ویتا آندرسن در سال ۱۹۷۷ با انتشار مجموعه شعر «معتادانِ آرامش» به جمع نویسندگان پیوست. انتشار این کتاب و نیز موفقیت آن، هم زمان بود با نیرو گرفتن جنبش زنان در دانمارک و نهضت جوراب قرمزها که موجب شد تصویر زن در جامعه یکسره دگرگون گردد. این کتاب هرچند مورد استقبال منتقدان قرار نگرفت، اما با استقبال پرشور خوانندگان روبرو شد. چاپ اول آن تنها در چند صد نسخه منتشر شد، ولی همهی آنها در نیم ساعت به فروش رفت و تاکنون بیش از صد هزار نسخه از آن به فروش رسیده که در تاریخ دانمارک هیچ کتاب شعری با چنین استقبالی روبرو نشده است. از علتهای موفقیت این کتاب، گذشته از همخوانی آن با ندای زمانه، بیپروایی نویسنده در پرداختن به موضوعهایی مانند بیهودگی، اهمیت سکس و ناکامی در عشق بود که به همه مربوط میشد و به ویژه زنان، خود را در آن بازمییافتند. این نکته نیز جالب توجه است که در دههی هفتاد، یک باره شمار زیادی از زنان در دانمارک، شروع به نوشتن کردند، چون بسیاری از مانعها برداشته شده بود و میدیدند که میتوانند بنویسند. این موضوع تا حدودی آدم را به یاد وارد شدن زنانِ ایران به عرصهی نویسندگی در پس از انقلاب میاندازد.
سبکِ ویتا آندرسن را در این اثر، نثر شکسته (Crack prose) خواندند و نه شعر، که خودش به طعنه به آن میگوید نثر استفراغ.
در کارنامهی ویتا آندرسن شعر، داستان کوتاه، داستان کودکان، نمایشنامه و نیز شش رمان یافت میشود. شخصیتهای اول داستانهای او بیشتر از هر چیز، از زندگیِ شخصیِ پر از تجربهی خودِ او الهام گرفتهاند. او در جوانی شغلهای متفاوتی را از ظرفشویی در کافهها تا منشیگری آزموده است و شخصیتهای اول داستانهایش بیشتر زنان جوانی هستند که از بیرون زیر فشار جامعهای ساختهی مردان، و از درون زیر فشارهایِ روانی و نگرانیِ از آینده هستند. شخصیتهای او نگران، نامطمئن و ضعیف هستند و برای اینکه از این وضعیت بیرون بیایند، خود را پشت ماسکهای گوناگونی پنهان میکنند. موضوعی که او زیاد به آن میپردازد دربارهی ماسکی است که ما برای تحت تأثیر قرار دادن یا خوشایند دیگران به چهره میزنیم. پرداختن به نیاز انسان به دوست داشته شدن و مشکل هایی که سد این راه است، در کارهای او جای مهمی را به خود اختصاص دادهاند. شخصیت، جنسیت، رابطهی کودکان و بزرگان، و عشق در برخورد با سنت و فرهنگ جامعه، محورهای اصلیِ داستانهای او هستند.
ویتا در سال ۱۹۴۲ (در بعضی از زندگی نامهها ۱۹۴۴) در کپنهاگ به دنیا آمد. مادرش دچار بیماری روانی بود و هنگامی که بیماریاش بالا گرفت، سرپرستی او را به خانوادههای دوست و آشنا و پرورشگاه سپردند و هنگامی که سیزده ساله بود، مقامهای مسئول او را برای همیشه از خانواده جدا کردند و به پرورشگاه فرستادند. مادرش که با دوخت و دوز خانگی خرج زندگی را درمی آورد، آباژورهایی میدوخت کج و کوله و پر از لکه که ویتا باید آنها را به دست مشتریها میرساند و میشود به خوبی تجسم کرد که مشتریها با دریافت چنین جنس هایی چگونه با او برخورد میکردهاند. مادرش یک بار از دستمال هایی که زمین را با آن پاک میکنند، برای ویتا پیراهنی دوخت و او را با آن به مدرسه فرستاد. آن روز بچهها آن قدر مسخرهاش میکنند که او را به خانه میفرستند و تا دو هفته به مدرسه نمیرود.
