پویان مقدسی، نویسنده و شاعر

– چی‌جوری این همه راهو آوردینشون؟

– با  وانت…

کامی از سیگار گرفت و خاکستر را از لای شیشه‌‌ی نیمه‌باز تکاند بیرون. تنه‌اش را کشید جلو.

– علی یه کم آروم‌تر…

پایم را روی پدال گاز شل کردم. گردن کشیده بود و سمت چپ جاده را نگاه می‌کرد.

– یه جاده‌ خاکیه باریکی بود…

– نشونه‌ای، چیزی نبود نزدیکش؟

کله‌اش را به شیشه‌ی جلو نزدیک‌تر کرد. کام دیگری از سیگار گرفت.

– یادمه یه کم بعدِ تابلوئه اون کارخونه سنگه بود که رد کردیم…

تکیه دادم به صندلی و به چپ نگاه کردم.

– آها همینه، همینه… بپیچ…

پیچیدم. ته‌سیگار را از پنجره انداخت بیرون. ماشین توی پستی و بلندی‌ها بالا و پایین می‌رفت و صدای خرد شدن سنگریزه‌های زیر لاستیک‌ها تکرار می‌شد. شیشه‌ را داد بالا.

– خیلی باید بریم؟

– نه…

– عجب پَرته اینجا…

چهار چشمی همه‌جا را می‌پایید.

– وایسا… آآآ… آره آره همین جاهاس…

کف دست سردش را گذاشت روی دستم که به دنده بود. ایستادم. در را باز کرد. بوی گندی پیچید توی ماشین. رفت پایین. ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. در عقب را باز کردم و دوربین را از کیف درآوردم و انداختم دور گردنم. کاوه از ماشین فاصله گرفته بود.

– همین‌جاها بود…

با چشم‌های گشاد دور و ور را برانداز می‌کرد. باد، هم بوته‌های خار را که گُله به گُله به زمین چسبیده بودند می‌جنباند، و هم با خودش بوی گندتری می‌آورد. قدم‌هایش را تند کرد.

– مطمئنی دُرُس اومدیم؟

– آره بابا… از همین خاکی…

همین‌طور که دور می‌شد، برگشت و دستش را دراز کرد و مسیر را نشان داد.

– چهار پنج کیلومتر اومدیم تو. پای یه تپه مانندی بود.

سمت راست را نگاه کرد. چند قدمی دوید. داد زد.

– بیا…

قدم‌های بلندی برداشتم. با یک دست سفت دماغش را گرفت و دست دیگر را بادبزن کرد. کنارش ایستادم. مگس‌ها به من هم هجوم آوردند. چهار قدم جلوتر دور هم ولو بودند. سفید. سیاه. قهوه‌ای. فِرفِری. صدایی از گلویم زد بیرون و سری تکان دادم. دماغم را گرفتم. یک لایه‌ی نازک خاک رویشان نشسته بود. چند لحظه نفسم را حبس کردم. دوربین را گرفتم توی دستم. نفس کشیدم. بوی گند. همه‌شان توی یک قاب. با تپه‌های خشک و زردی که تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت. شاتر را فشار دادم. نگاهش کردم. صورتش چروک شده بود. دست کرد توی جیب کاپشن و پاکت سیگار را درآورد. سیگاری روشن کرد.

– بی ‌همه چیز می‌دونست من حواسم به اینا بوده، واسه همین راست کرد که توام باید بری… بهش گفتم بابا من منشی‌ام، ستوانم خیر سرم، کجا برم آخه؟ ویرش گرفته بود برینه تو حاله من… انگار عشق می‌کرد عذابم بده… زل زد تو چشمامو گفت…

صدایش را کلفت کرد و بادی به گلو انداخت.

– باید بری… دستوره… دیگه‌ام حرفی نباشه…

افقی. عمودی. از بالا. هم‌سطح. بسته. باز. تک تک. با گله‌ی مگس‌های درشت. با قطره‌ قطره‌های خون که کمرنگ شده بودند. و چِق چِق شاتر.

– اوووه… گفتی با کِلاش زدین؟ داغون شدن بدبختا…

کامی از سیگار گرفت.

– اونجا وایسادیم… توی اون گودی…

با دست یک تپه مانند که چند قدم آن‌طرف‌تر بود را نشان داد.

– کادریه یکی یکی طنابشونو می‌گرفتو می‌کشیدشون پایین از پشت وانت… اول به ما نگاه می‌کرد و آماده باش می‌داد… بعد ولشون می‌کرد… بیچاره‌ها فرار نمی‌کردن که… یا دم تکون می‌دادنو میومدن طرفمون یا از ترس صدای گوله‌های قبلی درجا خشک می‌شدن… تمام تنم سِر شده بود…

– آره… گفتی که همه‌ی تیرا رو زدی اینور اونور…

– فکر می‌کردم گیر نمی‌ده استواره…

 – اما یارو سربازه امون نمی‌داد…

– آره پدر سگ حسن‌وند یه تیرشم خطا نمی‌رفت… اول گلنگدن، بعد صدای گلوله، بعد زوزه، بعدم هِرهِر می‌خندیدن…

انگار می‌خواهد بالا بیاورد، دستش را جلوی دهانش گرفت و چشم‌ها را بست. به طرف دیگری نگاه کرد. سیگار را انداخت زمین.

– می‌خوای برو تو ماشین… منم چندتا عکس می‌گیرمو میام…

نفسی کشید و آب دهانی قورت داد.

– نه خوبم…

به جای نامعلومی خیره ماند.

– عشق می‌کرد استوار… انگار داره پلی استیشن بازی می‌کنه…

قاب را بستم روی چشم‌های نیمه باز و خشک یکی‌، و شاتر را فشار دادم.

– گفتی تو حیاط کلانتری نگهشون می‌داشتین؟

– تو حیاط نه! ته حیاط پشتی یه انباره… انداخته بودنشون اونجا… بچه‌ها بهش می‌گفتن بازداشتگاه شماره‌ی 2.

– چرا شماره‌ی ۲؟

– چون شماره ۱ واسه آدما بود…

– آها…

– یکی از کادریای قدیمی، آدم باحالیه… می‌گفت تو این سی سال خدمت، هر جور آدمی بگی گذرش افتاده به اینجا… دزد، قاتل، قاچاقچی، سیاسی، خل و چل… بعضیاشونم واقعن جونورایی بودن واسه خودشون… اما این یکیش دیگه نوبره به خدا…

نشستم. دوربین را کج و راست کردم. قاب خوبی نبود. بلند شدم.

– غذام که نون خشک دیگه؟

– دو، سه روز اول که هیچی… داشتن از گرسنگی می‌مردن فلک زده‌ها… مدام ضجه می‌زدن… آخرش، رفتم سه ساعت التماس کردم که یه چیزی بهشون بدین بابا… کلی ادا درآوردن و آخرشم گفتن فقط نون خشک… فکر می‌کردن فتح مغول کردن اینا رو گرفتنو دارن زجرشون می‌دن…

باد موهایم را ریخت به هم. بو یک لحظه دور شد. مگس سیاهی نشست روی شیشه‌ی لنز. دوربین را تکان دادم. پرید. خورشید سرخ شده بود و داشت فرو می‌رفت پشت یک تپه‌ی دور.

– راستی گشت مخصوص داشتین برا اینا؟

– نه بابا… به همه‌ی گشتا گفتن هر جا دیدین بگیرین… چه تو ماشین، چه پیاده…

– همین چندتا رو گرفتن؟

– نه… خیلی بودن… اولش یه کم نگه می‌داشتن و بعدم یه جریمه می‌کردن و پسشون می‌دادن… اما یه دفعه عوض شد… دستور دادن پس ندین… پس ندینم یعنی، یعنی همین دیگه… شانس این بیچاره‌ها بود…

زل زد به جنازه‌ی سگ‌ها. بو داشت کم‌کم عادی می‌شد. چند قدمی راه رفت، و آمد کنارم ایستاد. نگاهم ‌کرد. چشم‌هایش برق می‌زد.

– خب علی اینجا رَم که دیدی… عکسم که گرفتی… بالاخره چی؟ می‌شه کاری کرد؟

زبان صورتی یکی‌شان از دهنش افتاده بود بیرون. لای دندان‌های نیش درازش. شاتر را فشار دادم. شانه‌هایم را انداختم بالا.

– گفتم که بهت… من دست پامو می‌زنم… اما زیاد نمی‌شه روش مانور داد… موضوعی نیس که هر جایی چاپش کنن…

– یعنی چی؟

– کاری که قطعی می‌تونم انجام بدم اینه که این چندتا عکسو تو وبلاگ و فیس‌بوکم بذارم… با یه گزارش از این چیزایی که گفتی… یه نسخه‌ام بفرستم واسه انجمن حمایت از حیوانات…

– همین‌؟ این‌جوری که کسی خبردار نمی‌شه که! یعنی بعد این همه سال تو این روزنامه و اون روزنامه بودن، این‌قدره زورت؟

لبخند زدم و به ابروهای تو هم کشیده‌اش نگاه کردم.

– هِه… حتی از اینم کمتره… انگار از هیچی خبر نداری تو؟ پیش خودت فکر می‌کردی چی‌کار می‌شه کرد مثلا؟

توی ویزور نگاه کردم. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. دوربین را از چشمم دور کردم.

– ببخش… منظورم فقط این بود که واقعا کار دیگه‌ای نمی‌شه؟ یه خبری، یه گزارش پر و پیمون که تو یه روزنامه‌ی درست و حسابی چاپ شه… یا حتی شکایت دسته جمعی‌یی؟ چیزی؟ اگه خبر بپیچه صاحبای اینام حمایت می‌کنن… نمی‌دونی چقدر اومدن و رفتن و التماس کردن…

دوربین را تکیه دادم به سینه‌ام.

– گوش کن کاوه، من نگفتم نمی‌شه هیچ کاری کرد، اما شَکَم ندارم خیلی‌ام نمی‌شه سر و صدا راه انداخت… تو فکر می‌کنی فقط تو پاسگاه شما این‌جوری شده؟ مطمئنم خیلی جاهای دیگه‌ام بوده و تا الانم که می‌بینی هیچ‌جا صداش درنیومده…

به جنازه‌ی سگ‌ها اشاره کردم.

– فکر می‌کنی به همین راحتی می‌ذارن هر خبری چاپ شه؟ اگه می‌ذاشتن که اصلا کسی جرات نمی‌کرد از این کارا بکنه…

دستی به صورت کشید و دور خودش چرخید. دو قدم دور شد و باز آمد جلو.

– علی من سه روزه خواب و خوراک ندارم… دارم دیوونه می‌شم… همه‌ش قیافه‌ی این زبون بسته‌ها جلو چشمه… اون کوچولوئه… اون… می‌بینیش؟ مو بلند کِرمه… استوار قائمی اینو آخر همه از وانت کشید پایین… به حسن‌وند گفت پاشو… با نیش واز نگام کرد و گفت جناب سروان دستور دادن باید این یکی رو خودت تنهایی بزنی…

دست راستش را روی چشم‌هایش سایبان کرد و نشست. دستش را برداشت. زل زده بود به زمین.

– هر چی التماسش کردم بی‌خیال نشد… گفتم یه ماه بذارم تو لوح نگهبانی… گفتم اضاف بزن… بندازم بازداشتگاه… داد و بیداد کردم… اما حالیش نبود… پوزخند می‌زد و می‌گفت هیچ راهی نداره… باید بزنی… دستوره…

تخت نشست روی خاک‌ها.

– صدای زوزه‌ش هنوز تو گوشمه… قبل کشیدن ماشه چشامو بستم… وقتی زدم شنیدم پرت شد و تِپی خورد زمین…

خم شدم و پشت کله‌اش را نوازش کردم. سرش را چرخاند و نگاهم کرد. چشم‌هایش تر بود.

– تنها کسی که فکر کردم می‌تونه یه جوری کمکم کنه تویی علی…

سرم را انداختم پایین.

– ببین کاوه، آره… من چند ساله مثله کولیا از این روزنامه می‌رم تو اون روزنامه… کار کردم، بی‌کاری کشیدم… با هر بدبختی‌یی بوده ادامه دادم… تا حالا یه دنیا گزارشای مختلف نوشتم، تحلیل کردم، نقد کردم، عکس گرفتم… اما شاید باورت نشه… اندازه همین یه دنیا که تونستم بگم، همین اندازه‌ام نتونستم… می‌فهمی… اتفاقات و چیزایی که آدمو روانی می‌کنه… خواستم، تمام زورمو زدم، اما نتونستم… نشده… نذاشتن…

کف دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و بلند شد و کنارم ایستاد.

– مطمئن باش واسه اینام هر کاری بشه می‌کنم… اما می‌خوام بدونی که شاید بازم نشه… اینو می‌گم که… می‌گم که یه جور دیگه با خودت کنار بیای… یه جور دیگه خودتو آروم کنی… دلتو خوش نکنی که الان این خبر همه جا می‌پیچه و همه رسوا می شن و… می‌فهمی چی می‌گم بهت؟

به سگ‌ها نگاه کش‌داری انداخت. زل زد توی چشم‌های من و لب و لوچه‌اش را جمع کرد. سیگاری آتش زد.

– آره می‌فهمم چی می‌گی…

چرخید و رفت طرف ماشین. کنار ماشین خاک شلوارش را تکاند و داد زد:

– چه بوی گهی می‌ده اینجا… بیا…

سرخی افق بیشتر شده بود. آفتاب لب به لب تپه‌ی دوردست ایستاده بود. جلوتر رفتم. دوربین را گرفتم دستم و توی ویزور را نگاه کردم. سوراخ گلوله روی موهای بلند و کِرِم سگ کوچک. شاتر را فشار دادم.

پویان مقدسی

اسفندماه ۱۳۹۰


از همین نویسنده: