بعدازظهری که دو تا از خواهران بسیج، سراغ زینب را گرفتند، سرهنگ بدون اینکه از رویه دو جفت کفش سیاه چشم بردارد، شستش خبردار شد که باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد! به عادت دست گذاشت وسط بیموی سرش، با تانی آن را سُر داد تا پس گردنی که توی یقه ماشیاش لق میزد، آنرا محکمتر از همیشه نگه داشت وبالاخره راست و دروغی سرهم کرد. خواهران قانع شدند یا نه! نفهمید. اما رفتند و او غوطهور در منجلابی از عصبانیت، گیجی و نگرانی، بدون اینکه ببیند خیره ماند به دو چادر سیاه که توی باد وخلوتی کوچه، تلوخوران دور میشدند.
سه هفته پیش بود که زینب بعد از اینکه چادرش را به جارختی آویزان کرد، پشت به گوینده خبر تلویزیون ایستاد و همانقدرعادی که بگوید من دارم میرم دعای کمیل، گفت: «من دارم با خواهرا میرم جبهه. پرستار میخوان.»
میل کاموا بافی از دست نوشی افتاد و مثل شیر سیرک غرید: «نه! برادرت رفته، نمیذارم تو هم بری.»
سرهنگ مطمئن شد سپاه در تدارک حمله است، پاکت سیگارش را از روی میز برداشت. بقیه نمایش تکراری بود. زینب بدون کمترین اعتنایی به غرش بیخطر رفت سمت اتاقش و نوشی باز شست چپش را خواباند روی سبابه وانگشت میانی دست راستش و با سرناخن شروع کرد ضربه زدن روی زخمی که در مرز ناخن وگوشت میسوخت. مرضی که با رفتن تنها پسرش به خط مقدم، افتاده بود توی انگشتانش.
با اینکه زن و شوهر حتی قبل از اینکه بچهها اسمشان را از سهراب وسپنتا به حسین وزینب تغییر بدهند، فهمیده بودند به آنها بیشتر به چشم عناصرخودفروخته طاغوت نگاه میکنند تا پدر ومادری از خود گذشته! نه ازدلنگرانی نوشی چیزی کم شده بود و نه از سردردهای سرهنگ، تا روزی که گوشه دندان آسیابش پریدو تازه به فکر افتاد برای فرار از دندان قروچه لعنتی، به باغچه پناه ببرد.
به ماه نکشیده کتاب «پرورش انواع رز» را تکیه داد به شاهنامه. بعدتر «مبارزه با آفات گیاهان زینتی» و «روشهای تکثیر درختان» هم اضافه شد. کم کم حتی به فکر اصلاح یا قطع درخت انار سیاه افتاد. با آن میوههای کوچک وخشک دیگر حتی به درد قوطی عطاری وعلاج زردی نمیخورد چه رسد به ظرف میوه! کار پرس وجویش به عطاریهای بازار قدیم ودانشکده کشاورزی رسید تا بالاخره شاخهها خم شدند زیر سنگینی انارهای درشتتر وآبدارتر. اتفاق خوشایندی که آنقدر به وجدش آورد که سخاوتمندانه و بدون در نظر گرفتن قوانین سفت وسخت ارتقا درجه، درخت انار سیاه را به درجه ارتشبدی مفتخر کرد. حضور یک افسرعالیرتبه طاغوتی در انزوای اجباری آنقدر خوشایند بود که زمستان تمام نشده باغچههای دو طرف حوض شدند پادگان شماره یک ودو قریشی.
چادرهای سیاه که تلو خوران در خم کوچه ناپدید شدند، خوشی رقیقی از دروغی که زینب به خواهران بسیج گفته بود از منجلاب بیرونش آورد و انداختش توی شش وبش اینکه دخترش اگرجبهه نرفته، کجا رفته؟ اگر با خواهران بسیج نرفته با کی رفته؟ اگر به هر دو طرف دروغ گفته، به چه کسی راست گفته! بیجواب ومایوس در خانه را بست. بدون اینکه بفهمد داغی ازهواست یا اضطراب، عرق پیشانیاش را با دستمال پاک کرد و با همه نظم پادگانی که در وجودش تهنشین شده بود، بدون اینکه دمپائیاش را با گالش باغبانی عوض کند از مقابل دو سرباز صفری که جلو ورودی پادگان شماره یک نگهبانی میدادند، رد شد. مستقیم رفت سمت ارتشبد. قصد درددل داشت، اما با دیدن انارهای سیاه درشت که شاخهها را با وجود قیم تا نزدیک زمین خم کرده بودند ازحسرت قلبش سوخت وبیشتر از هر وقت دیگری سنگینی نفرت از آقاجان و عصبانیت از حسین وزینب پشتش را خم کرد.
بارها به ارتشبد اعتراف کرده بود که همه حساب وکتابش این بوده که به کمک یک مسلمانی رقیق، آفت کمونیزم را از سر بچههایش دور کند. همین! اما تا به خودش بیاید، هردوحزبالهی دو آتشه شده بودند! یکی لوستراتاقها را به مسجد بخشیده بود و جایش مهتابی گرد نصب کرده بود. یکی به کمدنوشی یورش برده بود ولباسهای یقه بازو بی آستیناش را انداخته بود توی سطل آشغال. یکروز هم هر دو جلو نردههای آهنی ایوان ایستاده بودند اول تار و گیتار سهراب وسپنتا را خرد وخاکشیر کرده بودند وبعد تمام کاستهای بنان و مرضیه و پریسا را..
همین جراحتهای لاعلاج باعث شده بود جلال قریشی تن بدهد به تنزل درجه از سرهنگ دومی به گماشتهای بی مواجب و تمام وقتش را در باغچه بگذراند. اقل کمش این بود که درجهدارها وامرا پادگان بر خلاف بچهها نه امر به معروفش میکردند و نه این خطر را داشتند که منکری را به کمیته محل گزارش بدهند. کم نشنیده بود که افراد خانواده همدیگر را لو دادهاند. همسایه دست راستی، توی میدان شهر ۵۰ ضربه شلاق خورد برای اینکه زنش خبر داده بود پیرمرد که قبل از پاکسازی صاحبمنصب ارتش بود، توی چراغ خاموش پستوی خانهاش، شرب خمر کرده!
در پادگان قریشی انجیر میسیشن، سپهبد وفرمانده پادگان شماره۲ بود. بنفشهها سربازوظیفه بودند و لاله عباسیها سرباز صفر. شمعدانیها گروهبان بودند. رز هفت رنگ تازه درجه سرلشگری گرفته بود. نسترن توی سرتیپی درجا میزد و هنوز گلریزانی مطابق میل بزرگارتشتاران راه نینداخته بود که شایسته ارتقا درجه باشد. گل یخ سروان بود و بقیه باید از خود شایستگی ورشادتی نشان میدادند تا به دریافت درجه نایل شوند.
سرهنگ مثل همهی عمر کارییاش، صبح به صبح پیرهن وشلوار کهنه ارتشیاش را میپوشیدو باگالشهای باغبانی وارد پادگان میشد. اول در نقش رئیس بزرگارتشداران از نیروهای مسلح سان میدید وبعد به وظیفه گماشتگیاش مشغول میشد. اما آنروز پادگان با همه اِهن وتولوپش نتوانست سر سوزنی از عصبانیت ونگرانیاش کم کند. مستاصل از پادگان بیرون آمد و به طبقه دوم رفت.
با اطمینان از اینکه در قفل است، دستگیره اتاق زینب را پایین کشید. زبانه عقب کشیده شد. در قفل نبود! خوشحال شد. فکر کرد دخترش مثل همیشه بی سرو صدا برگشته. بیاختیار دو تقه به در زد. جواب نیامد. دو تقه دیگر. فکر کرد حتما خسته بوده وخوابیده. با احتیاط در اتاق را کمی باز کرد. پرده ضخیم اتاقش کیپ تا کیپ کشیده بود. کمی بیشتر در را هل داد. تختخواب همانطور که از بچگی یادشان داده بود آنکارد بود. در را به تمامی باز کرد و کلید برق را زد. مهتابی گرد پِر پِر کنان روشن شد. ازنور سرد مرده شورخانهای، پشتش لرزید. با دندان قروچه مهتابی را خاموش کرد وپردهها را عقب کشید. پشت به نور ایستاد واتاق را ورانداز کرد. توی تاقچه بالاسر تخت، چهار پونزطلایی به دیوار کوبیده شده بود. رنگ دیوار توی مستطیل بین پونزها یک هوا روشنتر بود. زیر پونزهای بی عکس روی تاقچه یک مشت غنچه خُنج زده گلسرخ توی نعلبکی شیشهای بود. روی تاقچه بعدی آینه گرد بدون قابی به دیوار تکیده داده شده بود. روی میز تحریر و پاتختیها وتوی کشوهایشان خالی بود. آرام در کمد دیواری را باز کرد. سه مقنعه مشکی و مانتویی قهوهای سوخته آویزان بود. کف کمد هم یک جفت کتانی سیاه مستعمل افتاده بود. دولا شد و کنار هم جفتشان کرد، در حالیکه همچنان داشت به مغزش فشار میآورد که پوستر کنده شده تصویر چه کسی بوده! اما ذهنش یاری نمیکرد. مگر چند بار به اتاق دخترش آمده بود! رفت سراغ کتابخانه سفید. همه طبقاتش خالی بود. ناگهان با کف دست محکم زد به پیشانی بلندش: «منقل!»
