در عصر تکنولوژیکِ جدید، فراموشی و حافظهی آدمی در ابعادی یکسره متفاوت به جنگ بی امان خود ادامه میدهند. جنگی که به نظر میرسد در طیِّ آن حافظه بسیاری از میدان هایش را از دست داده باشد. تکنولوژی، اگر چه از همان آغاز هم عرصه را بر حافظه تنگ کرده بود و هایدگر جزو اوّلین کسانی بود که این را به خوبی دریافت، اما امروز چنان ابعاد غول آسایی پیدا کرده است که شاید او هم نمیتوانست آن را پیش بینی کند.
اگر امروز تلفنهای همراه مان گم شود، تقریباً دسترسی مان به دوستان و آشنایانمان یکسره قطع میشود. صنعت اتومبیل سازی دارد به نقطهای میرسد که جای چندانی برای فراگیریِ رانندگی برای انسان باقی نمیماند. حتّی جی پی اس چنان رایج شده است که چیزی نمانده آدمی حسّ جهت یابیاش را به کلّی از دست بدهد. همهی اینها چنان به سرعت وارد زندگی مان شده و میشوند که ما به ناچار بخش بزرگی از حافظهی خود را به آنها واگذار کرده ایم.
به نظر نمیآید از این پس غشای مغز انسان از این مرحلهای که بدان رسیده دیگرگامی در جهت جلو برای تکامل طی کند. مغزی که حافظه اش یا لااقل بخش بزرگی از آن بیرون از حیطهی زیست شناختیاش باشد، در معرض این خطر است که مدیران ارشد ِتکنولوژی بر زندگیاش حکم فرمایی کنند.
بُعدِ سیاسیِ تکنولوژی هیچ گاه به این اندازه قوی و تأثیرگذار نبوده است. استفان هاوکینگ از خطرِ تکنولوژیِ رو به رشدِ تولیدِ هوش ِمصنوعی ابراز نگرانی کرده بود. این نگرانیِ هاوکینگ جای تأمّل دارد چون خود او به کمک همین تکنولوژی به رغم بیماری اِی.اِل.اِس. قادر به «تکلّم» بود.
در رمان “فارنهایت ۴۵۱” اثر ری بردبری (Ray Bradbury) جامعهای تصویر میشود که از نظر تکنولوژیک پیشرفتهای خارق العادهای کرده است، آن قدر که مثلاً بشر به کمک موتور کوچکی که به شانه هایش میبندد، قادر به پرواز، این آرزوی دیرینش، است. با این همه، این جامعهای است که به سرعت در شُرُفِ از دست دادن حافظه اش است. در این رمان که بی جهت نیست ساختاری شبیه قصّه دارد، تکنولوژی به منزلهی دیو و «کتاب» به منزلهی چهل گیس در دو قطب متضاد قرارگرفتهاند. امروز بعد از گذشتن بیش از شصت سال از نوشتن آن رمان، ما دیگر وارد آن دیستوپیای ری بردبری شدهایم.
فضاهای مجازی یی نظیرِ فیس بوک، توییتر، واتس آپ، تلگرام و… سطح نگارش و البته خوانش را به چنان درجهی نازلی کشانده است که اعضای فعّالِ این فضاهای مجازی، نه تنها «تحمّل» خواندنِ سطری کتاب از هر دست را ندارند، که حتّی خواندنِ مقالهی متوسّطی در روزنامه برای شان ثقیل مینماید، زیرا جملههای به کار برده شده در فضاهای مجازی بدون استثنا متشکّل از چهار یا پنج واژهی سهل الوصول با مضامینی ساده اند: در این مدیا مهم° برقراری نوع خاصّی از ارتباط است که همه چیزدر آن به سرعت فهمیده شود و به همان سرعت پاسخ داده شود.
ما نمیتوانیم هایدگررا در حالی که دارد در تویتر پیامی میفرستد، تصوّر کنیم. از سوی دیگر ما به نقطهای رسیده ایم که دیگر بازگشت از آن، جز به زورِ نیزه و تهدید ممکن نیست. نسل جدیدی از بشر در حال رشد است که ارتباط فرهنگیاش با گذشته شدیداً متزلزل شده است. فضاهای مجازی عملاً تنها محل ارتباط اجتماعی شدهاند. اگر روشنفکران و میراث دارانِ فرهنگ جامعه این فضاها را با پشت دست پس بزنندو بد خلقی کنند، تنها سیر قهقراییِ موجود را سرعت خواهند بخشید. اگر آن بخشِ فعّالِ جامعه که هر روشنفکر یا نویسندهای در صددِ برقراریِ ارتباط با آن است، دیگر نه در اطراف میزهای پیشخوان کتابفروشی ها، که پشت مانیتورِ کامپیوترش در اتاق ِخانه یا کافی شاپ نشسته است، آن نویسنده نیز باید دیر یا زود در صفحهی لپ تاپِ طرفِ مقابل رخنهای ایجاد کند.
غمِ پایانِ دورهی کتاب را خوردن جدا، اما این مصیبت-خوانی مسلّماً راه به جایی نمیبرد. دوران کنونی، دوران فراموشی است، اما زمینه سازیِ آن از اتّفاق به عصرصنعت چاپ بازمی گردد. اگر آن روز فرهنگ و اندیشه توانست در کنارِ آن چه آدورنو به درستی آن را «صنعت فرهنگ سازی» نام گذاری کرد، تا به امروز بیاید، به رغم تنگ تر شدن عرصهی فرهنگ در دوران معاصر، هنوز شاید این فرصت باقی باشد که بتوان از دلِ همین صنعت، باریکه راهی برای تنفّس باز کرد: و آمنزیای حاضر را آنامنزیا کرد.
برتریِ ناخواستهای که اینترنت نسبت به رسانههای جمعی نظیر مطبوعات و تلویزیون دارد، این است که فردیتِ به فراموشی سپرده شدهی در آن رسانهها میتواند این جا روزنهای برای خودنمایی پیدا کند: هر دریافت کنندهی اینترنت خود یک فرستندهی پتانسیل است. البته صنعت فرهنگ سازی در برابر این تهدید بیکار ننشسته است: وجود فضاهای مجازیای نظیر فیس بوک یا توییتر برای همین است که فرستندههای بالقوه نَفَس شان را آن جا هدر دهند. این فضاها عمدتاً «سیاه چالهها»ی فضای ارتباطات معاصراَند. غمـخوارانِ فرهنگ و اندیشه، امروز باید در مسیرِبرپاسازیِ اینترنتِ آزاد از قیودِ صنعت فرهنگ سازی کوشش کنند.