جامعه‌ی اتمیزه به معنای جامعه‌ای متشکل از افراد خودآگاهی نیست که از سر نخوت و خودخواهی مسئولیت خود در قبال جامعه را وانهاده‌اند و ارزش‌های اجتماعی را به تباهی کشانده‌اند، بلکه از گردهم‌آیی نوع بشر ناخودآگاهی شکل پذیرفته که چندان اختیاری ار خود ندارد. انسان توده‌ای شرور نیست. او به کسی می‌ماند که بدون سلاح و خود و زره به میدان نبرد فرستاده شده. جهان ناشناخته‌ی پیرامون برای او زهدان ترس است و کثرت و تجمعی که بنا بود در قالب جامعه امنیت او را تامین کند، خود به عامل اضطراب بدل شده. از این روی انزوا برای او در حکم پناهگاه است نه زندان.

در نوشتاری دیگر[1] مقدمات طرح این ادعا را که جامعه‌ی ایران در وضعیتی توده‌ای به سر می‌برد، چیدیم. البته فرض بر این بود که پس از خیزش دی‌ماه و طی یک دوران رکود اقلیت‌هایی از انفعال توده‌ای درآمدند و در نقش شهروند مطالبه‌گر ظاهر شدند. این بار می‌کوشیم گام‌های بیشتری در مسیر شناخت جامعه‌ی توده‌ای ایران برداریم. مبانی نظری این مقاله بر اساس آرای گوستاو لوبون[2]، اریک هوفر[3] و هانا آرنت[4] شکل گرفته.

نمایی از اعتراضات مردمی دی ماه

چالشی در توتالیتاریسم

در نوشتار پیشین این فرض ‌که جامعه‌ی ایران توده‌وار است، از سلطه‌ی یک حاکمیت توتالیتر نتیجه شده بود که الزاما جامعه را به حال توده‌ای درمی‌آورد و طبقات جامعه را منحل می‌کند. ممکن است در نسبت‌دادن توتالیتاریسم به رژیم جمهوری اسلامی مناقشه وجود داشته باشد. مثلا ممکن است گفته شود که حجم جنایت با جنایات استالین و هیتلر قابل قیاس نیست یا مثلا به فقدان نهادهای مهمی چون اردوگاه‌های کار اجباری اشاره شود. سنجش توتالیتاریسم تنها بر اساس صورت‌های ظاهری‌اش کفایت نمی‌کند. در یک نگاه تاویلی می‌توان به شیوه‌ی تحمیل یک ایدئولوژی مقدس بر یک جامعه‌ی متکثر و جانشانی آن به جای همه‌ی صورت‌های مادی زندگی پرداخت که می‌کوشد جامعه را تا حد ممکن یکسان‌سازی کند. چیرگی تام بر فردفرد افراد جامعه و سازمان‌دهی آن‌ها به طوری که همگی یک تن به نظر برسند، آرزوی نهایی توتالیتاریسم است. این آرزو در ایران به واقعیت تبدیل نشد، شاید به این دلیل که توده‌ی ایرانی با توده‌ی اروپایی متفاوت است. توده‌ی اروپایی حاکمیت دین، عقل‌گرایی، رجعت به دین و ایدئولوژی‌های شبه‌مذهبی را در حافظه تاریخی خود داشت و بی‌هویتی، گمنامی و رفع مسئولیت را می‌آزمود که واکنشی به فردگرایی مدرن بود. در ایران جامعه هر چه کوشیده، نتوانسته از سلطه دین خلاصی یابد. از پیش از اسلام جنبش‌های اصلاح دینی و عقل‌گرا یکی پس از دیگری شکست خورده‌اند و در جهاز هاضمه‌ی جنبش‌ فراگیر دینی هضم شده‌اند و فردیت بیشتر به آرمانی سرکوب‌شده می‌ماند تا تجربه زیستی. در ۵۷ جنبش اجتماعی در مسیر پرمخاطره‌ی یافتن یک هویت تازه به وسیله‌ی یک جنبش مذهبی متوقف شد که آرمان ارتجاعی‌اش برچیدن همه‌ی ارکان نظم مستقر بود.

اگر چه توتالیتاریسم در اروپا زاده‌ی زمانه‌ی خود و برآیند زیست تاریخی و سنت فلسفی اروپاییان بود، اما ماهیتی ضدتاریخی داشت. مطرودان و نومیدانی که جنبش‌های توتالیتر و توده‌وار را شکل دادند، دچار نفرت از تاریخی بودند که خود هرگز در آن نقشی بازی نکرده بودند. تاریخی که آنان برساختند، ملغمه‌ای از تاریخ توحش در همه ادوار بود. سنت فلسفی‌ نازیسم لحاف چهل‌تکه‌ای بود از فیشته، اسپنسر، داروین، نیچه و رزنبرگ؛ همه‌ی این‌ها بود و هیچ یک نبود. همچنان که جمهوری اسلامی آش شوری است متشکل از الگوهای شوروی استالینیستی، نولیبرالیسم و روح قجری! توتالیتاریسم در تقلید از دوست و دشمن (به خصوص دشمن) و تنگ‌هم‌زدن ایده‌ها خارج از بستر تاریخی‌شان استاد است. این ماهیت التقاطی و نازا نوعی گسست از تاریخ را بروز می‌دهد. استالین با اقداماتی نظیر برچیدن پست دبیر کلی حزب و ادغامش در پست ریاست دولت، تضعیف ارتش سرخ و دادن اختیار تام به پلیس مخفی و برپایی دوران ترور، دیکتاتوری انقلابی و حزبی لنین را قطع کرد و آن را سمت و سویی داد که خروشچف هم هر چه کوشید، نتوانست به کلی از آن بازگردد. جامعه چنان دچار انفعال شده بود و دیوان‌سالاری چنان در فساد غوطه می‌خورد که تنها یک فروپاشی تدریجی و جان‌کاه چاره‌ی کار بود.

از این‌جا می‌توان نتیجه گرفت ظهور توتالیتاریسم در هر جغرافیایی با هر سنت تاریخی و فکری و در هر دورانی ممکن است. در این میان جوامعی که دچار استبداد تاریخی شرقی‌اند، آمادگی بیشتری برای پذیرش توتالیتاریسم دارند. اما باز هم باید میان این استبداد تاریخی و «چیرگی تام» توتالیتر فرق گذاشت.

 توتالیتاریسم در پی آن است که استعداد شکل‌گیری عقیده را در فرد نابود کند. برای حاکمیت توتالیتر مهم نیست که توده‌ها به ایدئولوژی مسلط باور داشته باشند یا به آن تظاهر کنند. آن‌چه باید به آن گردن بگذارند، پذیرش اقتدار مطلق ایدئولوژی است. اگر در یک جامعه‌ی مذهبی به این گزاره برسیم که «جامعه دچار فروپاشی اخلاقی شده»، می‌توان نتیجه گرفت مذهب به عنوان مرجع و قانون‌گذار اخلاقی آن جامعه، دچار اضمحلال شده. تکرار جا و بی‌جای شعائر ایدئولوژیک آن‌ها را از محتوا تهی می‌کند و باورمندی به ریاکاری تنزل می‌یابد. دین که در تاریخ ایران در بسیاری موارد به عنوان طرف مظلومان به میدان آمده بود، از جنبش دی به این سو هیچ نقشی در تظلم‌خواهی جامعه بازی نمی‌کند. آن‌چه از دین باقی مانده، صورتک فرتوتی است که بی‌کارکرد شده اما از آن‌جا که جامعه بدیلی برای ارزش‌ها و هنجارهای پذیرفته‌شده‌ی امروزش نمی‌یابد، هنوز حاضر نشده تتمه‌ی معیارها و باورهایش را دور بریزد. به این دلیل است که جامعه‌ی ایران در بی‌باوری به توده‌های اروپایی نمی‌رسد و نهاد دین هم هنوز ظرفیت احیا دارد.

پروژه‌ی بی‌هویت‌کردن جامعه در ایران تا آن حدی که در آلمان نازی و روسیه‌ی استالینی عملی شد، به‌ثمر ننشست. بعضی اقلیت‌های قومی و فکری زیر فشار سنگین دوام آوردند و هویت فردی و جمعی‌شان را حفظ کردند. شاید یک دلیل، درست همین باشد که حجم جنایت با آن دوی دیگر قابل‌قیاس نیست. دلیل مهم‌تر این‌که زمانه، زمانه‌ی دیگری است. گسترش ارتباطات یکی از از شاه‌رگ‌های اصلی توتالیتاریسم یعنی منع ارتباطات خصوصی و عمومی را قطع کرده. اما این مورد هم به تنهایی کافی نیست تا شر توتالیتاریسم را از سر جامعه باز کند. ارتباطات وجود دارد اما این برای حاکمیت توامان یک فرصت هم به شمار می‌رود تا مغزشویی را از طریق رسانه‌های جمعیِ به‌روز و فراگیر پی بگیرد. در عوض در حوزه‌ی تکنولوژی توانسته جامعه را تا حد زیادی عقب نگه ‌دارد که حس انزوای جهانی را در جامعه‌ی ایران تشدید می‌کند.

تصفیه‌ مخالفان در ایران مثل آمارهایی که هیتلر و استالین به جا گذاشتند، میلیونی نیست و چند هزارتایی است. اما آن‌چه اهمیت ویژه دارد سایه‌ی ترور نیست بلکه حضور بی‌امان مرگ و کشتن غریزه‌ی زندگی در جامعه است. مرگ‌خواهی دینی بخش‌ بزرگی از جامعه را در بر گرفته که برای رژیم امتیاز بزرگی است. اما به اشکال دیگری هم می‌توان مرگ را بیخ گوش اعضای جامعه نگه داشت. عامل مرگ‌ومیر جاده‌ای و فوت بر اثر سرطان و نمونه‌های این چنینی که با معیارهای جهانی اختلاف زمین تا آسمان دارند، کم نیستند. هنوز هم هر از چندی کشتگان جنگ را در تابوت‌های چوبی در خیابان‌ها می‌گردانند تا هول و هراس مرگ و تباهی همه‌جا پراکنده شود.

اما عمود خیمه‌ی توتالیتاریسم توسعه‌طلبی خارجی و صدور انقلاب است که جمهوری اسلامی هم پیش‌روی به سوی بیت‌المقدس را در قانون اساسی خود دارد. رژیم در سال‌های اخیر توانسته «عمق استراتژیک»ش را تا مرزهای اسراییل گسترش دهد و تحقق سودایی را که از آزادی خرمشهر. به این سو در سر داشت، پیش روی خود ببیند. عقب راندن جمهوری اسلامی از سوریه و عراق به معنای از دست رفتن «آرمان مقدس» و در نتیجه شکست است و قربانی‌شدن جامعه‌ی ایران بهای گزافی است که فدای توسعه‌طلبی خارجی و آرمان ایدئولوژیک رژیم می‌شود. آرنت درست به همین دلیل که فاشیسم موسولینی مقاصد خارجی نداشت و معطوف به ملی‌گرایی داخلی بود، ایتالیا را از جرگه‌ی حکومت‌های توتالیتر نمی‌داند و معتقد است «دیکتاتوری حزبی» برچسب مناسب‌تری برای نوع حکومت ایتالیای دوران موسولینی است.

