دوچکه در این زمینه به ارنستو چهگوارا، انقلابی آرژانتینی و نظریهپرداز «جنگ پارتیزانی» استناد میکرد که گفته بود، عناصر انقلابی نباید همیشه برای انقلاب منتظر وضعیت انقلابی باشند، بلکه «پیشاهنگ خلق» باید وضعیت انقلابی را با فعالیتهای خود ایجاد کند. چهگوارا تصریح کرده بود که انقلاب فقط در شرایط بحران اقتصادی و آگاهی طبقاتی پرولتاریا به وجود نمیآید، بلکه فعالیت ذهنی میتواند شرایط عینی انقلاب را نیز به وجود آورد.
دوچکه در سپتامبر ۱۹۶۷ در کنفرانس نمایندگان «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست» اعلام کرد که فراخوان چهگوارا به «پروپاگاند گلوله» در کشورهای در حال توسعه، باید با «پروپاگاند عمل» در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری تکمیل شود. او در این زمینه به دیدگاههای آنارشیستی باکونین استناد میکرد و با نظرات مارکس در مقابل او مخالف بود. مارکس باکونین را به «ارادهگرایی» متهم کرده و تحلیل او از مبارزهی طبقاتی را «غیرعلمی» خوانده بود. حدود یک ماه پس از این کنفرانس، چهگوارا به دست نظامیان بولیوی کشته شد و تلاش او برای صدور انقلاب کوبا به دیگر کشورهای آمریکای لاتین شکست خورد.
ترور از چپ
در همین ایام پیرامون «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» یک محفل افراطی شکل گرفته بود که «ارادهگرایی» خود را بسیار پیگیرتر و رادیکالتر از دوچکه و یارانش پیش میبرد. این محفل که «آندریاس بادر»، «اولریکه ماینهوف» و «گودرون انسلین» در راس آن قرار داشتند، با تاسیس یک سازمان زیرزمینی به نام «فراکسیون ارتش سرخ» عملا دنبال پیاده کردن نسخهی «چریک شهری» در آلمان رفته بود.
اگر چه بسیاری از نیروهای محافظهکار در آن زمان بر تاثیر فکری دوچکه بر این جریان انگشت میگذاشتند، اما دوچکه واقعگراتر از آن بود که دنبال ماجراجوییهای مشابه برود و در آلمان به ترور وزیران دولت یا مدیران اقتصادی فرابخواند. بنابراین این سخن که رودی دوچکه «پدر معنوی تروریسم چپ» در آلمان است، در برابر فکتهای تاریخی تاب نمیآورد. دستکم روشن است که دوچکه هرگز از ایجاد یک سازمان شبهنظامی «چریک شهری» در آلمان حمایت نکرد و خوب میدانست که فراخوان به مبارزهی مسلحانه، بطور قانونمند به زیرزمینی شدن میانجامد و پیامد آن قطع ارتباط با تودههای مردم است.
البته بحث مناسبات دوچکه با «قهر انقلابی» سالها پس از افول جنبش دانشجویی همچنان ادامه داشت. اما در میان محققان نظر واحدی در این زمینه وجود ندارد. شماری معتقدند که دوچکه خشونت انقلابی را دستکم در دورهی معینی صریحا رد نکرده و با آن مدارا میکرده است. برخی دیگر بر این باورند که او اصولا نظر منسجمی دربارهی قهر نداشته است. شماری هم کاملا منکر طرفداری او از قهر شدهاند.
گفتنی است که دوچکه میان «خشونت علیه اشیا» و «خشونت علیه اشخاص» تفاوت قائل بود. او اگر چه دومی را نیز از بنیاد رد نکرده بود، اما دستکم آن را برای جامعهی آلمان و دیگر کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری مناسب نمیدانست. افزون بر این گفتهاند که او شخصا به رفتار خشونتآمیز علیه اشیا نیز متوسل نشد و شخصا حتی در حملات با کوکتل مولوتف به ساختمانها و موسسهها نیز شرکت نداشته است. از شرکت او در طراحی یکی دو اقدام مخفی ماجراجویانه در این زمینه سخن رفته است که صرفا به صورت طرح باقی ماند و هرگز عملی نشد.
