درآمد

فردریک جیمسون در همان صفحات آغازین «یک مدرنیته‌ی منحصر بفرد» (A Singular Modernity) می‌نویسد: “هیچ کس نمی‌تواند مرا متقاعد کند که افکار یک میلتون فریدمن، یک هایک یا یک پوپر امروز در این عصر جذاب است.” مارکسیست‌ها‌ی دیگری هم در ردیف جیمسون (مثلاً تری ایگلتون، دیوید هاروی، اریک هابسبام)، به این اشخاص به رغم آشنایی با آنان، اشاره‌ی مختصری می‌کنند. این در تاریخ اندیشه‌ی چپ استثنایی نیست. پری اندرسون در کتاب مهم خود «طیف» (Spectrum)، درباره دوره‌ی پس از پایان جنگ سرد می‌گوید: “فرهنگ انتقادی چپ به جز تمایلات قابل توجه در فرانسه و ایتالیا پس از جنگ جهانی اول بدون استثنا سردرگریبانی سنگینی را به نمایش می‌گذارد.” (۲۰۱۷-ص۱۵). به گفته‌ی اندرسون: “اگر چپ در حال پسروی جهانی می‌خواهد تجربه‌ی یک شکست را پشت سر بگذارد، باید از گرایشِ سیاسیِ صرفاً توجه به خود صرف نظر و با رقبای نظری خود مقابله کند.”

در نوشته‌ی ذیل، به ویژه اندیشه‌های کارل پوپر در مورد مارکسیسم و اعتراضات وی به این مکتب مورد بحث قرار خواهد گرفت. این اعتراضات را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد:

  • پوپر نسبت به ایده تأسیس جهان تاریخی و اجتماعی اعتراض دارد.
  • انتقادهای او معطوف به برخی از تئوری‌های اساسی اقتصادی مارکسیستی است.

ادعای این مقاله این است که انتقاد پوپر در هر دو زمینه معتبر نیست. مطرح شدن پوپر در صحنه‌ی تفکر سیاسی، مربوط به تحلیل او از ماهیت سرمایه‌داری موجود نیست، بل مرتبط است با ادعاهای انتزاعی او که مطابق است با منافع لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی که با پایان جنگ سرد برجسته شد.

تاریخ بدون تاریخ

گرچه کارل پوپر از نظر حرفه‌ای فیلسوف علم بود، اما شهرت شخصی خود را از متنی که درمورد فلسفه‌ی علم نوشت، به دست نیاورد. کتاب «منطق پژوهش» هنگامی که در سال ۱۹۳۴ منتشر شد، تقریباً نظر هیچ صاحبنظری را جلب نکرد و پس از مدت‌ها (در سال۱۹۵۹) از آلمانی به انگلیسی ترجمه شد. اسم پوپر که می‌آید، اولین کتابی که از او همچنان به ذهن می‌رسد، «جامعه آزاد و دشمنان آن» چاپ سال ۱۹۴۳ است.

کارل پوپر
کارل پوپر

پوپر قبل از حمله‌ی نازی‌ها به اتریش در سال ۱۹۳۷، به نیوزیلند مهاجرت کرد و «جامعه آزاد و دشمنان آن» را در آنجا نوشت. پوپر در این کتاب به نسبت پرحجم ایده‌های سیاسی افلاطون، ارسطو و هگل را به بحث می‌گذارد. او در فصل آخر استدلال می‌کند که کارل مارکس، کسی که با او در طول زندگی اش خصومت بی وقفه و وسواس آمیز داشته است، عقاید خود را بطور برگشت‌ناپذیر نقض کرده است. به گفته‌ی وی، جامعه‌ی مدرن با خطر انقراض بین دو جنگ روبرو بوده است، و ریشه‌های آن نهفته در اندیشه‌های ایجاد شده توسط نام‌های کلیدی سنّت سیاسی اندیشه‌ی اروپا (افلاطون، ارسطو، هگل و مارکس) است.

