تونی موریسون، نویسنده آفریقایی-آمریکایی و برنده جایزه نوبل در روز دوشنبه، پنج اوت درگذشت. سیاهی پوست این نویسنده یک نشانه مهم در آثار اوست و از این جهت اهمیت دارد که در طول نیمقرن کار ادبی، او توانست در آثار خلاق و مقالههای انتقادیاش سازههای آنچه سیاه امروزی را در تخیل آمریکا ساخته فروبپاشد و از نو بسازد. موریسون ریشههای تاریخی نژادپرستی ادامهدار علیه رنگینپوستها را به اثرات تاریخ استعمار و امپراتوریسازی بر زندگی انسانهایی که در بزرگی این تاریخ “هیچکس” به نظر میآیند وصل کرد و مخاطب امروزی را هدایت کرد که در سطحی عاطفی (affect) با آن “هیچکس” رابطه بگیرد.
همه یازده رمانی که از او به جای مانده هم پرفروش بودهاند و هم توجه منتقدان ادبی را برانگیختهاند.
اولین رمان او با عنوان “آبی ترین چشم” (۱۹۷۰) استانداردهای زیبایی سفیدپوستی را به چالش میکشد و آن را به نظامهای قدرت ارتباط میدهد که تن و روح زنان سیاه پوست را هدف خشونتهای خود قرار دادهاند. در آخرین رمانش “خدا به داد آن بچه برسد” (God Help the Child) او به همین سوژه باز میگردد اما این بار دیگر موضوع سیاه و سفید نیست، موضوع نژاد نیست، موضوع چرخههای خشونت است و آزارهایی که انسانها میبینند – از دست پدر و مادر و عزیزانشان و از نظامهای سلطه بزرگتر. در تمام کارهایش او به دنبال ایجاد این پرسش در ذهن مخاطب است: چگونه میشود از این آزارها گذر کرد، از آنها آموخت و فضاهایی باز کرد برای زندگی بهتر.
رمانی که او را در محافل ادبی آمریکا بیشتر مطرح کرد “دلبند” (۱۹۸۷) بود. موریسون برای این کتاب در سال ۱۹۸۸جایزه پولتیزر گرفت. “دلبند” بیش از سایر آثار او توانست مخاطب را درگیر سویههای تاریک و اثرهای ناتوانکننده استعمار انسانها کند – اثرهای ناتوانکننده بردهداری که رنگینپوستهای امروزی – و تمام اقوام و مردمی که تجربه استعمار دارند – همچنان با آن درگیر هستند.
موریسون در “دلبند” – و بسیاری دیگر از آثارش – در سطحی عاطفی با آنکه به او در آمریکای امروز نفرت میورزد یا خشونت میکند وارد گفتوگو شد – این یکی از مهمترین رسالتهای او در استفاده از زبان است. با سفرهای تاریخی به دورانهای مختلف سیاه بودن در آمریکا – از بردهداری تا آزادی تا امروز – موریسون تجربههای احساسی انسانهای امروزی را به تجربههای احساسی سیاه پوستان آمریکایی آنچنان که موریسون خلقشان میکرد پیوند زد.
نژادپرستیای که هنوز هست
«هیچکس نیست – مطمئن هستم – که نداند که دوست نداشته شدن، طرد شدن، برای لحظهای یا دورههای زمانی طولانیتر – چه حسی دارد. شاید این حس صرفاً بیتفاوتی باشد، دلخوری ملایم، اما ممکن است آزار هم باشد. حتی ممکن است که بعضی از ما بدانیم اینکه مورد نفرت واقع شوی چه حسی دارد. مورد نفرت واقع شدن برای چیزهایی که هیچ کنترلی بر آن نداریم و قادر به تغییر آنها نیستیم.»
این را تونی موریسون در مقدمه نشر مجدد کتاب اولش “آبیترین چشم” (۱۹۷۸) مینویسد. او توضیح میدهد که الهامش برای این کتاب یک گفتوگو در دوران کودکی با دوستش بوده که رنگ پوستش مانند موریسون سیاه بوده و چشمان سیاه داشته اما دلش میخواسته که چشمهای آبی داشته باشد. دغدغه موریسون در مورد نفرت، در مورد “عواقب ناتوانکننده” آن است که که بازتولید کننده عقده حقارتی میشوند که در آن فرد در خودآگاهیاش به این میرسد که سزاوار این تحقیر و نفرت است.
در اواخر سالهای ۱۹۹۰ زمانی که رمانهای موریسون جایگاه ویژه خود را در فضای ادبیات ایالات متحده و جهان یافته بودند و ادبیات سیاه پوستان موضوع روز بود، این مطرح شد که اکنون دیگر در دنیای “فرانژادی” زندگی میکنیم، دنیای که دیگر نژاد مساله نیست. امیدی که با قدرت گرفتن آنچه در آمریکای امروز به آن “ناسیونالیسم سفید” میگویند، چندان نپایید.
تونی موریسون نسبت به قدرت گرفتن احساسات نژادپرستانه “ناسیونالیسم سفید” در آمریکا آگاه بود و معتقد بود که هراس واکنشی به فضای سیاسیای است که خود او کمک کرده بود تغییر کند. پس از به قدرت رسیدن دونالد ترامپ – رییسجمهوری کنونی ایالات متحده آمریکا – در نیویورکر نوشت:
«پیامدهای فروپاشی امتیازهای سفید پوستان گویا به قدری هولناک بوده که بسیاری از آمریکاییها اطراف سکوی سیاسیای گرد هم آمدهاند که خشونت علیه بیدفاعها را قدرت میخواند. این افراد آنقدر خشم ندارند که وحشت دارند – وحشتی از آن نوع که زانوها را میلرزاند.»
وحشت! وحشت!
رمان “دلبند” (Beloved) در سال ۱۸۷۳ اتفاق میافتد. پس از لغو بردهداری. اما شخصیتها بردههایی هستند که هنوز از آزارهای دوران آزاد نشدهاند و روایتها که در خطوط زمانی سیالند، یادآور دورانی هستند که شخصیتها همچنان با آن درگیرند.
من برای اولین بار کتاب “دلبند” را به ناچار و به عنوان بخشی از درسی در مورد نژاد و جنسیت خواندم. واکنش من به خواندن کتاب وحشت بود. وحشتی شبیه به آنچه جوزف کنراد در رمان “دل تاریکی” (۱۸۹۹) از زبان آن شخصیت داستان تعریف میکند که نامش کورتز است – مبلغ مسیحیت است و به آفریقا رفته تا “وحشیهای آفریقایی” را متمدن کند. در مسیر، کورتز که به شکل توام بازوی امپریالیسم و شاهدی بر خشونت آن است از آنچه در اطرافش میبیند دیوانه میشود – از سلطه و استعمار دیگری به جنون میرسد.
«وحشت! وحشت!» از زبان کورتز، مهمترین جمله کتاب “دل تاریکی” است و بیشتر خوانشها آن را به اعماق تاریک روان انسانی ربط میدهند که از برتریجویی به پستترین جنونها رسیده است. اما وحشت در “دلبند” دیگر به این راحتیها نیست که تصمیم بگیری چه کسی شیطانی است و از او وجود او وحشت کنی. وحشت خواندن “دلبند” در رابطه با شخصیت اصلی داستان – ست – که فرزند نوزادش را کشته که او را از شر بردگی خلاص کند شکل میگیرد. او فرزندش را کشته و اکنون روح فرزند همه جا هست و زندگی او را تسخیر کرده است.
بردهداری با آوردن زنان و مردان سیاه پوست از آفریقا آغاز شد. اما بعد در خاک آمریکا بردهداران، تجارت پرورش برده راه انداختند و بردهها را ناچار به زاد و ولد کردند. داستان ست مادر، داستان زنی است که بدنش بردهداری را بارور میکرده و بردههای بیشتر تولید میکرده است. مادری که با کشتن فرزندش میتوانسته این چرخه را حداقل در یک حلقه زنجیر منقطع کند و مادریاش را ثابت کند.
مالکیت ست بر فرزندانش در بردهداری ناممکن است. او به فرزندانش عشق میورزد اما در جنوب – جایی که بردهداری هست – او به فرزندانش مالکیتی ندارد: فرزندانش را میزاید، به آنها شیر میدهد اما چه شیر پستان و چه فرزندانش از آن خود او نیستند. این الگو از مادری برای مادر سفید پوست غیر قابل تصور است.
ست عشق و مالکیت به فرزندانش را در لحظه که از واگن قطار میپرد و به زمینهای شمال میرسد توصیف میکند و آن را با مالکیت و عشق به فرزندانش در زمینهای جنوب مقایسه میکند:
«من آنها را زاییدم و [ازخودم] بیرون کشیدم… بعد از رسیدن به اینجا بیشتر دوستشان داشتم. یا شاید نمیتوانستم آن طور که باید در کنتاکی عاشقشان باشم. چرا که آنها مال من نبودند که دوستشان داشته باشم.»
راوی داستان – که دانای کل است – توضیح میدهد که گرچه ست و دیگران “کثافت بردهداری” را زندگی کردند و دوام آوردند اما ست نمیتوانست اجازه دهد که این بلا سر بچهاش بیاید:
«بهترین آنچه که بود فرزندانش بودند. سفیدها ممکن بود که خودش را به کثافت بکشند اما نه بهترینش، زیباترینش، جادویی ترینش – آن بخشی که تمیز بود.»
خشونت که در سطح کتاب در جریان است فقط محدود به آنچه در تاریخ نوشته شده، از جمله لینچ کردن بردگان و سوزاندن جسد آویزانشان بر درختها نیست. خشونتهایی که شاید کسی فکر نکند خشونت هستند از زبان ست سویهای دیگر مییابد. ست در گفتوگو با پال.دی صحنهای را توصیف میکند که چند پسر سفیدپوست زمانی که شیرده بوده پیراهنش را از عقب باز میکنند، به او تجاوز میکنند، او را میدوشند و شیر او را به غارت میبرند. ست به تمام این خشونت کاری ندارد اما بارها تاکید میکند که «شیرم را بردند.» آزار اصلی برای ست این است که شیرش را که برای فرزندش بوده، بردهاند. پال.دی فکر میکند که تجاوز اصلی در بخش سکس ماجراست. اما ست چند بار تکرار میکند: «شیرم را بردند»:
پال دی: از کاپوت گاو استفاده کردند؟
ست: و شیرم را بردند.
پال دی: کتکت زدند وقتی باردار بودی؟
ست: و شیرم را بردند.
در دلبند وحشت از شرایطی است که مادر را به جایی رسانده که فرزندش را بکشد – شرایطی که به غارت بردن شیرش وحشتناکتر از تجاوز به بدنش است. شرایطی که از آن خلاصی نیست. شرایطی که هر بار با آمدن شبح فرزند مرده، ست را به جنون میکشد که در آنجا مرز بین آنچه که شر است و خیر قابل تمیز نیست.
سنتز عاطفی
برای من در زمان خواندن کتاب “دلبند” وحشت بیش از هر چیز هراس از خودم و تاریکی وجودیای بود که در آن گیر افتاده بودم. تاریکیای که اثرات چرخههای خشونت بود و من میدیدم که در زندگی من بازتولید شده است. برای همین با ست همدلی داشتم. نه از نوع همدلی دلسوزانه یا ترحم مخاطبان سفیدپوست هنگام مواجه با بدبختیهای سیاه پوستان که سلسله مراتب نژادی را بر هم نمیزند. بلکه همدلیای که دیدگاه انتقادی را نسبت به برتریجویی بر میانگیزاند و استعمار دیگری را بر اساس برتری نژادی، مذهبی، فرهنگی، جنسیتی، جنسی دشوار میکند. در این همدلی نوعی سنتز عاطفی صورت میگیرد که ائتلافهای سیاسی بین انسانها بر علیه سلطه را شکل میدهد.
