در این مطلب میخواهم از تجربهی خودم در آلمان بگویم. درست است که حمایتهای آلمان که من آنها را هم ناکارآمد میدانم در کشور خودم، ایران، وجود ندارد اما این مسئله دلیل بر نقد نکردن نیست. در ایران حمایت نیست و باید به وجود آید، در آلمان حمایت هست و باید اصلاح شود.
البته همواره عدهای هستند که میگویند خدا را شکر کنید که همینها هست و ناشکر نباشید و لذت زندگی را ببرید. لابد باید شاکر باشم که فاشیستها بر سر کار نیستند و قرار نیست از ترس کشته شدن بروم خودم را در هفت سوراخ قایم کنم. اما برخلاف تصور آنها که احتمالا همین حق حیات را هم از سر لطف میدانند کسانی که ناتوانی جسمی یا ذهنی داشته باشند هم میتوانند مطالبهی زندگی بهتری کنند که در آن از تنش بیهوده و اخلاقزدگی سانتیمانتال خبری نباشد و همچون دیگران واجد شان انسانی باشد.
در آلمان قانون از استخدام ناتوانان حمایت میکند. در شرایطی که چند نفر متقاضی کار باشند و تواناییهای مرتبط با شغل آنان یکسان باشد باید فرد ناتوان را استخدام کرد. به این ترتیب قرار است فرد ناتوان به رغم وضعیت جسمی و تبعیضهای موجود، به هنگام پیدا کردن شغل با اولویتی که قانونا به او داده میشود عدالت را تجربه کند. این گزارهها حقوق ناتوانان در آلمان بر روی کاغذ است و البته ما هم از دور که میشنویم فکر میکنیم برخلاف جامعهی ما در این جامعهی پیشرفته همه چیز مطابق کاغذ اجرا میشود و جز حقوق بشر هیچ نیست که من هنگام جستجوی کار فهمیدم که اصلا قضیه این نیست و اتفاقات به گونهای متفاوت میافتد و توانستم بعضیها را هم کمی ریشهیابی کنم.
کمی که آدم با تاریخ و فرهنگ اینجا آشنا باشد میتواند بفهمد قرار نیست امور مطابق تصوری که آدم از طریق آمار و ارقام از این کشور داشته است اتفاق بیفتد، خصوصا به هنگام کار که فقط بازدهی شخص مهم است. نزدیکترین واقعه جنگ جهانی دوم است. همه با آشویتس و کشتار یهودیان بیشتر آشنا هستند چون هم این قضیه پررنگتر شده و هم بیشتر دستخوش کتابها و فیلمهای مختلف شده است. اما نازیها در کشتار کسانی که مشکلات ذهنی و جسمی داشتند هم کم نگذاشتند. در پروژهی Aktion T4 که طی سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ در دوران دولت نازی در آلمان اجرا شد حدود ۷۰هزار نفر دارای ناتوانی ذهنی و جسمی به دست پزشکان کشته شدند که البته این آمار رسمی است و بعدتر با کشف آرشیوهای موجود در آلمان شرقی این میزان افزایش یافت.
یکی از دلایلی که اکنون آلمان یکی از بهترین قوانین را در حمایت از ناتوانان داراست واکنش به همین کشتارهای دسته جمعی نازیها است چون پس از سقوط نازیها در نظر سایر کشورهای جهان آلمان باید مخالفت خود را با این اعمال ابراز میکرد و قاطعانهترین ابراز، تصویب قانون در حمایت از این افراد و احترام به حقوق آنان است. البته این قوانین تنها بخشی از مسئله هستند. درست است که در آلمان قانون از استخدام ناتوانان حمایت میکند اما قانونی در برابر این قانون هم وجود دارد. شرکتها میتوانند هر سال به جای اجرای این قانون مبلغی معادل چند هزار یورو به دولت بپردازند و خود را آزاد کنند. اما این خریدنِ قانون دو مشکل اساسی دارد. اگر هدف از این قانون آن است که به زور و اجبار هم که شده به توانایی افراد ناتوان باور پیدا کنند، با این کار چنین قانونی ماهیت خود را از دست میدهد و تفکرات تغییر نمیکنند و تنها مقدار هنگفتی پول اینجا جابجا میشود. حال حتی اگر فرض کنیم این پول مثلا در قالب بیمهی بیکاری یا امثالهم به دست فرد ناتوان میرسد مشکل دوم ایجاد میشود؛ یعنی فرد به جای ورود به اجتماع و عضوی از آن محسوب شدن، بیرون میماند و هزینهی زندگیاش را هم دریافت میکند. قانونی که روی کاغذ با هدف ورود ناتوانان به محل کار و ایجاد درک جدیدی از توانایی کاری آنان در ذهن کارفرما و کارمندان نوشته شده است در عمل شکل همان تفکرات را به خود میگیرد و در عمل تغییر مورد انتظار را ایجاد نمیکند.