تز اصلی کتاب بسیار ساده است: برای پوپر، تاریخ، تاریخ درگیری بین دشمنانی است که او آن‌ها را هموندان “جامعه‌ی باز” و “جامعه‌ی بسته” می‌نامد. طبق این روایت، تاریخ از دو قطب مخالف تشکیل شده است: از یک طرف جوامعی وجود دارند که می‌توانند به طور انتقادی به جهان نگاه کنند، از سوی دیگر جوامعی وجود دارند که نمی‌توانند به طور انتقادی به جهان نگاه کنند. جامعه‌ی آزاد که اساسش بحث متقابل و عقل علمی است، از جامعه‌ی بسته‌ای که خمیرمایه اش جادوگری و جزم گرایی است، جدا می‌شود و تکامل می‌یابد. با این حال، به نظر او این درگیری که شکل دهنده‌ی تمدن است، به پایان نرسیده است. به نظر می‌رسد پوپر تصور می‌کند این یک جنگ بی پایان است. دشوار نیست پیش بینی کرد که از نظر پوپر مانع اساسی بر سر راه سازمان دهی یک جامعه‌ی باز در جهان مدرن، رژیم‌های سیاسی مارکسیستی هستند. این دولت‌ها از منظر «خرد گرایی انتقادیِ» پوپر، خطرناک‌ترین ایده‌ی جامعه‌ی بسته‌ی معاصررا ارائه می‌دهند. پوپر همچنین رژیم‌های قبیله‌ای، فاشیستی یا بنیادگرا را نمونه‌هایی از جامعه‌ی بسته می‌داند.

این دیدگاه منعکس کننده‌ی مخالفت‌های پوپر با گرایش‌های کل‌نگرانه‌ی مارکسیسم است. به نظر او: “اصطلاح جامعه شامل کلیه‌ی روابط اجتماعی است که طبعاً شامل کلیه‌ی روابط شخصی هم هست.” گفتن اینکه جامعه همه‌ی روابط اجتماعی را شامل می‌شود چیزی جز تکرار واضحات نیست. مردن یک نفر بواسطه‌ی یک بیماری بسیار نادر و دوران ترور ژاکوبنی ممکن است وقایع یک دنیای تاریخی باشد، اما اولی تقریباً به هیچ وجه بر وضعیت فعلی جامعه تأثیر نمی‌گذارد و دوم منجر به دگرگونی‌های بنیادی می‌شود. این امکان وجود دارد که جامعه بدون شما زندگی کند، اماعکسش غیر ممکن است. پوپر می‌نویسد: “به دلایل زیادی کنترل همه یا بخش بزرگی از این روابط غیرممکن است.” هیچ دانشمند علوم اجتماعی یا فیلسوفی نگران کنترل همه‌ی این روابط اجتماعی نیست، زیرا زمان و تلاش لازم برای چنین چیزی غیرقابل تصور است و در بیشتر موارد هیچ چیز مشخصی را نشان نمی‌دهد. روابط خاصی که در حیطه‌ی اجتماعی برقرار شده است، بیش از سایر عواقب سوزاننده و مهم است. این در واقع همان چیزی است که پوپر هرگز به آن اعتراف نکرد: اگر ثبت تمام روابط اجتماعی تلاشی غیرممکن است، چرا باید سرنوشت آنچه به نام جامعه‌ی باز خوانده می‌شود، یک ضرورت ضروری تر از حمایت از سایر بخش‌های جامعه باشد؟ آیا این ضرورت از قبل، بین عوامل تعیین کننده‌ی توسعه‌ی تاریخی و افراد مشمول آن، تمایز قائل نمی‌شود؟ اگر هر روایت جزئی و ناقص است، پس روایت تاریخ درباره‌ی منازعه‌ی جامعه‌ی باز و جامعه‌ی بسته باید لزوماً توصیفی جزئی و ناقص از تاریخ باشد.

در بسترِ دیدگاه پوپر از تاریخ، فرضیه‌ی آزاردهنده و مبتذل لیبرال-تجربی کارل منگر، بنیانگذار مکتب اقتصاد اتریش قرار دارد که جامعه و تاریخ را اموری انتزاعی می‌یابد و آنها را رد می‌کند و استدلال می‌کند که فقط تصمیمات افراد خاص را می‌توان از نظر علمی بررسی کرد. بر اساس این فرضیه، مردم، به صورت هدفمند گرد هم می‌آیند و نظمی خودجوش را تشکیل می‌دهند که از مؤسساتی تشکیل شده است که هیچ کدام به تنهایی دنبال هدفی نیست. بنابراین آنچه باید توضیح داده شود چگونگی تأسیس نهادهای اجتماعی در شرایطی است که هیچ فردی هدفش را عملی نمی‌کند. به عنوان مثال، برای اینکه ده‌ها نفر در مبادلات اقتصادی متعددی مشغول به فعالیت شوند، باید از قبل یک مؤسسه‌ی بسیار جدّی در بازار ایجاد شود. در جوامع قبل از سرمایه‌داری چنین نیست. به گفته‌ی پوپر، باید اذعان کرد که آهسته بودن ساختار محیط اجتماعی ما به معنای خاصی انسانی است، که نهادها و سنن آنها محصول خدا یا طبیعت نیستند بلکه اینها نتیجه‌ی رفتار و تصمیمات انسانی است و می‌تواند به دست آنان تغییر کند. خدا یا نیروهای فوق طبیعیِ اسرارآمیز سنّت‌های جامعه را تعیین نمی‌کنند، بل عامل اصلی آن افراد حیّ و زنده هستند که تصمیم می‌گیرند و عمل می‌کنند.

