ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو، بنیادگذاران «مکتب فرانکفورت»، در کتاب «دیالکتیک روشنگری» به این نتیجه رسیده بودند که تفکر عقلگرای روشنگری از آغاز در معرض روندی خودویرانگر بود. این تفکر در مقابل اسطوره قرار داشت، اما در روشنگری، دیالکتیکی در کار است که باعث میشود این عقلانیت سرانجام خود به اسطوره تبدیل شود. روشنگری میخواست بر اسطوره غلبه کند، اما از آنجا که خود نیز بر یک اسطوره، یعنی باور به مسئولیت نامحدود خرد در همهی حوزههای زندگی استوار است، به همان تفکری وابسته ماند که میخواست بر آن چیره گردد.
یورگن هابرماس به عنوان ادامهدهندهی راه متفکران نسل اول مکتب فرانکفورت، تلاش میکند در چشمانداز تیرهای که هورکهایمر و آدورنو در این زمینه ترسیم کردهاند، «چرخشی خوشبینانه» ایجاد کند. او خواهان حفظ دستاوردهای روشنگری است، اما در عین حال میخواهد از گذرگاه یک روشنگری رادیکالتر، کاستیهای آن را برطرف سازد.
به باور او، همانگونه که هورکهایمر و آدورنو تحلیل کردهاند، در جریان مدرن شدن، خردی که سوژه در کانون آن قرار دارد، به سوی مطلقکردن عقلانیت ابزاری گرایش مییابد. اما باید «دیالکتیک روشنگری» را شناخت تا بتوان «پسرفت در پیشرفت» را نقد کرد و «پروژهی ناکامل مدرنیته» را کمال بخشید.
«صحنهی عقلانیت ارتباطی»
زمانی کانت در پاسخ به این پرسش که روشنگری چیست، از جمله گفته بود که اگر «کاربرد انتقادی خرد در امور همگانی» آزاد گذاشته شود، میتواند انسانها را به روشنگری برساند. هابرماس در اندیشهی سیاسی خود در پی یافتن پاسخی برای این پرسش است که در زمانهی «پسامتافیزیکی» ما ایدهی کانت دربارهی «کاربرد همگانی خرد» را چگونه میتوان بازسازی کرد و جایگاه اجتماعی چنین خردی کجا میتواند باشد؟
پاسخی که هابرماس به این پرسش میدهد اینست که قابلیت دستیابی به تفاهم زبانی، برای آدمی دربردارندهی یک پتانسیل عقلی است که تنها در پراتیک «دیسکورس» (که در فارسی آن را گفتار و نیز گفتمان ترجمه کردهاند) تحقق مییابد. «دیسکورس» که در معنای عمومی خود به عنوان بحث نظری، متدیک و سیستماتیک در مباحث اجتماعی فهمیده میشود، به معنای هابرماسی آن «صحنهی عقلانیت ارتباطی» و به این معنا گفتوگویی استدلالی است که در آن دربارهی حقیقت ادعاها و حقانیت هنجارها تبادل نظر میشود، هنجارهایی که برای قوام جامعه ضروریاند. « دیسکورس» به گفتهی هابرماس «شکل استدلالی ارتباط» است که در آن «اعتبار دعاوی مسالهدار» به موضوع اصلی تبدیل میشود تا موجه بودن آنها بررسی گردد.
برای هابرماس، زبان صرفا ابزاری برای به کرسی نشاندن علایق خویشتن نیست، بلکه در وهلهی نخست در پی تفاهم است. هر سخنگویی با اظهارات خود اعتبار خواستهایی را نمایندگی میکند که در «کنش ارتباطی» میبایست از طرف مخاطبان به رسمیت شناخته شود. بر پایهی این به رسمیتشناختن متقابل میان سوژههاست که تک تک بازیگران صحنه میتوانند بر سر پرسشهای مجادلهآمیز به تفاهم برسند و نهایتا به یک توافق معقول اجتماعی دست یابند. پس «کنش ارتباطی» یعنی سوق دادن اوضاع به سوی وضعیتی تفاهمی که یکسره از جبر و سلطه آزاد باشد. هر چه این وضعیت عقلانیتر و از جبر و سلطه آزادتر باشد، جامعه از تندرستی بیشتری برخوردار است. «دیسکورس آزاد از سلطه» برای هابرماس، «جبر بیاجبار برای استدلال بهتر» است.