البته دوچکه دستکم در دورهی معینی تا سال ۱۹۶۴نوعی از «ترور ضروری علیه امپریالیسم در وضعیت انقلابی» را مشروع میدانست. برای او مقولهی «سوءقصد به جبار» نیز مشروط بر آنکه برانگیزانندهی یک انقلاب مردمی باشد، قابل پذیرش بوده است. اما او به دلیل نبود شرایط لازم، هم ترور دیکتاتورها در جهان سوم و هم ترور سیاستمداران در آلمان را رد میکرده است. دوچکه هشدار داده بود که اگر چه نفرت از هرگونه ستم، «هومانیسم ستیزهجویانه» است، اما همواره در معرض این خطر قرار دارد که به «ترور مستقل» بینجامد. این دیدگاه اولیهی او تدریجا پررنگتر شد و به جایی رسید که دوچکه در سال ۱۹۷۸ نوشت: ترور فردی دشمن مردم و ضدهومانیسم است. هر ابتکار شهروندی، هر حرکت سیاسی و اجتماعی جوانان، زنان، بیکاران، بازنشستگان برای پیکار طبقاتی در جنبش اجتماعی، صدبار با ارزشتر از اقدام غوغابرانگیز ترور فردی است و کیفیتا متفاوت با آن.
دوچکه معتقد بود که پیکار طبقاتی یک روند آموزش سیاسی است، اما ترور از هر نوع آموزش دادن به ستمکشان جلوگیری میکند. به باور او، برای جلوگیری از «ترور چپ» باید در آلمان حزبی ایجاد شود که چپتر از سوسیال دموکراسی باشد. در حالی که نیروهای محافظهکار در آلمان، روشنفکران چپ را متهم میکردند که زمینهی مساعد را برای ترورهای «فراکسیون ارتش سرخ» فراهم کردهاند، دوچکه این انتقادات را رد میکرد. او تصریح میکرد که «فراکسیون ارتش سرخ» اصلا هدفهای سوسیالیستی دنبال نمیکند و در بحثهای درون سازمانی این جریان ـ تا آنجا که میتوان دید ـ موضوع رهایی ستمکشان جایی ندارد.
به باور دوچکه، ترور فردی شیوهای است که سرانجام به «استبداد فردی» میانجامد و نه به سوسیالیسم. برای او اقدامات تروریستی به معنی «نابودی خرد» بود. دوچکه بعدها گفته بود که تشکیل «فراکسیون ارتش سرخ» واکنشی به کشتن «بنو اونهزورگ» و سوءقصد به خود او و محصول یک «فضای غیرانسانی» بود که سیاستمداران دست راستی و رسانههای محافظهکار به جامعه تحمیل کرده بودند. او تصریح کرده بود که ترور هدف او و همفکرانش نیست، اما آنان خوب میدانند که «استبداد سرمایه» یعنی چه.
ناکارایی «سوژهی انقلابی»
دوچکه در تحلیل از مناسبات اقتصادی، آلمان فدرال را بخشی از نظام سرمایهداری جهانی میدانست و معتقد بود که اقتصاد بازار آزاد اگر چه بطور نسبی پرولتاریا را در رفاه جامعه سهیم کرده است، اما مناسبات واقعی قدرت را دست نزده و آن را پردهپوشی میکند. او بر این باور بود که سرمایهداری در مرحلهی متاخر خود دچار «بحران ساختاری» میشود و ناچار میگردد هر چه بیشتر در مناسبات اقتصادی دخل و تصرف کند و نهایتا به یک «دولتگرایی انتگرال» راه میبرد. چنین وضعیتی فقط از گذرگاه اعمال قهر علیه قربانیان بحران ساختاری قابل دستیابی است. دوچکه مفهوم «دولتگرایی» به معنی حکومتی که اقتصاد را هدایت اما مالکیت خصوصی صوری را حفظ میکند، از هورکهایمر وام گرفته بود.
دوچکه از پیشرفت فنآوری حمایت میکرد و آن را روند علمی شدن و «انقلاب نیروهای مولده» میدانست که به تغییرات بنیادی اجتماعی خواهد انجامید. او «اتوماتیزه» کردن را باعث کوتاه کردن ساعات کار میدانست و معتقد بود کارگران همواره فرصت بیشتری برای آموزش و شکوفاکردن شخصیت خود خواهند یافت. دوچکه همزمان معتقد بود که در آلمان «ذهنیت انقلابی» وجود ندارد. او ملهم از کتاب «انسان تکساحتی» مارکوزه معتقد بود که سیستم غولآسایی از دستکاری و فریبکاری، تضادهای سیاسی و اجتماعی را تعدیل میکند و مانع از آن میشود که تودههای مردم به پا خیزند. به باور او، پرولتاریای آلمان در نظام سرمایهداری انحصاری چنان قدرت بینایی خود را از دست داده است که خودسازماندهی برای دستیابی به نیازها و خواستههای آن از نظر تاریخی ناممکن شده است.
دوچکه در اواخر دههی ۶۰ تحت تاثیر همین فیلسوف به این باور رسیده بود که طبقهی کارگر در جوامع پیشرفتهی سرمایهداری به مثابه «سوژهی انقلابی» برای ایجاد تحولات اجتماعی کارایی خود را از دست داده است و به دلیل بالارفتن استاندارد زندگی و تحمیق ایدئولوژیک رسانهها فاسد شده است. بنابراین اکنون وظیفهی یک «پیشاهنگ» دانشجویی است که پیکار علیه نهادهای حکومتی را پیش ببرد و دانشگاهها را به مراکز فعالیت انقلابی تبدیل کند.
دوچکه جنگ آمریکا در ویتنام، بوروکراسی استالینی در اروپای شرقی و قوانین وضعیت اضطراری در آلمان را «حلقههای زنجیری جهانی برای سلطهی اقتدارگرا بر روی خلقهای نابالغ» میدانست. او دموکراسی نمایندگی در آلمان را رد میکرد و معتقد بود که پارلمان آلمان برای نمایندگی منافع مردم ناتوان است. پارلمانتاریسم برای او به یک «مناسک» تبدیل شده و پردهای بود برای پوشاندن بهرهکشی از کارگران و حمایت از مالکیت خصوصی بر وسایل تولید. او چنین ساختارهایی را اصلاحناپذیر میدانست. پارلمانتاریسم برای دوچکه همان «رواداری سرکوبگرانه»ای بود که هربرت مارکوزه از آن سخن گفته بود.
دوچکه برای غلبه بر «از خودبیگانگی» فرمانروایان و فرمانبران، طرحی از یک «جمهوری شورایی» برای برلین غربی ارائه داده بود. الگوی او در این زمینه تجربهی «کمون پاریس» بود. به گفتهی او رهبری این «جمهوری شورایی» میبایست ادواری باشد و هر بار تغییر کند. فاشیسم برای دوچکه زنده بود و در زمانهی او تداوم داشت. البته او تصریح میکرد که فاشیسم دیگر در هیئت یک حزب سیاسی جلوه نمیکند، اما در آموزش روزمرهی مردم به اقتدارگرایی همچنان زنده است.
استبداد آسیایی از چنگیز تا استالین
برای دوچکه سوسیالیسم و دموکراسی جداییناپذیر بودند. او با الهام از رزا لوکزمبورگ خواهان آن بود که کارگران با تصاحب قدرت سیاسی و تسلط بر ابزار تولید، حقوق شهروندی را همچنان حفظ کنند و «دموکراسی پرولتری» را ممکن سازند. بیهوده نبود که دوچکه از اصلاحات آلکساندر دوبچک در چکسلواکی حمایت میکرد و در سال ۱۹۶۸ در جریان «بهار پراگ» که دورهی گسترش آزادیهای فردی و اجتماعی در چکسلواکی بود، به این کشور سفر کرد. او همچنین در آغاز از «انقلاب فرهنگی چین» پشتیبانی کرد و امیدوار بود که این حرکت بتواند با «بوروکراسیزدایی» به «شیوهی تولید آسیایی» در چین پایان دهد. اما بعدها از انقلاب فرهنگی چین فاصله گرفت و با مائوئیسم مرزبندی کرد.
