انگیزه نوشتن این یادداشت، بیانیهای است که «جمعی از فعالان علمی و فرهنگی درباره نقش «دبیرستان فرهنگ و آموزش علوم انسانی» منتشر کردهاند: محسن آزرم؛ منتقد سینما، مهدی آهویی؛ استادیار روابط بینالملل دانشگاه تهران، هادی حیدری؛ کارتونیست و روزنامهنگار، علیاکبر زینالعابدین؛ پژوهشگر آموزش و ادبیات کودک و نوجوان، احمد شکرچی؛ استادیار جامعه شناسی دانشگاه شهید بهشتی، امیر نصری؛ دانشیار فلسفه هنر دانشگاه علامه طباطبایی، محمدمنصور هاشمی؛ نویسنده و پژوهشگر، مهدی یزدانی خرم؛ رماننویس، روزنامهنگار و منتقد ادبیات. بهانه این بیانیه که فارغالتحصیلان دبیرستان فرهنگ آن را واکنش به «گسترش تخریبهای رسانهای علیه نقش دبیرستان فرهنگ در آموزش و پرورش کشور» خواندهاند، انتشار فیلمی از مصاحبه طیبه ماهروزاده، همسر غلامعلی حداد عادل درباره وضعیت علوم انسانی در سالهای تاسیس این مدرسه و ادعای او مبنی بر تاسیس این مدرسه بر مبنای نیاز فرزندشان، فریدالدین حداد عادل و خلاءهای موجود در آموزش و پرورش کشور است؛ ادعایی که به رغم اینکه درباره فرید حدادعادل صحت ندارد، اما هم خشم افکار عمومی را از شائبه تاسیس مدرسه اختصاصی برای یک «آقازاده» برانگیخته، هم بر بحثها درباره وضعیت آموزش و پرورش در نظامی که خود این زوج از سیاستگذاران و بانیان آن به حساب میآیند، دامن زده است.
نگاه من در این یادداشت بر مبنای تجربه شخصیام از حضور در این مدرسه است: با تاکید بر این نکته که مدارس فرهنگ، گرچه به نام حمایت از علوم انسانی تاسیس شدند، اما در واقع مبتنی بر نگاه جمهوری اسلامی و به ویژه رهبر آن به علوم انسانی و پروژهای برای «تحول در علوم انسانی» بودند و سیاست جاری در آن، نیای طرحهای امروزی برای اسلامیسازی علوم انسانی، بازنگری در کتابهای درسی در دانشگاهها و حذف نامها و متون ادبی از کتابهای درسی مدارس و تحریف دروسی مانند تاریخ و علوم اجتماعی بوده، نه آنچنان که نویسندگان این نامه نوشتهاند برآمده از آموزههای آموزگارانی معتقد به علوم انسانی «مستقل، خودبنیاد و روزآمد».
نکته دیگر اینکه به دلایلی کاملا مشخص، وضعیت در دبیرستان دخترانه فرهنگ میتواند در برخی جنبهها با مدرسه پسرانه فرهنگ متفاوت باشد. تفاوتی که من بیش از هر چیز آن را به نگاه ساختاری و تبعیضآمیز حاکمیت و بنیانگذاران این مدرسه به زنان مربوط میدانم. در عین حال نمیتوانم بپذیرم که این دو مدرسه تفاوتهای بنیادینی در ساختار فکری و علمی داشته باشند.
روایت من مربوط به دست کم یک دهه اول نخست تاسیس این مدرسه -همزمان با حضور امضاکنندگان بیانیه- است و از تحولات پس از آن اطلاع چندانی ندارم. در یادداشت زیر عبارتهایی را از بیانیه ذکر شده نقل کردهام.
یک- آرزوی دختری ۱۴ ساله
۱۴ ساله بودم و تازه سال دوم دبیرستان را در رشته ریاضی شروع کرده بودم که صبرم به سر آمد. من عاشق ادبیات بودم. از چند سال قبلش برای مجلات کودک و نوجوان مطلب مینوشتم. شعر میگفتم. خانهمان به مدد وجود مادرم، محفل ادبیات بود. سال اول دبیرستان موقع انتخاب رشته گفتم میخواهم بروم علوم انسانی. پدرم متقاعدم کرد که رشته علوم انسانی به دردم نمیخورد. آرزوی او این بود که در رشته دیگری تحصیل کنم تا «هوش و استعداد»م هدر نرود و در جامعه نابهسامان ایران، هشتم گرو نُهم نماند. سر و گوشی آب دادم و فهمیدم اوضاع کلاسهای رشته علوم انسانی خراب است. دانشآموزان ردی و بیعلاقه به تحصیل به امید اینکه در درسهای «حفظی» نمره بیاورند، میروند این رشته و مدارس خوب و آبرومند، اصلا کلاس علوم انسانی تشکیل نمیدهند. برای تحصیل در رشته علوم انسانی باید به بدنامترین مدارس هر منطقه مراجعه کرد. تابستان منتهی به سال اول دبیرستان با مادرم به مدارس مختلفی رفتیم و من قانع شدم که در این کلاسها و مدرسهها دوام نخواهم آورد.
سال دوم دبیرستان را در رشته ریاضی شروع کردم. دانشآموز ممتازی بودم اما دلم با درسها همراه نبود. کلاس ادبیات را دوست داشتم و زنگ انشا را. غیر از این در رشته ریاضی چیزی از علوم انسانی پیدا نمیشد.
در همان ماههای آغاز سال تحصیلی، در مجله ادبستان که ماهنامهای ویژه ادبیات و فرهنگ وابسته به موسسه اطلاعات بود و من و مادرم خوانندهاش بودیم، چشمم به آگهی و مصاحبه غلامعلی حداد عادل درباره تاسیس مدرسه فرهنگ خورد. چشمم برق زد اما خیلی زود فهمیدم که مدرسه پسرانه است. حدادعادل گفته بود که مدرسه را دقیقا به دلیل همان خلایی تاسیس کرده که من درگیرش شده بودم. قلم را برداشتم و نامهای خطاب به حداد عادل نوشتم و به مجله ادبستان فرستادم. ماه آینده، نامهام را در مجله منتشر کردند. مضمون نامه گله و شکایت من بود از اینکه این بار هم تبعیض جنسیتی عمل کرده و به رغم علاقهام به علوم انسانی، حالا که مدرسهای با هدف مناسب کردن فضا برای دانشآموزان علاقهمند به این حوزه باز شده، به دلیل دختر بودن از آن محروم ماندهام. زیر نامه، مجله وعده داد که سال بعد، حداد عادل مدرسهای برای دختران باز میکند. همین قول او باعث شد که من پایم را در یک کفش فرو کنم و بخواهم از رشته ریاضی و مدرسهای که میرفتم بیرون بیایم. در مدرسه و خانه غوغایی به پا شد. پدرم را راضی کردم، اما مدیر مدرسه حاضر نمیشد پروندهام را بدهد. معلم فیزیکمان آقای فرجی، جداگانه با من صحبت کرد و گفت حیف است من که این همه فیزیکم خوب است بروم علوم انسانی. مدیر مدرسه ما را به خانه فرستاد تا در تصمیمم تجدید نظر کنم. تنها معلم ادبیاتمان بود که حس و حالم را می فهمید و به من گفت، برو، راه تو همین است.
بهار سال بعد، خبر تاسیس مدرسه و آغاز ثبتنام و مصاحبه منتشر شد. مدرسه تنها در سال اول و دوم دانشآموز میپذیرفت و من ناچار بودم یک سال به عقب برگردم که با قلبی آرام پذیرایش بودم. مصاحبه ورودی شامل سوالات اعتقادی و البته تعدادی سوال درباره ادبیات بود. اینکه چه کتابهایی میخوانید و شاعر و نویسنده مورد علاقهتان کیست. متاسفانه به خاطر ندارم که آیا نام فروغ، شاعر محبوبم را نوشتم یا نه -احتمالا چنین ریسکی نکرده بودم-، اما یادم هست سوالاتی درباره آثار جلال آل احمد هم پرسیده بودند که من البته آنها را هم خوانده بودم. همان زمان، به دلایلی شخصی، گرایش مذهبی هم پیدا کرده بودم، این بود که چادر اجباری به نظرم شرط خیلی سختی برای مدرسه نیامد. مصاحبه در ساختمان مدرسه برگزار شد: ویلایی در خیابان فرشته تهران با اتاقهای بزرگ و دلباز، استخر توی حیاط و باغی دلانگیز. خانه ما در غرب تهران بود اما من حاضر بودم به خاطر ادبیات تا قله قاف هم بروم.
روز اول مدرسه، کار شاید با ۳۰ دانشآموز شروع شد. اغلب سال اولی بودند و ما سال دومیها حدود ۱۰ نفر بودیم. نامهای را که من خطاب به حداد عادل نوشته بودم، روی تابلوی اعلانات مدرسه زده بودند و از من خواستند آن را در برنامه صبحگاهی مدرسه بخوانم. از همان روز اول، دانشآموز معروفی شدم.