هابرماس به نقد «دیالکتیک منفی» مکتب فرانکفورت میپردازد و معتقد است که این مکتب همهی موفقیتهای نهادهای جامعهی بورژوایی را نفی کرده است. اما به باور او، باید جایگاههایی را که هنوز به تسخیر «عقلانیت ابزاری» درنیامدهاند یافت و «عقلانیت تفاهمی یا ارتباطی» را بر آنها جاری ساخت. به دیگر سخن، هابرماس از این گذرگاه سنخ بنیادیتری از عقلانیت را مطرح میسازد و «خرد ارتباطی» را در برابر «خرد ابزاری» قرار میدهد. خرد ابزاری که به «عقلانیت ساختاری» راه برده است و هورکهایمر و آدورنو آن را نقد کرده بودند، صرفا معطوف به چیرگی بر طبیعت است. اما عقلانیتی که هابرماس از آن سخن میگوید، در تبادل زبانی و گفتوگو شکل میگیرد و باید در خدمت یک «عقلانیت فرهنگی» قرار گیرد.
بدینسان در حالی که متفکران نسل اول مکتب فرانکفورت پیشتر ویژگیهای جامعهی مدرن و از جمله «عقلانیت ابزاری»، «شیئگشتگی»، «آگاهی کاذب» و «از دست رفتن آزادی» را نقد کرده بودند، هابرماس با عرضهی اندیشهی «خرد ارتباطی»، این مکتب را بازسازی میکند. او دیدگاههای خود در این زمینه را در کتاب اصلی خود به نام «نظریهی کنش ارتباطی» (۱۹۸۱) بطور مبسوط ارائه کرده است. در واقع میتوان این اثر را سهم او در ژرفش «نظریهی انتقادی» و تکانهای برای یک روشنگری رادیکال دانست. دومین کتاب مهم او «واقعیت و اعتبار» (۱۹۹۲) نام دارد که هابرماس در آن اندیشههای بنیادین خود دربارهی یک نظام سیاسی را ارائه داده است.
قدرت و حکومت قانونمدار
به باور هابرماس، یک حکومت قانونمدار نه تنها دربردارندهی آزادیهای ارتباطی است و از آنها دفاع میکند، بلکه بدون نادیده گرفتن واقعیت حقوق ایجابی نهادها، در پی اعتبار «خرد ارتباطی» است. هابرماس اصلهای یک حکومت قانونمدار را در امتداد نظام حقوقی در این اندیشهی کانونی بازسازی میکند: تنها آن حقی مشروع است که در یک روند «گفتاری» ساختن نظر و اراده، از سوی همهی شرکتکنندگان به صورت عقلی پذیرفته شده باشد.
بر این پایه میتوان گفت که نظریهی دیسکورس هابرماس، از گذرگاه کاربرد آن بر روی نظام حقوقی، به خود بُعدی دموکراتیک میگیرد. او گرانیگاه بحث خود را از آغاز بر تحقق مشارکت دموکراتیک میگذارد و دستیابی به «مشروعیت» را از گذرگاه «پذیرش عقلی» تعریف میکند. به دیگر سخن، او اصلهای بنیادین حکومت قانون را فقط با نگاه به «منطق قدرت» در نظر نمیگیرد، بلکه بویژه به معنی «منطق استدلالها» میفهمد که باید در یک روند دموکراتیک قانونگذاری جاری شود و نیز در اختیار ارگانهای حکومتی باشد.
هابرماس در تحلیل خود از مفهوم «قدرت»، چهار نوع قدرت را از هم تفکیک میکند: «قدرت ارتباطی»، «قدرت سیاسی»، «قدرت اداری» و «قدرت اجتماعی». او با الهام از هانا آرنت از «قدرت ارتباطی» ارتباط آزادانه برای ایجاد ارادهی سیاسی را میفهمد؛ به عبارت دیگر، «قدرت مشروعیتبخش» یا همان «منبع عدالت حق». چنین قدرتی فقط میتواند در «گسترههای همگانی سالم» شکل بگیرد و محل «کاربرد همگانی خرد» است. این قدرت همچنین بر دلایلی منطبق است که عنصر پدیدآورندهی «قدرت سیاسی» هستند. البته «قدرت سیاسی» عناصر دیگری و از جمله رقابت برای دستیابی به نظام سیاسی را نیز شامل میشود. «قدرت اداری» بیانگر اختیارات نهادهای حکومتی برای مدیریت است و از «قدرت اجتماعی» میتوان نیروی عملی برای به کرسی نشاندن علایق و منافع را فهمید، مانند علایق شرکتها و موسسات اقتصادی.
هابرماس، حق را رسانهای در نظر میگیرد که به واسطهی آن «قدرت ارتباطی» به «قدرت اداری» تبدیل میشود، بدون آنکه چنین روندی از سوی عوامل «قدرت اجتماعی» به صورتی غیرقانونی تحت تاثیر قرار گیرد. برای تامین این امر به نهادهای حکومت قانونمدار نیاز است که کل آنها باید در خدمت «خودسازماندهی مستقل سیاسی یک جامعهی حقوقی» باشد.
هابرماس بر این پایه، چهار اصل حکومت قانونمدار را به این صورت از هم تفکیک میکند: «اصل حاکمیت مردم»، «اصل استقلال دستگاه قضایی»، «اصل قانونمداری ادارات دولتی» و «اصل جدایی حکومت از جامعه» که معنی آن تامین امکان تاثیرگذاری جامعهی مدنی بر روندهای سیاسی و همزمان مصون ماندن آن از تاثیرات غیرقانونی موسسات اقتصادی است.
دستاورد بزرگ بشریت
هابرماس در چارچوب جوامع مدرن، هنوز توانايیهای بالقوهای برای خرد انتقادی و ارتباطی میبيند و بر اين باور است که خرد ابزاری، يعنی خرد تکنيکی محصور در «وسيله و هدف»، هنوز خرد انتقادی و ارتباطی را کاملا از ميدان خارج نکرده است. بنابراين او تلاش میکند نظريهای علمی ارائه دهد که به صورتی سنجشگر متوجه پراتيک اجتماعی باشد. او اين پراتيک را در «زيستجهانی» میيابد که در آن کنشگران به صورتی مستمر با هم در ارتباطند و هويتهای جمعی و نيز همبستگی ميان خود را میسازند. به باور او، علاقه به خرد ارتباطی و تفاهمی، در چنين زيستجهانی ریشه دارد و ايدههای عدالت، حقيقت و آزادی، نهايتا در دیسکورسهای اين زيستجهان جای میگيرند. شرکتکنندگان به ميانجی رسانهی دیسکورس، به هدف تفاهم در زمينهی هنجارهای رفتاری ميان خود دست میيابند و اگر يک گسترهی عمومی نقاد، اين هنجارهای برخاسته از عقلانيت ارتباطی را در جامعه اعتبار بخشد، نظامهای اقتصاد و دولت که از طرف عقلانيت تکنيکی و ابزاری هدايت میشوند، نقدپذير باقی میمانند.
اگر چه هابرماس سياسی کردن مناسبات اجتماعی با اتکا بر نو کردن دیسکورس عقلانی در جامعه را امکانپذير میداند، اما چنين روندی را دارای خصلتی آرمانی میداند که هيچگاه بطور کامل متحقق نخواهد شد و میبايست آن را در فرآيندی مستمر، غنیتر، ژرفتر و گستردهتر ساخت. به دیگر سخن، دیسکورس عقلانی تصوری ايدهآل است که بايد در خدمت کنش و انديشهی سياسی ما قرار گیرد. به موازات آن میتوان واقعيت موجود را در مقايسه با اين ايدهآل سنجيد و در اين باره داوری کرد که وضعيت امروز ما از ايدهآلهای نظام دموکراتيک تا چه اندازه فاصله دارد.
