ارسلان چلبی شاعر و نویسندە متولد ١٣٦٥ / ۱۹۸۷ در شهر بوکان است. او اکنون مقیم دانمارک و عضو سازمان قلم این کشور (Danish PEN) است. دو مجموعە شعر از او در ایران چاپ شدە است. شعرهای این شاعر علاوه بر فارسی و کردی بە زبانهای انگلیسی، فرانسوی، دانمارکی نیز چاپ و منتشر شدەاند.
تابوتی در آسمان
بە زبان مادری بە دنیا آمدیم
بە زبان مادری گریستیم
بە زبان مادری خنديدیم
بە زبان مادری عاشق شدیم
بە زبان مادری پا گرفتیم
بە زبان مادری بزرگ شدیم
بهخاطر زبان مادری کشتە شدیم
بهخاطر زبان مادری اعدام شدیم
بهخاطر زبان مادری زندانی شدیم
بهخاطر زبان مادری آوارە شدیم.
و اکنون مادرم
کبوتر خونینبال خاورمیانە است؛
نە آسمانی برای پرواز دارد
و نە یک وجب خاک کە در لانەاش آرام گیرد.
و اکنون مادرم
نە میخندد و نە میگرید.
چشمهایش؛ دو تابوت بالدار
كه در میانە آسمان و زمین
مدفون شدەاند.
لورکا
ساعت پنج صبح
لورکا در آغوش سپیدەی صبح میخندد
ساعت پنج صبح
لورکا زخمهای ستارەها را تیمار میکند
ساعت پنج صبح
لورکا برای مە آواز می خواند
ساعت پنج صبح
لورکا برای پرندگان شعر میخواند
در ساعت پنج صبح
ساعت پنج
ساعت…!
ھر روز
ساعت پنج صبح
لورکا در پوست سپیدەی صبح،
گیسوان ستارە،
روح مە و چشمهای پرندگان
منتشر میشود.
آە …عشق من!
آە …عشق من
دستت را در دست من بگذار
بیا با هم در توالت عمومی یک گورستان
برای شیطان ترانە بخوانیم
بیا با هم با دودھای کارخانەها برقصیم
و در ایستگاههای قطار بە خدا تلفن بزنیم
کە آمریکا عشوەی گل های گندم را کشتە است
ستارەها را منفجر کردە،
روشنایی و جنگل را بە دار آویختە،
بە برف تجاوز کردە و
باران را بە صلیب کشیدە.
آە…عشق من
بیا باهم بە ادارەی پست برویم
کە آمریکا در تیمارستان بسترى است
و نامەهایش بە دست مادرش نمیرسد.
*ترجمە از کوردی بە فارسی
من در اعتراضات توالتهای عمومی بزرگ شدم
در توالت
کسی را شناختم و عشق از منظر او مرزی شناختە شدە دارد!
احساس کردم تنهاست،
گوشەایست بیکس.
تلخ اندر تلخ و پیچیدە آدرس هایش
نامههای من ادامە دارد
و در خواب هایم هجوم میآورد عشوە هوسبازش!
رخت و خواب او در زمستان شکوفە می زند
جای پای شاعری را پاک می کند و سیاهی کارخانەها را می نوشد
حساس بودم و رفقا میگفتند:
“من حرامزادە نیستم”
چە غمی در دلم انباشتە شد!
فکر می کردم بعد از ساعت کاری
رفتن بە کارخانەای دیگر مشکل را حل نمی کند
مطمئنا بە من گوشزد می کنند:
“کە من حرام زادە نیستم”
بهتر این بود کە فکرم را محاصرە کنم و زندگی مشترک را بە قتل برسانم
جانیها درک می کنند، دلهایشان می سوزد و کارگرها را دوست دارند!
مطمئنم من را بیکار نمی کنند،
این فکر را در مغزم بە قتل می رسانم و فکر نمی کنم کە قاتل هستم
یک بار اتفاق افتادە و شاید معمولی باشد
ولی نە…! من دو دفعە قاتل شناختە می شوم!
مهم نیست و جوراب هایم از گورستان دور هستند
در خیابان بە زمستان تلفن خواهم کرد
کە سرما را دار بزند
کە هیچ حرفی بر قامت او سوار نشود!
من در توالت احساس کردم کە عاشق شدم
آن هنگام کە در ساعت کاری دزدکی نفسی تازە می کردم
یک دقیقە تا بیست دقیقە عشق را بو میکشیدم
و بر روی محبت آب میریختم!
میعادگاهیست متعفن
تا بینهایت او را دوست دارم
و شاید او کسی دیگر را دوست داشتە باشد،
آە، داد و فغان…! چە حقیقت حرامزادەای
اگر حقیقت داشتە باشد
شاید هم اینطور نباشد و من حسود باشم!
اگر حقیقت داشتە باشد هیچ مهم نیست
همە ما مثل هم هستیم
کارخانەها بە کسی کمک نمی کنند
همە ما تنها هستیم و توالتی هوسباز!
پس من نمیترسم
بیشتر با زمستان جفت و جور می شوم
و همچنین ساعت کاری بیشتر!
عشق از منظر او مرزی شناختە شدە دارد
و همیشە آباد!
من کارگری افسردە هستم بە وقت دریلهای خستە
انسانی حرامزادە نیستم بە وقت جانیان
من عاشق شدم
و سهم من میعادگاهیست متعفن بە وقت زمستان!
من تک و تنها هستم
هیچ کس بە من نزدیک نمیشود.
و هیچ کس ایمان نمیآورد
کە من در اعتراضات توالتهای عمومی بزرگ شدم!
…
*ترجمە شعر بالا از فرهاد لطفی