در نهایت نگارنده تعیین نوع حاکمیت سیاسی جمهوری اسلامی را در صلاحیت این نوشته نمی‌داند. اما مباحثه بر سر نوع حکومت از این جهت اهمیت دارد که هر نظام سلطه‌ای درصدد بسط اندیشه‌هایش به سراسر جامعه است و شناخت آن بر شناخت ساخت اجتماعی تاثیر مستقیم دارد. در ادامه حوزه‌هایی از بحران‌های گریبان‌گیر جامعه ایران را برمی‌شمریم.

 واقعیت مذموم

از عهد اسطوره تا امروز آیین‌های مقدس ناتوانی در برقراری ارتباط با واقعیت را جبران کرده‌اند و کسانی در لباس مصلح یا شیاد از حقیقت کاذب ابزار سلطه ساخته‌اند. حقیت کاذب با ادعای مطلق‌بودن مومنان را از کندوکو بازمی‌دارد تا عاقبت اختلاف هرمنوتیکی حقیقت کهن با واقعیت اکنون به چنان مرحله‌ای از آشکارگی برسد که دوام و مشروعیتش دیگر ممکن نباشد. اما بازتولید این حقیقت کاذب و تحمیلش به وسیله‌ی قهر در طی نسل‌های متمادی می‌تواند جامعه‌ای بیافریند که در آن قایلان به جست‌و‌جوی حقیقت یا حقیقتی دیگر یا حتی بی‌باوران به حقیقت در اقلیت محض قرار دارند و نه تنها کاری ازشان ساخته نیست که تکفیر می‌شوند. باور به حقیقت مشترک، خصال مشترکی در اعضای جامعه به وجود می‌آورد و با رخنه در ناخودآگاه جمعی یکسان‌سازی را از بن می‌آغازد. تقبیح واقعیتی که از طریق شناخت آن می‌توان به نقیض حقیقتِ واگوشده رسید، اقل کاری است که مبلغان آیین مقدس باید انجام دهند. تبلیغات باید بتواند واقعیت جاری را بپوشاند و هم‌زمان یک واقعیت جعلی به موازات آن ایجاد کند. آن‌چه توده‌ها قرار است به آن واکنش نشان دهند، این واقعیت جعلی است. جهان واقعیت‌ها تنها در سِری‌ترین اتاق‌های نخبگان طبقه‌ی حاکم برملا می‌شود که البته در آن‌جا هم ارج‌وقربی نمی‌یابد. ترتبیت ایدئولوژیک آن‌ها به گونه‌ای است که هیچ واقعیتی را برنمی‌تابند و از چاره‌جویی واقعی هم عاجزند. آن‌ها تنها قادرند مابه‌ازایی برای واقعیت عینی بیابند یا برای انحراف افکار عمومی دست به کار شوند.

 واکنش‌های شتاب‌زده‌ی جامعه‌ی ایران به پدیده‌های بی‌اهمیتی که به هدف پوشاندن واقعیت جاری هر روز از طریق رسانه‌های جمعی به طبع می‌رسند، نشانی از موفقیت تبلیغات ابدئولوژیک است. حاکمیت در عمل از ترور برای پیش‌برد منافعش استفاده می‌کند و یکی از بزرگ‌ترین ناقضان حقوق بشر است اما در سطح جهانی از حقوق بین‌الملل سخن می‌گوید و عده‌ای هم تحت تاثیر این جوسازی قرار می‌گیرند و در نقش پشتوانه‌ی مردمی استبداد ظاهر می‌شوند. تبلیغات در درون و بیرون کشور اشکال متفاوت و حتی متناقضی دارد و چهره‌ی دوگانه‌ای از حاکمیت به نمایش می‌گذارد. این تذبذب تا راس نظام امتداد می‌یابد. رهبر یک جبار و رحمان توامان است و هرگز معلوم نخواهد شد کدام یک واقعیت دارد.

تبلیغ فرهنگ ایثار و از جان‌گذشتگی در راه یک ایدئولوژی مقدس عقل سلیم و واقع‌گرای جامعه را که بر اساس منفعت‌طلبی شکل گرفته، تضعیف می‌کند و گرایش به انتزاعی‌ترین مفاهیم برای باز کردن عینی‌ترین گره‌ها در همه‌ی سطوح اجتماعی از نخبگان طبقه‌ی حاکم تا پایین‌ترین دهک‌ها بسط می‌یابد. استدلال برای انسان توده‌ای اهمیتی ندارد. او اهل استنتاج است و عادت کرده همه‌ی پدیده‌های نو را با استنتاج از «قضیه‌ی اصلی» دریافت کند. آن پرسشی که در توجیه‌المسایل پیش‌بینی نشده باشد، پرسش اهریمنی است؛ یا انکار می‌شود یا باید با موجودیتش ستیزه کرد. اما اهریمن را نمی‌توان راند مگر با ادعیه و اوراد و البته قربانی‌دادن. عناصر پیش‌بینی‌ناپذیر و خلاق جامعه باید قربانی شوند تا حقانیت ایدئولوژی مسلط به چالش کشیده نشود.

سانسور سیتماتیک هر چه را جنبه‌ی عمومی دارد، از زیر تیغ می‌گذراند. هیچ آمار صحیحی در هیچ زمینه‌ای وجود ندارد و کار میدانی در حوزه‌های اساسی مثل بحران‌ها و معصلات اجتماعی توسط نیروهای امنیتی منع می‌شود. بدون آمار دست همه‌ی مخالفان بسته است و استدلالشان ناکامل. در فقدان دسترسی به واقعیت عینی شایعه‌سازی و جوسازی، گمان‌پروری و خشک‌اندیشی رواج فراوان می‌یابد. سانسور درون‌ذهنی از طریق نظام آموزشی و تبلیغات ذهن را از سنین پایین اشغال می‌کند و سد راه دریافت‌ها و تخیلات تازه می‌شود و اندیشیدن به خود را مختل می‌کند. پناه بردن انسان توده‌ای به غیرواقعِ صلب و مطلق نه فقط در نتیجه‌ی ناتوانی او از شناخت واقعیت نسبی، که در اثر ناتوانی در تخیل واقعیتی دیگرگون است که رقم زدنش ممکن است.

در پس این قهر با واقعیت، زندگی نکبت‌بار و محنت‌باری وجود دارد که هرگز فرصتی برای درمانش دست نمی‌دهد. انسان توده‌ای از سویی ناچار است با این واقعیت زندگی کند و از سوی دیگر نمی‌تواند در آن به عنوان یک فرد مستقل و خودآگاه «وجود» داشته باشد و اعمال اراده کند. پس انکار واقعیت اقل عزت‌نفس را برای او به همراه دارد. واقعیت ویران حیات مادی در جامعه‌ای که فقر و بی‌کاری در آن اپیدمی است فراموشی را ساده‌تر می‌کند.

در قتل خویشتن

وقتی واقعیت امری درخور شناختن به حساب نیاید یا شناختش ممکن نباشد، ضرورت وجود سوژه‌ی شناسنده هم از بین می‌رود. آن‌چه وجودش ضروری است، باورمند کور و کر یا بی‌تفاوت منفعل است؛ کسی که یقین کرده تاثیرگذاری‌اش بر واقعیت ناممکن است و اعمال و افکارش نیستند که او را به سوی رستگاری یا انحطاط پیش می‌برند. مقدرات بر او تحمیل می‌شوند و او خود به بیهودگی و عجز و تسلیمش معترف است. همه‌ی حیات مادی او به معجزات بستگی دارد. به بیان هوفر او یک «نومید» است و لحظه‌ی کنونی را تباه‌شده می‌داند و برای پذیرش آرمان‌های وهم‌آلودی که در آینده‌ای دسترسی‌ناپذیر محقق می‌شوند، آماده است. تنفر از این خویشتن بی‌اثر و خلع ید شده، واگذاردنش را تسهیل می‌کند و خودفراموشی و سرسپردن به نیرویی برتر از خود خلاء خویشتنِ از دست رفته را پر می‌کند. در حالی که شخص به آن‌چه بر او می‌رود، واقف نیست، این فضای خالی را می‌توان با هر ایده‌ی جنون‌آمیزی پر کرد. قدرت مقهورکننده‌ی توده‌هایی که مورد سواستفاده‌ی یک حاکمیت شرور قرار می‌گیرند، در همین توانایی نهفته است.

 شخصی که می‌داند از پس مسئولیت‌های فردی و اجتماعی‌اش برنمی‌آید، ترجیح می‌دهد این مسئولیت‌ها را واگذار کند تا تبعاتش به گردن او نباشد. ناتوانی در چاره‌جویی ظرفیت تقلید و فرمان‌برداری را در او افزایش و فراخوان به تعصب وابستگیِ او به اعتمادبه‌نفس و خودانگیختگی‌اش را کاهش می‌دهد. در نبود قوای خلاقه اطاعت به فضیلت تبدیل می‌شود و تنها راه برون‌رفت از بحران‌ها. ویژگی برجسته‌ی او ناامنی است. او در برابر همه‌ی فشارهای درون‌ذهنی و برون‌ذهنی بی‌دفاع است و اگر نیروی حامی خود را از دست بدهد، دوام نمی‌آورد. هراس او از واقعیت در اصل هراس از بروز تعارض با خود است. او باید آموزه‌هایش را از استدلال و تجربه عینی دور نگه دارد و الا فروپاشی‌شان قطعی است. این آموزه‌ها را ایدئولوژی مسلط به او تزریق کرده و توانایی تمیز ارزش و ضدارزش را از او گرفته. در عوض یک امنیت جعلی و شکننده تحویلش داده. ایدئولوژی به جای وجدان می‌نشیند و دیگر صدایی در درون شخص او را شماتت نمی‌کند. قضاوت نهایی به وسیله‌ی نیرویی فراانسانی در موعدی نامعلوم اتفاق می‌افتد و به این شکل او گمان می‌کند تا اطلاع ثانوی از درافتادن با ماحصل کرده‌هایش معاف است. اما عواقب واقعی جهل و عدول از واقعیت بدون این‌که او متوجه باشد، همین امروز گریبانش را گرفته.

در وضعیتی که او در غیاب واقعیت هیچ موضوعی برای اندیشیدن در چنته ندارد، بقای نفس به تنها چالش زندگی بدل می‌شود. تاثیر ایستا و سست‌کننده‌ای که مبارزه‌‌ی روزمره برای بقا در او بر جا می‌گذارد، زندگی را به جهنمی ملال‌آور تبدیل می‌کند. نابود کردن حریم اخلاقی کسی که در انزوایی هولناک تنها به بقای خود اهمیت می‌دهد، کار سهلی است. او به این نمی‌اندیشد که نیک و بد چیست و بُعد فردی اخلاق را وانهاده. ایدئولوژی و گروه‌های مرجع حکومتی این کار را برایش انجام می‌دهند. در مواجهه با دیگران هم او به نقاط برخورد نفع خود با زیان دیگران نمی‌اندیشد. آن زمان که در برابر دوراهی «یا زانو بزنید یا تباه شوید» قرار گرفت و شق اول را برگزید، چنین پرسش‌هایی را رها کرد. این دوراهی را هر حاکمیت ایدئولوژیک و اقتدارگرایی پیش روی یکایک اعضای جامعه می‌گذارد. جارچی‌ها در کوی و برزن جار می‌کشند که نسبت به قانون عام جنبش بصیرت پیدا کنید که همه‌ی سرنوشت‌های فردی در گرو آن است. سعادت نیازمند تامل نیست و قوای خلاقه بلاضرور است و انحرافی. کافی است از آن‌ها که سعادتمند شده‌اند، تقلید کنید. اما این سعادتمندان کیستند؟ کسانی که از طریق اتصال به قدرت انحصاری به رسمیت‌ شناخته‌شده و حق زندگی یافته‌اند. اعتلای نفس نه تنها به کار رستگاری نمی‌آید بلکه مانع بزرگی بر سر راه آن است.

هر جنبش توده‌وار حول یک اهریمن ویژه شکل می‌گیرد. اما این اهریمن تنها جنبه‌ی بیرونی ندارد و در «قوم یهود»، «بورژوازی»، «صهیونیسم» و «استکبار جهانی» خلاصه نمی‌شود. هر خویشتن متمایز در ذهن شخص که بخواهد به جای زندگی انگل‌وار و مقلدانه در ظلمات، خودانگیختگی و فردیت را برگزیند، دشمن است و باید نابود شود. این خویشتن متمایز در یک جامعه‌ی استبدادزده با اقتصادی متمرکز و رانتی می‌تواند تباهی مادی، بی‌بهرگی از هر نوع امتیاز اجتماعی و حتی حذف فیزیکی به بار بیاورد. پیام روشنی در این واقعیت وجود دارد: نویسنده‌ی خلاق و مستقل ترور می‌شود، در حالی که نویسنده‌ی اخته و وابسته به قدرت می‌تواند سالی دو سه جلد کتاب با تیراژ بالا چاپ کند. عقل سلیمی که به اعتلای نفس برای رسیدن به راحتِ‌خیال حکم می‌کرد، وارونه می‌شود: خویشتن را قربانی کن تا آن را حفظ کنی.

حافظان ناامنی

در شوروی استالینی قدرت صوری از آن دولت و قدرت حقیقی در ید پلیس مخفی بود و در مورد آلمان نازی هم قدرت حقیقی از آن پلیس SS. اقتصاد در چنگ این نهادها بود و در سیاست هم آن‌ها بودند که حرف اول و آخر را می‌زدند. در ایران هم سپاه پاسداران طبقه‌ی حاکم است و ارزش‌های مسلط جامعه را این نهاد تعیین می‌کند. ارزش‌های پلیس مخفی ارزش‌های یک جامعه‌ی سِری است. بنابراین وضعیت جامعه، به قول آرنت وضعیت «جامعه‌ی سِری در روز روشن است.» ساخت قدرت در جمهوری اسلامی اساسا دوگانه است. توده‌ها هرگز نمی‌دانند با چه شاخه‌ای از قدرت و کدام نهادها طرفند. آن‌ها به کاندیداهای از صافی‌گذشته رای می‌دهند اما به وقت تظاهرات و خیزش از ۱۸ تیر گرفته تا خرداد ۸۸ و دی ۹۶ توسط نیروهای سپاه و نه نیروی انتظامیِ وزارت کشور سرکوب می‌شوند. نهادهای موازی امنیتی هر یک با معیارهای خود جامعه را سرکوب می‌کنند و این استانداردهای چندگانه باعث می‌شود هیچ کس نداند به راستی مرتکب جرم شده یا نه. همه‌ی جمعیت کشور مظنونند.

 با بالا گرفتن مسئله‌ی حجاب، شهروندان به جاسوسی متقابل تشویق می‌شوند که یادآور جو ابتدای انقلاب است. جاسوسی متقابل به قصد پراکندن حس بدگمانی در سراسر جامعه شیوه‌ی تازه‌ای نیست و تنها در مواقع بحران به قصد ارعاب تشدید می‌شود. همسایه‌ای که زاغ سیاهمان را چوب می‌زند از هر مامور لباس‌شخصی خطرناک‌تر است و بدگمانی متقابل حاصل وحشت متقابل. پنهان‌کردن سبک زندگی بخشی از روحیه‌ی جامعه‌ای شده که نمی‌خواهد عدولش از ایدئولوژی مسلط به چشم همسایه، همکار و به خصوص بالادستی‌اش بیاید. رازآمیزبودن به همه‌ی حوزه‌های روابط شخصی و عاطفی نسج می‌کند. هیچ پرسش و پاسخ دوستانه‌ای نیست که به دروغ آمیخته نباشد و قصد اساسی این دروغ‌پردازی‌ها نه کسب منغعت که پنهان نگه‌داشتن واقعیت است. برملا شدن جزییات زندگی شخص وقتی گناهکار و بی‌گناه به یکسان مورد ارعاب قرار می‌گیرند، می‌تواند برایش گران تمام شود.

انهدام شخصیت فردی و اخلاقی بدون از میان برداشتن شخصیت حقوقی کفایت نمی‌کند. حاکمیت با نقض عمدی قوانینی که خودش در دستگاه قضایی‌اش مدون کرده، این پیام را می‌فرستد که قانون اهمیتی ندارد. اگر قانون امری فراانسانی باشد، ارعاب قانونی است و جمهوری اسلامی به یمن «قانون مجازات اسلامی» از قانونی ورای اراده‌ی توده‌ها بهرمند است. در این اوضاع نه فقط مخالف عینی بلکه مظنون و متهمِ بالقوه هم در خطر است. آن‌چه امروز در زندان‌های رژیم می‌گذرد بیش از آن‌که به هدف آزار و اذیت زندانیان باشد، به هدف ارعاب آن‌هایی است که به ظاهر آزادند. هر مظنونی ممکن است یک سال یا بیشتر در بازداشت غیرقانونی بماند و در این مدت شکنجه شود.

فاصله‌ی میان آرمان و عمل در هر مذهب متعالی حس گناه تولید می‌کند. اگر مردم ایران خود را در قبال ایدئولوژی مسلط گناهکار ندانند، آموزه‌های شیعی‌ به عنوان مادر ایدئولوژی از آن‌ها گناهکاران ابدی می‌سازد. این است که تنوع اعجاب‌آور توابان از شخص رهبر تا خانم‌های آلاگارسون بالاشهر در مراسم احیا خیره‌کننده است. شخص گناهکار مانند کسی که تحت تعقیب است، حس ناامنی دارد و از خود گناهکارش بیزار است. بیزاری از خود اُس‌واساس غرقه‌شدن در یک کل منسجم و باهویت را می‌سازد. از سوی دیگر هر چه حس گناه بزرگ‌تر باشد، تحمیل عقیده به دیگری با شور و حرارت بیشتری انجام می‌گیرد. دست تندروها باز است و توده‌های بی‌سلیح در برابر منطق‌بافی‌های آن‌ها تنها پذیرنده‌اند.

برخورد اتمی

حق سازمان‌دهی توده‌ها برای ارکان قدرت انحصاری است و نهادسازی و هویت‌یابی جمعی خارج از حیطه‌ی شمول ایدئولوژی مسلط ممنوع. عقده‌ی عضویت در جمعی دارای اراده و قدرت گشوده نمی‌شود مگر با «حکومتی‌شدن». حکومتی‌ها در منافع، سبک زندگی و فرهنگ هم‌داستان نیستند. همچنین این گروه‌ها پشتوانه‌ی مشروعیت نظام محسوب نمی‌شوند بلکه این نظام است که به عنوان توزیع‌کننده‌ی منابع پشت و پناه آن‌ها و باعث برخورداری نسبی‌شان در برهوت بلا است. به این ترتیب بود و نبود آن‌ها به اراده حاکمیت بستگی دارد. اگر کسی قصد کند وارد این جرگه نشود، در انزوای سیاسی و اجتماعی فرومی‌رود. یعنی از اقدام جمعی هدفمند و خودانگیخته باز می‌ماند. اگر شانس بیاورد می‌تواند یک کلونی جمع‌وجور برای خودش دست‌وپا کند. اما از آن‌جا که عرصه‌ی عمومی به روی همه به غیر از «خودی‌ها» بسته است، او هرگز امکان این را نمی‌یابد که در فضایی آزاد اندیشه خودش و کلونی‌اش را در معرض داوری عمومی بگذارد و به واسطه‌ی نقد گروه‌های فکری منتقد و مخالف، اعتلای اندیشه‌اش را رقم بزند. در نتیجه هر که او در اطراف خود دارد، به طرز شگفت‌آوری همسان با خودش است. این انزوای اجتماعی راه به تنهایی می‌برد. به این معنی که خویشتن و آن خود دیگری که طرف گفت‌و‌گوهای درون‌ذهنی شخص است، در نتیجه‌ی بی‌بهرگی از مواجهه با دیدگاه‌های متمایز و مخالف به مرور در سکوت سنگینی فرومی‌رود و محو می‌شود. این یکی دیگر از دلایل بروز بی‌خویشتنی است.

مشارکت اجتماعی هم باید در مجراهای حکومتی کانالیزه شود. تنها آن دسته از نهادهای به اصطلاح مردمی که زیرنظر امنیتی‌ترین نهادهای حکومتی کار می‌کنند، اجازه می‌یابند واقعیت عریان بحران‌های اجتماعی را رصد کنند که البته هرگز خبری را علنی نمی‌کنند که خط قرمز واقعی باشد. از دست مابقی نهادها هم کاری ساخته نیست مگر در امور خیریه. این برکناری از مشارکت اجتماعی و مشارکت سیاسی به طریق اولی، عقده‌ی دیگری ایجاد می‌کند که به کمک انتخابات فرمایشی هر چهار سال یک بار، قدری فروکش می‌کند. شهرنشینان واپس‌ رانده شده فرصتی می‌یابند تا انگشت‌های جوهرآلودشان را به یکدیگر نشان دهند که این هم سند شهروندی ما. چهار سال پیش رو را با خیالی آسوده از سر می‌گذرانند تا بار دیگر یکی-دو هفته‌ای را سیاسی شوند.

