نامه‌ی تِرِسای قدیس به عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» از نگاه زن قصه است. تِرِسا در این نامه‌ی تاریخی، ماجراهایی را شرح می‌دهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل می‌کرده، در نتیجه نویسنده‌ی نامه، در زمان‌های مختلف و هر وقت که فرصت پیدا می‌کرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری نوشته است. نامه نخست و دوم و سوم، پیشتر در زمانه منتشر شده‌اند. پس از نشر سه بخش‌‌ دیگر، کل این رمان که در قالب نامه روایت می‌شود، در کتابخانه زمانه منتشر خواهد شد.

«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.
«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.

ماه گذشته، واقعاً ماه شلوغی بود. وقت سرخاراندن نداشتم چه رسد به ادامه‌ی نگارش نامه! غیر از مشغله‌های ریز و درشت که اغلب‌شان به رتق و فتق امور هرروزه‌ی صومعه مربوط می‌شد، جمع کوچکی از خواهران جوان و از میان‌شان خواهر سوفیا، حسابی وقت‌ام را پُر کرده بودند. سوفیا ذهن باز و پرسش‌گری دارد. گرچه از بقیه‌شان کم‌سن‌وسال‌تر است ولی حس مسئولیت‌پذیری و پشت‌کارش از بقیه واقعاً بیش‌تر است. از هر فرصتی برای سؤال‌کردن و دانستن استفاده می‌کند. بعد از انجام وظایف روزانه ساعت‌ها با من می‌آید کتابخانه و به طور خستگی‌ناپذیر مطالعه می‌کند. مدتی ست که در باره عرفان اسلامی می‌پرسد چون دیده کتاب‌های عرفان و فلسفه‌ی شما را می‌خوانم. وای که این دختر چقدر بانمک و پرجنب و جوش است. مهرش واقعاً به دلم نشسته. بچه‌ام اگر سقط نمی‌شد الآن تقریباً به سن و سال او بود. با این حال از گذشته‌ی خودمان، تا حالا چیزی بهش نگفته‌ام چون فکر می‌کنم هنوز زود است. بارها از ماجراهای گیرا و خواندنیِ قصه‌ی شیخ صنعان و دختر ترسا برایش تعریف کرده‌ام ولی به راز تولد و به قول تو “شأن نزول” این قصه اشاره‌ای نکرده‌ام. به‌جز پدر آندرانیک، عجالتاً هیچ کس در صومعه نمی‌داند که قصه شیخ صنعان، شرح حال آشنایی، ازدواج و یک سال زندگی توأمان من و تو است.

سوفیا در حالی برای آشنایی با عقاید تو و عارفان مسلمان شوق و کنجکاوی نشان می‌دهد که این روزها انبوه خبرهایی که دهان به دهان می‌شود تماماً از خشونت بی‌حدِ سرداران سپاه اسلام حکایت دارد. به‌ویژه از “صلاح‌الدین” حاکم مصر و شام که خبرها می‌گویند اخیراً با شکست دادن “شوالیه‌های معبد” [نیروی نظامی کلیسای کاتولیک]، اورشلیم را تصرف کرده و گویا بسیار خشونت هم به خرج داده است. در این فضای ملتهب، تقابلی، و پر از سوءظن وقتی شوق سوفیا را می‌بینم بی‌اختیار فضای تیره و جنگیِ حاکم را برای لحظه‌هایی هم که شده فراموش می‌کنم بنابراین خیلی مواظب‌ام قضاوت‌های شخصی‌ام را در تفسیر قصه‌هایت دخالت ندهم تا مبادا یک‌وقت به واکنش بیفتد و نتواند قضاوت درستی از معرفت عارفانه به دست آورد.

از طرفی باید اعتراف کنم که فهم متوسع از عرفان و الاهیات اسلامی برای ما راهبه‌ها واقعاً سخت است چون که اسلام را در زندگی‌مان و به طور دست اول تجربه نکرده‌ایم. این امر، طبیعتاً درک‌مان را از معرفت‌شناسی تصوف اسلامی دشوارتر کرده است. اتفاقاً بنا به همین دشواری است که سعی می‌کنم در حد بضاعت‌ام زمینه‌ای فراهم کنم تا طلبه‌های مشتاق به خصوص سوفیا و دوست صمیمی‌اش گلوریا، برداشتی مستقل و بدون پیش‌داوری، از الاهیات دینی و تجربه‌های عرفانی به دست آورند. برای همین وقتی در دورهمی‌های خصوصی‌مان از عارفان مسلمان در ایران می‌پرسند بهشان می‌گویم تصور نکنید با یک مشت مرد ژولیده و خشن و ریش و سیبیل‌دار طرفید که اسقف‌های ما مثلاً خیلی از آن‌ها ملایم‌تر و شیک‌ترند! برای اثبات حرف‌ام رجوع‌شان می‌دهم به تداوم جنگ‌های صلیبی و خشونت وحشیانه از هر دو طرفِ درگیر. جنگ‌هایی که متأسفانه تا همین لحظه که دارم برایت نامه می‌نویسم ادامه پیدا کرده است. همین‌طور به تاریخ خونبار سرزمین‌های عربی همجوار کشورتان نیز ارجاع می‌دهم که حاکمان‌شان این عرفان را نداشته‌اند و میزان بربریت و ستم‌گری‌ و نامردمیت‌شان کم‌تر نبوده که هیچ، بیش‌تر هم بوده انگار.