آنچه همیشه در مورد موریسون گفته شده که به “بیصداترینها” در تاریخ آمریکا – یعنی زنان برده سیاه پوست – صدا داد شاید درست باشد اما صدایی که او خلق کرد تریبون یک طرفه نبود. صداهایی که او خلق کرد صرفا در سطح کلمه و زبان با مخاطب رابطه نمیگرفتند که به او داستانی را بگوید و یا شرح ماجرایی را بدهند. صداهایی که او خلق میکرد با مخاطب حرف میزدند، احساساتشان را بیان میکردند و میتوانستند امتیازهای نژادی و جنسیتی و مذهبی و فرهنگی مخاطب را به او یادآوری کنند و در سطح عاطفی با مخاطبی که شاید خودش به نوعی عامل خشونتهای نژادی در امروز روز آمریکا یا نظارهگر منفعل بر این خشونتها بود رابطه بگیرند.
سفیدهایی که در داستان هر از گاهی ظاهر میشوند، چه آنها که بردهدار هستند و چه آنها که نیستند، زمینه تاریخی تصمیم مادر را روشنتر میکنند، زمینهای بزرگتر از خود تاریخ که تجربه احساسی مادر را محدود به این نمیکند که برده باشی که بفهمی او چه کشیده است. بلکه احساسات خود مخاطبت را در احساسات مادری مییابی که فرزندش را کشته و او را درک میکنی. این سنتز دیالوژیک عاطفی (یا دیالکتیکی − بسته به اینکه چه بخواهی بگویی) در سطح زبان و کلمات اتفاق نمیافتد. زبان و کلمات تنها ابزارهایی هستند که که ارتباط عاطفی را شکل میدهند و هدایت میکنند. آنچه سنتز میشود عاطفه است که به عمیقترین ادراکها در مخاطب میانجامد که درد دیگری، بخشی از درد خود میشود.
شکنجه و وحشتی که مادر از دوران بردهداری با خود حمل میکند برای همیشه او را دنبال خواهد کرد – این را هرکس که وحشت را تجربه کرده باشد میفهمد و درک میکند.
سفرهای ست بین گذشته و حال همان سفرهای تاریخیای است که موریسون میخواهد با کتابهایش انجام میدهد. او داستان گذشتگان را نمیگوید. او دست مخاطب امروزی را میگیرد و او را هدایت میکند که در این سفرهای تاریخی، سوژه نابرابری، خشونت، استعمار دیگری به بهانههای واهی مانند نژاد را بیابد و آن را به زندگی واقعی خود، تجربههای واقعی خود، خاطرات خود پیوند بزند. زمان، خیال، واقعیت، هیچ کدام مانعی برای این سنتز احساسی مشترک با مخاطب نیستند و این استفاده سخاوتمندانه موریسون از زبان است که به مخاطب اجازه میدهد در فضا و مابین خطوط کلمات سیر کند.
استفاده موریسون از زبان به گونهای نیست که این هدایت مخاطب یک کنش نسخهپیچانه مستبدانه باشد. آنچه موریسون در آن خبره بود فضا دادن به خواننده بود که خود را در متن بیابد. چیزی که از سنت شفاهی داستانهای زنانه نسل قبل از خود آموخته بود – نسلی از زنان سیاه پوست که نسلهای پیش از آنها برده بودند. داستانهای مادربزرگی که کارکرد آن از انتقال تجربه بود تا انتقال خرد عمیق معنوی – از داستان قهرمانها تا ناکامها، از عالم انسان تا عوالم غیب و روحهای سرگردان.
بردهداریای که با فراموشی بارور میشود
فرزند کشتهشده تنها روحی نیست که کتاب “دلبند” را تسخیر کرده است. روح تمام آفریقاییهای فروخته شده به بردهدارای در کتاب سیال در حرکتاند. موریسون کتاب را به «شصت میلیون و بیشتر» تقدیم کرده – این اشاره به رقمی قراردادی است که میگویند تعداد بردهها بوده است.
