در معرفی هارولد بلوم
هارولد بلوم (۱۹٣۰-۲۰۱۹) را شاید بتوان شناخته شدهترین منتقد ادبی آمریکای معاصر نامید. در حالیکه دیگر منتقدان ادبی را در آمریکا و دیگر کشورهای جهان کمتر کسی بیرون از جهان دانشگاهی میشناسد، بلوم هم آشنای متخصصان امر و هم توده کتابخوان بود. بخشی از شهرتش را مدیون شخصیتش و بخشی دیگر مدیون نوشتهها و نظریه هایش بود. در بعد شخصیتی، او همواره میکوشید خوانندۀ خوب و دقیق انواع متنها باشد. از حافظۀ خوبی برخوردار و مشهور بود که بتواند قطعات طولانی شعرهای کلاسیک ومدرن را از حفظ برای شاگردانش سر کلاسهای درس دانشگاه ییل بخواند. مدام نیز مینوشت و آخرین کارش را در سال ۲۰۱۵ منتشر ساخته است.
نظریههای او ساده و قوی هستند و این شاید باعث شده مورد توجه قرار بگیرند. هر چند که عامل دیگری نیز در کار است و آن ایستادگی و تقابلشان با موج جدید نظریۀ ادبی بود که برای بسیاری افراطی و بنیاد برافکن جلوه میکرد.
سه نظریۀ او را میتوان از دیگر نظریه هایش مهمتر دانست. نخست، اضطراب تأثیر منتشر شده در کتابی به همان نام در سال ۱۹۷٣. دوم امکان تعیین شاعران و نویسندگان مرجع برای ادبیات. این نظریه را او در کتاب مشهور آثار معتبر غرب (The Western Canon) منتشر شده به سال ۱۹۹۴ مطرح ساخته است. سوم، تأکید بر جایگاه محوری شکسپیر در ادبیات و تفکر انسانی جهان غرب.
۱– اضطراب تأثیر
بلوم بر آن است که هر شاعری متأثر از پیشینیان خود، به ویژه آنانی است که از آنها آموخته و شیفته شان بوده است. شاعر اما برای آنکه بتواند جایی در جهان شعر پیدا کند، بایستی خود را خودانگیخته و مأخذ شعر خویش جلوهگر سازد. شاعر میکوشد تأثیر را کتمان کند، نه فقط در گفتار که در خود شعر. به این خاطر شعر در اضطراب از تأثیر سروده میشود، در اضطراب آنکه تأثیر در شعر جلوه پیدا کند. شاعر میکوشد با راهکارهایی رد تأثیر را گم سازد. یک راهکار مهم آن است که شعر پیشینیان را بد بخواند. جنبههایی از آنرا نادیده انگارد. آنرا متهم به آن سازد که به اصل اعلام شده خود، به اهداف خود وفادار نبوده و به کژیدگی دچار شده و اینکه اکنون او مجبور است آنرا به اصل خود باز میگرداند.
در نظریه اضطراب تأثیر، رد عقده ادیپ مطرح شده از سوی فروید را میتوان پی گرفت. اینرا بلوم کتمان نمیکند. او ستیز ادیپ با پدر را تا حد قتل در شعر میبیند. در دیدگاه او پویایی شعر از آن ستیز ریشه میگیرد و شاعر قوی شاعری است که ستیز را تا بیشترین حد خود پیش میبرد و در بستر اضطراب خود را در بیشترین فاصله از پیشینیان خود نشان میدهد. این نکته، تأکید بر نقش اضطراب و ستیز در شعر و بطور کلی تر در اثر ادبی جایگاهی مهم به بلوم در نقدر ادبی داده است.