اما از نظر پوپر، در مورد نقش انسان نباید اغراق شود، زیرا وجود این مؤسسات و روابط به معنای این نیست که آنها “بنا بر نیازها، امیدها یا انگیزه ها” ساخته شده‌اند و توجیه پذیرند، “برعکس، حتی مواردی که در نتیجه‌ی رفتارهای آگاهانه و عمدی انسان به وجود می‌آیند، به طور کلّی پیامدهای غیرمستقیم، ناخواسته و غالباً نامطلوب چنین حرکاتی هستند.»

در این متافیزیک تضادهای جدّی وجود دارد. لازم به ذکر است که متافیزیک پوپر قبلاً در «منطق پژوهش» گسترش یافته است. پوپر اساساً از اصول مشتق شده از نحوه‌ی کار علوم طبیعی برای توضیح عملکرد جهان اجتماعی استفاده می‌کند. می‌نویسد: “این روش، با توانایی نشان دادنِ امکانِ نادرست بودنِ سیستمِ موردِ آزمایش قرار گرفته، در هر شرایط، تشخّص می‌یابد، به عبارت دیگر، هدف آن نجات سیستم ناسازگار نیست، بلکه انتخاب سازگارترین موردی است که در کنترل‌های دقیق حاصل شده است.” مشکلی اساسی در این زمینه به وجود می‌آید، زیرا پوپر نمی‌پذیرد که این اصول یا هنجارها بر اساس مبنا یا مبناهایی ساخته شده‌اند. او فکر می‌کند پذیرش این مبنای قطعی به معنای بازگشت به مسئله‌ی استقراء از طریق مشاهدات بی شماری است که به همه‌ی قوها اجازه می‌دهد ادعا کنند که سفید رنگ هستند. اما هر دانشمند برای آزمایش نظریه‌های خود باید به جایی برسد که لااقل برای مرحله‌ای در صحّت آنها شک نکند.

نه نظریه پردازان و نه نظریه‌ها نمی‌توانند بدون قبول این محدودیت‌ها، جایگاهی در دنیای علم کسب کنند. به گفته‌ی پوپر، اینها مشکلات مهمی نیستند. او در سخنرانی سال ۱۹۶۲ با عنوان « تاریخ نگاری و معنای تاریخ» گفت: “مسئله‌ی واقعی این است که هرکس دیدگاه خود را بشناسند و آن را نقد کند.” اما آنچه برای عملکرد عینیِ علم ضروری است فقط نمی‌تواند این باشد که از دیدگاه انتقادی خارج نشویم. پاتیریشیا فارا در کتاب «دانش: تاریخی چهارهزار ساله» می‌نویسد: “در قرن سوم پیش از میلاد، آریستارکوس گفت که زمین دور خورشید می‌چرخد. اگرچه این واقعیت علمی امروز یک واقعیت آشکار است، اما نظریه‌ی آریستارکوس در دوره‌ی وی رد شد. نظریه‌هایی که ادعا می‌شود علمی هستند، نمی‌توانند در خلاء بچرخند. قبل از هر چیز، آنها باید قدرت یا امتیازاتی برای شکست دادن رقبای خود داشته باشند تا بتوانند وارد عرصه‌ی تمهیدات نهادی و سیاسی شوند که در حال حاضر اهرم عمل را در دست دارند.” آنچه واقعاً مهم است این واقعیت نیست که تئوری‌ها از اعتبار ساقط می‌شوند. بلکه مهم این است که براساس کدام هنجارها یا اصول کدام پدیده‌ها انتخاب می‌شوند.

مارکس به عنوان پیامبری دروغین

این نوع متافیزیک آگنوستیک (ناشناس‌انگار / لاادری‌مآب) به کلّ ساختار کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» سرایت کرده است. اما اینکه در چه شرایط تاریخی جامعه‌ی باز به وجود آمد و چگونه، این که چرا دائماً توسط جامعه‌ی بسته تهدید می‌شود‌، و این مخالفت دوگانه از افلاطون تا مارکس چگونه شکل گرفت‌، یا از طریق کدام شیوه‌های اجتماعی می‌توان جامعه‌ی بسته را از بین برد − پاسخی به این سؤالات در متن پوپر وجود ندارد. او فقط مثال‌های تجربی را آورده است. مثلا برای او بحث انتقادی یونان باستان بین آناکسیماندر و اکسنوفانس در مورد کیهان نمونه‌ای از جامعه‌ی باز است. و دولت افلاطون که چنین بحث‌هایی را منع می‌کند، سرنمون یک جامعه‌ی بسته را ارائه می‌دهد.