دورهمی‌های خصوصی و گاه مخفیانه‌ی راهبه‌ها در صومعه‌های قرون وسطا
دورهمی‌های خصوصی و گاه مخفیانه‌ی راهبه‌ها در صومعه‌های قرون وسطا

برای این که ذهن طلبه‌های جوان به خصوص ذهن کنجکاو سوفیا و گلوریا (آره گلوریا هم مثل سوفیا ذهن پرسش‌گری دارد) هرچه بیش‌تر از پیش‌داوری‌های مرسوم و زهرآگین فاصله بگیرد سعی می‌کنم برای‌شان روشن کنم که رفتار شاعرانه و شیدایی برخی عارفان پارسی که متأسفانه زیر بار تاریخ به لجن هم کشیده شده، جنبه‌های مختلفی دارد از جمله می‌تواند نوعی ملایمت با جهان تفسیر شود. ملایمتی که در ذات خود لزوماً وحشی و قلدرمنشانه نیست. البته این را هم اضافه می‌کنم که هر ایده و آرمانی که ملایمت با جهان را نوید می‌دهد می‌تواند در دست‌های ستم‌گر ما، در دستانی که تشنه‌ی قدرت‌اند دگرگون شود و به سلاحی خون‌ریز بدل گردد؛ به وسیله‌ای تبدیل شود که بنده‌گان خدا را افسون کند و آنان را به موجوداتی حقیر، وابسته، مشوش و سرسپرده تنزل دهد.

اتفاقاً همین امروز بعدازظهر که در کتابخانه بودیم سوفیا منظورم را از تغییر و دگردیسی ایده‌ها پرسید. بهش گفتم دخترم (از این که “دخترم” خطابش می‌کنم حس خوبی پیدا می‌کنم) اگر ایده‌ها فقط در ذهن و خیالات‌مان محصور بود و در جامعه منتشر نمی‌شد طبعاً سرشت خوب و بدشان هم برای خودشان محفوظ می‌ماند. ولی افکار و ایده‌ها چه رحمانی و روادار، و چه قهرآمیز و تمام‌گرا، توسط ما مبشران، نشر و ترویج می‌شوند و در جامعه، پیروان و مریدانِ سینه‌چاک پیدا می‌کنند. (از شنیدن کلمه “سینه‌چاک” خنده‌اش گرفت) بعد گفتم حتا اگر ایده و فکری خیلی هم شهودی و ذوقی باشد و ظاهراً به‌دور از تعصب و تجویز هم بنماید مانند الاهیات صلبی محیی‌الدین ابن عربی، وقتی در جامعه منتشر شد و مقلد و متولی پیدا کرد و سلسله‌مراتب در نهادهایش به‌وجود آمد تجربه نشان داده که پس از مدتی به ناگزیر، تغییر ماهیت می‌دهد و هنجارگذار و تجویزگر هم می‌شود. مثلاً مسیر طی‌شده‌ی همین باور شهودی و نظریه ذوقیِ عارفان و متألهان ادیان ابراهیمی وقتی در بین مردمان دنیا ترویج شد دیدیم که سامانه‌های گوناگونی بر پایه‌ی همین باورهای ذوقی و شهودی، به‌وجود آمد.

سوفیا منظورم را از “سامانه‌ها” پرسید: «کدام سامانه‌ها را می‌گویید؟ » گفتمش منظورم دیرها و کنشت‌هاست از جمله همین صومعه‌ی خودمان. در سرزمین‌های اسلامی هم خانقاه‌ها و مساجد به‌وجود آمدند. خلاصه یک عالمه عِده و عُده در زمان اندکی به گِرد این ایده‌ها شکل گرفتند. سوفی جان با تکیه به همین تجربه‌هاست که می‌گویم ایده‌های ما اگر منتشر شوند و مقلد و هوادار کسب کنند چه بخواهیم یا نخواهیم از عالم معنا ـ حوزه‌ی ذهن و نظر و خیال و تجرید و شهود و لاهوت ـ به عرصه عمل (ناسوتی و این‌جهانی) هبوط می‌کنند: عرفان عملی! و این، دگرگشتی جبری و ناگزیر برای تداوم حیات ایده‌ها در بیرون از ذهن ـ در عالم واقع ـ است.

