حسین نوشآذر در گفتوگو با شهرنوش پارسیپور – شهلا شفیق جامعهشناس و فعال مدنی است. او اما در کنار فعالیتهای اجتماعیاش داستان هم مینویسد و همواره در طی سالهای گذشته داستانهایش را در فصلنامهها و گاهنامههای ادبی در خارج از ایران منتشر کرده است. اگر بخواهیم به تاریخ ادبیات تبعید از آغاز انقلاب تاکنون بپردازیم، بیتردید میبایست فصلی را هم به داستاننویسی شهلا شفیق اختصاص دهیم.
سال گذشته انتشارات خاوران در پاریس مجموعهای از داستانهای کوتاه این نویسنده را با نام «از آنجا و از اینجا» منتشر کرده است. این کتاب در واقع دو کتاب است. در کتاب نخست نویسنده داستانهایی را گنجانده که در محیط ایران، در سالهای نخست انقلاب اتفاق میافتد. طبعاً این داستانها از بگیر و به بندهای آن سالها و تلاش برای فرار از ایران و خود را رساندن به یک جای امن نشان دارد. مضمون «فرار» یکی از مهمترین مضامین ادبیات تبعید است و نویسندگانی مانند حسین دولتآبادی در «در آنکارا باران میبارد»، و داریوش کارگر در «پایان یک عمر» به این موضوع پرداختهاند. در کتاب دوم، یعنی در «از اینجا» با داستانهایی که در فرانسه انفاق میافتد و طبعاً نمایانگر مشکلات زندگی یک زن پناهجوی ایرانی هستند آشنا میشویم.
دو پاره دیدن زندگی البته پیش از این هم سابقه داشته و خانم مهشید امیرشاهی در رمان «در سفر» و در رمان «در حضر» این دوپارگی در گستره تاریخ و جغرافیا و زبان و هستی و چیستی انسان ایرانی و آزاده را بهخوبی بیان کرده است. برخلاف آثار خانم مهشید امیرشاهی، باید گفت که «از آنجا و از اینجا»ی شهلا شفیق از قلمرو ادبیات مصرفی میآید، اما به وظیفه خودش که سرگرم کردن خواننده باشد عمل نمیکند، بلکه ما را به گفتمانهای سپریشده و به بحثهایی که دیگر معاصر زمانه ما نیستند، رهنمون میشود و سالهای از یاد رفته را به یادمان میآورد.
درباره این مجموعه داستان که در انتهای آن یک نمایشنامه هم آمده، با خانم شهرنوش پارسیپور گفتوگو کردهام.
از خانم پارسیپور میپرسم:
شهلا شفیق، نویسنده و جامعهشناس
خانم پارسیپور، من با زحمت کتاب را تهیه کردم و در مترو هم آن را خواندم. به نظرم آمد که شخصیتها هر یک دارای یک نقش از پیشتعیینشده هستند. زن فرانسوی صاحبخانه حتماً باید مقمپز باشد، رابطه عاطفی ویرانی داشته باشد و همسایه سیاهپوست هم باید برای گذران زندگی حتماً ترتیب او را بدهد و راوی داستان هم طبعاً باید از خانواده مرفهای باشد و او که پیش از دربهدری کلفت داشته، شوهرش را هم اعدام کردهاند، حالا باید کلفتی این زن مرفه اما از نظر عاطفی ورشکسته را بکند. احساس کردم کتابی را دست گرفتهام که تاریخ مصرفش گذشته. شما کتاب را چگونه خواندید؟
میان زمانى که کتاب را خواندم و زمان تهیه این برنامه فاصله نسبتاً زیادى افتاد و این مرور مجدد این کتاب را لازم مى کند. اما دست بر قضا اغلب داستان هاى شهلا شفیق در یادم مانده است. بدون شک شهلا بیشتر از آنکه داستاننویس باشد یک جامعهشناس است. درست به همین خاطر داستانهایى که نوشته نیز بیشتر بار جامعهشناختى دارند. شاید براى همین کتاب به دو بخش «آنجا» و «اینجا» تقسیم شده باشد. در «آنجا» داستانهاى مربوط به دوره زندگى در ایران گرد آمدهاند. در نخستین داستان که «بوتههاى تمشک» نام دارد رد پاى «اینجا» را مى یابیم. ماجرا ماجراى کودکآزارى یک مرد انگلیسى در ایران است. من بد نمى بینم که بخشى از این داستان را نقل کنم. در اینجا خانواده ایرانى با دوستان انگلیسىشان به پیک نیک رفتهاند. پدر دلباخته فرنگىهاست و باور دارد که همه چیز آنها با ایرانیان فرق دارد. حالا آقاى جونز و دختر جوان در جنگل تنها هستند:
«صدایش آهسته بود، نجواگونه و دلجویانه. انگار که با بچه کوچکى حرف مىزند. تمشکها را به دهانم نزدیک کرد. بى اختیار دهان گشودم.
-یو لوک ورى پرتى!
دهانش نیمهباز باقى مانده بود. چیزى توى تیلههاى چشمهایش مىچرخید که آزارم مىداد. دلم مىخواست قدمهایم را تند کنم و بروم. دستش را روى شانهام گذاشت. شانهام را فشرد. انگار دلش مىخواست نگهم دارد. باز هم از توى سبد تمشک برداشت. دهنم را باز نکردم. تمشکها را روى لبم فشرد.
-نو! نو!
آهسته حرف مىزد. انگشتش را روى دهانش گذاشت.
-کوایت پلیز!
دستش را دور کمرم حلقه کرد. صداى قلبم را مىشنیدم، مثل پرندهاى مطرب خود را به دیواره سینهام مىکوبید. تمام نیرویم را جمع کردم که از چنگش بگریزم. کلمههاى انگلیسى توى سرم مى دویدند. به هم مىخوردند. توى گوشهایم صدا مىکردند، اما هیچ صدایى از دهانم بیرون نمىآمد. نمىخواستم داد بزنم مىترسیدم بد باشد. تیلههاى رنگى توى چشمخانههاى آقاى جونز با آهنگ تند نفسهایش مىچرخیدند و دستهایش مثل چنگال توى تن داغم فرو مىرفتند. دردم مىآمد. خارهاى بوتههاى تمشک توى ساقهایم مىرفتند و مىسوختم. دندانهایم را روى بازویش گذشتم و فشردم. صورتش از درد منقبض شد. پر از لکههاى سفید شده بود. تیلههاى رنگى از خشم و نفرت تندتر مى چرخیدند. اما فریاد نزد. دستهایش شل شدند. هلش دادم و پا به فرار گذاشتم…»
جالبترین قسمت داستان مربوط به زمانىست که خواهرها که هردو مورد کودکآزارى قرار گرفتهاند با هم حرف مىزنند و خوشحالاند که پدر از ماجرا بویى نبرده است.
از آنجا و از اینجا، چند داستان و یک نمایشنامه، شهلا شفیق، انتشارات خاوران
بعدتر در داستانهایى که در پاریس رخ مىدهند نیز همانطور که شما گفتى زن فرانسوى دلبسته مرد سیاهپوست است. این را شاید به این صورت بتوانیم ببینیم که شهلا شفیق مىکوشد پوسته حرمتى را که گرد سر غربیان قرار گرفته بشکافد. ظاهراً نه چشم آبى مىتواند ما را از متجاوز بودن نجات دهد و نه فرانسوى بودن. اما حقیقتش من از داستانهاى شفیق خوشم آمد. این حالت مقایسه آنجا و اینجا به نظرم جالب مىآید. در داستان «نخستین عشق» حالتهاى ایرانى زندگى بررسى مىشود. در باقى داستانها شرایط محیط زیست ایران، به ویژه در مقطع انقلاب اسلامى نمایش دارد. ماجراهاى سیاسى، اعدام، فرار و بالاخره رسیدن به غرب.
در بخش غربى که در فرانسه اتفاق مى افتد با ماجراهاى انسان ایرانى روبرو هستیم که باید خود را با محیط جدید زندگى آموخته کند. باید باور کرد که این مجموعه داستان ادعاى زیادى ندارد. داستانها ساده هستند و پیچیدگى ندارند و حوزه محدودى را در برمىگیرند. نمایشنامه اما بهنظرم ضعیف آمد. داستان در یک رستوران رخ مىدهد و بازیگران دائم مشغول خوردن هستند. اجراى حقیقى این نمایش گرفتارى زیادى براى تهیهکننده خواهد داشت.
ساخت و زبان داستانها ساده و به یک معنا ژورنالیستیست. اما داستانها که رپرتاژهای اجتماعی هستند، قدری ایدئولوژیک اند. راوی همیشه خوب و حق به جانب است و درباره دیگران قضاوت میکند و برای همین داستانها «نطفه توضیح» دارند. ممکن است بخشی از یک داستان را برای مثال برایمان بخوانید؟
در مورد اینکه راوى همیشه خوب و حق بهجانب است حق با شماست، اما گاهى قهرمانان دیگرى وارد میدان مىشوند که جنم دیگرى دارند. در آغاز «طعم قهوه» چنین مىخوانیم:
«قهوه سرد شده مزه خاصى داشت. تلخ و سنگین روى زبانش رسوب مى کرد و طعم فراموش شدهاى را در دهانش مى پراکند. طعم قرصهایى که مشت مشت به دهانش ریخته بود.
–چرا مى خواستى بمیرى؟
پرستار میانسال، چاق و گنده بالاى سرش ایستاده و انگشتهایش را به رو به او تکان داده بود.
–حتماً تو عشق شکست خوردى!
و به بیمار تخت پهلویى گفته بود «تو هیجدهسالگى، به این خوشگلى! چقده بى عقلند این زنا! مردها که ارزش این چیزارو ندارن.»
زن تخت پهلویى با کنجکاوى موذیانهاى سر تا پایش را برانداز کرده بود، مثل اینکه روى تنش، دنبال رد پاى گناهى مىگشت. خواسته بود چیزى بگوید، اما سرش به اندازه تمام اتاق بزرگ شده بود و زبانش آنقدر سنگین که تکان نمىخورد. دهانش پر از مزه داروى ضد عفونى بود. موهایش عرق کرده و به پیشانى چسبیده بود. با این همه پرستار به او گفته بود که خوشگل است. دلش یک آیینه خواسته بود که خود را در آن نگاه کند…»
خب، با این تفاصیل نظر شما چیست درباره شخصیتها، نگاه روایتگر داستان به آنها؟
باور دارم که شهلا شفیق در شخصیتسازى مهارت دارد. موضوعهاى کارش را هم مىشناسد. او بهخوبى بر فضاى فرانسوى پیرامون خود مسلط شده و مىتوان باور کرد که موضوع کارش را بهخوبى مىشناسد. اما همانطور که قبلاً گفتم او بیشتر یک محقق است تا نویسنده داستان. به نظر مىرسد که در لابلاى کارهاى تحقیقاتى داستان هم مىنویسد. «از آنجا و از اینجا» یک گزارش بلند از دو سبک زندگىست که یکجا روایت شده است.
در همین زمینه:
::مجموعه “با خانم نویسنده” در رادیو زمانه
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::