چارلز رایت، شاعر امریکایی، متولد ۱۹۳۵، یکی از مهمترین شاعران نسل خودش به شمار میرود. در شعر او منظره و معنویت در هم گره میخورند؛ طبیعت و مرگ به هم متّصل میشوند و دریافت جدیدی از «خدا» به دست میدهند. در پنج شعری که از چارلز رایت برای ترجمه برگزیده شد، سعی بر این بوده است که آینهای از خصایلی که در شعر او وجود دارد ارائه شود.
درباره چارلز رایت
نسل خاموش
بعداز ظهرها در حیاط خلوت
بود ونبودمان
به زردی می گراید به سانِ عکس ها:
جایی
در آلبومی دیگر،
در نهان، بادهای جنوبی زمستان
می پراگنَد شاخه های کبود درختان میوه را.
چه بود آن چه ما نباید می گفتیم
چه کسی اکنون می تواند به یاد آردش-
چیزی از ناراستیِ جهان،
چیزی از آن راه
که چونان قطره های باران از سر و روی مان می تکاندیم
در دشتی وسیع
خاطر جمع که صاعقه بر ما فرود نمی آید.
با پشیمانی، بازو در بازوی یکدیگر
دمی پای چپ، دمی پای راست
به شیطان تاوان پس می دهیم
قدم زنان به بالا و پایین زمین
با دندان های مان فرو در جگرهامان.
دمی که بمیریم، می میریم
و باد می روبد ردّ پای مان را.
لالایی
گفته ام آنچه را باید می گفتم
به همان آوا که به من داده شده بود
گفته ام آنچه را باید می گفتم
به زیرترین صدایی که می توانستم.
همه جا بوده ام
هرجا که خواستم، مگر اورشلیم
که وجود ندارد، دیگر به گمانم وقت رفتن فرا رسیده
وقت رفتن،
وقت دیدار با آنانی که تو هرگز دیدارشان نکردی،
وقت شب به خیر گفتن.
به ما سکوت عطا کن، و نه پاسخی
به ما سایه ها عطا کن و همپاهایشان را
پنهان در سراسر آسمان.
گزیده ای از جسم و روح
من فکر می کردم قدرت کلمات پایان ناپذیر است
فکر می کردم که هرجور جهان را بخوانم
همان است که هست؛ می باید باشد.
تصوّر می کردم واژه ی نسیم، واژه ی تندر
سکوت را فرومی نشاند و هر آنچه را مانند آن است،
فکر می کردم جهان همه کلمه است
که زبان، ما را به هرطریقی هست به رحمت می رساند:
انگار جایی روی نقشه ی جغرافی باشد.
وقتی جوان بودم چنین فکر می کردم،
هنوز هم.
شب نشینی در ایوان
من این جایم: در ایوان تاریک
بازلمیده بر صندلیِ مادرم،
یک ربع مانده به یازده و ماه نیست.
آن پایین، چراغ ماشین ها
روی وادی به سوی دریا پایین می تابند.
در این کار به ما می مانند
همچون شعله ی کبریت
که از پهنه ی خلاء
به زیر پای مان می لغزد.
و در این کار به او می مانند،
می افروزند و ناپدید می شوند.
همه رفته اند
و من اینجایم: تاریکی را ورانداز می کنم
صندلی مادرم را می پایم.
جیرجیرک
هر صبح این دور و بر پیاده روی کرده ام
کتاب ها را باز کرده و
بسته ام،
بر این صندلی نشسته ام
بر آن صندلی.
چک چکِ پیوسته بر پنجره ی سقف
وز وزِ پیوسته ی پشیمانی.
کی به کی گوش می دهد؟
روبه روی اتاق، قفسه های کتاب
رو به روی خیابان
درختان تابستان.
…
اینجا آن چه کتاب می گوید:
این نور زمینی
یکی چاشنی است، دلفریب و شیرین و
خطرناک.
فریب چشم را مخور
پاها همچنان در دام زیبایی جهان،
فریب کامجوییِ چشم را مخور.
…..
ظهر در بارانِ زودِ پاییز
جیرجیرکی می خوانَد،
صدایش در جهان بارانی غرق می شود،
نه نرمه بادی
نه صدایی جز ترانه اش از بال های سیاه
نه ترانه ای جز ترانه ی بال های سیاهش.
چنین خلئی در قلب
چنین خلئی در قلبِ بودن،
ما را به راه هایی می آگنَد که نمی توانیم بر آن چیره شویم
راه ها فراوان و بی نام.
پوسته ها می سوزند
مانند کهربا.
بر پوست درخت، جیرجیرکِ از نفس افتاده.
اکنون برگ ها شروع به خش خش می کنند
در درخت تاریک ضمیر.
…
اگر آب است زمان، پیدا می شود و ناپیدا
در یک چرخه ی آفتابگرد.
این باران
که جاری می شود انگار که از میان ساعت شنی
آن سوی پنجره به درون ناودان و آبراه،
سرشت ما را می سنجد
و بدن را به سمت موسیقی می برد.
کتاب اما می گوید
زمان حرکت نیست؛
یادآوریِ حرکتِ بدن است.
زمان آب نیست، یادآوریِ آب است.
ما چیزی را می سنجیم که آنجا نیست،
ما سکوت را می سنجیم،
جای تهی را می سنجیم.