جناب عطار حالا که بحث به تأسیس نهادها و سامانه‌های دینی کشیده شد بد نیست این را هم گفته باشم که در سال‌های اخیر، شایعاتی که گاه از دیوارهای بلند و عبوس صومعه عبور می‌کند و به گوش طلبه‌های جوان هم می‌رسد حکایت از وفور و تکثیر چنین سامانه‌هایی در سرزمین پهناور شما ایرانیان دارد. مثلاً شایع کرده‌اند که شما عارفان مسلمان به مانند همتایان عیسوی‌تان، حتا در همین دوره که هنوز آتش سوزنده‌ی جنگ‌های صلیبی زبانه می‌کشد، سرگرم تقویت هرچه بیش‌تر «موقعیت شخصی»‌تان شده‌اید! فرید جان آیا این خبر واقعاً صحت دارد؟ امیدوارم در پاسخی که به نامه‌ام می‌دهی به صحت و سقم این موضوع هم اشاره کنی زیرا برخی از منتقدان سرسخت الگوی رفتاری شما که این خبرها را می‌پراکنند می‌گویند که در ایران، هوادارانی را در خانقاه‌ها و تکیه‌ها و عبادت‌گاه‌ها به گِرد خودتان دستچین می‌کنید، برای‌شان کلاس تعلیم آداب اطاعتِ مرید از مرشد می‌گذارید تا به برکت این تعلیمات، تعداد مریدان‌تان همچنان پُر برکت باشد و موقعیت‌تان در معادلات قدرت، ارتقا یابد. منتقدان‌تان می‌گویند که در این تعلیمات، شما و اغلب مدرّسان و شارحان تفکر معنوی از توضیح بغرنجی‌های هستی و از مجهولات عالم وجود، دست‌مایه‌ای می‌سازید برای افزودن بر “حیرت” و “خوف” ره‌جویان، تا آن‌ها را به مرشد خانقاه وابسته نگه‌دارید! انگار گفته‌اید که «خوف و اضطرار و حیرتِ سالک، راهبر او به سوی مراد و معبود است»! راستش اصلاً دلم نمی‌خواهد که این شنیده‌ها و شایعه‌ها را باور کنم و امیدوارم خودت در این مورد روشن‌ام کنی، فقط در مورد کلمه “خوف” یادم آمد وقتی تذکره الاولیاء را می‌خواندم از به‌کار بردن مکرر این کلمه‌ی مرعوب‌کننده (خوف)، کمی تعجب کرده بودم.

اما در مورد تلقین خوف و حیرت به مخاطبان و مریدان، اگر هدف‌تان واقعاً اتصال مریدان به مرشد خانقاه باشد باید بگویم که سیاست هوشمندانه‌ای است. چون به نظر من هم که ورودی به طبابت و علم ارواح ندارم خیلی طبیعی است که افزایش حیرت و خوف و سرگشتگی، آرام آرام به اضطراب و ترس‌خورده‌گی درونی فرد منتهی شود و او لاجرم به تکیه‌گاهی مطمئن (به مرشد) محتاج گردد. اما جناب عطار، نکته مهم‌تر شاید این‌جاست که از برخی منتقدان‌تان به تکرار شنیده‌ام شماها توصیه می‌فرمایید دین‌داران و ره‌پویان طریقت دینی می‌بایست اجتهاد فردی‌شان را به کنار نهند و مسیر رنج‌خیز وصالِ امر متعالی (نفس الامر) را تحت فرماندهی یک رهبر کاریزماتیک ـ مرشد/ ولی / مقتدا ـ طی کنند! مفهوم عملی این توصیه احتمالاً این خواهد بود که سالک و ره‌جوی حقیقت باید مرید و وابسته به شما مشایخ دین باشد تا به آفاق اعلا، به پدر آسمانی‌مان برسد!

از سوی دیگر می‌گویند در سرزمین پهناور ایران، سده‌های متوالی است که پیروان ادیان مختلف و اقوام گوناگون و زبان‌ها و فرهنگ‌های متنوع در کنار هم زندگی می‌کنند با این حال به نظرم کمی متناقض و پرسش‌برانگیز است که از میان این هفتاد و دو ملت و مذهب و زبان و فرهنگ در سرزمین پارسیان، تنها یک عقیده و گفتمان (گفتمان شما مشایخ) بر آن سرزمین چیره است! فرید جان هیچ شده به دلایل این چیره‌گی بیندیشی؟ آیا چیره‌شدن یک مسلک عقیدتی و طرز فکر خاص بر این همه تنوع زبانی و فرهنگی و دینی و قومی برایت سؤال ایجاد نمی‌کند؟ داشت یادم می‌رفت این نکته را هم بگویم که برخی منتقدان‌تان ادعا کرده‌اند که به سعی و همت شما مشایخ کبار اسلام، هزاران هزار محفل و جمع‌های کوچک و بزرگ (جمع‌های مرید و مرادی) در ایران فعال‌اند. این شبکه‌ی وسیع و پُرلایه، جمعیت جوان سرزمین‌تان را نسل بعدِ نسل برای اطاعت از مقتدا آموزش می‌دهند. خوب اگر این سخن منتقدان‌تان واقعاً حقیقت داشته باشد پس آیا می‌توانیم ادعا کنیم که آرام، آرام به کشف راز “تداوم” فرهنگ و روابط خدایگان/ بندگی در سرزمین ایران نزدیک شده‌ایم؟ و آیا می‌توان مدعی شد که همین نهادهای کوچک ولی پُرتعداد، ذائقه‌ی مؤمنان را به‌تدریج و به طور نامحسوس برای تمکین دسته‌جمعی از یک پیشوای بزرگ و فرهمند آماده می‌سازد؛ پیشوایی در کسوت یک ابَر مرد که خواهد آمد، ابر مردی که قدرت پاپ و قیصر را یکجا در خود دارد و در نتیجه برای خودش این حق و مشروعیت را قایل است که برای حفظ دستگاه مقدس خلافت‌اش، حتا نماز و روزه را هم در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دهد و در موقع لزوم، این مناسک را حتا تعطیل کند!