هنگام مصاحبهی کاری برخوردها خنثی نیست، از اول هم قرار نبوده باشد چون به احتمال زیاد به این خاطر به مصاحبه دعوت شدهام که در مدارک و انگیزهنامهام به ناتوانی اشاره کردم تا به خیال خودم صادق باشم. دعوت به مصاحبه بر اساس قانون اجباری است یعنی حتما باید صلاحیتهای من دیده شود و بعد تصمیم بگیرند که من را بپذیرند یا نه (البته گاهی هم این تصمیم از پیش گرفته شده است و دعوت تنها قرار است ماجرا را قانونی جلوه دهد) اما اینکه در خود مصاجبه چه اتفاقی میافتد کاملا سلیقهای است و بستگی به روحیات افراد دارد. یکی از روحیات بارز آلمانیها احتیاط و ترس است. ترس از اینکه نشود، نتواند، اوضاع مناسب نباشد، وسایل کم و کسر باشد، سر کار اتفاقی بیفتد، بلایی سرت بیاید و هزار ترس دیگر. تمام احتمالات بد و ناممکن را میدهند و سعی میکنند تا آنجا که امکان دارد جلوی همه را هم بگیرند. به نظر من نشدنی است که هیچ تصادف و واقعهی غیرمنتظرهای پیش نیاید اما نظر من به تنهایی برای مبارزه با این روحیه کافی نیست.
نمونهای میآورم از اولین مصاحبهی کاریام که البته در همان ابتدا نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد و این ترس آلمانی (که این اصطلاح را در سیاست هم به عنوان خصیصهی اصلی سیاست آلمان به کار میبرند و از قضا ترس در برخی فلسفههای آلمانی هم یکی از مقومات وجودی انسان بیان میشود) قرار است سرنوشت مرا تعیین کند. در اولین مصاحبهی کاری که تمام کار پشت کامپیوتر و به کمک آن انجام میشد کارفرما تاکید داشت که اینجا تجهیزات لازم برای تو وجود ندارد. من که تا به حال در آلمان کار نکردهام اصلا تصوری نداشتم این تجهیزات چه هستند و الان با چه چیزی باید مخالفت کنم و بگویم که نه من این را احتیاج ندارم. در حقیقت مشکل این بود که نمیدانستم چه چیزی را احتیاج ندارم. هرچه قسم خوردم که من از بچگی با کیبورد و میز معمولی بزرگ شدهام و به همینها خو گرفتهام کارفرما قبول نمیکرد. مدام اصرار داشت که با اینکه تو صلاحیت این کار را داری اما اینجا مناسب تو نیست. این روحیهی محتاطانه که احتمالا در جان او ریشه دوانده بود را نمیتوانستم چاره کنم. سالها وقت میخواهد تا هزاران نفر با ویلچر شانسی نصیبشان شود و یک جای سیستم شل کند و به محل کار راه بیابند تا این تفکر عوض شود اما کار امروز و اکنون من نبود. بعد از مصاحبه بود که فهمیدم در آلمان قانون حمایت از استخدام ناتوانان قرار بوده همین اتفاقی که برای من افتاد را تغییر دهد اما به تنهایی کارگشا نیست.