بنابراین، به گفته‌ی پوپر، تاریخ چیزی نیست غیر از تاریخ قدم‌های برداشته شده از جامعه‌ی بسته‌ی ارگانیک و استاتیک تا جامعه‌ی آزاد که در آن افراد با تصمیمات خود روبرو می‌شوند و ایده‌ها و انتقادات آزادانه گسترش می‌یابد. این ایده چقدر واقع بینانه یا قابل رد کردن است؟ چه رسد به مسئله‌ی گذار از یکی به دیگری… اما چیزی به عنوان یک جامعه‌ی بسته یا باز وجود ندارد. به نظر می‌رسد مسیر تاریخ در یک حرکت جدّی، یعنی انتقال از یک جامعه‌ی بسته به جامعه‌ی آزاد، یک اتفاق ساده یا حدس و گمان، بدون کنشگر است. در واقع، چنین روایتی چیزی در مورد تعیین خصوصیات ساختاری جامعه‌ی یونان باستان نمی‌گوید. به عنوان مثال، مورخ مارکسیست، سنت کروا (Ste. Croix) در اثر خود «مبارزه‌ی طبقاتی در دنیای یونان باستان»، شرایط وحشتناک شهری کوچک را که مبتنی بر بهره کشی از کار برده‌ها بود، به تفصیل نشان می‌دهد. چنین شرایطی برای پوپر آزار دهنده است، اما از اهمیت کمی برخوردار است. آنچه اهمیت دارد بحث عقلانی و انتقاد متقابل است. اما در نهایت، عواقب چنین نگرشی غیرقابل پیش بینی است.

به هر حال، مشکل پوپر چیز دیگری است. آنچه او انجام می‌دهد این است که با زنده کردن یک روایت غول‌آسای اسطوره‌ای ادعا کند که ماتریالیسم تاریخی در حقیقت چیزی نیست جز آخرین حلقه‌ی یک جامعه‌ی بسته‌ی خطرناک که به سطح تمدّن رسیده است. این متن پرحجم، روایتی دور و دراز اما بی محتوا از تبارشناسی ایده‌ی جامعه‌ی بسته ارائه می‌دهد. در حقیقت، پوپر این فضای تاریخی بسیار طولانی را محدود می‌کند تا یک هدف کاملاً متفاوت را پیش ببرد: هم دفتر ماتریالیسم تاریخی را ببندد و هم کمکی به تضعیف اقتدار سیاسی دولت‌های سوسیالیستی آن دوره برساند.

پوپر که در یک لحظه‌ی خاص در تاریخ سیاسی در مورد مارکسیسم سخن پردازی می‌کند، تلاش می‌ورزد ایده‌های اصلی‌ای را که برای بقای ماتریالیسم تاریخی الزامی اند، نقض کند. پوپر از یک سو دنیای سرمایه‌داری و عقلانیت این جهان را به عرش اعلا می‌رساند، و از سوی دیگر تئوری‌های مارکسیستی را شکست خورده اعلام می‌کند. به گفته‌ی وی، مارکسیسم یک تئوری کاملاً تاریخی است “با هدف پیش بینی آینده‌ی تحولات قدرت اقتصادی و سیاسی، به ویژه پیش بینی انقلاب‌های آینده”. می‌نویسد: “با وجود این، من معتقدم که مارکس پیامبری دروغین است، او به یقین یک پیامبر دروغین تاریخ بود و پیشگویی‌های او به حقیقت نپیوست.”

آیا واقعاً می‌توان گفت نظریه‌های مارکس دروغین و پیامبرانه اند؟ یک نگاه دقیق تر نشان می‌دهد که خطّ توسعه‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری مطابق با پیش‌بینی‌های مارکس در کتاب «سرمایه» است. و با آرامش خاطر می‌توان ادعا کرد که بیشتر نظرات مارکس درست از آب درآمده است. ارنست ماندل سطور زیر را از اقتصاددان آمریکایی وسیلی لئونیتف نقل می‌کند: “فارغ از نقش نظریه‌های جدید مارکسیستی در پیشرفت نظریه‌ی اقتصادی، تحلیل درخشان مارکس از سرمایه‌داری در دراز مدت کلّ تحلیل‌های پس از او را تحت الشعاع خود قرار می‌دهد.” این اعتراف یک اقتصاددان ساکن آمریکا است که با مارکسیسم مخالف است. لئونتیف می‌گوید: ” پیش بینی‌های مارکس واقعاً چشمگیر هستند، افزایش تراکم ثروت، از بین بردن سریع بنگاه‌های کوچک و متوسط ​، افزایش محدودیت رقابت، پیشرفت مداوم فن آوری که همراه با انباشت روزافزون سرمایه است و بالاخره عدم نزول طول موج‌های امواج اقتصادی.”

سرمایه داری تقریباً در کلّ جهان، حدود یک قرن پس از نگارش کاپیتال، رواج یافته است و نظریه‌های مارکس همچنان محل ژرف اندیشی است: مجموعه‌ای از پیشگویی‌های مارکس تحقق یافت، که تئوری اقتصاد مدرن به رغم تکامل تاریخی اش نمی‌تواند با آن برابری کند و از حدّ آن بگذرد. پیشرفت فن آوری، افزایش تولید نیروی کار، افزایش تمرکز سرمایه، تبدیل اقتصادی بخش بزرگی از جمعیت فعّال به فروشندگان نیروی کار، کاهش نرخ سود، نسبت مازاد به ارزش، تکرارهای دوره‌ای بحران‌ها که بستر رشد دوباره‌ی سرمایه است: چه کسی می‌تواند این حقایق را انکار کند؟ پوپر اما، چنان نگران این ایده است که ماتریالیسم تاریخی یک پیشگویی غیرعلمی است که درمورد تضادهای موجود در سیر تولید سرمایه‌داری و این واقعیت که این موارد در فواصل منظم و به صورت بحران اتفاق می‌افتد، هیچ کلمه‌ای برای گفتن ندارد. با توجه به نتیجه گیری‌های خودش، او هرگز یک بار از خود نپرسید که آیا نوع انتقادی که او در خصوص ماتریالیسم تاریخی داشت، قابل قبول است یا خیر. در عوض، با ایده‌هایی که نمی‌توان در مارکسیسم کنار شان گذاشت، سر و کله می‌زند: مانند نظریه‌ی ارزش کار، نظریه‌ی استثمار، قانون تمایل به افت سود و فروپاشی سرمایه داری. سپس او سعی می‌کند با خودپسندی ثابت کند که این افکار در جهان کنونی ما اعتبار و واقعیت عینی شان را از دست داده‌اند.

بهره کشی هست، بهره کشی نیست

متون پوپر حاوی تضادهای زیاد و متمایل به خودشکنی است. اوج این تضادها نظرات پوپر در مورد مارکس است. به گفته‌ی پوپر”سخنان نادرست زیادی درباره‌ی ماتریالیسم مارکس گفته شده است.” اما بعید است که یک ماتریالیست تاریخی به این متن نگاه کند، و به سرعت متوجه نشود که این عبارت برای شخص خود پوپر صادق است. پوپر می‌گوید: “به حق یا نا بحق، او (مارکس) پدیده‌هایی مانند جنگ، فلاکت، بیکاری و گرسنگی در میان وفور نعمت را نه نتیجه‌ی تجارت بزرگ یا دسیسه‌ی موذی سودجویان جنگ‌های امپریالیستی، بلکه به عنوان پیامدهای ناخواسته‌ی عواملی که اهداف دیگری دنبال می‌کرده اند، می‌دیده است.” به گفته وی، مارکس “کنشگران انسانی را همچون عروسک‌هایی که توسط نیروهای اقتصادی به حرکت درآورده می‌شوند – یا نیروهای تاریخی که ما هیچ کنترلی بر آنها نداریم – می‌دید.” ادعاهای پوپر در باب ماتریالیسم تاریخی، آن هم بر این روال، صرفاً خنده دار و پوچ است. مارکس هرگز به تأویل‌های بیش از حد اغراق آمیز رونیاورده است، سخنانی مانند نیروهای تاریخی که ما هیچ کنترلی بر آنها نداریم یا عروسک‌های به حرکت درآورده شده توسط نیروهای اقتصادی… این ادعاهای غیرمسئولانه‌ی ماتریالیسم انگلیسی و فرانسوی است که مارکس در اوایل کار خود از آن انتقاد کرد. به گفته‌ی وی، “مردم تاریخ خود را می‌سازند، اما نه مطابق میل خودشان. آنها در شرایط مورد نظر خود قرار نمی‌گیرند بلکه تحت شرایطی قرار می‌گیرند که مستقیماً با آن مقابل می‌شوند، در شرایطی از پیش تعیین شده و از گذشته به آنان رسیده است.”

پوپر می‌نویسد: “این تنها اشتباه مارکس نیست: مهمترین فرض مرحله‌ی دوم استدلال پیامبرانه‌ی مارکس این فرض است که سرمایه‌داری منجر به افزایش بدبختی و ثروت خواهد شد. افزایش ثروت طبقه‌ی بورژوازی که خود کم جمعیت تر می‌شود و افزایش بدبختی طبقه‌ی کارگر که پر جمعیت تر.” اما، به گفته‌ی پوپر، با رشد سرمایه داری، درست برعکس ادعای مارکس اتفاق افتاد. به نظر او، ” سرمایه‌داری بی حد و حصر ناپدید شده است. از زمان مارکس، مداخلات دموکراتیک پیشرفت چشمگیری داشته و در نتیجه‌ی انباشت سرمایه، و افزایش تولید نیروی کار باعث شده است تا عملا بدبختی‌ها از بین برود.” پوپر این افکار خوش بینانه را به طرز عجیبی وقتی جنگ جهانی دوم تخریب عظیمی در جامعه‌ی انسانی به بار آورد، به زبان آورده است. تولید نیروی کار به دلیل منطق درونی سرمایه‌داری افزایش یافته است، اما در آن زمان مکانیسم‌های دموکراتیک به طور کلّی هنوز مطرح نیستند. علاوه بر این، به گفته‌ی مارکس، هیچ رابطه‌ی خطّی بین افزایش تولید نیروی کار و ناپدید شدن بدبختی وجود ندارد. در چنین حالتی، نوآوریهای فن آوری صلاحیت نیروی کار را بی ارزش می‌کند و اکثر مردم را به بیکاری محکوم می‌کند. ظهور وصف ناپذیر ایمان غیرقابل انکار پوپر به خرد علمی، منجر به تعمیم شعورزدایی از فرهنگ می‌شود.

و این ایمان لایزال به پیشرفت تکنولوژی در حلّ مشکلات در اوج شعورزدایی خود، در آخرین بخش «جامعه‌ی باز و دشمنان آن» به جایی می‌رسد که خرد علمی انسان را بزرگترین حل کننده‌ی مشکلات اعلام می‌کند. در این قسمت، پوپر روابط استثمار و ستم را که تشکیل دهنده‌ی هسته‌ی اصلی جامعه‌ی سرمایه‌داری است، مشکلاتی می‌داند که با مداخله‌ی منطقی دولت قابل حل است.

مطابق این ایده، دستگاه دولتی که دور از منافع طبقاتی است، می‌تواند بر اساس اهداف مشخصی فعالیت کند تا مشکلات اقتصادی موجود را از بین ببرد و با به کارگیری رپرتوار سیاست‌های عقلانی که در اختیار دارد، یک اجماع سیاسی ایجاد کند. ما می‌توانیم قوانینی وضع کنیم که استثمار را محدود کند. پوپر می‌گوید: “ما می‌توانیم نیروی کار را محدود کنیم. اما ما می‌توانیم کارهای بیشتری انجام دهیم. طبق قانون، ما می‌توانیم کارگران را بیشتر از همه‌ی شهروندان در برابر معلولیت، بیکاری و سالمندی بیمه کنیم. از این طریق، ما می‌توانیم انواع بهره کشی را غیرممکن کنیم تا کارگر به خاطر گرسنه نماندن مجبور به گردن خم کردن و تسلیم در برابر شرایط اقتصادی اش نماند. “

جدای از اینکه این حرف‌ها امروز بیشتر شبیه یک شوخی به نظر می‌رسند که البته دیگر نمی‌توان به آنها خندید، باید به این نکته توجه کرد که : آیا خود پوپر نبود که ادعا کرد مارکسیسم یک آموزه‌ی پیامبرانه است؟ پس چرا او سعی در حل مشکلات مطرح شده از سوی مارکس دارد؟ اگرچه پوپر دشمن ازلی مارکس است، اما اکنون نظریه‌ی استثمار او را به روشی جالب می‌پذیرد و به دنبال راه‌هایی برای حلّ این مشکل است. “اگر با قانون تضمین کنیم که هرکسی که مایل به کار باشد می‌تواند درآمد خود را بدست آورد و هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوانیم به آن دست یابیم، پس می‌توان گفت که حمایت از آزادی شهروندان بی آنکه دچار ترس و ارعاب اقتصادی شوند، حاصل می‌گردد.” اما چگونه و با چه وسیله‌ای می‌توان این کار را عملی کرد؟ هر فرد احتمالاً می‌خواهد از اثرات سرکوبگر و خسته کننده‌ی اجبار اقتصادی در امان بماند، اما هیچگاه اصولی که ضمانت کننده‌ی کار باشد، در دستور کار سیاسیِ سرمایه‌ی فزاینده‌ی تهاجمی قرار نگرفته است. در عوض، این واقعیت که بخش خاصی از نیروی کار فعال خود بیکار و ناامن است، وسیله‌ای بسیار مؤثرتر برای فشار آوردن به کارگران شاغل در رژیم سرمایه‌داری است.

کارل پوپر در سخنرانی خود در سال ۱۹۸۷ با عنوان «اندیشه‌هایی درباره‌ی تئوری و عملکرد یک دولت دموکراتیک» گفت که “ما برای جلوگیری از سوءاستفاده از اقتدار دولت به آزادی و برای جلوگیری از سوء استفاده از آزادی به دولت نیاز داریم.” پوپر که پیشنهاد سرکوب قدرت حوزه‌ی اقتصادی را ارائه می‌دهد، آیا متوجه بود که اگر به دولتی که مایل است لیبرال باشد، قدرت و وظایف بیش از حد بدهد، ممکن است به ایجاد مشکلات جدی بیانجامد؟ اگر قدرت دولت این قدر تشدید شود و هیچ نهاد دیگری وجود نداشته باشد که بتواند از بالا آن را تحت نظارت داشته باشد، ممکن است یک عقبگرد آزادی اندیشه و حقوق شهروندی پدید آید، یا به ظهور مجدد جامعه‌ی توتالیتر منجر شود. چیزی که با کلّ گفتمان سیاسی پوپر در تناقض قرار می‌گیرد.

به گفته‌ی پوپر: “مهمترین پیامد تئوری مارکسیستی دولت این بود که تمام سیاست‌ها و همچنین درگیری‌های سیاسی هرگز برای همه نهادهای حقوقی و سیاسی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار نخواهند بود. آنها هرگز نتوانستند واقعیت اقتصادی را به شیوه‌ای قاطعانه تغییر دهند.” اما مارکس کسی نیست که از نقش اساسی که دولت در حفظ شرایط کنونی ایفا می‌کند آگاه نباشد. او خوب می‌دانست که قدرت طبقه‌ی کارگر فقط با تصرف دولت می‌تواند برقرار شود. به گفته‌ی مارکس، دولت یا نهادهای سیاسی ممکن است در بعضی موارد تأثیرات بسیار مهمی داشته باشند، اما آن نیروی محرکه که چرخ تاریخ را به جلو سوق می‌دهد، همواره باید در روابط تولید جستجو شود.

در این حالت، تز پوپر این مدار را دنبال می‌کند: ۱) سرمایه‌داری توسط دولت محدود می‌شود، ۲) سرمایه‌داری به طور ذاتی متکی به استثمار و ظلم است، ۳) استثمار وجود ندارد.

پوپر با ادعاهای عجیب و غریبی از قبیل بی اهمیت شمردن “نظریه ارزش مارکس”، که هم توسط مارکسیست‌ها و هم توسط دشمنان مارکس، به مثابه‌ی سنگ بنای مارکسیسم شناخته می‌شود، از یکی از رایج‌ترین روش‌ها برای رد کردن مارکسیسم استفاده می‌کند. انتخاب تئوری ارزش کار از این نظر کاملاً استراتژیک است، زیرا ساده‌ترین راه برای حمله به یک نظریه، سعی در سست کردن چند ستون اصلی آن است. همانطور که ارنست مندل اظهار داشت، “منتقدان بورژوایی مارکس اینجا غریزه‌ای طبقاتی از خود نشان می‌دهند. زیرا این تئوری در واقع سنگ بنای کل سیستم است.” از منظر پوپر، تئوری ارزش مارکس برای توضیح بهره کشی کافی نیست، زیرا “نه خریدار و نه فروشنده‌ی کالا نمی‌توانند با یک نگاه پیش بینی کنند چقدر زمان برای تولید آن کالا لازم است. زیرا بدیهی است که خریدار به همان اندازه خواهان ارزان خریدن است که فروشنده به همان اندازه خواهان گران فروختن.” اما اگر مارکس نتواند نظریه‌ی استثمار را توضیح دهد، کدام اقتصاددان دیگر می‌تواند آن را توضیح دهد، یا بیایید بپرسیم: منشاء سود چیست؟ و آیا پوپر بیش از سی صفحه قبل ادعا نکرد ه بود که ما از قبل ابزارهایی برای کنترل بهره کشی داریم؟

پوپر در این باره چیزی نمی‌گوید. این تز که به نظر می‌رسد یک استنباط ذهنی است، فقط یک اشتباه بسیار ساده را تکرار می‌کند. به گفته‌ی مارکس، در حالی که خریداران و فروشندگان عموماً در بازار با یکدیگر روبرو می‌شوند، گرفتن ارزش اضافی از کارگر فرایندی در مرزهای کارخانه است. فقط کالاهایی که در کارخانه تولید می‌شوند می‌توانند در بازار مبادله شوند. علاوه بر این، به گفته‌ی مارکس، زمان کار لازم برای تولید یک کالا بسته به پیش بینی فروشندگان یا خریداران یا منافع اقتصادی آنها نیست، بل “در شرایط تولید عادی، بستگی به زمان لازم برای به دست آوردن سطح و شدّت مهارت متوسط ​​در آن زمان” دارد. به عنوان مثال، مارکس اظهار داشت که پس از شروع دستگاه‌های بافندگی بخار در انگلستان، زمان کار برای تبدیل مقدار مشخصی از نخ به پارچه پنجاه درصد کاهش یافت. بنابراین، این واقعیت که یک سرمایه‌دار ممکن است بدون در نظر گرفتن شرایط تولید، کالاها را با قیمت بسیار بالایی در بازار بفروشد، قادر به توضیح منبع بهره کشی یا سود نیست. طبق این منطق، کسانی که همان کالا را با قیمت بالاتر می‌فروشند درآمد بیشتری کسب می‌کنند. اما سایر سرمایه‌داران هم به راحتی می‌توانند این کار را انجام دهند. در این حالت، سرمایه‌دارانی که قیمت‌ها را به طرز گزاف بالا می‌کشند، با این کار خود فقط به سرمایه‌دارانی که کالاهای مشابه را با قیمت کمتر می‌فروشند، بهره می‌رسانند، چون می‌توان تصور کرد که خریداران در پرداخت قیمت پایین‌تر برای همان کالا تردید نخواهند کرد.

چنین تناقضات و گمانه‌زنی‌های بی اساس را می‌توان در متون پوپر یافت. با این حال، این ایده‌ها پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به طرز عجیبی دوباره کشف می‌شوند. با وجود همه‌ی این کاستی‌ها و لفّاظی‌های غیر روشنفکرانه‌ی پوپر، افرادی وجود دارند که معتقدند این متن مانیفست بسیار جدّی آزادی را ارائه می‌دهد. به خصوص پس از آنکه اتحاد جماهیر شوروی به تاریخ پیوست، مجموعه‌ای از متن منتشر شد که نشان می‌دهند متن پوپر این پایان نهایی را پیش بینی کرده است. و سرانجام آن سخن مشهورش را بر زبان می‌آورد که: دوران جدید بهترین دورانی است که تاکنون وجود داشته است.

آدورنو در مورد بهترین دوران با لحنی طنزآمیز و خشمی فروخورده چنین می‌نویسد: “در مکاتبه‌ای که با پوپر داشتم… او تفاوت جایگاه هر کدام از ما را با گفتن این جمله به خوبی مشخص کرد که: اوخودش به این باور دارد که ما امروز در بهترین جهانی که تاکنون وجود داشته است، زندگی می‌کنیم؛ و من نه. مقایسه بین درجه‌ی بدیِ جوامع دوران گوناگون کاری پر مخاطره است؛ تصورش برایم مشکل است که کسی بیاید ادعا کند که هیچ جامعه‌ای بهتر از جامعه‌ی ما نیست- جامعه‌ای که آشویتس را پدید آورده است. اینجا پوپر، بدون تردید توصیف درستی از دیدگاه من کرده است” (.Positivist Dispute in German Sociology ص۱۲۰)

مسلم است که یکی کردن سرمایه‌داری با خردگرایی و سوسیالیسم با خردگریزی و انتقال کلّ واقعیت به یک انتقاد بی اساس نمی‌تواند هیچ نقش واقعی در حلّ مشکلات موجود داشته باشد. این واقعیت که ما پس از ربع قرن که از مرگ پوپر گذشته است، همچنان در باره‌ی رنج وعذاب فزاینده‌ای که سیستم مخرّب سرمایه‌داری به جامعه‌ی انسانی وارد می‌کند، بحث می‌کنیم، مهمترین اثبات این امر است.


در همین زمینه

از همین نویسنده