۲– امکان تعیین مرجع
بلوم از چشم اندازی محافظه کارانه ادبیات غرب را پیکره منسجمی میبیند که دارای قلههای معینی است. او برای آن ادبیات غرب بیست و شش شخصیت محوری میشمرد: از شکسپیر، دانته و میلتون دوران کلاسیک تا پسوا، نرودا و بکت دوران جدید. سه ستاره درخشان ادبیات مدرن جویس، پروست و کافکا را هم در فهرست جای میدهد. فراموش نیز نمیکند که نظریه پرداز محبوب خود فروید را هم در میان آنها قرار دهد. در میان بیست و شش تن بالاترین جایگاه نیز از آن شکسپیر است. فهرست درست شده تا به تودههای مردم و به ویژه به دانش آموزان و دانشجویان گوشزد کند که آنها باید چه بخوانند و در نزد هر چهره برجسته چه آموزههایی را بجویند تا بتوانند میراث فرهنگی غرب را زنده نگه دارند.
نقدهایی تندی به این نظریه بلوم شده است. برخی به این نکته اشاره کردهاند که فهرست مندرآوردی است و تنها دیدگاههای شخصی بلوم را انعکاس میدهد. زیرا هر کس سلیقۀ خود را در این رابطه دارد. برخی نشان دادهاند حتی در مورد شخصیتهای مشهور تاریخیای مانند شکسپیر و دانته هم توافقی وجود ندارد و آنها فقط در دوران جدید در غرب اعتبار پیدا کردهاند. نقد تندتر اما از سوی کسانی طرح شده که فهرست را سرکوب گر دانسته و آنرا برخاسته از خواست یکدست سازی فرهنگی شمردهاند. برای این منتقدین تعیین فهرست بهمثابه غالب ساختن فرهنگی والا بر فرهنگ عامیانه، سلیقهای آکادمیک و نظم پسند بر چندگانگی سلیقهها و معرفی یک سلیقه به عنوان معیار و حذف دیگر سلیقهها به عنوان ذوق شخصی است. بلوم نیز در واکنش از برتری ادبیات، ادبیات خوبی که میتوان با لذت خواند و از آن چیز فرا گرفت دفاع کرده است. دیدگاه منتقدین را نیز برخاسته از کین توزی به ادبیات خوب و الا و مقام آن خوانده است. فمینیستها، مارکسیستها و پساساختارگران را نیز در مجموعۀ کینهتوزان جای داده است.
٣– جایگاه محوری شکسپیر
بلوم شکسپیر را مخترع انسان میداند، مخترع انگارۀ انسان به آنگونه که اکنون آنرا میشناسیم. انسان را ما اکنون موجودی درونمند، هوشیار و دارای شخصیت میدانیم. انسان را آگاه به خود یا به عبارت دیگر درگیر درک از خود میپنداریم، موجودی که مدام در حال تغییر است. بلوم شکسپیر را مخترع این درک میداند. در نوشتههای او ما شخصیت را داریم و نه شخصیت سازی از گرایشهایی معین، به سان نمادهایی از دلاوری، بخشندگی، مهربانی یا برعکس به سان نمادهایی از جبونی، حرص و شقاوت. ما در وجود هاملت و شاه لیر، انسانهایی را داریم که نه فقط آگاه بر موقعیت خود هستند و درکی متحول از شرایط دارند بلکه مدام درگیر خود و (درستی یا نادرستی) داوریهای خویش درباره جهان و دیگران هستند.
جالب آنکه برای فهم شکسپیر، بلوم بطور وسیعی از نظریههای فروید بهره میجوید. فروید برای او مهمترین نظریهپرداز وجود و روح آدمی است و برای فهم آنکه شکسپیر چگونه انسان را اختراع کرده باید مدام به او مراجعه کرد. بلوم فروید را شکسپیر متأخر میشمرد، اندیشمندی که درک شکسپیر از اننسان و جهان را به زبانی دیگر، به زبانی نو، باز میگوید.
برای بررسی دربارۀ میزان تأثیر بلوم بر آیندگان هنوز زود است. ولی دربارۀ چند دهۀ اخیر میتوان به نکاتی اشاره کرد. خارج از آمریکا او ستارۀ درخشانی در نقد ادبی به شمار نمیآمد. مشهور بود، کارهایش نیز خوانده میشدند، ولی چهرۀ اصلی نقد و نظریه ادبی نبود. در آمریکا نیز در میان سرآمدان و دست اندرکاران نقد ادبی نظریه پردازی درجه اول و پیشتاز پنداشته نمیشد. محل تدریسش، دانشگاه ییل، نیز قلمرو دشمنانش نقد نو متأثر از تأکید دریدا بر جایگاه محوری متن بود. تودۀ خواننده، روزنامه نگاران و دانشگاهیان متمایل به نظریههای کاربردی، اما، شیفتۀ کارها و نظریههای او بودند. این طنز و تناقض زندگی او بود. از شأن ادبیات والا و نبوغ شاعران دفاع میکرد در حالیکه همان ادبیات والا و متفکرین نابغه توجهی به او نداشتند و قهرمانان فردوستان (نظری و ادبی) بود.
بیان تجربه آشنایی با آثار بلوم
چند روز پیش (۱۴ اکتبر ۲۰۱۹) که خبر آمد هارولد بلوم در گذشته است به یاد اولین باری افتادم که اثری از او خواندم. جوان بودم. در کتابخانهای خلوت، در غربت، دور از خانواده. پنداشتم پدری را یافته ام، همان پدری که در وجود یعقوب برای یوسف و پدر نان آن سالهای هنریش بول تجلی مییابد. نماد مهربانی برای پسرانشان. نماد چشمانی که همواره در راه پسرانشان است، در فراق آنها کور میشود و با شنیدن بوی پیراهنشان دوباره بینایی را باز مییابد. و این همه به غلط. به تدریج او را پدری یافتم که خود از او تمثیل گونه در اثر مشهورش اضطراب تأثیر سخن میگوید. پدری که کافکا به او نامه مینویسد و ادیپ او را از پای در میآورد. پدری که موسی است و هر شب لوح ده فرمان را به خانه میآورد تا فرزندان را اخلاق و هنجار آموزد و از درک موقعیتی سارتری و تجربه هر شکلی از عشق دوسادی باز دارد.
بلوم خود راه را به من نشان داده بود. تأثیر، خود را همه جا در اثر نشان میدهد. هر کس که بنویسد، هر چه را که بنویسد، دیگری را بازنوشته است. در سنتی وام گرفته از نوشتار مدرن غربی با ابزار ارجاع میکوشیم نوشته خود را از نوشتههای وام گرفته متمایز سازیم ولی مگر کسی میتواند خود چیزی نو بنویسد. همه چیز از همان آغاز گفته شده است چرا که از همان آغاز کلمه بوده است، و دیگر هیچ. متن چیزی نیست جز ارجاع به ارجاع. همانگونه که عشق ارجاع به ارجاع است. عاشق زنی میشویم (و من در آن کتابخانه شدم) که به گفته روسو سیمایش به عشق اولمان، مادرمان، میبرد. ولی عشق به مادر نیز در کنه خود عشق به اندامی است که لذت را در دهان به ما عرضه کرده و سپس به صورت خاطره لذت در وجود ما رسوب میکند. ولی تأثیر باید کتمان شود تا شاعر/نویسنده پا به جهان نهد، تا نوشته در حد تذکره باقی نماند و متن قد برفرازد. فقط شاعر/نویسنده قوی با بدخوانی کسی که از او تأثیر گرفته و تلاش در جهت راست گردانی کژدیگی میتواند سبکی یا برداشتی نو را ایجاد کند.
کلمه که بر کاغذ نوشته شود اضطراب آغاز میشود. چگونه باید نوشت تا تأثیر، تا شاعر یا نویسندۀ آغازین، چهره ننماید. نوشتن ستیزی است نه با خود، که سایۀ خود همانگونه که هدایت به ما گفته بهترین مخاطب و یار غار نویسنده است. بلکه با آنکه پشت سر شاعر/نویسنده قرار دارد. دقیقی توسی برای فردوسی، کافکا برای هدایت، بیهقی و نیما برای شاملو. ستیزبا آن کسی که شاعر/نویسنده بیشتر از هر کسی از او آمیخته و دوست داشته است.
نظریۀ بلوم را فراموش نکنیم. کمی بعدتر او را میکشیم. مهلتی بایست تا خون شیر شود. متن جبهه نبرد نیست. چیزی بیشتر از آن است. صحنۀ قتل است، همراه با پنهان ساختن جنایت و برون بردن جسد از صحنه. برای همین هر متنی، چه داستانی چه داده محور، اثری کارآگاهی است. داستان جنایت و پنهان ساختن جنایت. بهترین متن نیز آن است که کارگاهان را همه حتی آنکه نام و نشان از شرلوک هولمز یا قاضی القضات طبرستان، ابوالعباس رویانی، دارد بفریبد و دست خالی به خانه فرستد. شرلوک هولمز که معرف حضور همگان هست، کارآگاهی که همانند افسران انگلیسی که مستعمرات را بهتر از خود جمعیت بومی آن سرزمینها میشناختند رازهای جنایت را بهتر از خود جانیان بانی آن میدانست. قاضی القضات ابولعباس رویانی هم به شرحی که در قابوس نامه عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار آمده استاد فریب دزدان و شیادان به اعتراف به جرم خویش بود. او نه فقط از آدم که از درخت هم شهادت میگرفت. باری، متن که میخوانیم، از آن ابتدا میدانیم که جنایتی رخ داده. در آن شکی نیست. ولی کار شاعر/نویسنده آن است که جنایت را پنهان سازند. به عبارتی متن در همان قضاوت اولیه عرصۀ دو نبرد است. یکی نویسنده با پیشینیان تأثیر بر گرفته از آنها و دیگری خواننده با نویسنده. پویایی متن از آن دو نبرد ریشه میگیرد. به کلام سعدی در هر متنی دو نبرد در جریان است و از هر نبردی لذتی. یکی لذت از جنایت و چاقویی که در تنی فرو میرود و دیگری لذت گشایش جنایتی و یافتن قاتل.
بلوم به دو سنت فکری وصل است. یکی یهودی و دیگری باز یهودی ولی برگذشته از تاریخ روشنگری رادیکال اروپایی روانکاوی فروید. به اتکاء یا متأثر از آن دو سنت، جهان را به تمامی در ستیز میبیند. ستیزی نه با پایانی خوش ولی پر از پویایی و فتح. ستیز پامبران با خدایان و ستیز پسران با پدران. او گزارشگر محض ستیز نیست. خود نیز وارد گود میشود. پشت خدایان و پدران را میگیرد. ولی با گزارش ستیز، خدایان و پدران را خشمگین میسازد و آنها کورش میکنند، برای ابد. کور تا چیز مهمتری را نبیند. آن چیزی که هایدگر در صحنۀ وجود تشخیص میدهد و سپس در متن میتوان یافتش. تلاقی هستی و نیستی. تلاقی موقعیتها با رخدادها. تلاقی اسم/نهاد با فعل، صفت با قید، جمله با کلمه. متن نوشته میشود تا اثر شود. تا تثبیت پیدا کند، تا هستندهای شود میان دیگر هستندگان. باید رخدادها را در نهایت به موقعیت تبدیل کند. از آن گزارشی از وضعیتی رخداده در آورد. هستی را بر نیستی برآمده از دل رخداد غالب سازد. تحول نهفته در فعل را با ثبات نهاد نفی کند، جهش قید را با ایستایی صفت در هم شکند و پویایی کلمه را در آرایش نظام مند جمله خفه سازد. این را اما بلوم نمیبیند.
با ما است ولی با ما هم نیست. در عصری که نه فقط در اتاقهای گاز آشویتساش که همچنین در کتابخانهها و سالنهای درسش انسان را کشته اند، بلوم رد انسان را همه جا مییابد. او جنایت را در متن باز مییافت، در حالیکه نیچه در آغاز و سپس آلتوسر، فوکو و بارت دم در حجله پیش از ورود به متن/ زندگی در همان آستانه خوانش، انسان را کشته بودند. آنها میگویند که در ساختارها، که نشانی از ارادۀ انسانی نمیتوان یافت. تأکید میورزند که سوژه را ایدئولوژی بر مینشاند یا بر میسازد تا ساختار محکم و استوار بر جای ماند، وگرنه ساختار در عدم سوژه دارای کارآیی است بهمانگونه متن در فراق نویسنده هستی پیدا میکند. بلوم اما شیفتۀ انسانهایش بود. شیفتۀ انسان-پرومتههایی که در نبوغ آثاری گرانسنگ را برای یک تمدن، یک فرهنگ میآفرینند. نسب خویش را نیز به شکسپیر میرساند که به باور او آفریننده (یا مخترع) انسان بود. شکسپیر به باور او انسانی را وارد ادبیات و تفکری بشری کرده بود که چیزی بیش از یک شخصیت بود. کسی که که تکوین مییابد و مدام در فرایند رخدادها به درکی نو از خود میرسد.
بلوم امروز با فهرست نویسندگان مرجع ادبیات غرب شناخته میشود. فهرستی متشکل از بیست و شش نام. برترینهای ادبیات غرب، در سبک، شیوۀ نگارش و اندیشه. از دانته، میلتون و مولیر گرفته تا فروید، ویرجینیا ولف و سه شهسوار سرشناس مدرنیسم جویس، کافکا و پروست. شخصیت محوری این فهرست به سان مرکز چرخش پرگار نیز کسی نیست جز شکسپیر. او نقطۀ اصلی ارجاع است. همه چیز به او باز میگردد. برای من که در نوجوانی با سه کتاب یکسره متفاوت بزرگ شده ام این فهرست عجیب مینماید. کتابهای مرجع من اینها بودند: طاعون کامو که نمیدانم چه کسی در خانه ما به جا گذاشته بود تا در بازی ابسورد روزگار دست من پرت و گیج بیفتد تا بعد از خواندن آن فکر کنم متخصص شناخت بیماریها شده ام و سرطان همان طاعون است که به اشتباه نوشته شده است و موشها را همه باید با ریختن نفت رویشان سوزاند تا تمدن بشری در جنوب ایران از شر طاعون محفوظ ماند. موش و گربه عبید زاکانی که خودم به سه قران ارز رایج کشور از خرازی به کری بتهوون ولی با آرامشی بیگانه با جوش وخروش آن آهنگساز انقلابی خریده بودم. شهر پر از موش و گربههای بود که آنها را به خانه که راه نمیدادیم، هیچ، میکشتیم. ولی موش و گربههای عبید چنان عقیم و عفیف بودند که پدرم مرا تشویق میکرد در عصری که هنور تلویزیون چشم و چراغ خانهها نشده بود به آوای بلند برای اهالی خانه بخوانم. و در نهایت نسخهای به غایت شهوی از هزار و یکشب که از دل چمدانی از آشنایی خود به سفر دور رفته بیرون کشیده بودیم. کتابی که هنگامی که از اندام و دلبریهای زبیده زن هارون الرشید و عشق بازیهای خانههای اعیانی بغداد میگفت شهد لذت را به من داغ از بلوغ و گرمای بندر میچشاند.
کتابهای مورد نظر بلوم انگار ردیف شدهاند تا هر شکلی از لذت از خوانش ادبی را خورد و خراب کنند. فهرستی برای پیران قومی که با قوم خود بیگانه گشتهاند و همچون قهرمان داستان نظریه عمومی پسیان خوزه ادواردو آگولسا گرفتار خانهای با درهای بسته به جهان شدهاند. شکسپیر، دانته، جویس و بکت را هنوز مردمان زیادی میخوانند و باید هم بخوانند. چیزهایی را از آنها میتوان آموخت که در قوطی کمتر عطاری نه فقط در نیشابور که در پاریس، دنور و بوئنس آیرس میتوان یافت. ولی مگر غرب از عهد شکسپیر و دانته جهان بستهای بوده است و ادبیات بر محور بیست و شش تن میچرخیده است؟ یعنی گوش و چشم غربیان نه بر سماع درویشان که به دیوان شمس، نوشتههای ابن العربی، هنر جنگ سان تزو و کلیله و دمنه بسته بوده است؟ و در اروپا نیز کسی در جستجو لذت، چه در شکل بهنجار خود و چه در شکل نابهنجار خود، رابله، داستایفسکی، چخوف و دوساد نمیخواند؟ فهرست بلوم انگار بیشتر دلبخواهی و ویژه خود او است و چه بسا که حتی کسی همچون خود او ولی پرورش و آموزش یافته در دینی و فرهنگی دیگر نویسندگان و شاعرانی دیگر را به عنوان مرجع بر میگزید.
ولی دست نگه داریم. اگر من به تجربۀ خانوادگی خود مراجعه کنم بلوم حق دارد. من در خانوادهای بزرگ شده ام که مادرم سواد را از راه بازخوانی گلستان آموخته بود و پدرم تنها چیزی که از ادبیات میدانست و از آن برای توضیح امور بهره میجست حکایتهای همان گلستان بود. من در دورهای هر گاه مرد غریبۀ خوش حرفی را در حجرۀ پدرم در بندرلنگه میدیدم فکر میکردم که او سعدی است که میخواهد به کیش برود و حالا آمده لنگه تا سوار لنج شود برود آنجا پیش بازرگان مشهور درگیر ماخولیای تجارت از اینجا به آنجای جهان. سعدی شکسپیر خانواده ما بود. مخترع نبود، این واژه در فرهنگنامه ما وجود نداشت. او استادکار به معنای سازندۀ عقل سلیم بود، عقلی که سواد، “کتابت”، درایت و هوشمندی زیر مجموعههای آن بودند. اکنون نیز صادق هدایت این نقش را ایفا میکند. بوف کور، داش آکل و توپ مرواری نقطۀ پرگار وجود فرهنگی من و دمخوران من هستند. از چشم انداز آنها شاید گاه به جهان ننگرم ولی با آنها زندگی میکنم. پیرمرد من پیرمرد پیر مرد و دریا همینگوی نیست، پیرمرد خنزر پنزری بوف کور است که باید نگران از دیگردیسی خود به او شوم. طوطی جهان من طوطی فلوبر جولیان بارنز نیست طوطی داش آکل است که میتواند با تکرار کلام داش آکل اشک بر چشمان من و مرجان جاری سازد. توپهای خیالهای من توپهای عقبه لورنس عربستان، ناوارون یا رزمناو پوتمکین نیست، بلکه توپ مرواری “ترشیدههای حشری” و گروهی بیشتر شبیه به من “مخدرات یائسه” است. به بلوم حق میدهم در قلمرو شکسپیر بیندیشد، حرکت کند، بخیالد و بنویسد.
ولی من که از حوزۀ فرهنگی غرب سر بر نیاورده ام. من به عبارت مشهور والرشتاین از جهان پیرامون، آنهم از ته آن، آمده ام. از همسایگی آدم زیرزمینی داستایفسکی. بلوم یهودی آموزش دیده بهترین مراکز پژوهشی آمریکا است. از دل مرکز آمده است. پشت اش به سنتی گرم است که هزاران سال اثر پشت اثر، تفسیر بعد از تفسیر، نقد در پی نقد آفریده است. در سنتی پرورش یافته که نوجویی و آفرینش را مهم دانسته، کلمه نوشته را عندالمطالبه از فرد میخوهد تا به او اجازۀ زیست فرهنگی بدهند. او هزار چیز خوانده و دهها چیز نوشته است. در مقایسه، به من گفته شده بخوانم (اقرأ) و از عقوبت طغیان بر کتاب بهراسم. من چه میدانم که تفسیر چیست و نقد را چگونه میپرورانند. همواره ترسیده ام که بگفتۀ مولوی سودایی اینچنین مجنونم سازد، دلم را دوزخ و چشمانم را جیحون کند. صد البته، اکنون مینویسم و دایرۀ خوانش خود را گسترش داده ام. ولی باز امروز هدایت فقط در حوزهای از زیستم مرتبط با خاستگاه زیست فرهنگی ام نقش محوری ایفا میکند. در حوزههای دیگر و بس مهمتری هرج و مرج برقرار است. دورهای نسخههای گوناگون رئالیسم جادویی مارکز، بورخس و سلمان رشدی در