در دو مصاحبهی بعدی تجربهی بدتری هم نصیبم شد. مصاحبهی آخر کاملا صوری بود. طبق معمول این یکی را هم دیر فهمیدم. وگرنه توهین و شکایت میکردم؟ نه. البته شکایت در چنین مواقعی حق قانونی فرد است اما بوروکراسی شما را با چنان هزارتویی مواجه میکند (که بنا به استنباط من از کتاب رئالیسم سرمایه نوشتهی مارک فیشر و به بیان ساده مخصوص به آلمان نیست و یکی از خصیصههای نئولیبرالیسم است که اعادهی حق را مدام به تعویق میاندازد تا آنجا که شما از آن منصرف شوید) که از انرژی شما هیچ باقی نمیگذارد.
در مصاحبهی آخر حتی چند سوال درست راجع به مهارتهایی که در آگهی کار نوشته شده بود از من نپرسیدند و گذاشتند من روی منبر بروم و هر چه دل تنگم میخواهد بگویم. من هم که قضیه را جدی گرفته بودم احتمالا موجب شدم همگی در دل به خوشخیالی من بخندند. بالاخره اما بیکار نماندم و استادم که تلاش کور و به در و دیوار خوردنهای من را میدید به من پیشنهاد داد برای کمک در کارهای کلاسی و اجراییاش استخدام شوم.
مسئله برای من به همین جا ختم نمیشود، یعنی نه که قضیه شخصی باشد، بلکه هویت معلول در اجتماع به گونهای شکل میگیرد که هر دستاورد یا ناکامی برایش پایان ماجرا نیست. درست است که رد شدنهای اولیه در مصاحبه کاری به دلیل ناتوانی جسمیای که کارم را تحت تاثیر قرار نمیداد ناعادلانه بود اما این استخدام جدیدم هم خالی از بحث نیست. چه به هنگام رد شدن و چه استخدام شدن، معلولیت محور هویت شخص است و از اینگونه تعریف شدن گریزی نیست. درست است که ناتوانی جسمی یکی از ویژگیهای شخص است، مثل شخص همجنسگرایی که کل هویتش با گرایش جنسیاش تعریف میشود، اما در ساز و کار اجتماعی، برای مثل در قسمت اشتغال که در اینجا بیان شد، همین ویژگی تبدیل به کلیت هویت فرد میشود و تمام ویژگیهای دیگر شخص در همین راستا باز تعریف میشوند.
در مورد شخص معلول، بنا به تجربهی زیستهی من، اتفاق دیگری هم میافتد و آن اینکه مرز میان خود و غیرخود برای او مخدوش میشود چرا که او هرگز نمیتواند میان دستاوردهای شخصی خودش و آنچه اجتماع به اسم تبعیض مثبت به وی عطا کرده است تمییز قائل شود. او نمیداند که تا چه اندازه صلاحیت فلان شغل را داشته است و تا چه اندازه جامعه با دیدن موانع سر راه او این جایگاه شغلی را به او داده است. هرچند که تفکر بیش از حد در این باره هم فرد را از پیش رفتن در راه مورد نظرش بازمیدارد و او را مثل فیلسوف فیثاغوری به نظارهی پیرامون خود مینشاند.
من با بخشی از مشکلات معلولان در زمینە یافتن کار در آلمان آشنا هستم. در آلمان در خصوص همین موضوع نارضایتی وجود دارد. با این حال مقایسەای اینچنینی میان ایران و آلمان را صحیح نمیدانم. میانگین استخدام معلولین در شرکتها ٤.۷ درصد است کە باید ۵ باشد. میانگین بیکاری معلولین نیز در حدود ۱۲ درصد کە باید با میانگین کل بیکاری برابر باشد، کە نیست. با این وصف ناکارامد قلمداد کردن قوانین در این مورد و برابر دانستنشان با عدم وجود قوانین در کشوری مانند ایران را کمی زیادەروی میدانم.
Awier / 31 July 2019