از دیدگاه هابرماس، راهحل مسالمتآميز و عاری از خشونت در منازعات سياسی و اقتصادی، دستاورد معنوی عظيمی برای بشريت است. آدمیان تنها با پذیرش مرجعیت عقل قادرند اختلافات خود را با پرهيز از کاربرد قهر و خشونت و برپايهی استدلال و منطق حل وفصل کنند. البته قابل انکار نيست که ما همواره شاهد بروز قهر و خشونت هستيم. اما قهر جلوهای کاذب از مناسبات انسانی است و نه ماهيت و سرشت واقعی آن. شناخت ژرفانديشانهی بشر قادر است اين جلوهی کاذب را تميز دهد، زمينهی مساعد برای حل و فصل مسالمتآميز اختلافات اجتماعی را فراهم آورد و حل قهرآميز منازعات را زائد سازد.
هابرماس میکوشد نشان دهد که منازعات اجتماعی بطور ايدهآل میبايست بدون کاربرد قهر و خشونت حل و فصل شود و اين بدان معناست که بايد آنچنان نظام اجتماعی تحقق یابد که در آن تصميمات به گونهای استدلالی اتخاذ گردند و به گونهای منطقی اجرا شوند. او معتقد است که میبايد با استفاده از همهی امکانات و ابزارهای موجود، از بروز قهر و خشونت در جوامع امروزين جلوگيری کرد، چرا که قهر و خشونت، همواره به تقويت نيروهای غيردموکرات و ارتجاعی در جامعه میانجامد.
البته هابرماس اذعان دارد که ایدهآل ارتباط مسالمتآمیز و عاری از خشونت در جریان تکامل تاريخی ـ سياسی بطور مداوم و از جهات گوناگون نقض شده و میشود. بنابراین بايد در پی يافتن پاسخی برای اين پرسش بود که چه عواملی باعث میشود آدمیان فراموش کنند که حفظ علایق مشترک میتواند در دراز مدت به نهادی شدن اقداماتی منجر گردد که قادرند اختلافات ناشی از تقسيم نعمات مادی را بدون خشونت حل و فصل کنند. به باور او، ابزاری کردن انديشهی سياسی ما و اين واقعيت که ما مناسبات انسانی را هم در چارچوب خردگرايی محصور در موضوع «وسيله و هدف» میانديشيم، به صورت الگو در نظريهی شناخت نيز متجلی میگردد؛ چرا که دانش نيز امروزه به ابزار قدرت تبديل شده است و میتواند از نيروی تحريف و تحميق زيادی برخوردار باشد.
موانع دموکراسی مدرن
یکی از موضوعات کانونی در انديشهی سیاسی هابرماس، شيوهی کارکرد دموکراسیهای مدرن و موانع تعميق آن است. در بررسیهای او، توجه به عوامل بازدارنده و تهديد کنندهی دموکراسی جای ويژهای اشغال میکند. هابرماس هوادار پيگير شرکت فزايندهی مردم در تصميمگيریها از گذرگاه مشارکت سياسی است و افکار عمومی آگاه را مطمئنترين وثيقه برای جلوگيری از سوءاستفاده از قدرت سياسی میداند.
اما به باور او نظامهای دموکراتیک آنطور که بايد و شايد همايشی برای مباحث عقلانی جهت حل مشکلات سياسی نيستند، بلکه فقط به سازماندهندگانی در کسوت احزاب تبديل شدهاند که سياست را به نوعی «سيرک انتخاباتی» فرومیکاهد. مهمترین وظیفهی این «سیرک» آن است که مردم بر اساس برنامههای حتیالامکان ناروشن و قابل تأويل، حزبی را انتخاب کنند. اما گرايش مردم به اين يا آن حزب، مدتهاست که خصلت احساسی به خود گرفته و بيشتر تأييد هويت شخصی است تا يک انتخاب خردگرايانهی سياسی.
برای هابرماس سرشت دموکراسی عمدتا با مفهوم مشارکت سیاسی قابل توضیح است. دموکراسی هنگامی تحقق مییابد که شهروندان از نظر روحی بالغ، در یک گسترهی همگانی از نظر سیاسی فعال، اراده و کنترل خود را بر نهادها و مؤسسات زندگی اجتماعی اعمال کنند و سرنوشت خود را به دست گیرند. تنها از این گذرگاه است که مردم میتوانند «اتوریتههای خردگرا» را جانشین «اتوریتههای شخصی» کنند.
به باور هابرماس، دموکراسی گونهای از جامعهی سیاسی است که آزادی آدمی را افزایش میدهد تا در فرجام خود شاید کاملا به آن دست یابد. دموکراسی زمانی به واقعیت میپیوندد که خودمختاری بشریت متحقق گردد. ولی ایدهی حاکمیت مردم در کشورهای مدرن به فراموشی سپرده شده و گرانیگاه آن از پارلمان به مدیران احزاب منتقل گردیده است.
نقد روند جهانروایی
هابرماس به مثابه فرزند عصر جهانروايی (گلوباليزاسيون)، مشکلاتی چون بحران «دولت ملی» را مورد توجه ويژه قرار میدهد. او در نقد رابطهی ميان عدالت اجتماعی و سودمندی و کارايی بازار هشدار میدهد که يک بازار کار عمدتا تنظيمنشده و نيز خصوصیسازی بيمههای درمانی، سالخوردگی و بيکاری، در ميان لايههای اجتماعی کمدرآمد و در حوزهی مناسبات شغلی نامطمئن، به پيدايش محيطهای فلاکتبار و زير خط فقر در حاشيهی جوامع پيشرفته میانجامد.
به نظر او، جوامع تکامليافتهی غربی، در آغاز سدهی بيست و یکم شاهد بازگشت مشکلی هستند که تصور میکردند تحت فشار رقابت ميان سيستمهای اجتماعی در دورهی جنگ سرد، آن را حل کردهاند. اين مشکل که به قدمت خود سرمايهداری است، ناظر بر آن است که بازار خودتنظيمگر را چگونه میتوان بطور مؤثر مورد استفاده قرار داد، بدون اينکه مجبور به پذيرش تقسيم نابرابر و آن هزينههای اجتماعی شويم که با شرطهای همپيوندی جوامع مبتنی بر دموکراسی ليبرال ناسازگارند.
در اقتصادهای مختلط غربی، دولت با اختيارات خود بر بخش چشمگيری از توليد ناخالص ملی، ميدان گستردهای برای سرمايهگذاری و زیرساختهای مؤثر، اشتغال و سياست اجتماعی به دست آورده بود. دولت از اين طريق میتوانست بر رشد، ثبات قيمتها و اشتغال کامل تأثير بگذارد. به ديگر سخن، دولت تنظيمگر میتوانست از يکسو با اقدامات محرک رشد و از ديگرسو با سياست اجتماعی خود، بطور همزمان پويايی اقتصادی را دامن زند و همپيوندی اجتماعی را تضمين کند.
کليد حل اين مشکل که کارآيی اقتصادی با آزادی و امنيت اجتماعی، يا به عبارت ديگر سرمايهداری با دموکراسی چگونه میتوانند برقرار بمانند، در سياستی جستجو میشد که درجهی بالايی از اشتغال، رفاه نسبتا گسترده و امنيت اجتماعی به همراه بياورد. اما امروزه در همهی کشورهای پيشرفتهی غربی، شاهد چرخشی در اين زمينه هستيم. ميزان پرداختیهای اجتماعی کاهش نشان میدهد و همزمان دستيابی به سيستمهای تأمينی دشوارتر و فشار بر بيکاران بیشتر میگردد. دگرسازی و تقليل دولت اجتماعی، پيامد مستقیم يک سمتگيری اقتصادی مبتنی بر عرضه است که تنظيمزدايی از بازارها، تقليل يارانههای دولتی و بهبود شرايط سرمايهگذاری را هدف خود میداند و يک سياست پولی و بهرهای تورمستيز، کاهش ماليات مستقيم، خصوصیسازی مؤسسات دولتی و اقدامات مشابه را دربرمیگيرد.
پايان سازش بر سر دولت اجتماعی، به آن میانجامد که بحرانهايی که تا کنون توسط چنين دولتی مهار میشدند، دگرباره بروز کنند. از نظر اجتماعی هزينههايی ايجاد میشود که توانايی همپيوندی يک جامعهی ليبرال را تهديد میکنند. نشانههای آشکار آن، افزايش فقر و عدم امنيت اجتماعی و اختلاف فزايندهی درآمدها و گرايشهايی برای ناهمپيوندی اجتماعی هستند. شکاف ميان شرايط زندگی شاغلان، نيمهشاغلان و بيکاران بزرگتر میشود.
اين همبستگیزدايی اجتماعی، در درازمدت، فرهنگ سياسی ليبرال را که جامعهی دموکراتيک نيازمند آن است، ویران میسازد. ترس آن لايههای اجتماعی که در خطر سقوط قرار گرفتهاند و به جريانهای راست پوپوليستی متوسل میشوند، حقانيت دموکراسی و نهادهای آن را زیر سؤال میبرد. هابرماس پوپولیسم راستگرا را صرفا عارضهی بیماری میداند و نه خود بیماری. او بازگشت کشورهای اروپایی به پشت مرزهای ملی را، پاسخ درستی به چالشهای امروزین نمیداند.
دین در جامعهی «پساسکولار»
برای هابرماس جوامعی مدرن هستند که تصور آنها از جهان، دیگر برپایهی پندارهای دینی استوار نیست. این جوامع ناچارند تعابیر خود از زندگی و سمتگیریهای رفتاری خود را از هنجارهای خودساخته بگیرند. چنین امری نیازمند یافتن اصلی است که برای قدرت متحدکنندهی دین جایگزینی باشد. این اصل باید از اصول درونی خود مدرنیزه شدن اجتماعی عصر جدید گرفته شود تا بتواند نقش تثبیتکنندهی دین را برعهده گیرد.
♦ به زبان آلمانی:سخنرانی هابرماس در دانشگاه فرانکفورت در مراسمی به مناسبت ۹۰ سالگی او، ۱۹ ژوئن ۲۰۱۹.نکته اصلی در سخنرانی: نه به مذهب میشود اتکا داشت، نه به عقل سکولار. چاره چیست؟ تمدن بشری باید روند یادگیریاش را به یادآورد، روند فرهیخته شدنش را در جریان درگیری دانش و ایمان. راهنما نه خرد محض، بلکه خرد انتقادی است، خردی که مطلق نیست، میآموزد و باور ندارد که حرف آخر زده شده. |
گفتنی است که هابرماس از اواخر دههی نود میلادی، به گونهای مستمر به بررسی موضوعات دینی و تاثیر سنت یهودی ـ مسیحی بر اندیشهی غربی روی آورد. به باور او، برابریخواهی جهانشمولی که از ایدهی آزادی، همزیستی توام با همبستگی، خودمختاری در تعیین شیوهی زندگی، رهایی، وجدان اخلاقی، حقوق بشر و دموکراسی برخاسته، میراث مستقیم «عدالت» در سنت یهودی و اتیک «عشق به همسایه» در سنت مسیحی است.
هابرماس معتقد است که در کتب مقدس و احادیث مذهبی، هزاران سال است که اندیشههایی دربارهی رستگاری و زندگی نادرست فردی و نیز آسیبشناسی اجتماعی زنده نگاه داشته شده است. وظیفهی یک فلسفهی پسامتافیزیکی این است که پوستهی جزماندیشانهی روایتهای دینی را بشکافد و محتواهای عقلی آنها را بیرون کشد و از طریق آن نیروی الهامبخشی برای کل جامعه فراهم سازد.