تسخیر عرصه عمومی ممکن نیست مگر در موقعیت‌هایی که خود حاکمیت پیش‌بینی کرده یا در مواردی که حضور اقتدار کم‌رنگ است. مراسم دهه‌ی اول محرم یکی از آن موارد از پیش تعیین‌شده و مهم است. هر اقلیتی با هر سر و ظاهر و طرز فکری می‌داند که می‌تواند در این شب‌ها لای جمعیت سُر بخورد و جلب توجهی نکند. دختران شل‌حجاب نه تنها در این شب‌ها مورد حمله‌ی خشکه‌مذهب‌ها قرار نمی‌گیرند بلکه تصویرشان در صدا و سیما هم پخش می‌شود. دسته‌های عزاداری محله‌ها هر سال کوچک‌تر می‌شوند اما همچنان جمعیت در خیابان‌ها غل می‌زند. این نه از سر ایمان و عقیده که نوعی پس زدن انزوای اجتماعی برای مدتی تعیین‌شده است. در فرهنگ عامه، مراسم محرم به «کارناوال» معروف شده که عنوان برازنده‌ای است. کارناوالی از همه‌ی گروه‌های اجتماعی که بدون ترس از اقتدار یا ترس از یکدیگر در فضای عمومی برخورد می‌کنند. در حالی که تفرقه و ناتوانی از اقدام جمعی در حوزه‌های خودانگیخته سراسر جامعه را فراگرفته، این مراسم به عنوان عاملی وحدت‌بخش موجب چسبندگی بیشتر اتم‌های مجزا می‌شود. اگر چه این آیین کهن که از سوگ سیاوش تا به امروز دووام آورده، لوث‌شده و درخور استهزا است اما از موارد نادری است که هم برای جامعه‌ی تکه‌پاره‌شده مفید است هم برای حاکمیت. سطح تحمل اجتماعی در این ایام بالا است. از طرفی در طی همین مراسم برخورد قهرآلود حاکمیت با توده‌ها نرم‌تر است. تریاک کشیدن می‌تواند از پستوی شخصی به محیط عمومیِ تکایا منتقل شود؛ گیرم از نیمه‌شب به بعد. در همه‌ی سوراخ‌سمبه‌های شهر اتفاقاتی جریان دارد که در شب‌های عادی از ترس اقتدار حاکمه جرئت انجامشان وجود ندارد.

هر اقدام جمعی برای بروز اعتراض و خشم نسبت به وضعیت نابهنجار زیستی، اقتصادی و سیاسی منجر به سرکوب می‌شود و اعتراض خاموش توده‌های سرخورده از طریق بزهکاری سرریز می‌کند. سایه‌ی سنگین یک ایدئولوژی و حکومت بر همه‌ی جنبه‌های فردی و اجتماعی زندگی، توده‌ها را وامی‌دارد تا در هر فرصت ممکن این سایه‌ی منحوس را از سر باز کنند. آن‌ها که هیچ ابزار مدنی‌ای در اختیار ندارند، ممکن است به طرقی غیرعقلانی با نظم مستقر مبارزه کنند. دیوارنویسی و عربده‌کشی می‌توانند از گام‌های ابتدایی باشند و جیب‌بری و چاقوکشی در مراتب بعدی. ویژگی اساسی جامعه‌ای که یک حاکمیت توتالیتر بر آن مسلط شده، خشونت است. ناکامی در برقراری رابطه‌ی اجتماعی بهنجار و انزوایی که تحمیل می‌شود، ارتباط با دیگری را مختل می‌کند. دیگری ناشناخته و مسبب ترس است و در نبود ابزار مناسبی برای شناخت ناشناخته کنش‌ و واکنش‌ها ناخودآگاه و غریزی می‌شوند و سرآمد این غرایض خشونت است. علاوه بر این گوهر وجودی توتالیتاریسم ارعاب است. خشونت عریان است که دوام این نظام پرهرج‌ومرج با آموزه‌های آشکارا غیرعقلانی و غیرانسانی‌اش را تضمین می‌کند. تبلیغات و مغزشویی و هر بلای دیگری که بر سر توده‌ها می‌آورند، به تنهایی و بدون پشتوانه‌ی ارعاب کاری از پیش نمی‌برد. بخش‌هایی از جامعه که طی زندگی روزمره با انواع خشونت مواجه می‌شوند و ابزاری برای پس‌راندن آن از عرصه‌ی حیات مادی در اختیار ندارند، با الگوبرداری از شیوه‌ی ارعاب برای حفظ قدرت، می‌توانند به شیوه‌ی ارعاب برای به دست آوردن امتیاز اجتماعی یا نفع شخصی متوصل شوند. آن‌ها ممکن است از خشونتی که برشان تحمیل می‌شود، تغذیه کنند و محصول این فرآیند بازتولید نفرت اجتماعی است. در نبود قانونی که خود باعث و بانی حق‌خوری نباشد و به راستی بتواند داد جماعت را بستاند، «قیصر»ها با دشنه‌های پر شال سر از خیابان درمی‌آورند. فرهنگ‌ستیزی عارضه‌ی جامعه‌ای است که «بافرهنگ‌»هایش وقعی به رنج دیگران نمی‌گذارند.

 شخص ممکن است اعمال خشونت بر دیگران را مجاز نداند اما از هیچ طریق دیگر هم نتواند خشم و عصیانش را بروز دهد. پس ممکن است به خشونت علیه خود دست بزند. تعداد بالای خودکشی در ملاعام در ایرانِ این سال‌ها نشان از اوج ستمی است که بر جامعه می‌رود. خودکشی در حریم شخصی هم می‌تواند حاوی پیام‌های اجتماعی باشد اما خودکشی در ملاعام به عنوان عملی پرفورماتیو پیام اسف‌بارش را مستقیما به جامعه ابلاغ می‌کند: این خشونتی است که بر من می‌رود. ببینید و سهیم باشید و شما هم ذره‌ای درد بکشید.