دو- تدریس تحریف و سانسور
«در آن سالهای اولیه که ما دانشآموز مدرسه شدیم ایشان جمعی از بهترین و فرهیختهترین استادان و دبیران ادبیات و علوم انسانی کشور را گردآورده بود که بعدها یافتن نمونۀ آن یکجا و در یکزمان حتی در هیچ دانشگاهی قابل تصور نبود!» (بیانیه)
مدرسه فرهنگ جذابیتهایی داشت: غیر از استخر و باغ، از همان اول به ما وعده تجهیز کتابخانه را دادند و از معلمان خواستند فهرست نیازهایشان را برای تهیه کتابها بدهند. برای مایی که از مدارس مطلقا بیکتابخانه آمده بودیم یا با کتابخانههایی که در آنها تنها داستان راستان و چند کتاب درباره زندگی پیامبران وجود داشت، داشتن کتابخانهای که در آن آثار سعدی، نظامی، متون کلاسیک ادبیات فارسی و برخی کتابهای تخصصی علوم انسانی و لغتنامه و دايرهالمعارف وجود داشت، هیجان انگیز بود؛ گرچه از دنیای ادبیات، اغلب نویسندگان مستقل جایی نداشتند. اتاقی که قبلا سینمای خصوصی صاحبان ویلا بود، تبدیل شد به کتابخانهای زیبا اما گزینش شده.
هر روز با خطابههایی درباره اینکه بهترین معلمان در حوزه علوم انسانی برایمان فراهم شده، به ما یادآوری میکردند که قدر نعمت را بدانیم. خب البته منکر این نیستم که معلمهای خوبی استخدام شده بودند: معلمهای عربی و انگلیسی و جغرافی و ریاضی، کار زیادی نداشتند جز اینکه با بالاترین استاندارد کار کنند (به آنها گفته بودند این دانشآموزان نخبهاند و آنها رسما از ما حساب میبردند و نگران بودند که برایمان کم نگذارند!).
اما معلم دینی، تاریخ و فلسفه، روانشناسی و … رسالت دیگری بر دوش داشتند که آن را پنهان نمیکردند. به ویژه معلم تاریخمان که ما را به طور خاص با تبلیغات ایدئولوژیک درباره صهیونیزم و نقشههای آمریکا و البته نقش امام زمان در حوادث پیش رو آشنا میکرد و روایتهای تاریخی را درباره تاریخ معاصر به ویژه تاریخ مشروطه، ملی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی سال ۵۷ تحریف میکرد!
معلمهای ادبیات برای من به طور ویژه رویایی بودند. زنانی جوان و اهل ادبیات که میتوانستند خلاف معلمهای بیرون مدرسه شعر را بیغلط بخوانند و تفسیر کنند و علاقه به نوشتن و ادبیات را جدی بگیرند. آنها تنها نقطههای امید من در مدرسه بودند، اما خیلی طول نکشید که وقتی یکی از آنها درباره فضای مدارس و همکلاسیهایش در سالهای اول انقلاب خاطره تعریف کرد، به فضای فکریاش پی بردم و باورهای آن دیگری را چند سال بعد، وقتی به ریاست دانشگاه الزهرا رسید بهتر شناختم (معلم محبوبم، چند سال بعد، به دنبال اتفاقات سال ۸۸، شمشیرش را از رو برایم بست و پس از خروجم از ایران، به دلیل تفسیری که از شرایط ایران داشتم، به دنبال بحثی درباره سیاهنمایی غربیها مرا در شبکههای اجتماعی بلاک کرد!).
«بهترین و فرهیختهترین استادان و دبیران ادبیات و علوم انسانی» (بیانیه). به تعبیر همدورهایهای من، البته متعهد به روایتی از ادبیات بودند که خلاصه میشد در ادبیات کلاسیک از نوع بیخطر تعلیمی یا عرفانی، نه چندان عمیق درباره نقدهای اجتماعی و مذهبی تاریخ ادبیات و خلاصه شده در معنای واژگان و تفسیرهای عرفانی و مذهبی، با چکش دستور زبان و نگارش. ادبیات معاصر و چهرههای برجستهاش غایبان همیشگی کلاس ادبیات بودند: گرچه گاهی زیرپوستی و با چاشنی مدارا و صبوری در مقابل برخی دانشآموزان یاغی که بحث آنها را به کلاس میکشاندند مطرح میشدند. در سایر درسها، تنها یک روایت وجود داشت: روایت تاریخی و تحلیلهای جامعهشناختی از دریچه سیایتهای جمهوری اسلامی.