جناب عطار پیشاپیش بگویم که بر تفسیرم از این موضوع اصرار خاصی ندارم زیرا ممکن است که واقعاً به خطا رفته باشم ولیکن به نظر می‌رسد که این محفل‌های کوچک و انبوه وقتی در کنار ساختارهای قدیمی‌تر مثل ایل و طایفه و خانواده قرار ‌گیرد (در رأس هر ایل و خانواده‌ای هم که پدری قدرتمند و پیرسال جاخوش کرده) در مجموع، ساختار بزرگ و پیچیده‌ای را می‌سازند که کارکرد طبیعی و خودکار این ابَر ساختار، حاکم کردن اقتدار و هیمنه‌ی “ابَر مردان” است بر قلب و وجدان باشنده‌گان سرزمین‌های‌مان. آیا غیر از این است؟ اگر اشتباه می‌گویم لطفاً بدون هیچ اغماض و پرده‌پوشی برایم بنویس و روشن‌ام کن تا از گمراهی درآیم.

همان‌طور که به سوفیا و گلوریا هم گفتم در دنیای اسلام و در جهان مسیحی ـ به‌ویژه در قونیه و اندلس ـ کسانی هستند که جانب شما عارفان مسلمان را می‌گیرند و با دل و جان ازتان حمایت می‌کنند. (شنیده‌ام که بهاءالدین ولد، پدر مولوی، و محیی الدین ابن عربی، در آن‌ مناطق یک عالمه مرید و مقلد دارند)؛ این گروه از مدافعان دوآتیشه‌ی عرفان اسلامی، اتفاقاً نرم‌خویی و شیدایی در نگاه و گفتار شاعرانه‌ی تو، مولوی، ابن عربی، شمس تبریزی و دیگر متألهان و نخبه‌های دینی هم‌عصر تو را به طور غلوآمیزی برجسته می‌سازند و عمیقاً به آن باور دارند. زیر بار هیچ انتقادی هم نمی‌روند. خوب راستش تلقی خودم هم نسبت به گفتار و رفتار شیدایی‌ات در آن دوره‌ی کوتاه زندگی مشترک‌مان، تاحدودی مشابه همین برداشت غالیانه بود. من در آن زمان، نه با عقل و تجربه بلکه با احساسم همین درک ملایمت با جهان را در نگاه و گفتارت می‌دیدم و از این بابت، احساس امنیت و خوشحالی داشتم ولی با گذشت بیست و سه سال از آن دوره، باید بگویم که دیگر برای پذیرش چنین تفسیری از آثار و اقوال و رفتار شما شارحانِ حکمت شریعت‌مدارانه، تردید دارم. حداقل از نظر من ـ به عنوان همسرت، به عنوان یک زن ـ چنین توصیفی، آن‌قدرها که پیش‌تر تصور می‌کردم با واقعیت، منطبق نیست. چرا که آموزه‌های تو و مشایخ هم‌سِلک تو از جمله به دلیل انتشار در جامعه و پیداشدن نهادها و موقعیت‌ها و مریدها و منال‌ها و منزلت‌ها، ناخواسته به معادلات “قدرت” و “مرجعیت” درآمیخته پس نمی‌تواند واسطه‌ی محبت و عشق در راه وصالِ امر متعالی ـ پدر آسمانی‌مان ـ معرفی شود. کمااین‌که تردید دارم که «فرمان‌های پاپی» و فتواهای مرحوم پاپ گرگوریوس هفتم نیز واسطه‌ای مطمئن برای وصال سرور ما عیسی مسیح باشد.

 امیدوارم تصور نکنی که می‌خواهم “خودم” را با نفی عقاید تو، اثبات کنم، نه! هرگز چنین قصدی ندارم زیرا این “خودِ” من، بدون صومعه و زندگی راهبه‌گی، معنا ندارد بنابراین، اثبات خودم در واقع تأیید و اثبات زندگی یکنواخت در صومعه هم هست که این اواخر دریافته‌ام صومعه‌نشینی هم دستکمی از خانقاه‌نشینی ندارد. بنابراین به دنبال اثبات خودم نیستم حتا از بعضی طلبه‌های ساختارشکن ـ منظورم سوفیا و گلوریا ست ـ می‌شنوم که صومعه‌نشینی را بر خلاف نسل من، نوعی توهین به زندگی تلقی می‌کنند. نمی‌دانم زنان شما در این مورد چه نظری دارند منظورم زنان عارف و عالمی است که در خانقاهای مخصوص خودشان ـ مثل ما راهبه‌ها در صومعه ـ زندگی می‌کنند، درس می‌خوانند، و برخی‌شان نهایتاً مدرّس علوم دینی یا خواننده‌ی گروه کُر، یا نوازنده‌ی اُرگ کلیسا می‌شوند. هیچ بعید نیست که برخی دختران جوان در سرزمین شما نیز به‌مانند سوفیا، دارای نظرات تند و ساختارشکن باشند. این را هم بگویم که غیر از سوفیا و گلوریا، یکی دیگر از راهبه‌های جوان صومعه‌ی ما ـ “کلارا” ـ نیز سال‌ها پیش، عقاید ساختارشکن داشته است. گویا مخفیانه کتابی می‌نوشته و همان سالی که من به صومعه آمدم می‌گفتند که شوالیه‌های معبد با حکم قضایی شورای محترم اسقف‌ها، او را از صومعه برده‌اند و از آن روز تا حالا که بیست و سه سال می‌گذرد هیچ کس از سرنوشت‌اش خبر ندارد. راستی حالا که دارم این را برایت می‌نویسم متوجه شدم که انگار هیچ وقت از مکان زندگی دسته‌جمعی زنان عارف در سرزمین‌تان، سخنی نگفته‌ای! البته مطمئن نیستم که نگفته باشی شاید گفته‌ای ولی در ذهن من نمانده است. به هرحال وقتی به این نامه پاسخ می‌نویسی اگر ممکن است لطفاً در باره وضعیت زندگی دسته‌جمعی زنان مسلمان به خصوص از مکتوبات و عقاید ساختارشکن‌شان هم برایم بنویس. راستش اگر مطمئن بودم دلم می‌خواست همراه این نامه، نامه‌ای هم برای خواهران ایرانی‌ام می‌نوشتم و باب مکاتبه را با ایشان باز می‌کردم.

و اما چرا گفتم آموزه‌هایت ناخواسته به معادلات قدرت و مرجعیت درآمیخته! دلیل‌اش هم این است که وقتی در کتاب‌ها و آثارت بیش‌تر تأمل کردم متوجه شدم که تو هم درست به‌مانند بقیه‌ی ائمه‌ی طریقت و شریعت، روش و بینش خودت را مرجع انحصاریِ شناخت عظمت پروردگار و درک حقیقت عشق به او، قلمداد می‌کنی! در حالی که اگر منصفانه و بی‌غرض به کتاب‌ها و آثار متألهان ادیان دیگر و نیز به مشرب فکری برخی فلسفی‌اندیشان و شکاکان همچون صدوقیان، یونانیان، فریسیان، سلوکیان؛ و یا به افکار و آموزه‌های کابالائیان و بودائیان نگاه کنیم متوجه می‌شویم که بخش‌هایی از حکمت و معرفت آن‌ها نیز همچون بخش‌هایی از حکمت و نگرش ما، قرینِ صدق و صحت است. آن‌ها هم مثل ما و به اندازه‌ی ما می‌توانند به پدرآسمانی عشق بورزند. یعنی گوهر عشق و حقیقت فقط پیش من و تو نیست بلکه در میان نخبه‌گان و مردمانِ جستجوگر در سراسر عالم پراکنده شده و هر کس به اندازه‌ی استطاعت و طاقت‌اش از دریای عشق و حقیقت و حکمت، سهمی دارد. اما متأسفانه خودمرجع‌پنداری شما مشایخِ دین باعث شده که «غیرخود» تان را بی‌بصیرت، ملحد، منحرف، مشرک، مرتد، فتان [فتنه‌گر] و دهری معرفی کنید. کافی ست به آرای مرشدهایت امام محمد غزالی و شیخ رکن‌الدین اکاف نیشابوری مراجعه کنی. اصلاً چرا راه دور بروی، به کتاب‌های خودت رجوع کن که ما مسیحیان را در “منطق الطیر” صراحتاً کافر می‌خوانی و در “تذکره الاولیاء” یهودیان را پلید توصیف می‌کنی: «دل جهود، بدکار است»!

البته انکار نمی‌کنم که دغدغه‌ی همیشگی شما مشایخ ادیان ابراهیمی، حقیقتاً هدایت مردم به سوی فلاح و رستگاری بوده است. شما عارفان و فقیهانِ دین‌های توحیدی، در طول تاریخ، خودتان را صادقانه مسئول دانسته‌اید که مردمان را از مغاک تاریکی به روشنایی ازلی (نورالانوار) رهنمون شوید. منظورم باور رایج شما و فقیهان به همان عقیده‌ی اساطیری و مرسوم “ظلمت / نور” است. به همین سبب است که خودتان را همچو فقیهان، برای هدایت مردم، متولی و صاحب رسالت می‌دانید. شنیده‌ام ـ شاید از خودت ـ که بابا زمان قطبِ اعظم بزرگ‌ترین خانقاه بغداد، در نامه‌ای که به سید برهان‌الدین محقق ترمذی ـ مرشد و معلم مولوی جوان ـ در قونیه می‌نویسد: «از شمس تبریزی (که آن زمان در بغداد اقامت داشته و هنوز مولوی را ملاقات نکرده)، نقل می‌کند که او [شمس] در پی انسان‌های معمولی نیست بلکه به دنبال کسانی است که در این عالم، وظیفه و رسالتی برعهده دارند: رسالت هدایت مردم به سمت راستی و درستی.» این نمونه و صدها نمونه‌ی دیگر، جای تردید نمی‌گذارد که دغدغه اصلی شما مشایخ دین ـ عرفا و فقها ـ به مانند کاردینال‌ها و اسقف‌های ما، تهذیب اخلاق مردم و عبور دادن‌شان از تباهی به سوی فلاح است تا از ولایت شیطان و جانوران موذیِ دوزخ، هرچه دورتر شوند. طبعاً وقتی که بحث جایگاه انحصاری ولی و هدایت‌کننده به میان کشیده می‌شود رقابت آغاز می‌گردد و خواه ناخواه نقد رقیب هم به میان می‌آید: نقد همه‌جانبه‌ی فقیهان از جانب شما و متقابلاً نقد بی‌ملاحظه‌ی فقیهان به شما صوفیان! در دوره‌هایی از تاریخ، شلاق تکفیر متشرعان گاهی چنان شقی بر گرده‌ی شما فرود آمده که برخی ناظران بیرونی، عرفان شما را ناله‌ی شخص شلاق‌خورده، تعبیر کرده‌اند و با چشم ‌بستن بر یگانه‌بودنِ بنیادهای نظری شما و متشرعان، از شما ـ که “مظلوم”تان خوانده‌اند ـ جانانه دفاع کرده و برخی‌شان حتا مروج و مبشر عقاید شما شده‌اند.

با این حال، هستند افراد اندک‌شماری که معتقدند این تقابل دیرینه بین شما و فقیهان، عمدتاً به “محل نزاع” برمی‌گردد که سبب پیدایش این همه دشمنی و قهر شده است. این منتقدان که در اقلیت‌اند فرض‌شان این است که محل نزاع، تعیین “صلاحیت” برای کسب جایگاه زعامت است. بد نیست بدانی که در سرزمین ما هم طی چهار دهه‌ی اخیر، بازار این بحث‌های تقابلی بسیار داغ شده است. گروهی از فقها و روحانیان عالی‌مرتبه‌ی کلیسا که در حلقه‌ی فکری مرحوم پاپ گرگوریوس هفتم و از شاگردان مکتب انقلابی او به شمار می‌روند اکنون به بانگِ بلند خواستار بسط ولایت مطلقه‌ی پاپ بر مجموعه‌ی امور دنیوی و اخروی مؤمنان‌اند. مدافعان سرسخت ولایت مطلقه‌ی پاپ و حکومت دینی، که دغدغه‌ی آخرت مردم را دارند و دل‌شان برای امت مسیح می‌سوزد این عقیده را رواج داده‌اند که «سامان‌دادنِ امور آخرت مؤمنان جز از طریق تصرف دستگاه خلافت به منظور تدبیر امور دنیا، ممکن نیست.»

رقابت دو کانون سنتی قدرت : نهاد دین و نهاد سلطنت
رقابت دو کانون سنتی قدرت : نهاد دین و نهاد سلطنت

استنادشان هم به آیات مختلف از کتاب مقدس است به خصوص آیه‌ هجده از باب شانزده انجیل شریف متی که عیسای پیامبر به پطرس حواری می‌فرماید: «تو پطرس هستی! [پطرس یعنی صخره] بر روی همین صخره، من کلیسای خود را بنا می‌کنم که درهای دوزخ به سوی آن باز نخواهد شد. آن‌چه تو بر روی زمین بربندی، در آسمان هم بسته خواهد شد و هر آن‌چه در زمین بگشایی در آسمان نیز گشوده خواهد شد.» شاگردان پاپ گرگوریوس همچون خود او، این آیه را دلیل محکم و متقنی بر تأیید نظریه‌ی ولایت مطلقه‌ی پاپ و انحصار درک حقیقت نزد او می‌دانند. آن‌ها می‌گویند طبق نصّ صریح این آیه، سرور ما عیسی‌مسیح ولایت خود را به پطرس حواری تفویض کرده و به طور طبیعی، ولایت پطرس به پاپ و کلیسا انتقال یافته است. به همین دلیل هم فتوا داده‌اند که «اطاعت از ولی امر مؤمنان، واجب است زیرا قدرت ولایت مطلقه پاپ، ناشی از پدر آسمانی است پس آن که در برابر ولی امر مؤمنان، نافرمانی و طغیان کند بر نظام الاهی طغیان کرده است.» لازم نیست بگویم که وقتی دستگاه خلافت، مقدس نمایانده شود چه مجازاتی در پی دارد برای کسی که معترضِ چنین حکومتی شود.

جناب عطار این تفسیر تند و افراطی مرحوم گرگوریوس از آیات کتاب آسمانی و قایل نشدن هیچ‌گونه مشروعیت برای شهریاران، مرا به یاد مواجهه‌ی پرخاشجویانه‌ی جناب هدهد با یکی از همسفرانش در قصه سیمرغ انداخت. منظورم واکنش خشماگینی است که هدهد در نقد «شهباز» ـ که هوادار سلطنت شهریاران و نظام غیردینی است ـ نشان می‌دهد. هدهد با لحنی تند و صریح، جایگاه شهریاران جهان را به استهزاء می‌گیرد، زیرا از نگاه مرجعیت‌طلب جناب هدهد و برخی از مشایخ بزرگ طریقت و شریعت اسلامی، شهریاری در واقع ردایی است که بر قامت بزرگان و مراجع دین زیبنده است؛ بزرگانی که افضل الناس‌اند، علم ظاهر و باطن را یکجا در خود دارند، نایب برحق امام‌اند و بنابراین ولایت‌شان بر امت اسلام، به نیابت از سوی رسول الله [ص] است. (چو از قرآن گذشتی، هیچ سخنی بالای سخن مشایخ طریقت نیست…زیرا که ایشان ورثۀ انبیاءاند ـ تذکره الاولیاء). چه بسا به اعتبار همین تلقی باشکوه از مفهوم ولایت مطلقه است که هدهدِ شانه به‌سر، به طرزی خشماگین و قاطع بر «شهباز» می‌خروشد و شهریارانِ عالم را افرادی «بی مغز» و فاقد شعور، توصیف می‌کند: «سلطنت را نیست چون سیمرغ کس / زان که بی همتا به شاهی اوست و بس / شاه نبوَد آن که در هر کشوری / سازد او از خود ز بی مغزی، سری». به این ترتیب نگاه تو و برخی مشایخ شریعت اسلامی ـ همچون نگاه پاپ گرگوریوس مسیحی ـ حکمرانی و خلافت را مختص مردان روحانی و مراجع دینی می‌دانید. آیا این نگاه قدسی به دستگاه خلافت که در بین متولیان دین شما و دین ما “مشترک” است، به خودی خود می‌تواند برای نزدیک‌کردن قلوب متولیان و بزرگانِ ادیان ابراهیمی به کار آید؛ و بهانه‌ای برای مودت و همکاری این بزرگ‌مردان و پایان جنگ‌های صلیبی باشد یا به نظرت ممکن است برعکس عمل کند؟

جالب است که مرحوم گرگوریوس به خلاف رأی پدران کلیسا و برخلاف فتوای صریح پاپ گلاسییوس، جایگاه ولایت و اقتدار پاپ را آن قدر در سلسله‌مراتب کلیسای کاتولیک بالا برد که به مرحله “عصمت” رسانید. که یعنی پاپ، همچون سرور ما عیسی مسیح، معصوم از خطا و گناه است. به راستی جناب عطار چرا مردان بزرگ تاریخ به خصوص مشایخ عظیم الشأن روحانی که مدافع محرومان و مستضعفان هستند همواره علاقه‌مندند خودشان را منزه‌تر از بقیه معرفی کنند. به نظر تو اگر جایگاه رفیع این مردان بزرگ، در اختیار زنان قرار داشت آیا همین رسم و روال می‌توانست دوام بیاورد؟

پاپ اعظم گرگوریوس به صراحت اعلام کرد تنها پطرس رسول و خلیفه‌ی او “پاپ”، ولایت مطلقه دارند. به همین دلیل، شبانیِ رمه‌های عیسی مسیح تنها بر عهده‌ی پاپ گذاشته شده است؛ و دلیل ولایت مطلقه‌ی او نیز جز این نیست! جناب عطار به نظرم می‌رسد که در آموزه‌های شما نیز مراد ـ یا به تعبیری “پیر مغان”، آن قدر شأن والا و عُلیایی (فره ایزدی) دارد که مرید و ره‌جوی حقیقت در برابر او باید همچون رمه در پیشگاه شبان، به طور کامل از خود سلب اختیار کند و به قول ابن عربی چنان مطیع باشد «که مرده در دست‌های مرده‌شور»! منظورم این است که همچون ما مسیحیانِ ولایت‌مدار، شما مسلمانان پیرو ولایت نیز قلب مؤمنان و مقلدان‌تان را از حضور شوم ولایت ابلیس (و متعاقب‌اش: آتش دوزخ) چنان لرزانده و انذارشان داده‌اید که آن‌ها برای خلاصی از این ترس و اضطراب، نسخه‌ی رهایی‌بخش شما را با جان و دل پذیرفته‌اند که: پیر خانقاه اگر خلاف عقل و شرع هم به مرید، حکم کند مرید موظف به اطاعت است «به می‌سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید…» زیرا ولایت شیخ پیر، ودیعه‌ای از جانب امام معصوم و نهایتاً از سوی رسول الله[ص] است و هیچ کس و هیچ نهادی نیست که مشروعیت و صلاحیتِ محاکمه و استنطاق پیر مغان را داشته باشد؛ در ” فرمان‌های پاپی” از قول پاپ گرگوریوس هم می‌خوانیم: «هیچ کس در مقامی نیست که قیدی بر احکام پاپ وارد کند؛ ولیکن او می‌تواند احکام هر کس دیگری را ابطال یا تغییر دهد.»

…آها، چهره‌ات را دارم تصور می‌کنم که چقدر مشتاق است، آره مشتاق خواندن متن فتوای پاپ گرگوریوس و دلایل ایشان در اثبات معصومیت پاپ! پس اگر در این‌جا برایت ننویسم مطمئنم که بعداً غُر می‌زنی که چرا ننوشتم. برای جلوگیری از غرولُندها باید این شمع را بردارم، خب برداشتم و از توی قفسه کتاب‌های پشت سرم، صبر کن آآآ آها پیداش کردم، نه این نیست. آها اینه‌هاشِش، اینجاست، یافتم. بسیار خوب، این هم کتاب “مجموعه فرمان‌های پاپی”؛ وای که چقدر خوش‌شانس‌ام که به این سرعت توانستم کتاب را پیدا کنم… برای جلوگیری از غرولند جنابعالی این مهم هم انجام شد البته بعید می‌دانم بتواند از اخم و تَخم حضرتعالی جلو گیرد! به قول سوفیا زن‌ها هر کاری که بکنند باز هم باب دل شوهرهای‌شان نیست و همیشه گویا بدهکار ایشان هستند، همین بدهکاری ازلی ما زنان است که انگار تا ابد به شما مردان “حق غُر” تفویض کرده!! به هرحال نظر گرگوریوس را در انتهای نامه (بعدازتحریر) برایت نوشتم. [*]

مرحوم گرگوریوس اگر چه مرجعیت پاپ و اِعمال اقتدار ولایی او را مقید به قانون شرع می‌دانست ولی جالب است که پیش از ارتحال‌اش فتوا داد که حتا در صورت تخلف پاپ از قانون شرع، مرجعی برای بررسی این تخلف، نمی‌شناسد! گرگوریوس حتا صلاحیت خودِ کلیسا را هم رد می‌کرد زیرا پاپ را ـ خودش را ـ مصون از خطا و “معصوم” می‌دانست.

به استناد همین معصومیت قایل‌شدن برای پاپ بود که بالاخره با قلبی شکسته و به رغم میل باطنی‌اش، قیصر روم ـ هاینریش چهارم ـ را که مخالف ذوب‌شدنِ اقتدار سیاسی پادشاه در ولایت مطلقه‌ی پاپ بود از کلیسا طرد، و او را از امپراتوری سرزمین‌های ایتالیا و آلمان عزل کرد.

با قلبی شکسته و چشم‌هایی خیس، فرمان مکتوبِ عزل قیصر را به سفیران کلیسا می‌دهد

 البته در این راه از حمایت بی‌دریغ شورای محترم اسقف‌ها و شوالیه‌های معبد، بهره‌مند بود. یکی از اسقف‌های باسابقه و عضو شورای محترم اسقفان، بعدها شهادت دادکه خودش اشک‌های پاپ معصوم [گرگوریوس] را هنگام عزل قیصر دیده است.

راستی جناب عطار در پاسخی که به نامه‌ام می‌دهی لطفاً برایم بنویس که شما مسلمان‌ها با این گونه مجادلات سیاسی چه‌طور کنار می‌آیید؟ به تازگی شنیده‌ام در سرزمین پهناور و چندفرهنگی ایران، شماها نیز از تعبیر “عصمت ظلیه” برای تثبیت جایگاه ولی امرتان استفاده می‌کنید. آیا این خبر صحت دارد؟ اگر صحت داشته باشد آن وقت خودت قضاوت کن که چقدر دیانت ما و شما با یکدیگر مشترکات دارد. به نظرت جالب نیست. جالب‌تر این که دین شما و دین ما جزو آیین‌های سازمان‌یافته و سلسله‌مراتبی در دنیا ست. فرید جان مشترکات دین‌های ما فقط به این دو سه نکته هم که ختم نمی‌شود؛ خوشبختانه تا دلت بخواهد از این دست همسانی‌ها در دیانت من و تو وجود دارد… اِوا حواسم کجاست، شمع به پت پت افتاده، الآن ست که خاموش شود! بسیار خوب مشکلی نیست صبر کن بروم از اتاقم دوتا شمع بیاورم چون می‌خواهم در باره‌ی مخالفان نظریه‌ی ولایت مطلقه هم بگویم. ضمن این که می‌خواستم در مورد رفتار سوفیا و گلوریا که این روزها حسابی نگرانم کرده برایت بنویسم. البته قرار نبود این بخش از نامه طولانی شود. پس از پایان جلسه‌ی دورهمی با سوفیا و دوستانش، با خودم گفتم بعد از مدتی فاصله، امشب یکی دو صفحه برایت بنویسم ولی می‌بینی که بحث به درازا کشید. خوب پیش می‌آید، مشکلی نیست؛ شمع دیگری می‌آورم. البته اگر داشته باشم چون برای جلسه‌های دورهمی که اغلب تا پاسی از شب به درازا می‌کشد از ذخیره‌ی شمع‌هایم استفاده کرده‌ام. خدا کند که حداقل یکی دوتا مانده باشد.


بعد از تحریر

 *جناب عطار، مهم‌ترین دلیل و مستند پاپ گرگویورس هفتم که با تکیه بر آن، مرجعیت پاپ را مافوقِ اقتدار سیاسی پادشاه دانسته، از همین کتاب «فرمان‌های پاپی» که خوشبختانه قبل از خاموش شدن شمع، پیدایش کردم در این‌جا برایت می‌نویسم: «…برتری و مبسوط الید بودن پاپ، تکبه بر این حجت دارد که او خلیفه‌‌ی پطرس حواری است. به همین دلیل مرجعیت روحانی او به طور طبیعی نه تنها بر قدرت دنیوی ـ هم‌چنان که جان بر جسم ـ بلکه بنا بر منشأ آن نیز برتری دارد. چرا که سرور ما عیسی مسیح آن وظیفه را بلاواسطه به پطرس رسول تفویض کرد. در حالی که نهاد سلطنت، قراردادی انسانی است. پاپ نماینده مستقیم سلطنت خداوندست بر روی زمین. در واقع نماینده‌ی اقتداری است که به‌طور بی‌واسطه از خداوند ناشی شده. در صورتی که قدرت دنیوی [حکومت غیردینی] که ناشی از نظم طبیعی الهی است به دوره‌ی جاهلی تعلق دارد. بنابراین، تنها رییس حواریان ـ پطرس حواری ـ و خلیفه‌ی به‌حق او، ولایت مطلقه دارند…و دلیل ولایت مطلقه‌ی پاپ (خلیفه‌ی پطرس حواری) نیز جز این نیست که دروازه‌ی سلطنتِ پدر آسمانی را در دنیا گشوده ست… در نتیجه هیچ مقامی حق ندارد پاپ را ـ که از مسئولیت مبرا است ـ به پرسش بگیرد. پاپ تابع هیچ قانونی نیست. او بالاتر از هر قانونی قرار دارد لذا حاکمیت‌اش بر جهان، فائقه و فراگیر است…


بخش پیشین