روابط شغلی به خصوص در خود دیوان‌سالاری عریض و طویل جمهوری اسلامی که طیف وسیعی از مزدبگیران را شامل می‌شود، آغشته به انواع بی‌اخلاقی‌ها است. ترفیع و تنزل و جابه‌جایی‌های دایمی در دستگاه اداری حاصل دوری و نزدیکی ایدئولوژیک یا روابط خانوادگی است. شخص شاغل‌شده در مجموع شغلش را مدیون شعائر ایدئولوژیکی می‌داند که موقع گزینش به خورد مقام بالادستی داده نه مُعرفش. به این شکل ریاکاری برای او یک فضیلت است چرا که با بقای نفس گره خورده. زیرآب‌زنی، آدم‌فروشی و چاپلوسی می‌تواند به ترفیع‌های بی‌حساب و کتاب بیانجامد. عقل‌باختگان که نازایی‌شان تضمین وفاداری‌شان به نظام است، در کلیدی‌ترین پست‌ها بر سر کارند و نیازی به شایستگی و تخصص نیست. پس در انجام وظیفه هم نیازی به مسئولیت‌پذیری نیست. این‌ گونه است که ادارات متعدد و موازی از نیروی انسانی بهره می‌برند اما هرگز کارآیی ندارند. در عوض فضا برای هر نوع فسادی در این دستگاه بی‌سروته وجود دارد. نهادهای نظارتی خودشان درگیر موازی‌کاری بی‌نتیجه و بی‌مسئولیتی‌اند. فساد اداری از پایین است و هر کارمند جزیی می‌تواند در آن نقش داشته باشد. این فساد از پایین را نمی‌توان با تعویض مدیران ریشه‌کن کرد و چاره در انهدام کل ساختار است. ناامنی شغلی که حاصل اقتصاد بیمار است، شغل دولتی را به امتیاز اجتماعی مهمی تبدیل می‌کند. منابع به شکلی مصنوعی محدود نگه داشته می‌شود که توزیع‌کننده‌ی انحصاری این منابع تنها روزی‌رسان گرسنگان و‌ همچنین توزیع کنند‌ه‌ی رانت باشد. هر رانت ریز و درشت که به کارمند یا صاحب‌منصبی داده می‌شود، حق‌السکوت جنایت رژیم است و به این شکل حاکمیت از انسان‌های بی‌گناه شریک جرم می‌سازد.

جمع‌بندی

در این که چرا جمهوری اسلامی برخلاف میلش نتوانسته یک حاکمیت توتالیتر تمام‌عیار باشد و در نتیجه جامعه را به شکل بازگشت‌ناپذیری توده‌ای کند، در جای دیگر می‌توان بحث کرد. اگر پایان جنگ را پایان مرحله‌ی پویای انقلاب و آغاز تثبیت قدرت در نظر بگیریم، در این سه دهه‌ی اخیر سه جنبش قابل توجه علیه قدرت حاکمه اتفاق افتاده. جامعه تحت حاکمیت توتالیتاریسم در شکل سختش تظاهرات و هر نوع قیام علیه جباریت حاکم را منتفی می‌داند و امیدی به آن ندارد. جامعه‌ی ایران همچنان طاغی‌گری را در مغز استخوان خود حفظ کرده. اما اختناق دیرپا آهسته‌آهسته توان جامعه را تحلیل برده و دستکاری‌های جدی در ساخت اجتماعی شمایل طبیعی‌اش را تغییر داده. اقلیت‌های پویا که اتحادیه‌های آزاد کارگری تشکیل داده‌اند و با وجود همه‌ی خطری که تهدیدشان می‌کند، دست از فعالیت مدنی و صنفی برنمی‌دارند، وجدان تاریخی جامعه را زنده نگه داشته‌اند. شکل‌گیری یک اقلیت سخن‌ور جدید و تولید انبوهی تئوری که به آرای سخن‌وران باسابقه اضافه شده، نشان از تحرکات جدید دارد. بازخوانی تاریخی که به فراموشی سپرده شده بود، دوباره آغاز شده. جنبش زنان با هویتی مبرزتر از گذشته در عرصه‌ی اجتماعی فعال شده و هزینه‌ی گزافی هم برای مبارزه می‌دهد. حوادث هم گاهی به کمک می‌آیند. سیل ابتدای سال جاری با همه‌ی خساراتی که برجا گذاشت، سازمان‌یابی از پایین را که جامعه تا حد زیادی فراموشش کرده بود، احیا کرد. همبستگی‌های گروهی که کم‌رنگ و بی‌اثر شده بودند، دوباره شکل گرفتند تا یک خطر کاملا عینی از سر حیات مادیِ بی‌ارزش‌شده‌ی میلیون‌ها نفر بگذرد. درست به همین خاطر بود که سپاه به سرعت وارد میدان شد تا این سازمان‌یابی خطرناک را به موقع خنثی کند. اما همه‌ی این تمرین‌ها ولو کوتاه و مقطعی باشند، تاثیر بزرگی بر احیای جامعه دارند. تجربه‌ی نابود شده‌ی جمعی اگر بازیابی شود، گذر از توتالیتاریسم ممکن است. اما این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که بعضی از زخم‌هایی که جامعه خورده، ناسور شده و با تغییر حاکمیت سیاسی هم بهبود فوری نمی‌یابد. آن گروه‌هایی که جامعه را تخطئه می‌کنند و همه فصور را از چشم توده‌ها یا در اصطلاح خودشان «مردم» می‌بینند، عامل حاکمیت سیاسی را دست کم می‌گیرند.


پانویس‌ها

[1]  گورستان زندگان. انسان توده‌ای ایرانی کیست؟

[2]  لوبون، گوستاو، روان‌شناسی توده‌ها، خواجوی‌ها، کیومرث، روشنگران، تهران ۱۳۶۹

[3] هوفر، اریک، مرید راستین (تاملاتی درباره‌ی سرشت جنبش‌های توده‌وار)، خواجیان، شهریار، اختران، تهران ۱۳۸۵

[4] آرنت، هانا، توتالیتاریسم، ثلاثی، محسن، ثالث، تهران ۱۳۹۵


از همین نویسنده