سه- مفهوم رواداری
«… با فضایی مثال زدنی از رواداری و گوناگونی فرهنگی، اعتقادی و سیاسی به گونهای که دانشآموزان از خاستگاههای طبقاتی، خاندانهای سیاسی و تعلقات دینی و فرهنگی متفاوت و متباین کنار هم مینشستند، مجله منتشر میکردند، شبهای شعرخوانی و داستانخوانی برگزار میکردند، به بحثها و گفت وگوهای داغ ادبی و سیاسی و فکری مشغول میشدند و در دیدار با استادان تراز اول کشور، آداب فرهنگ و ادب میآموختند.» (بیانیه)
خیلی زود ترکیب مدرسه دستم آمد: فرزند نماینده مجلس، فرزند امام جماعت منطقه، فرزند استاد دانشگاه، فرزند آیتالله فلانی، فرزندان رجال سیاسی که البته آن زمان و پیش از دوم خرداد ۷۶، اصلاحطلب و اصولگرا قاطی بودند، فرزندان شخصیتهای فرهنگی حکومتی، فرزندان خانوادههای مشهور جواهر فروش و فرش فروش و صاحبان نامهای خانوادگی شناخته شده و تاجران معروف و درگیر در روابط هزارفامیل و البته تعدادی دانشآموز عادی و از طبقه متوسط که مثل من به عشق علوم انسانی به آنجا آمده بودند. شخصا به دلیل کمسن و سالی و بیخبری از روابط پشت پرده، هرگز ریشههای خانوادگی برخی از هممدرسهایهایم را نفهمیدم، اما بعدها با شنیدن خبر پیوندشان با خانوادههای وابسته به حکومت، پی بردم که خیلی از آنها هم به نوعی حلقهای از همان زنجیر روابط حکومتی هستند و اگر به حلقه قدرت تعلق نداشتند، به حلقه ثروت تعلق داشتند.
به عنوان دانشآموزی که علاقهمند به فعالیتهایی بیشتر از درس و کتاب بود، پیشنهاد راه انداختن یک روزنامه دیواری هفتگی را دادم. کار از روزنامه دیواری ما کشیده شد به دعوای دوگانه مطهری- شریعتی! و به دلیل انتشار مطلبی ادبی از شریعتی تشویقمان کردند که برای رعایت توازن، از مطهری هم مطلب منتشر کنیم!
این مشت نمونهای از خروار آن چیزی است که در ذهن مسؤولان مدرسه از رواداری و تنوع فکری میگذشت. مثالهای دیگری که از رواداری و گوناگونی فرهنگی و اعتقادی و سیاسی به نظرم میرسد شامل ترویج گفتمان انقلاب اسلامی، مقدمهچینی برای پذیرش مرجعیت علی خامنهای (آن زمان خامنهای رهبر جمهوری اسلامی بود اما بحث مرجعیت او هنوز مطرح بود)، زیر فشار گذاشتن دانشآموزانی که پدرانشان به جناحهای دیگر داخل حکومت تعلق داشتند و آن زمان با احکام زندان و تعلیق و … مواجه شده بودند، تفتیش عقاید دانشآموزان در مدرسه و ترویج فرهنگ ریاکاری و انکار هرگونه تفاوت فکری و فرهنگی است.
نمیدانم مراد نویسندگان نامه حمایتی از مدرسه فرهنگ از بحثها و گفتوگوهای داغ ادبی و سیاسی و فکری چیست، اما میدانم که در آن مدرسه، هرگز چیزی خارج از گفتمان مذهبی و سیاسی جمهوری اسلامی مطرح نمیشد. گمان نمیکنم کسی بتواند ادعا کند که روایتی از آنچه در فضای سیاسی ایران میگذشت، از گذشته نه چندان دور آن سالها، از سرکوب مخالفان، اعدامها، سرکوب دگراندیشان و سانسور کتابها و فشار بر روزنامهها و فیلمسازان چیزی در آن مدرسه شنیده باشد. اما دانشآموزان دیگری حتما به یاد دارند که کاریکاتور اعتراضیشان نسبت به فضای سانسور، از دیوار مدرسه کنده، پاره و زیرپا گذاشته شد و جایش را کاریکاتوری با محتوای سرکوبگر گرفت.
دیدار با استادان تراز اول کشور (بیانیه) ؟ آنچه من به یاد دارم، حضور معدود و نمایشی برخی از روابط درونی و شخصی حلقه غلامعلی حداد عادل در مدرسه ما بود: چیزی که بسیاری از ما از آن به عنوان سیرک یاد میکردیم و از اینکه در نقش حیوانات سیرک مجبور به نمایش در حضور این شخصیتها بودیم، احساس حقارت میکردیم. برایمان شعری هم آماده کرده بودند که بخوانیم:
آمدی آمدی جان فدایت، سرمه چشم ما خاک پایت
چهار- تبعیض، تبعیض جنسیتی
مدرسه پسرانه فرهنگ را گشودند تا نسل آینده مدیران و چهرههای فرهنگی کشور را تربیت کنند، اما مدرسه دخترانه را گشودند تا از دامن زن مرد به معراج برود.
گواهم بر این ادعا، تعبیری است که دکتر حداد عادل و ماهروزاده ابایی از پنهان کردنش نداشتند. آنها بارها این جمله را بیان کرده بودند که چه عالیست اگر در آیندهای نزدیک، دختران و پسران فارغ التحصیل از فرهنگ با هم ازدواج کنند و به این ترتیب، بقای سیستم فکری و ایدئولوژیک مورد نظر بانیان مدرسه، تضمین شود. شنیدن این تعبیر، برای دانشآموزان شوکهکننده بود. شاید هم دستهای آن را مدینه فاضله خود میدیدند اما برای بسیاری که با آرزوهای بزرگ وارد این فضا شده بودند، ناامیدی مطلق بود. این گفته حتی در جلساتی که خانم ماهروزاده برای اولیا برگزار میکرد، واکنش انگیخت و برخی از اولیا آشکارا به این نقش ناخواستهای که برای فرزندانشان تعریف شده بود اعتراض کردند.
اما تبعیضهای جنسیتی آشکارتر از این هم رخ میداد. امکانات مدرسه دخترانه و پسرانه و میزان سرمایهگذاری برای دانشآموزان دختر و پسر برابر نبود. هر چند ما در یک ویلای مصادرهای درس میخواندیم و آنها در ساختمانی قدیمی، اما اخباری که به مدرسه دخترانه میرسید (برادران برخی از دخترها آنجا درس میخواندند و گزارشهایی از سوی خود مسوولان مدرسه هم به ما داده میشد)، حاکی از این بود که برای آنها معلمهای بهتر، برنامههای حاشیهای بیشتر و امکانات فرهنگی متفاوتی در نظر گرفته شده است. شاید مراد از برگزاری شبهای شعر و نشستهای فرهنگی -چیزی که خواسته ما هم بود-، برگزاری اختصاصی چنین برنامههایی در مدرسه پسرانه بوده باشد، اما در مدرسه دخترانه ما جز نشستی درباره ادبیات جنگ و پایداری به ابتکار خود دانشآموزان و حضور چند شاعر مذهبی چیزی ندیدیم. در سطح علمی هم کلاسهای آمادگی برای المپیاد ادبی و کنکور برای مدرسه پسرانه بیشتر و بهتر برگزار میشد.
سال اول تاسیس مدرسه دخترانه، من بانی انتشار مجلهای در مدرسه شدم که شماره اول آن را با بدبختی و بدون داشتن امکانات تایپ دستی و کپی و تکثیر و با هزینه شخصی منتشر کردیم. اندک زمانی بعد مجله مدرسه پسرانه به دستمان رسید، حروفچینی کامپیوتری، صفحهآرایی و طراحی داخلی و تکثیر عالی داشت و مشخص بود که با حمایت مدرسه منتشر شده است. مجله ما در مقابل آن صورت تحقیرآمیزی داشت. بارها جلسه گذاشتیم و از آنها خواستیم از مجله ما حمایت کنند، اما وعده دادند که مجله را بعدها به شکل مشترک منتشر خواهیم کرد. مدرسه ما عرصه رقابت ناسالم و مبتنی بر تبعیض جنسیتی با مدرسه پسرانه شده بود و ما شورشیانی که بیآنکه به فمینیستی بودن «اکت» خود آگاهی داشته باشیم، مبارزه میکردیم. اما میدان مبارزه ما میدانی شبیه همه جامعه بود: پسران باهوشترند، شعر بهتر میگویند، داستان بهتر مینویسند و شانسهای بهتری برای المپیاد و کنکور هستند.
اما ایده ازدواج آرمانی بانیان مدرسه بعضی جاها جواب داد: خانم ماهروزاده عروس خود را از میان شاگردان مدرسه برگزید و برخی دیگر از دختران شایسته مدرسه برای ازدواجهای برنامهریزی شده، کاندیدا شدند.
نویسندگان بیانیه حمایتی تاکید میکنند که مدرسه فرهنگ به معنای واقعی غیرانتفاعی بود و حتی از دانشآموزان بیبضاعت و کمبضاعت حمایت میکرد. باید گفت که بله، در میان دانشآموزان کسانی بودند که امکان پرداخت قسطی، یا بهرهمندی از تخفیفهایی در شهریه را داشتند اما برای رفع تبعیض در مدرسهای که اکثریت شاگردان آن به قشر بسیار مرفه تعلق داشتند و در محدوده خیابانهای شمال تهران و در آپارتمانها و خانههای ویلایی وسیع زندگی می کردند، تلاشهایی انجام میشد که به مضحکه شباهت داشت. مثلا قانون وضع کرده بودند که برای رفع تبعیض، برخی میوهها را به مدرسه نیاوریم، یا مثلا هر روز هفته غذایی به رنگ خاص بخوریم (شنبه غذای سبز، یکشنبه غذای قرمز و …) تا کسی خدای نکرده هوس غذای خاصی نکند. مدرسه فرهنگ، نه ظرفیتش را داشت نه امکانش را که برای دهها دانشآموز مستعد که در مناطق پایینتر تهران زندگی میکردند، فرصتی فراهم کند. در واقع، آنها شاید هرگز از وجود این مدرسه خبردار نمیشدند. درباره محالاتی مثل حضور دانشآموزان بهایی، دگراندیش و … بهتر است حرف نزنیم.
پنج: تنشهای تربیتی
علوم تربیتی بیشک بخشی از علوم انسانی است و رفتارهای تربیتی، نگاه جنسیتی و طبقاتی از موضوعات اصلی تحقیقات در حوزه علوم انسانی. طیبه ماهروزاده، همسر غلامعلی حداد عادل، مدیر مدرسه دخترانه فرهنگ و تصمیم گیرنده اصلی آن بود با دکترای علوم تربیتی. مدیریت پر تنش او حتی در میان همکاران مدرسه هم بحرانساز بود، اما بیشک بیشترین آسیب از این مدیریت را شاگردان مدرسه دیدند. او که خود را متخصص تعلیم و تربیت میدانست خشنترین رفتارها را با دانشآموزان و خانوادههای آنها داشت.
مدرسه دخترانه قوانین جالبی داشت: مثلا یقه و سرآستین مانتوهایمان به سبک ملوانی، سفید و سرمهای بود و داخل مدرسه باید کفش سفید میپوشیدیم و روسری سفید سرمان میکردیم. ایده درآوردن کفش را دکتر حداد، از سفرش به ژاپن و بازدید مدرسههای این کشور گرفته بود. اما جلوی در مدرسه، پرده برزنتی بزرگی نصب کردند، ورود مردان حتی «بابای مدرسه» ممنوع بود و او در اتاقکی پشت همان پرده مینشست. به محض خروج از مدرسه باید چادر سر میکردی و اگر مردی از جمله خود دکتر حداد که برای تدریس درس قرآن (که خودش نویسنده کتاب آن بود) وارد مدرسه میشد باز هم چادر اجباری بود.
این حد از تفکیک جنسیتی شاید برای یک مدرسه مذهبی طبیعی به نظر برسد، اما دانشآموزان مدرسه برای پوشش بیرون از مدرسه هم بازخواست میشدند. اگر کسی بیرون از مدرسه بدون چادر دیده میشد، نه فقط با او که با خانوادهاش هم برخورد میشد. قوانین بیمعنای دیگری هم وجود داشت: میتوانستیم در داخل کلاس روسری را از سر برداریم، اما داشتن هر گیره یا گلسری ممنوع بود، جز یک کش ساده. گوشواره، گردنبند و انگشتر گناهی نابخشودنی بود. یکی از دانشآموزان مدرسه تنها به دلیل داشتن کش سر کلفتی که آن سالها مد شده بود، چنان توبیخ شد که کنترل ادرارش را مقابل جمع از دست داد. برای شرکت نکردن در نماز جماعت باید عذر موجهی میداشتی (پریود) و تاریخ آن ثبت میشد. خانم ماهروزاده به روابط صمیمی دختران با هم حساس بود. دو نفر نباید خیلی صمیمی میشدند. میگفت وقتی دو دختر با هم تنها هستند نفر سوم شیطان است و به اولیایی که در جلسات تعلیم و تربیتی او حاضر میشدند در این باره هشدار میداد و البته دانشآموزانی که زیاد به هم نزدیک میشدند توبیخ میشدند. روابط سالم، روابط در گروههای بزرگ بود.
برای استخر مدرسه، مایوهای ویژهای با پارچههای ویژهای طراحی کردند و دستور دادند که از روی الگو آن را بدوزیم. تنها با آن مایو میشد داخل آب رفت (طراحی اولیه بورکینی در مدرسه کاملا دخترانه فرهنگ صورت گرفت!).
طیبه ماهروزاده خود روایت کرده بود که دختر بزرگش را پس از آنکه رمان «بر باد رفته» را خوانده، شوهر داده است و به اولیا درباره کتابهایی که فرزندانشان میخواندند هشدار داده بود. آنها دختر دیگر خود، زهرا را که حالا به دلیل عروس خامنهای بودن مشهور است و خود بخشی از این سیستم فکری است، مجبور کردند در دبیرستان دخترانه تحصیل کند. زهرا حدادعادل خود روایت میکرد که با اجبار والدینش به مدرسه آمده و خودش ترجیح میداده همراه دوستانش در دوره راهنمایی به دبیرستانی برود که آنها میرفتند و در رشته دیگری تحصیل کند اما خانواده معتقد بودند که او باید برای تایید و ترویج مدرسهای که تاسیس کرده بودند، در رشته علوم انسانی تحصیل کند.
این رویدادها، تفسیر عملی موسسان این مدرسه از علوم انسانی بود.
شش- آروزی بر باد رفته
داستان حضور من در دبیرستان فرهنگ دو سال بعد، به دلیل همین فشارهای روانی و فکری به پایان رسید. شاگرد اول کلاس بودم، رتبه نخست مسابقات ادبی و فرهنگی. فعال و به تعبیر خودشان از امیدهای مدرسه. دکتر حداد مرا به دلیل همین ویژگیها دوست داشت و دختر خود مینامید، حتی خانم ماهروزاده به دلیل توانمندیهای علمی و ادبیام با من رفتار بسیار محترمانهای داشت، اما فضای پر تنش مدرسه، مرا هر روز با چشم اشکبار به خانه برمیگرداند. تحمل سانسور، تحریف واقعیتهای تاریخی، اجتماعی و سیاسی، اجبار به ریاکاری و تن دادن به روایت مدرسه از زمانه، لذت کوچک تحصیل در رشته علوم انسانی را به کامم تلخ کرد. آخرین بهانهام، رفتارهای تحقیرآمیز مدیر مدرسه با خانوادهها و همکلاسیها به دلیل شیطنت بچهها بود؛ شیطنتی که من نه تنها در آن نقشی نداشتم که حتی در زمان وقوعش در مدرسه، غایب بودم، اما اعلام کردم در اعتراض به رفتاری که با همکلاسیهایم شده، سال بعد به آن مدرسه نخواهم رفت.
این کار را کردم. حقیقت این است که خانم ماهروزاده موافق رفتن من از مدرسه نبود. معلمانم اصرار کردند تا سال آخر سرنوشتساز را در آن مدرسه بمانم و در المپیاد ادبی شرکت کنم، اما من به یکی از آن «لیانشانپو»های معروف رفتم: مدرسهای معمولی، با شاگردان معمولی که تنها هدفشان این بود که دیپلم بگیرند و از شر مدرسه خلاص شوند. من در ۱۷ سالگی میدانستم که نمیخواهم و نمیتوانم بخشی از این گفتمان سانسور و سرکوب و نمایندهای از آن باشم: اتفاقی که حالا همسن و سالهای آن روز من به عنوان چهرههای فرهنگی و دانشگاهی امروز، بخشی از آن شدهاند و به جای آن که ساختار ایدئولوژیک، تنیده با سانسور و پر تنش و فشار جامعه را نقد کنند و برای آن بیانیه بنویسند، در حمایت از چهرهای نامه مینویسند که از شکلدهندگان اصلی این فضاست.
این یادداشت را نوشتم تا بگویم تاسیس مدرسهای برای بها دادن به علوم انسانی، میتوانست یک اقدام ارزشمند باشد، تحقق آرزوی دختر ۱۴ سالهای که من بودم، به شرط آن که عدالت، عدالت باشد، ادبیات، ادبیات باشد و آموزش، عاری از تبلیغات سیاسی و مذهبی و …. آخرین باری که فرید حداد عادل را مقابل آسانسور مجلهای که در آن کار میکردم دیدم، جمله مهرآمیزی به نقل از پدرش دربارهام گفت، شاید اگر به وامدار بودن خودم فکر میکردم، نباید این یادداشت را مینوشتم، اما فکر میکنم متعهد بودن به حقیقت، مهمتر از دیون شخصی ماست.
مطلب خواننده را زده میکند و حوصلهاش را سر میبرد. چرا متنی چنین رودهدرازانه با این ادبیات ضعیف و نوشتار پیشپاافتاده؟
بهرام / 07 November 2019
یک کاستومر ریوییو ی عالی
من در مدرسه عادی در آستارا رشته ریاضی درس خواندم ولی خیلی زودتر از دبیرستان به این تحلیلها رسیدم. سال 1366 (چهارم دبستان) مدارس نمونه تازه باب شده بود ولی پدر و مادرم با وجود توصیه مدیر مدرسه و صحبتش در خصوص آیندهی [به زعم خودشان درخشان] من ممانعت کردند، ظاهرا فهمیده بودند شستشوی مغزی با وایتکس در آن مدارس در حال انجام است.