دوچکه دربارهی علل انحراف سوسیالیسم در شوروی و چین معتقد بود که پیششرطهای یک انقلاب سوسیالیستی در این کشورها هرگز وجود نداشته و در آنجا «شیوهی تولید آسیایی» حاکم بوده که سرانجام نیز به «استبداد آسیایی» راه برده است. به باور او در واقع از چنگیزخان تا «کلکتیویزه کردن اجباری» استالین، خط واحدی تداوم یافته است. دوچکه تصریح میکرد که اگر چه لنین در سال ۱۹۰۵ خواهان شکوفایی سرمایهداری در روسیه شده بود، اما قدرتگیری بلشویکها در اکتبر سال ۱۹۱۷ یک «کودتا» بود که باید آن را بازگشت به «بردگی عمومی حکومتی» دانست. در پی آن «دیکتاتوری تربیتی» بلشویکها آمد که میخواستند جامعهای عقبمانده را با زور به سوسیالیسم برسانند. سیاست صنعتی کردن اجباری استالین برای افزایش و گسترش نیروهای مولده هرگز نتوانست وابستگی شوروی به اقتصاد جهانی سرمایهداری را رفع کند و به یک «امپریالیسم» جدید انجامید. گفتنی است که در آن سالها «حزب کمونیست آلمان» (پیرو مسکو) دیدگاههای انتقادی دوچکه دربارهی اتحادشوروی را سخت نکوهش میکرد و او را یک «ابله سودمند برای بورژوازی آلمان» میدانست.
دوچکه در جنگ ویتنام، شروع یک انقلاب جهانی در کشورهای جهان سوم را میدید. او در این زمینه تحت تاثیر «نظریههای ضدامپریالیستی» فرانتس فانون، روانپزشک و نویسندهی انقلابی فرانسوی بود. دوچکه در همکاری با یکی از همرزمانش کتاب «دو، سه، چندین ویتنام برپاکنیم!» ارنستو چهگوارا را به آلمانی ترجمه کرده و مقدمهای بر آن نوشته بود.
دوچکه بهرغم قابلیتهای نظری و تشکیلاتی خود، یک متفکر یا نظریهپرداز سیاسی نبود. او در وهلهی نخست یک کنشگر سیاسی و آرمانگرای چپ بود که از بسیاری از متفکران و اندیشهپردازان آموخت و الهام گرفت تا خط مشی و سیاستی را که به آن اعتقاد داشت پیش ببرد. با این همه دوچکه در جنبش دانشجویی آلمان به مرور به یک «نماد» و «شمایل» تبدیل شد. اما این امر با روحیهی «اقتدارستیز» او سازگار نبود و مایهی ناخرسندی او شده بود. او میخواست فرصتی فراهم کند که جنبش دانشجویی بدون حضور و تاثیر او نیز خود را بیازماید و فعالیت خود را پیش ببرد. بنابراین تصمیم گرفت برای دو سال به آمریکا برود و روی جنبشهای آزادیبخش در آمریکای لاتین تحقیق کند. قرار بود او پیش از این سفر به عنوان یکی از سخنرانان اصلی در اعتراضات مه ۱۹۶۸ در پاریس شرکت کند. اما سوءقصد به او در برلین در آوریل ۱۹۶۸ این فرصت را از او گرفت و سفر او به آمریکا نیز منتفی شد.
پس از این سوءقصد «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» نیز دچار بحران شد. با حذف موقت دوچکه از صحنهی سیاسی و از بین رفتن نقش همپیوندانهی او، گرایشهای مختلف درون اتحادیهی دانشجویی رویاروی هم قرار گرفتند. این اتحادیه سرانجام بر سر اختلافات درونی دربارهی شکل مناسب سازمانی فروپاشید. پرسش اصلی این بود که چگونه میتوان «پیشاهنگ دانشجویی» را به «پیشاهنگ پرولتری» تبدیل کرد؟ اتحادیهی دانشجویی برای این پرسش پاسخ مناسبی نمییافت. در همین ایام مرگ غیرمنتظرهی هانس یورگن کرال، یکی دیگر از چهرههای فرهمند جنبش دانشجویی که بر اثر تصادف اتومبیل روی داد، ضربهی سنگین دیگری به موجودیت اتحادیهی دانشجویی وارد کرد. این تشکیلات سرانجام در ماه مارس سال ۱۹۷۰ انحلال خود را اعلام کرد.