به باور هابرماس، ادیان امروزه نیز با توجه به چالشهای تازه، هنوز از پتانسیلهای عقلی برخوردارند که نباید از آنها چشمپوشی کرد. این پتانسیل، ادیان را به کاندیداهای جدی برای جستجوی راه حلهای سیاسی و اجتماعی تبدیل میکند. البته باید ادبیات مذهبی آنها را به زبان قابل فهم عمومی برگرداند. هابرماس در این راستا از ادیان به عنوان «منبع معنایی برای دموکراسی» سخن میگوید و خواهان «همکاری سازندهی عقل و ایمان» میشود. او فرامیخواند که دین در جوامع سکولار به حاشیه رانده نشود و از دیسکورس همگانی طرد نگردد تا بتواند پتانسیل زبانی خود را حفظ و شکوفا کند.
زمانی ماکس وبر با فرمول معروف «افسونزدایی از جهان» خواسته بود پیروزی قطعی عقلانیت و فهم بر بینشها و افکار پیشامدرن دینی و عرفانی را نشان دهد. بعدها هورکهایمر و آدورنو نیز از همین فرمولبندی در بافتاری دیگر در آثار خود استفاده کردند. اما هابرماس دین را حتی برای جوامع مدرن و آزاد نیز با اهمیت میداند. به باور او «خرد سکولار» اجازه ندارد نقش «قاضی حقیقتهای ایمانی» را برعهده گیرد. در همین راستا بود که او باب گفتوگو با نهادهای دینی و از جمله کلیسای کاتولیک را گشود و با یوزف راتسینگر، پاپ پیشین دیدار و گفتوگو کرد. او همچنین در سال ۲۰۰۷ در سمیناری با نمایندگان مدرسهی عالی ژزوئیتها در مونیخ شرکت کرد. هابرماس در سال ۱۳۸۱ به ایران نیز سفری داشت و در سخنرانی خود در دانشگاه تهران به نقد جامعهی سکولار غرب پرداخت. او همچنین در تهران با جمعی از مؤمنانی که خود را «نواندیشان دینی» مینامند، دیدار و گفتوگو کرد.
رویکرد هابرماس نسبت به دین، واکنش انتقادی شماری از متفکران و منتقدان در آلمان و دیگر کشورهای اروپا را برانگیخت. برخی از منتقدان هابرماس تصریح کردند که این متفکر آلمانی ظاهرا فراموش کرده که ادیان ادعای حقیقت مطلق دارند و چنین امری برای فضای سیاسی یک جامعهی باز خطرات سنگینی به همراه میآورد.
یکی از منتقدان سرشناس هابرماس در این زمینه، هانس آلبرت، فیلسوف و جامعهشناس آلمانی بود. او که نمایندهی مکتب «خردگرایی انتقادی» و از شاگردان کارل پوپر در آلمان است، گفت که هابرماس پس از یک تحول فکری دراز مدت که با تعبیر هرمنوتیکی مارکسیسم و تاکید بر اهمیت روشنگری آغاز شده بود، سرانجام به معنای واقعی سخن، به دشمن روشنگری تبدیل شده است. آلبرت ضمن یادآوری نارواداری و ادعای حقیقت مطلق دین، رویکرد هابرماس را سخت نکوهش کرد و آن را «هرمنوتیک فاسد» و طرحی خواند که حقیقت را قربانی توافق میکند.
هانس آلبرت فیلسوف آلمانی، هابرماس پس از یک تحول فکری دراز مدت که با تعبیر هرمنوتیکی مارکسیسم و تاکید بر اهمیت روشنگری آغاز شده بود، سرانجام به معنای واقعی کلمه، به دشمن روشنگری تبدیل شده است. آلبرت رویکرد هابرماس را در این زمینه نکوهش میکند و آن را “هرمنوتیک فاسد” و طرحی میخواند که حقیقت را قربانی توافق میکند.
سپهر / 20 June 2019