از سال اول راهنمایی که روزنامه دیواری کار کردم با یکی از دوستانم تا یک سال بعد از دیپلم، همیشه پربیننده شد و بر خلاف بقیه که یک روز جلویش شلوغ بود، برای ما تا بیش از یک هفته صف تشکیل می شد جلوی روزنامه. هر بار یک حاشیه ی خارج از عرف مدرسه آن زمان را درست می کردیم به عمد.
مدیر و معاونانی که خواستند ما را مهار کنند با استحکام به چالش کشیدیم و ایستادگی کردیم و به دلیل ممتاز بودن مان از جر و بحث با ما اجتناب کردند ولی خب قطعا برای بقیه دانش آموزان رده نرمال، یا پایین تر از نرمال، چنین امکان و برخوردی نبود.
اما جالبترین بخشی که نوشتی «حفظ توازن و تعادل بین مطهری و شریعتی» بود! من سمت مطهری که نرفتم، شریعتی هم بعد از دیپلم با هبوط در کویر یک چنگی زدم ولی made no sense
وحالا دیگر مشخص شده که چه بر سر مملکت آوردند.
دوم دبیرستان هم مدیر مدرسه در هفته بسیج بدون این که بگوید چه خبر است همه دانش آموزان را با خود به ساختمان سپاه برد
وقتی دیدم که لباس بسیجی برای رژه دارند می پوشانند به صورت پیشرو گفتم چنین چیزی در برنامه به ما گفته نشده و چندین نفر را به راحتی از حیاط سپاه بیرون کشیدم و خانه رفتیم. نیم ساعت بعد به همکلاسی هایی که تفنگ خالی به دست وسط شهر رژه می رفتند داشتیم می خندیدیم!
برای نرفتن به نماز جمعه 1 نمره از انضباط ثلث اول کلاس اول دبیرستان کم کردند که خشتک مدیر مدرسه را با استدلال های اسلامی مورد عنایت قرار دادم! خانه مان نزدیک مسجد جامع بود ولی مدرسه در جایی دورتر و خلاف جهت. گفتم نماز رو برای شلوغ بودن صف مدرسه قرار است بخوانیم یا برای خدا؟
یعنی لال شد ولی نمره انضباط همان 19 ماند. هرگز برای درس دیگری (که اغلب ممتاز بودم) پدر و مادرم (رحمتالله علیهما) به مدرسه اعتراض نکردند ولی این یک مورد را چسبیدند و اعتراض کردند.
آنچه از مذهب تبلیغی برای من باقی ماند همین «رحمتالله علیهما» است که برای پدر و مادرم استفاده میکنم، بقیه اش از ریسورسهای کفار و مشرکین تغذیه میکنیم.
در توییتر میخواستم این روضه (خیلی از این تصاویر در ذهن دارم) بخوانم، جا نمیشد، برای وبلاگرها، کامنت یک چیز دیگری است!
مهدی عبداللهی / 07 November 2019
فکر نمیکردم برای رسانه مدعی خارج از ایران و به اصطلاح اپوزیسیون، کامنتها نیاز به بررسی و مدیریت داشته باشد. این بازی چیپ را در ایران مجبور هستیم انجام بدهیم ولی ظاهرا آن ور آب هم مقدسات دارند!
مهدی عبداللهی / 07 November 2019
من کامنتی دربارهی نثر و ادبیات پیش پا افتادهی مطلب نوشتم و آن را رودهدرازانه – سرشار از تکرار و ملالانگیزی- خواندم. متنی به این درازا حوصلهسربر است، میتوانست موجز و صربح از تجربه شخصی ایشان بگوید و مرز خود را با داستانی اتوبیوگرافیک مشخص کند، چرا که هدف ایشان از این «یادداشت» از عنوان آن مشخص است. متاسفانه نظرم از فیلتر مدیریت کامنتها عبور نکرده است. آیا خانم دوستدار مدیریت کامنتها را بر عهده دارند یا اینکه زمانه تاب کامنت منتقدانه نسبت به نثر و ادبیات نویسندهی این مطلب را ندارد؟ منصفانه بگویم کامنتهای انتقادآمیز دیگرم پای مطالب نویسنگان دیگر منتشر شدهاند. انتشار نظراتی از این دست در سایت زمانه احتمال خوانده شدن از طرف نویسنده و در نتیجه ویرایش و بهبود مطالب بعدی ایشان را بالا میبرد. ممنون میشوم اگر پاسخ دهید .
بهرام / 07 November 2019