از اتاق بیرون دوید. پلهها را دوتا یکی پایین آمد. خودش را به حیاط رساند و بدون احتیاط همیشگی از پلههای ساب رفته وسُر سرداب پایین رفت.
با وجود نظم پادگانی احتیاجی نبود بین کارتنهای بزرگ وکوچک جهیزیه دخترش، صندوقهای مخمل سبز و آبی نخنمای مادرش و وسایل خواری که سه نسل توی رف وتاقچه وکف سرداب چیده بودند تا یک روز به کار آیند، دنبال منقل بگردد! مثل همه عمرش منقل برنجی کنار صندوق آبی پایه شکسته، روی زمین بود. با کنار دمپایی آن را هل داد وسط سرداب. سمت راست منقل، سطح صافی بود برای گرم نگهداشتن قوری چای. سینی بزرگ لب کنگرهای هم زیرش بود. شنیده بود که پدر پدربزرگش با همدودیها دورش مینشستهاند وبست پشت بست غمهایشان را دود میکردهاند وبرای هم شعر میخواندهاند. اما سرهنگ تا یادش میآمد با این منقل گوشت وکتاب کباب کرده بودند.
سرپا نشست وبا انبری که دوسرش کلهی بچه اژدهایی زنگار بسته بود، شروع کرد به هم زدن خاکسترها. دنبال پاراگراف یا جمله نیمسوختهای میگشت بلکه ردی از دخترش پیدا کند. اما دریغ از کلمهای نیمسوخته! ناامید دوبچه اژدهای زنگار گرفته را خواباند توی سینی. دیگر شک نداشت که دختر هم مثل پدر و پدربزرگ و بقیه اجدادش چنان مهارتی در سوزاندن پیدا کرده که هیچ کارآگاهی نتواند جز خاکستر، رد و نشانی پیداکند.
پاکت سیگار را از توی جیب پیراهنش درآورد. باسبابهای که لرزش دستش را لو میداد سه تقه به سر پاکت زد. نخ سیگاری بیرون آمد. بلند شد و فندک طلایی زیپو را از توی جیب شلوارش بیرون آورد. از ترس بچهها نوشی توی قوطی نخود قایم کرده بود. هر دو که رفتند وخانه خالی از اغیار شد به خودش جرات داد و از میان نخودها بیرون آورد.
در این مدت زن وشوهر فکر کرده بودند در اتاق دخترشان طبق معمول قفل است. آنقدر اطمینان داشتند که حتی به صرافت نیفتاه بودند امتحانی بکنند!
دوباره نشست وبا دو بچه اژدها مشغول هم زدن شد. توی خاکسترها دنبال پاراگراف یا جمله نیمسوختهای میگشت بلکه ردی پیدا کند. اما چیزی پیدا نکرد حتی در حد کلمهای نیمسوخته! بچهها را خواباند توی سینی. دیگر شک نداشت که دختر هم مثل پدر و پدربزرگ و بقیه اجدادش چنان مهارتی در سوزاندن پیدا کرده که هیچ کارآگاهی نتواند جز خاکستر، رد و نشانی پیداکند.
بار اول حدود ۱۰ سالش بود که از بالای پلههای سرداب برای اولین بار دید آقاجانش با پیراهن یقه آهاری آبی، جلیقه سورمهای، کراوات کج راه طوسی و سرخ و پیژامه راه راه کرم وقهوهای سرپا کنار منقل نشسته و بر خلاف خانمجونش که گوشت روی آتش منقل کباب میکرد، داشت کتاب کباب میکرد. به اندازه کباب کوبیدهی جعفر چنجهای هم دود داشت.
بنظر آقاجانش هیچ مزهای برای عرق به پای کباب فیله گوسفند نمیرسید. وظیفه نشستن پای منقل کباب اما به گردن خانمجون بود. آقاجان بدش میآمد لباسش بوی کباب بگیرد. کباب کردن گوشت توی سرداب اما فکر خانمجون بود. نمیخواست بو پخش شود وبه کوچه برسد. میگفت: «شوخی وردار نیس! بزرگ وکوچیکام سرش نمیشه! به دماغ هرکی بخوره هوس میکنه.»
جلال فکر کرده بود حتما کباب کتاب خوشمزهتر از کباب گوشت است که آقاجانش حاضر شده سر منقل بنشیند. اما وقتی جلو چشمش سرداب هی پر دودترشد تا آقاجانش وکبابها ناپدید شدند، ترسید وداد زد: «آقاجان! آقاجان! آقاجان!»
روز بعد از کباب، آقاجان در مقابل چشمان جلال به اوسا حسن گچکار گفت: «امان از دست این بچه! دیر رسیده بودم دارو ندارمان دود هواشده بود!»
اوسا حسن به تاسف سر گنده تخم مرغیاش را تکان داد و گفت: «آقای قریشی منقل رو منبعد بذارید کنج حیاط که زیر چشم یه بزرگتر باشه.»
بعد هم رو کرد به جلال و گفت: «بچه جون به جای اَدردودورکاری، بنشین سر درس ومشخت که فردا روز مثه آقات باعث عزت پدر و مادرت باشی!»
جلال تا آمده بود دهن باز کند وقسم بخورد که کار او نبوده، آقاجانش نعره زده بود: «از جلو چشمم گمشو، پسرهای احمق!»
جلال متعجب مانده بود که چرا آقاجان گناه را گردن او انداخته! اما دو روز بعد تعجبش بیشتر شد وقتی آقاجان برای اولین بار بغلش کرد و گفت: «جلال جان! تو دیگه برا خودت مردی شدی وباید مواظب مادر وخواهرت باشی!» و حتی هر دو لپش را بوسیده بود!
به ماه نکشیده، دم غروبی بود که عمو محمودسرزده، آمد. صدایش را پایین آورد و گفت: «انیس خانم برات خبر خوش دارم.»
و سر تخت چوبی جلو سرداب نشست. دستی کشید به سرنهضت و گفت: «خدا را شکر! خیال همهمان راحت شد. همین یکساعت پیش رفقا خبر دادند که عبدالله خان پیش از مرز رد شده.»
خانمجون باغیض پرسید: «چطوری؟»
عمو محمود بادی به غبغب انداخت و جواب داد: «از قراربه محض اینکه از سیم خاردار رد میشود با سلام وصلوات میبرندش توی پاسگاه مرزی وبعد هم به هتل درجه یکی در عشقآباد. اینطور که رفقا خبرگرفتهاند یک هفتهای توی عشق آباد مانده تا خستگی سفر را از تن در کند، کارهای اداری اقامتش را انجام بدهد و گشتی توی شهربزند. بعد با قطار بردنش مسکو و کلید خانه نو سازی را با همه امکانات تحویلش دادهاند.»
سرهنگ پای خواب رفته را کشید سمت درگاه سرداب. روی پله دوم نشست. یادش آمد که آنموقعها وحتی تاسالها بعد از آن هم به خواب نمیدید یک روز نوبت به خودش برسد که با ترس ولرزمنقل بکشد وسط سرداب، سرپا بنشیند وعکسهای خاندان سلطنت، تقدیرنامهها و کتابهای مربوط به انقلاب سفید را کباب کند. چنان وحشتی از سر رسیدن بسیجیها توی دلش بود که به نوشی گفته بود اسفند دود کن و دور حیاط بچرخان مبادا که بوی کاغذ سوخته از خانه بیرون برود. اگر چه که آنروزها شهر بوی اسفند وکاغذ سوخته میداد. با وجود همه محکمکاریها تا یک هفته بعد از کتابسوزان صدای چه چه بلبل که بلند میشد، زن وشوهر وحشتزده بهم نگاه میکردند و تا سرهنگ برود دم در و بفهمد گدا یا نون خشکی است ترس توی حلقش میکوبید. همین ترس باعث شد که دو بار دیگر هم با نوشی تمام خانه را بگردند که نکند روزنامه، عکس یا کتابچهای از زیر چشمشان دررفته باشد. توی همین گشت و واگشتها صندوقچه آقابزرگ را زیر تخت خانمجون پیدا کردند. زن وشوهر در حالیکه لیوان چای کنار دستشان بود تک تک کاغذهای توی صندوقچه را نگاه کردند تا نوبت رسید به بنچاقی تا شده. به محض اینکه تای آن را باز کردند، کاغذ تانخوردهای افتاد روی زمین. رنگش از کهنگی برگشته بود وبه زردی میزد. سرهنگ کاغذ تا نخورده را برداشت. دستخطی به نستعلیقی نه چندان خوش و با جوهری آبی که بنفش میزد. نامه خطاب به آقابزرگش میرزا احمد خان قریشی بود. کل نامه سه خط بود. خطهایی که انتهایشان رفته بود سمت بالا. تشکری بود در جواب تبریک عید نوروز وجانفشانیهای او درراه دوام جبهه ملی. زیر نامه هم امضا شده بود محمد مصدق.
نوشی باتاسف گفته بود: «پیرمرد بیچاره! لابد دلش نیومده دستخط رو بسوزونه. ببین تمام این سالها چه هولی توی دلش بوده!»
بعد از خواندن نامه هر دو مانده بودند که نامه را بسوزانند یا نه! سرهنگ گفته بود: «از تقدیرنامههای من که مهمتر نیست! اصلا به ریسکاش نمیارزد. خدا نکرده اگر بریزند توی خانه وپیدا کنند دودمانمان به باد میرود!»
نامه مصدق را که سوزاندند، زن وشوهر با این اطمینان که دیگر منقل وسط سرداب کشیده نمیشود، نفس راحتی کشیدند تا دمدمای صبحی که نوشی هول زده گفت: «منوچ! منوچ! آتیش!»
سرهنگ چشم باز کرد وتوی پنجره کم وزیاد شدن شعله سرخ را دید. زن و شوهر هراسان از جا پریدند. در تاریکیی شب، پشت پنجره، ایستادند به تماشای جست وخیز نوری که از سرداب به حیاط میتابید. منقل، باز هوس کتاب کرده بود.
سرهنگ با لذت گفت: «عجب دودی!» میدانست که این بار نوبت اعلامیهها و کتابهای آیتالله شریعتمداریست که مغضوب و حبس خانگی شده بود. سرهنگ با دیدن لهیب شعلهها که از درگاه زیرزمین سو سو میزد دست دور کمر زنش انداخت و اورا کشید به طرف خودش. نوشی آرام سر گذاشت بر شانه مرد. در منقل ارثیه اجدادی خاکستر زغال مرغوب لیمو، مارکس و مصدق واعلیحضرت و آیت الله چنان درهم آمیخته بودند که پیرترین اژدها هم از پس جداکردنشان برنمیآمد چه برسد به دو بچه اژدهای زنگارگرفته!
سرهنگ خسته ازهمزدن منقل گذشته و خیره گوشه کارتن دیگ زودپز «سب» جهیزیه زینب که از زیر ملافه بیرون زده بود، زیر لب گفت: «عجب مهارتی پیدا کردهایم درسوزاندن!»
میدانست که هنر کتاب سوزان قدمتی طولانی دارد، اما نمیدانست این هنررا از مهاجمان یاد گرفتهایم یا به آنها یاد دادهایم! تا آنجا که یادش میآمد، اسکندر سوزانده بود، عرب سوزانده بود، مغول سوزانده بود، سلطان محمود سوزانده بود. به خودش گفت: «البته آنها میسوزاندند تا به چنگ بیاورند ولی ما میسوزاندیم تا به چنگ نیفتیم!»
خسته از جستجوی بی نتیجه بلند شد. با پایی که دیگرخواب نبود، منقل را هل داد تا کنار صندوق آبی نخ نما وبا احتیاط از پلههای سرداب بالا آمد.
از همین نویسنده: