نگاهی به سیر و سرنوشت خانواده در اروپا، و در ایران امروز، جایی که در آن وقایع یک دوره طولانی به شکل فشرده‌ای با هم رخ می‌نمایند.

کلیشه یک خانواده خوشبخت قدیم دور سفره هفت‌سین

۱

بحران‌های شدید اقتصادی که معمولاً در جنگ‌های بزرگ و خانمان سوز رخ می‌دهد، روابط انسانی را زودتر از هرچیز دیگر زیر تأثیر خود می‌گذارد. در میان روابط انسانی آنچه زودتر از بقیه دگرگون می‌شود، روابط خانوادگی است. آدورنو در اخلاق صغیر، همان اوّل کتاب در قطعه ۲، نگاه نافذش را بر این پدیدار جدید می‌اندازد. جا دارد این قطعه‌ی مهم را اوّل با هم بخوانیم:

نشیمن چمنزار

 ارتباط ما با پدران و مادران‌مان دستخوش تحوّلی غمناک و تاریک شده است. فقدان استطاعت مالی موجب از بین رفتنِ صلابت و صولت آنان شد. ما در مقابلِ بدیهیات آنان از خود مقاومت نشان داده بودیم ــ در مقابلِ آن متانت و وقاری که همواره در کمین بود تا دربرابرِ فرزندانی که کمتر حاضرمی شدند از حقّ خود چشم- پوشی کنند، تبدیل به قهر و غضب شود. اما امروز با نسلی رودر رو ایم که داعیه‌ی جوان بودن دارد و با این همه، در تمام واکنش هایش به طرزی تحمّل ناپذیر محتاطانه تر از والدین خود عمل می‌کند؛ نسلی که نیروی خودکامگیِ عبوسانه و تزلزل ناپذیرش را بدون آن که تن به هرگونه درگیری دهد، از این تسلیم شدگی وفراغت خاطرش گرفته است. شا ید آدمیان در تمام دوره‌های تاریخ این را احساس کرده‌اند که با رو به کاهش گذاشتنِ توانِ بدنیِ پدرومادران شان، نسلِ والدین بی ضرر و فاقد قدرت می‌شود و این در حالی است که نسل خودشان نیز از سوی نسل جوان در معرض تهدید قرار گرفته است: در جامعه‌ای که به بخش‌های متخاصم تقسیم شده است، ارتباط بین نسل‌ها از نوع رقابت است؛ رقابتی که در پشت آن اقتدارطلبیِ عریان نهفته است. اما امروز این ارتباط آغاز به پَسرفت به سوی موقعیتی کرده است که از سنّتِ پدرکشی الهام گرفته است، و نه از عقده‌ی ادیپ. یکی از وحشیگری‌های نمادینِ نازی‌ها کشتن اشخاص مسن بود. حال و هوای حاکم بر آن روزها، امروز موجب می‌شود که با پدرو مادران مان بر اساس درک متقابل، ارتباطی معقول- هر چند به تأخیر افتاده- برقرار کنیم؛ از همان نوع ارتباطی که بین محکومان رایج است: تنها چیزی که این درک متقابل را خدشه دار می‌کند، ترس از این است که ما- که خود اکنون قدرت مان را از دست داده ایم- ممکن است نتوانیم آن سان که آنان وقتی صاحب چیزی بودند و به ما رسیدگی می‌کردند، از آنان مواظبت کنیم. حتّی معرفت تراشی‌های پدر و مادرهای مان، آن دروغ- سازی‌های منفورشان که منافع شخصی را انگار که موارد همگانی باشند به خوردِ ما می‌داد، [در واقع] نشان دهنده‌ی حقیقت جویی شان بود: تمایلی شدید برای حل کردنِ تضادی که فرزندان شان بی آن که هیچ تردید‌ی به دل راه دهند، با فراغت خاطر وجودش را انکار می‌کردند. حتّی اندیشه‌های منسوخ، نامنسجم، و نامطمئنِ نسلِ کهنـسال نسبت به بلاهتِ خوش ظاهرِ نسلِ بعد تمایل بیشتری برای برقراری ارتباط و گفتگو از خود نشان می‌دهد. حتّی رفتارهای عجیب و غریبِ عصبی و از شکل افتادگی‌های بدنیِ نسلِ کهنسالان- مان در مقایسه با تندرستیِ بیمارگونه و حالت کودکانه‌ای که به صورت معیاردرآمده است، مظهرِ شخصیت و آن چیزی است که آنان با کوششی انسانی بدان نایل آمده‌اند. با احساس وحشت متوجّه می‌شویم که پیش تر با پدرو مادرخود مخالفت می‌کردیم، زیرا آنان را نماینده‌ی دنیای موجود می‌دانستیم، و اکنون خود در برابر همان دنیا سخنگوی مخفیِ تبلیغاتیِ دنیایی به مراتب بدتر شده ایم. کوشش‌های غیرسیاسی در جهت فراتر رفتن از نظام خانواده‌ی بورژوايی معمولاً منجر به مشارکت عمیق تر با آن می‌شود، و گاهی به نظر می‌رسد که خانواده- این سلول حیاتیِ مرگبارِ جامعه ــ در عین حال سلول حیاتیِ بارورکنده‌ی کوششی سازش ناپذیر برای رسیدن به یک جامعه‌ی دیگراست. با زوال خانواده، در حالی که سیستم همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد، نه تنها مؤثرترین ارگان بورژوايی، که در ضمن آن هسته‌ی مقاومت نیز درحال ازبین رفتن است که گرچه فرد را تحت فشار می‌گذارد، اما به او قدرت نیز می‌بخشد، و شاید حتّی او را می‌آفریند. اضمحلال خانواده نیروهای اپوزیسیون را نیز ساقط می‌کند. نظم فراگیر و درحال پیشرفتِ موجود کاریکاتوری است ازیک جامعه‌ی بی طبقه: این نظم آن اوتوپیا‌ای را که زمانی از عشق مادری قوّت می‌گرفت، می‌زداید و همراه با آن بورژوازی از بین می‌رود.

اقتصاد جنگ در سال‌های پیش از جنگ بلایی به سر اروپا نازل کرد که ارکان خانواده متزلزل شد ومکان و منزلت پدر و مادر، تنش ادیپال و احساس نیاز به مخالفت با پدر و مادر میدان‌های کارزارشان را متقابلاً از دست دادند، و نسل جوان با نسلی پشت سرش روبرو شد که نیازمند کمک آنها بود. و این در صورتی بود که خود همان نسل جوان نیز به دشواری از پسِ گذرانِ ایّـام برمی آمد. حتّی والتر بنیامین، پسرِ بزرگ‌ترین تاجر شراب مجبور بود در روزنامه‌ها بنویسد تا بتواند روز را شام کند. در نامه نگاری هایش با گرتل آدورنو، با این که مرتّـب صحبت از سختیِ گذرانِ امور است، اما اشاره‌ای به اوضاع مادّیِ افراد خانواده‌ی درجه دومش، و حتّی پسرش نیست (می دانیم بنیامین پدر خوبی نبوده است). آدورنو به خاطر وضعیت اسفـباری که پدر و مادران در آن گیرافتاده بودند، از سویی دل می‌سوزانَـد و بر جنبه‌ی سازنده بودن و کانون مقاومتِ خانواده در برابر سیل بنیان افکنِ فاشیسم تکیه می‌کند، و از سوی دیگر به اهمیّت فروپاشیِ خانواده، این هسته‌ی مرکزیِ ایدئولوژیِ اقتدار اشاره می‌کند. نسل جوان در برابرش نسل کهنـسالی می‌دید که به زحمت کمر راست می‌کرد و با جلیقه‌ای نخ نما برای خرید نان وارد نانوایی می‌شد، و با وجود این، اگر هنوز از دستش برمی آمد و این جا و آن جا هنوز آشنایی برایش باقی مانده بود، برای این که پسرش در مدرسه‌ای معلم شود یا دخترش در مطّب دکتری° منشی، از منّت کشی و هیچ خواهش دیگری فروگذار نمی‌کرد.

‏‎در اروپا سیر نزولیِ ساختارِ خانواده با توجّه به سایه‌ی جنگ و بعد با حضور جنگ و فقر شدیدِ حاصل از آن، به احتمال زیاد به همین ترتیبی بوده که آدورنو تصویر کرده است. اما این سیر نزولی در سال‌های ۵۰-۷۰ به تدریج متوقّف و بعد دوباره به سیری صعودی متمایل می‌شود و این هسته‌ی اصلی جامعه شروع به لبخند زدن به اطراف می‌کند. و به رغم تمام تئوری‌های مارکسیستی که خانواده را مظهر بقای اقتدار سیاسی می‌شناسد، شروع به پا گرفتن و نیکوکاری به اطرافیان، و حتّی پذیرش و تربیتِ افزاینده‌ی فرزند خوانده می‌کند. این سال‌هایی است که دیگر سل و مالاریا هم ریشه کن شده‌اند و الگوی خانواده‌ی خوشبخت در دو سوی دیواربرلین تبدیل به ابزار تبلیغات سیاسی شده است.

‏‎اما در جایی که آن چهره‌ی لبخند زنِ خانواده توان دیدنش را نداشت، میلیون‌ها انسان دیگر هم بودند که در میان خانواده‌های خود بدون نگاه به دست یکدیگر محال بود یک روز بتوانند دوام آورند.

‏‎در جاهایی مثل ایران همه‌ی این وقایع در یک دوره ممکن است باهم اتّفاق بیافتد.

به اضافه‌ی یک الگوی تازه: فرزندانی که در سنین نوجوانی تا بیست سالگی به دلیل تنش ادیپال یا هر تنش دیگر از خانه دوری جسته بودند، امروز دوباره به کانون خانواده بازگشته اند، اما نه برای این که به پدر و مادر فرتوت خود یاری برسانند. مسئله بهره گرفتن از مستمری بازنشستگی آنان است که امروز حتّی برای خودشان بسنده نمی‌کند. به ندرت بتوان خانه‌ای یافت که به طریقی دعوا و مرافعه‌های گوناگون ارث و میراث و نفقه، حتّی پیش از مرگ پدر در آن روی نداده باشد و با وجود این، پس از فرونشست گردوخاک دوباره همه گرد سفره‌ای جمع نشده باشند.

‏‎برخورد نسل‌ها در این اقلیم شیزویید شکل ویژه‌ای به خود گرفته است. افراد نسل جدیدی که جوششِ انقلابیِ پدر و مادران خود در آن سال‌ها را احمقانه تلقّی می‌کنند تا آنان را تحقیر کنند، و خود اکنون در همان سن و سالِ آن دوره‌ی پدر و مادرشان اند، برای پیدا کردن کار در یک اداره‌ی دولتی یا شعبه‌ی بانک یا مرکزی آموزشی، و یا به دست آوردن پول در کمترین زمان ممکن به هر طریق، از دست دراز کردن به سوی دلّالان اقتدار گرفته تا دمجا دادن به دربان‌های دروازه‌های سرمایه، از هیچ پستی‌ای کوتاهی نمی‌کنند. جوشش انقلابی و «احمقانه»‌ی پدران شان جای خود را به ریزشِ سازشگرانه و «عاقلانه»‌ی آنان داده است. این نسلی است که اطلاعات عمومی اش آشکارا از نسل پیش بیشتر است و از بهترین مارک‌های تلفن همراه و تفریحی‌ترین بلاد توریستی جهان و بهای انواع پاسپورت‌های خارجی اطلاع دارد.

 ‏‎ امروز موقعیت جدیدی به آن سِفالتی که آدورنو به آن اشاره کرده، افزوده شده است: فرزندان، امروز، با وجودی که ظاهراً با پدر و مادر خود توافق ندارند، عملاً در همه‌ی جنبه‌های مهم زندگی، از آنان پیروی می‌کنند؛ به هیچ وجه نمی‌خواهند از آنان متفاوت باشند، نمی‌خواهند فکر کنند ممکن است زندگیِ کمی بهتری، تجربه نشده تری و پرهیجان تری وجود داشته باشد – و به این ترتیب، در عین توافق نداشتن با پدر و مادر خود، تمام عقب ماندگی‌ها و انعطاف ناپذیری‌های آنان را به ارث می‌برند، و در این میان البته مقاومت خدشه ناپذیر آنان را در برابر آموختن.

 ۲

فیلم «پدرخوانده» قوانین حاکم بر یک خاندان مافیایی را با پس زدنِ همه‌ی پرده‌های تودرتویش به ما نشان می‌دهد، اما این فیلم را شاید بتوان از این زاویه نیز تماشا کرد: در نهایت، قوانین حاکم بر هر خانواده در هر مقیاس، دست کمی از قوانین یک سازمان مافیایی ندارد. به احتمال قریب به یقین می‌توان گفت که هیچ کسی نیست که از همان کودکیِ خود با مکانیزم‌های چگونگیِ سرِ پا ماندنِ خانواده آشنا نشده باشد. خانواده برای برقرار ماندن، هر از گاهی نیاز به خون یکی از اعضایش دارد. یکی قربانی می‌شود تا بقیه علیه او با هم متّحد شوند و به قوّت سابق خود بازگردند. اما این اتّحادِ جدید فقط تا بزنگاهِ افول و ضعف بعدی استوار می‌ماند. این مکانیزمی است خود به خود فعّال شونده و بنا نیست همیشه در پسش نقشه‌ای از پیش کشیده نهان باشد: ستیز بر سرِ تصاحب فرزندان که با باز شدن پای زنان به محیط کسب و کار تبدیل به یکی از دیگر زخم‌های وارد بر پیکر خانواده و جامعه شده است، در واقع، گونه‌ای سرمایه گذاری برای آینده‌ای است که از هم امروز ابرهای تیره اش در افق به چشم می‌آیند. نسل‌های پیش چنین مشکلی نداشتند، چون همه‌ی قوا در یک نقطه متمرکز بود. نباید گمان کرد که این گلایه، از یک نوستاژی برای گذشته ناشی می‌شود، زیرا در میان خانواده‌های انگشت شماری که زن قادر است به تمامی روی پای خود بایستد، دوباره می‌بینیم که نزاعی بر سرِ تصاحب فرزندان رخ نمی‌دهد. این هم مانند بسیاری از مشکلات دیگر این جامعه از یک روندِ چلاق در جا افتادن مدرنیته سرچشمه می‌گیرد.

از سوی دیگر، یک بچه اندازه‌ی بزمجه فوری متوجّه می‌شود که شرط ادامه‌ی بقایش در گرو این است که پدر و مادرش را به جان یکدیگر بیاندازد. این کوچکترین مقیاس در آیین قربانی کردنِ درون-خانوادگی است. اما تا دل تان بخواهد واریاسیون‌های بزرگتر و پیچیده تر دارد: بگذارید برای بسیاری این حکم اغراق آمیز بیاید، اما با در گوش داشتنِ پندِ آدورنو («حقیقت همیشه در اغراق‌ها چهره نشان می‌دهد»)، بگویم که: هیچ خوشبختی خانوادگی نیست که به قیمتِ از میدان به در کردنِ دیگران حاصل نشده باشد. به نظر می‌رسد آن چه شروع کننده‌ی این مکانیزم می‌شود، انگیزه‌ی نیاز است، طلب، حاجت.

لااقل از نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم به این سو که یاد گرفته‌ایم همه چیز را در ترازوی دیالکتیک بگذاریم و بسنجیم، خانواده نیز به هر دو سوی کفه کشیده شده است: هم بد است، هم خوب. در همان قطعه از اخلاق صغیر، دیدیم که خانواده برای آدورنو، هم امن‌ترین مکان برای پناه آوردن است، و هم، هسته‌ی تکوینیِ نظام استثمار. به یاد داشته باشیم که آدورنو نوه‌ی ملاّکی کورسیکایی بوده است و خاطرات فراموش ناشدنی و احتمالاً پرنوازشی از خانواده دارد. سرانجام می‌توان گفت که: خانواده چیزی است که برای همیشه در گذشته مانده است: تمام آن گرمی، امنیّت و عطوفتِ مانده در حافظه، ولو به تنهایی سیراب کننده‌ی نیاز آدمی برای ادامه‌ی بقا هم نباشند، دست کم مثلِ مالشِ دو دست به هم در سرمای یک صبحِ دی، آماده کننده‌ی پاها برای قدم گذاشتن به جلو می‌شوند. بقیه، یعنی آن چه از خانواده جلو چشم قرار دارد، تبانی‌ها و جبهه گیری‌ها و در نهایت اجرای مراسم قربانی است. حاجت داشتن یا طلبکار بودن، به رغم لاپوشانی‌های فراوان، میلی مهارناپذیر برای علنی شدن و به هم زدن «کانون گرم خانوادگی» از خود نشان می‌دهد.


از همین نویسنده