مادر ویتا که آرزوی نویسنده شدن داشت، مینوشت و مینوشت، اما هربار نوشتههایش پس فرستاده میشد. اما پدرش نویسندهی نامشهوری بود و در جای دیگری زندگی میکرد و نقش چندانی در زندگی روزمرهاش نداشت. او در گفتگویی با روزنامه پلیتیکن میگوید:
«زندگی مادرم پر از بدبختی بود و پر از فکر خودکشی و من پیوسته به جای دیگری فرستاده میشدم. پیش خانوادهها، آشنایان و به پرورشگاه.»
و دربارهی زندگی در پرورشگاههای دولتی میافزاید:
«… سالها در کودکی و جوانی چنان خشمی نسبت به دولت دانمارک داشتم که سبُک سنگین میکردم از آنها شکایت کنم که با بچههای بیسرپرست مثل همشهریهای درجهی پنجم رفتار میکردند…»
او در پرورشگاه از همه چیز متنفر بود. از سالن بزرگی که همه در آن میخوابیدند، از اونیفورمهای رنگ و رو رفته، از بچههایی که همه علیه هم بودند و نیز از اینکه وقتی جوش میآورد نمیتوانست به خانهاش برگردد و برای گریز از همهی اینها، ویتا به درون خودش پناه میبرد و جهانی میساخت که در آن به شاهزاده خانمی تبدیل میشد که او را مورد امتحانی قرار داده بودند که در صورت موفقیت در آن، به خوشبختی ابدی میرسید. او هنوز هم در حیرت است که مسئولان چگونه نمیفهمیدند که او دچار بیماری روانی بوده است. یک بار در نامهای برای مادرش نوشته بود که چقدر از اینکه در آنجا بود، متنفر است. اما به این بهانه که چنین حرفی مادرت را ناراحت میکند، نامهاش را پاره کرده بودند.
او برای نوشتنِ آخرین رمانش که در ۲۰۱۷ به چاپ رسید، از کودکیاش الهام گرفته است. ویتا آندرسن در بارهی دوران کودکیاش میگوید:
«وقتی که آدم بچه است، مجبور است آن زندگی را زندگی کند که جلویش میگذارند. من میخواهم کودکیام را از میان بردارم تا پس از آن از دستش رها شوم. این به خصوص شبها مرا اذیّت میکند.»
او در دوران تحصیل پیوسته در گرداب این فکرها دست و پا میزد که ازدواج کند، خودکشی کند، یا اینکه موهایش را رنگ کند و برود در آلمان فاحشه شود و بعد به دانمارک برگردد و نویسندهی مشهوری بشود.
در کار نویسندگی، برای ویتا سخت است که پایان خوش به ماجراها ببخشد. زنان در داستانهای او مالک هیچ چیز نیستند. نه مردی دارند، نه دارایی و نه قدرتی. آنها کالایی هستند متعلق به دیگران. اگر نوازش میشوند، برای این است که خریده شوند و اگر پولی درمی آورند، برای این است که هزینههای جاری زندگی را بپردازند. پیکرشان از آنِ مردان است و مادرانشان قلب آنان را تیره و تار کردهاند. و خلاصه اینکه دخترانِ با ادب و حرف گوش کن در جریان زندگی بازنده هستند و فرصت حرف زدن به آنان داده نمیشود، و درست این جاست که اهمیّت کار ویتا آندرسن خودش را به خوبی نشان میدهد. کار مهمی که او میکند این است که به این گونه زنان فرصت حرف زدن میدهد!
زمانی کسانی در یکی از حزبهای دست راستی و خارجی ستیزِ فرمسکریتس پارتی (Fremskridtsparti) میخواستند نوشتن را برای او قدغن کنند، چون فکر میکردند که او درکی منفی از کار و زندگی دارد. این موضوع آدم را به یاد بعضی از برخوردهایی میکند که در ایران با آثار صادق هدایت میکردند و آنها را گمراهکننده و ضاله میدانستند.
ویتا آندرسن علاقهی زیادی به حرف زدن ندارد و در مصاحبهها چیزی بیشتر از آن که لازم است نمیگوید. به گمان او زندگی هم کمدی است و هم تراژدی و به مرور زمان بخش کمدی آن برای او بیشتر شده است او این را یک معجزه میداند که با آن پس زمینهای که داشته یک فاحشهی معتاد نشده است. او میداند که خیلیها دوست دارند او را به خاطر نوشتههایش شکننده و کج خُلق توصیف کنند و او را با یکی از نویسندگان مشهور دانمارک، تووه دیتلِوْسن (Tove Ditlevsen) مقایسه میکنند که در ۱۹۷۶ در جنگلی دست به خودکشی زد. اما او حالا دیگر به این رسیده است که شوخ طبعی هدیهای است ارزشمند، و این مهم است که بتوانی مردم را بخندانی، بچهها را بخندانی و یا چنان نوشته باشی که ویراستارت را بخنداند.
ویتا آندرسن هنوز به چهل سالگی نرسیده بود که سه بچه از شوهری داشت که در کار سیاست بود. او ساعت پنج صبح بیدار میشد و شروع به نوشتن میکرد تا آنکه بچهها بیدار میشدند و آنان را راه میانداخت و دوباره مشغول نوشتن میشد. او هنوز با قلم و کاغذ مینویسد و بارها و بارها نوشتههایش را بازنویسی میکند و به شوخی گفته است که چیزی نمانده ادارهی مالیات به خاطر حجم زیاد کاغذهایی که مصرف میکند، به سراغش بیاید.
ویتا آندرسن جایزههای ادبی بسیاری را در دانمارک از آن خود کرده است که از مهمترین آنها میتوان جایزههای زیر را نام برد:
برگ بوی طلایی ۱۹۷۹
جایزه منتقدان ۱۹۸۷
جایزه بنیاد هنری کشور برای سراسر زندگی ۱۹۹۱
جایزه کتابهای کودکان ۱۹۹۷
داستان کوتاه «عیب» در سال ۱۹۷۸ در مجموعه داستان: دهانت راببند و زیبا باش”Hold kæft og vær smuk” به چاپ رسید. این کتاب در کشور کوچکی چون دانمارک با پنج و نیم میلیون جمعیّت، بسیار بیشتر از صد هزار نسخه فروش داشته است. داستانِ عیب را دختربچهای روایت میکند و همین باعث میشود تا ما بتوانیم نابسامانیهای زندگی را از دید او، از دریچهای بسیار متفاوت و طنزآمیز ببینیم. این داستان به خاطر استحکامش، در دانمارک در سطح و کلاسهای مختلف تدریس شده و میشود و بسیاری از جزئیات آن در آخرین رمان او به نام ایندیگو (Indigo) بازتاب یافتهاند.
در داستان عیب، پترای دوازده ساله در دههی پنجاه میلادی در محلهای فقیرنشین با مادر و برادر کوچکترش زندگی میکند و ناچار است که نه تنها شماری از وظیفههای مادرش را به عهده بگیرد، بلکه بارِ شرمِ داشتنِ او را هم به دوش بکشد.
بیشتر بخوانید:
سپاس برای مقاله خوبی که در جهت معرفی ادبیات دانمارک نوشته اید. با اینکه تر جمه شما از اصطلاح دانمارکی Hold kæft og vær smuk” کاملا درست است ولی من فکر میکنم بهتر باشد به زبان عامیانه ترجمه شود. برای مثال: خفه شو خوشگله.
shahrvand / 19 October 2019