شبح دلبند گرچه قرار است یادآور جنون مادری باشد که از هراس نوزادش را کشته است اما تبدیل به شبح تاریخی میشود که اگر از یاد برود راهی برای بهتر کردن آینده نیست. راهی برای ساختن آیندهای که در آن همدلی و ادراک عاطفه راهی برای نجات باشد. وحشت اصلی در کتاب “دلبند” از وجود روح دلبند در اطراف زندگی مادر نیست. آنچنان که راوی داستان میگوید وحشت اصلی زمانی است که دلبند برود و دیگر نباشد. که خاطره آنچه بر او و ست رفته محو شود.
موریسون در کتاب “دلبند” کنش به یاد آوردن خاطرهها را با واژهای به کار میبرد که در دستور زبان انگلیسی سفیدپوستی وجود ندارد. این موضوع در ادبیات سیاهپوستی رایج است که ادبیات با دستور زبان سیاهپوستی نوشته شود – دستور زبانی که انگلیسی سفیدپوستی آن را غلط و اشتباه میداند. اما این واژه خاص را موریسون از خودش در آورده: rememory (“یادآوریدن”/”یادآورش”).
واژه rememory از نظر دستوری اسم است اما موریسون آن را به صورت فعل هم استفاده میکند. فراموش نکردن برای موریسون با “ریمموری” صورت میگیرد. به یاد آوردن در “ریمموری” صرفا یک روایت خطی از آنچه گذشته نیست بلکه با خاطرههای کنونی پیوند میخورد. موریسون از زبان ست این نظریه را مطرح میکند که در آن مکانها و آنچه در آنها اتفاق افتاده هرگز از حافظه تاریخ حذف نمیشوند. انگار که جایی در ماوراء طبیعت قرار است که این تصاویر همیشه ضبط شوند و مجدداً مورد rememory قرار گیرد. نگاه متافیزیکال ست به “ریمموری” نوعی آرمانشهر را به تصویر میکشد که همه چیز در آن با rememory ثبت خواهد شد. rememory فراموش نکردنی همیشگی سیال است که در آن مموری را باید مجدد و مجدد بازخوانی کنی و شکل بدهی و بازخوانی کنی و شکل بدهی…
آنچه نباید فراموش شود به گفته راوی روزگاری است که:
«هر سفیدی میتواند تو را برای تمام نفست و هرچه که به ذهن میرسد بگیرد. نه فقط برای کار، یا کشتن، یا آزار، بلکه که برای اینکه به کثافت بکشاندت. آنچنان به کثافتت بکشاند که دیگر خودت را دوست نداشته باشی. چنان به کثافتت بکشاند که فراموش کنی که بودی و هرگز هم به یاد نیاوری.»
خواندن “دلبند” دردناک است. اما کتاب به شکل رمزآلودی فضایی باز میکند که درد گذشته و به یاد آوردن درد گذشته، تبدیل به آزار ابدی نشود. شبح دلبند فضا را باز میکند برای به یاد آوردن آنچه بقا مدیون فراموش نکردن آن است.
آنچه از استعمار و استثمار و تحقیر به زنان برده میرفته، یک جاست اما آنچه مادر کرده است قابل درک میشود. او فرزنش را کشته است. توضیح راوی است که به این خشونت شکل میدهد و آن را عصیان و مقاومتی میکند در برابر قدرت حاکم. عواقب چندبعدی این عصیان تمام کتاب “دلبند” را شبح زده کرده است. شبح زدگیای که بدون درد و آزار نیست – چه برای شخصیتهای کتاب و چه برای خواننده. اما در هر مقاومتی درد هست – بخشی از رهایی از آن سلطهی دردآور است.
میراث ادبیات خلاق موریسون همین درگیری او با جنبههای رهاییبخش احساس درد است. اینکه برای اینکه از امر دردناک رها شوی راهی نداری جز اینکه آن را به یاد بیاوری و باز به یادآوری و باز و باز. که آن را به خاطر آگاهت بیاوری. که با آگاهی با آن درگیر شوی. و در این درگیری فضایی باز کنی که درد و آزار تبدیل شود به پلهای – پلهای نزدیکتر به رهایی.
ممنون از بانوی فرهیخته؛ بسیار زیبا و موجز به آثار شاخص یک نویسنده پرداخت است
Ali saboori / 11 August 2019