برای فهم درست موقعیت کنونی چپ اروپایی و شکلگیری موج پوپولیسم ملیگرایانه باید به نقطه شروع ماجرا بازگشت؛ به سال ۱۹۸۹، وقتی دیوار برلین فروافتاد.
ژزف ماری و آگوست بارتلمی در دفتر شعر کوتاه خود باعنوان طغیان: شعری پیشکش پاریسیها توصیف میکنند که چگونه روز ۲۸ ژوئیه و در بحبوحه انقلاب ۱۸۳۰، مردم پاریس شروع میکنند به تیراندازی به برجهای ساعت. انقلابیون علیه بازگشت و احیای سلطنتی قیام کرده بودند که قدرتهای اروپایی درصدد تحمیل به آنها بودند؛ توگویی آنان میخواستند که با شکستن ساعتها طول روز را کش دهند و حرکت تاریخ را تسریع کنند تا پیروزیشان بر نیروهای سلطنتی هر چه زودتر رخ دهد.
حدود ۱۵۰ سال بعد، جانشینان انقلابیون فرانسوی بار دیگر ساعتها را هدف قرار دادند، اما اینبار نه بهمنظور تسریع تغییر، بلکه برای متوقف کردن آن. پساز فروپاشی دیوار برلین در تاریخ ۹ نوامبر ۱۹۸۹ –برجستهترین نماد فروپاشی پرده آهنینی که اروپا را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم میکرد-، نیروهای چپگرا در غرب عزم خود را جزم کرد تا زمان را متوقف و در روند شکلگیری حال جاودانه سرمایهداری نئولیبرال مداخله کنند.
چپی که به راست گردش کرد
۲۰ سال اولی که بهدنبال رویدادهای سرنوشتساز آن روز سرد نوامبر در برلین آمد، همراه با رشد اقتصادی چشمگیری بود که عمدتاً درنتیجه توسعه سریع سرمایهداری مالی و سفتهبازی بود. جهانیسازی رو به گسترش بود و اتحادیه اروپا که با یکپارچهساختن بازار داخلی و گسترش مرزهای خود درصدد بود تا کشورهای اروپای شرقی پساکمونیستی را دربرگیرد، رو به جلو میتاخت. با کاهش فزاینده تنشهای سیاسی در اروپا، حال و هوای نسبتاً خوشبینانهای حاکم شده بود.
درحقیقت، به محض آنکه پارهسنگهای دیوار از خیابانهای برلین جمع شدند، ایده تغییر سیاسی نیز از دموکراسیهای غربی رخت بربست. حتی اگر کمونیسم دولتی در اروپای شرقی یک دیستوپیا یا ویرانشهر بود، بازهم حضور بلوک شرق، در غرب مطالباتی را در راستای عدالت اجتماعی و اصلاح سرمایهداری برمیانگیخت.
وقتی هنوز دیوار برلین کشورهای سوسیالیستی فاقد دموکراسی را از کشورهای دموکراتیک فاقد سوسیالیسم جدا میکرد، چپ اروپایی جسارت به خرج داده و فرضیهای بیباکانه در سر پروراند: دموکراسی و سوسیالیسم، هر دو باهم.
در آن زمان، تهدیدهای بلوک شرق، و نیاز به مهار نفوذ آن در غرب، صاحبان قدرت و ثروت در غرب اروپا را به سازش با مطالبات تشکلات کارگری وامیداشت. برای مثال، بدون تهدید سوسیالیسمی در حال پیشروی در غرب و در میان طبقه کارگر ناراضی آن، بعید بود که یک نظام سلامت و رفاه اجتماعی سخاوتمندانه در اروپا پس از جنگ جهانی دوم تأسیس شود.
سال ۱۹۸۹ اما نقطه پایانی بود بر دیدگاههای آلترناتیو و رادیکال برای آینده دموکراسیهای غربی. کتاب مشهور پایان تاریخ و آخرین انسان، اثر فرانسیس فوکویاما، منادی ظهور عصری عاری از کشمکشهای اجتماعی و سیاسی بود؛ عصری پسا-تاریخی که به لطف پیروزی دموکراسی لیبرال و بازار آزاد رقم خورده بود.
تفاوتهای سیاسی بین چپ و راست ناگهان ناپدید شد. دهه ۹۰ سالهای پیدایش یک راه سوم بود: یک میانهگرایی و میانهروی جدید. هدف این جریان نوظهور دیگر نه امتزاج دموکراسی و سوسیالیسم، بلکه فراروی از مفاهیم چپ و راست بود. سیاست، بار آرمانگرایانهاش را از دست داد و چپ خود به مجری تکنوکرات سرمایهداری مالی بدل شد.
حالا خود احزاب جناح چپ در روند خصوصیسازی، برداشتن چترهای حمایتی کارگران، و توانمندسازی سرمایه مالی از هم سبقت میگرفتند. «حزب کارگر جدید» تونی بلر در انگلستان، حزب سوسیالدموکرات گرهارد شرودر در آلمان، و حزب بسیار قدرتمند و پیشین کمونیست پیشین در ایتالیا از مهرههای اصلیای بودند که در آن سالها، شکلگیری جهانیسازی مالی را میسر کردند.
ازمیان رفتن تهدید شوروی و پیروزی و غلبه سرمایهداری همچنین موجب شد طبقه حاکم اقتصادی بتوانند امتیازات بیشتری را از کارگران بگیرند، بدون اینکه دیگر سایه خطر پیروزی حزب کمونیست در انتخابات بر سرشان سنگینی کند.
با تمرکز ثروت در طبقات بالا، نابرابری به شکل چشمگیری افزایش یافت. نظام اقتصادیای که در خلال بحران مالی جهانی ۲۰۰۸ ازهم پاشید نتیجه همین روند ضد-انقلابی بود.
جهان پس از ۱۹۸۹
نمیتوان دلتنگ جهان پیش از ۱۹۸۹ بود و نوستالژی آن را داشت. اما باید آگاه باشیم که خود احزاب چپ تا چهاندازه در شکلگیری مدل نئولیبرال حاکم دست داشتند. دقیقاً همین مشارکت بود که باعث شد جریانهای پیشرو در اروپا هیچ آمادگیای برای واکنش مناسب به بحران اقتصادی ۲۰۰۸ نداشته باشند.
درحقیقت، در طول دهه اخیر که اروپا از بحرانی به بحران دیگر گذر کرده است، چپ غالباً خود همچون بخشی از معضل قلمداد شده، و نه راهحل آن؛ چرا که به جای همسویی با اکثریت، جانب اقلیت صاحب امتیاز را گرفته بود. با چرخش بزرگی که چپ اروپا پس از ۱۹۳۹ بهسوی نئولیبرالیسم داشت، دیگر کسی نمانده بود که طرفدار اصلاحات کلان در سرمایهداری باشد؛ آنهم در شرایطی که سرمایهداری روزبه روز ناکارامدتر مینمود. نتیجه تولد ملیگرایی هویتخواه و گفتمانهای قدرتمند راست افراطی در سرتاسر قاره اوپا بود. این جریان شکافی را پر میکرد که با ازمیان رفتن چپ برجای مانده بود.
برای پشتیبانهای سابق چپهای ، طبقه متوسط تحت فشار، و تمامی کسانی که بازنده جهانیسازی نئولیبرال بودند، تنها آلترناتیو موجود راست افراطی بود. با رنگ باختن اعتماد به نظام اقتصادی، جریان اصلی چپ اروپا نیز دود شد و به هوا رفت، و درعوض ایدئولوژیهای فاشیستی به صحنه بازگشتند.
برای فهم درست موج کنونی پوپولیسم ملیگرایانه باید به نقطه شروع ماجرا در سال ۱۹۸۹ بازگردیم. ما به نسل جدیدی از سیاستمداران، فعالان اجتماعی و احزاب نیاز داریم که قادر باشند این پرونده را بازکنند تا شرایط برای فراروی از نظام حاکم فراهم شود؛ نظامی که استوار بر نابرابریهایی شرمآور و تخریب بیسابقه کره زمین است.
از حالا نشانههایی از ورود این نسل جدید به صحنه مشاهده میشود. ابتکارعملها و اعتراضاتی نظیر جنبش «جمعهها برای آینده»، که خواستار بازسازی اقتصاد جهانی برای پیشگیری از وقوع فجایع زیستمحیطی است، راه روشنی روبه جلو گشودهاند که بر محیطزیستگرایی تمرکز دارد. نیروهای سوسیال دموکرات جدید، و در میان آنان، عضو محبوب کنگره آمریکا، الکساندریا اوکاسیو کورتز، در تلاشاند تا مطالبات نیو دیل سبز (Green New Deal) و برنامههای توزیع ثروت و رفاه را در هم ادغام کنند.
این مسیری است که چپ اروپایی باید دنبال کند، اگر نخواهد همچنان در بیراههها براند. زمان سکوت یا میانهگرایی نیست. بلکه زمان احیا چشمانداز، جاهطلبی، یوتیا و آرمانشهر فرارسیده است. وقت آناست که بار دیگر ساعتهای تاریخ را ازنو به کار بیافتند.
منبع: الجزیره
بیشتر بخوانید:
فراموش نکنیم یکی از مهمترین آفات تمامی
جنبش های اجتماعی ، از جمله نیروهای چپ
” سکتاریسم ” بود . چه در سطح داخلی و چه
خارجی یا حتی کل بلوک شرق …
اینکه حتی یک گروه از فعالین محلی ، بگویند:
فقط ما و لاغیر . از هرگونه ائتلاف یا حتی همکاری
محدود با سایر نیروها پرهیز کنند ؛ و حتی
در بسیاری مواقع جبههء مخالف را فراموش
کرده و به نقد و تخطئهء همسویان خویش
بپردازند .
بدیهی است ذکر این نکته نقد یا نقض مقاله
نیست و تنها مکمل آن می تواند باشد .
کیوان / 12 November 2019