بخشی از فعالان و اعضای این اتحادیه اقدام به تاسیس احزاب مائوئیستی کردند یا به احزاب مائوئیستی موجود پیوستند. اما این اقدام در واقع رویگردانی از ایدههای «چپ نو» و بازگشت به «روایت چینی استالینیسم» یا «مارکسیسم لنینیسم دگماتیزهشدهی مائوئیستی» بود. اما ایدههای جنبش ۶۸ در آلمان گروههای دیگر نیز پدید آورد که به گرایشهای نیرومند جامعهی مدنی تبدیل شدند. «جنبشهای نوین اجتماعی» متشکل از سه جریان اصلی «جنبش محیط زیست»، «جنبش زنان» و «جنبش صلح» در واقع همگی محصول جنبش دانشجویی ۶۸ در آلمان و دربرگیرندهی ایدههای کانونی آن بودند.
با سلام
این نوشته در گرامی داشت نام رودی دوچکه ـ انسانی ارجمند ـ است. من می خواهم بیفزایم که وی خود شرح احوال خود را در کتابچه ای به نام “Wir hatten ein barbarisches, schönes Leben” نوشته است.
آنچه من می خواهم به این نوشته بیفزایم این است که اگر درست بنگریم روزی همچون امروز در آلمان خویشاوند روزی همچون دیروز در آلمان است. امروز چپ در غرب [که بیشتر ایستاست] شباهت زیاد به رودی دوچکۀ دیروز دارد [که بیشتر پویا بود.]
در نگرش به جنبش دانشجویی سال های 60 و 70 باید توجه داشت که این جنبش از نوع یکپارچه [و هارمونیک و سینکرون] است. نمای جامعۀ غرب در تب و تاب و در وضعیت پرتاب به جلو است. در کالبد این جنبش قلب کسانی چون رودی دوچکه می تپید.
جای نکته ای در این نوشته خالی است که نبودش فهم همزمانی عناصر مغایر و متفاوت در متن جوامع غربی [و منطق چالش در غرب] را از نظر دور می دارد. رودی دوچکه پس از آن که در سال 68 مورد حمله قرار گرفت و آسیب دید نخست به انگلیس رفت. در سال 1971 از انگیس به دلیل “فعالیت های مغایر با منافع دولت انگلیس” و به اتهام “عنصر نامطلوب” اخراج شد. سپس به یک کلکتیو در شهری در دانمارک [در حوالی مرز آلمان] رفت. آنجا به دعوت “پرفسور یوحنا سلوک” که کشیش و استاد “تاریخ ایده ها” در دانشکدۀ الهیات در دانشگاه آرهوس در شهر آرهوس [در دانمارک] بود به آنجا شد و آنجا با سمت استادیاری مشغول به کار گردید. پرفسور سلوک [ که دارای 60 کتاب و مقاله است] خود از پیروان اندیشه کیکه گارد [و متمایل به اسپینوزا] و دارای نگرش اگزیستانسیال بود. این باور او که «زندگی ـ در اساس ـ بی معناست» نکتۀ محوری و چشمگیر در دیدگاه اوست.
این نیز گفتنی است که رودی دوچکه از پیشروان جنبش سبز در آلمان است.
با احترام ـ داود بهرنگ
داود بهرنگ / 23 December 2019
مقالهء مفصل و جالبی بود. خیلی هم ممنون. نکات و منابع توضیحی جناب بهرنگ نیز که دیگر نور علی نور.
در پایان مقاله اشاره به و ذکری است از “هانس یورگن کرال,” که عملا تبدیل شده بود به نظریه پرداز اصلی جنبش دانشجویی رادیکال در آلمان.
و شاید شخصیتی با نظریاتی جالب تر از خود دوچکه.
اگر فرصتی باشد بد نمی شود که کرال و نظریات او نیز معرفی شود.
نشریهء چشم انداز “Viewpoint Magazine” یک سری مقالات نسبتا مفصل و کامل در باره کرال دارد. امین حصوری نیز یکی از مقالات وی را ترجمه کرده است,
بهزاد / 25 December 2019
با تشکر از آقای محیی برای این مقاله. چنین مقالهها و نوشتههایی هنوز و چهبسا بیش از هر زمان برای سیاست و فعالیت نظری/عملی چه در ایران و چه در خارج از ایران معنادار و ضروری اند.
با امید و اعتماد
مجتبا گ.
مجتبا / 28 December 2019