ترکیبی با درکی نیچهای از هستی محورنگرش به جهان بود. دورهای دیگر فلوبر و پروست و مرلوپونتی جهان را برایم از تاریکی میزدودند. بعدتر دوران داستایفسکی، فاکنر، چخوف و باختین فرا رسید. حالا که دیگر هیچ مرکزی در ذهن و دیدگاههای من وجود ندارد. وضعیت ذهنی-زیستی من یگانگی پیدا کرده با وضعیت پسا مدرن حاکم بر جهان. در آن نه مرکزی وجود دارد، نه فرایند معینی، نه چشم انداز مشخصی. تنها آگاهی به لحظه، حساسیت به موقعیت، نگرانی از چرخشها وجود دارد. دیگر معیاری برای سنجش، تمایز و دسته بندی در دست ندارم. معیار همان حسی است که از دل نمایش تأثیر جوی آثار و دیدگاهها بر میخیزد.
هارولد بلوم از عهدی دیگر پا به دوران ما نهاده بود. برای کسانی که خواهان بازگشت به دورانی دیگر یا بازاستانیدن چرخ تحول بودند جذاب مینمود. پیامبری یهودی در عصر شیفتگی به کفر ابلیس، اغوای فاحشگان و سحر جادوگران بود. فرویدی واقعیت جو در دوران لاکان و ژیژک با سه سپهر مالیخولیایی خیالین، نمادین و واقعی. ادیپی را میجست که بسی پیشتر به سان سهراب به دست رستمی مادیت یافته در جامعه مصرفی و میلهای سازمانیافته کشته شده بود. میخواست کافکا، پروست و بکت را به اتکاء شکسپیر در جهانی بخواند که شیفتۀ افسانه پردازی نویسندگانش شده بود. از ستیز در متن مینوشت در حالیکه ستیز به میان خیابانهای نیویورک و پاریس، در وسط زندگی روزمره کشیده شده بود. نوید نظم و آرامشی میداد که دیری است از جهان رخت بر بسته است.
در کنشی نمایشی، اجرایی (performative) و کنایی مسلمانان بر مردگان خود دعای تلقین میخوانند. به مرده میآموزند که اعتقادش چیست و به دین چه کسانی ایمان داشته است. به او میگویند چگونه بازجوییهای آن جهانی را پاسخ دهد. یهودیان اما بر مردگان تلقین نمیخوانند تا آنها پاسخ به مفتشان آن جهانی ای را فرا گیرند که آنها اصلا معتقد به وجودشان نیستند. بلوم در نیویورک مرده نه در پاریس یا لندن تا شاید گور کنانی مسلمان از سر شفقت پرولتاریایی خود بر او دعای تلقین بخوانند. میتوان اندیشید که اگر همچون پدر واقعی من بین مسلمانان میمرد به او نام تمام بیست و شش نفر نویسنده مرجعش را یاد آوری میکردند تا او با تکرار آنها در تمامی طول تاریخ، از حالا تا ابدیت و یک روز، از عذاب مأمورینی برهد که خداوندگارشان متنهایی مینویسد که بورخس نمونهای از آنرا در یک دائره المعارف چینی پیدا کرده است. متنهایی که ما ایرانیها هم استاد آفرینش آن هستیم. متنهای که همه چیز را به هم وصل میکند، از همه چیز و هیچ چیز سخن میگوید و سر و ته ندارد. اما همچون بوس و کنارهای پیش از عمل اصلی، از یکسو بیهوده، ناهدفمند و سازمان نایافته و از سوی دیگر بسیار هدفمند و شتابناک، لذت در پی لذت را به انسان میچشاند.