یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند.
اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایتها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.
پنجمین بخش این روایتها را بخوانید: روایت مهرنوش نوعدوست.
من، زنی هستم در آستانه ۳۰ سالگی. آویزان از دستگیره چرمی اتوبوس از کلاس زبان به خانه برمیگردم. ترم جدید تازه شروع شده. شهریهاش از جمع شدن یارانه خودم و مادرم تامین میشود هر سه ماه یک بار. به سوال زمانه فکر میکنم به سالی که بر من گذشته. باید از دی ۹۶ بنویسم از آنجایی که یک باره همه زندگیام زیر و رو شد.
۱۷ دی ۱۳۹۶ بود. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر، کم کم برای رفتن به خانه آماده میشدم که یک فاکس فوری آمد. آن روزها فاکسهای فوری به خبرگزاریها زیاد شده بود. خبرها همه تحت نظارت وزارت خانهها و نهادهای امنیتی فاکس میشد و ما به عنوان خبرنگار مو به مو همان را منتشر میکردیم مگر اینکه در مواردی خاص با توجه به خط مشی خبرگزاری، سردبیر یا مدیرمسئول اجازه پیگیری خبری را میدادند.
۷ ماهی میشد که در آنجا مشغول به کار بودم. بعد از چهار سال کار در مطبوعات، فعالیت در آن خبرگزاری نیمهرسمی هم با اینکه ادعا میکرد سنگ کارگران و مردم را به سینه میزند همچنان توقعم را برآورده نکرده بود. فاکس فوری را برداشتم، خبرِ دو خطی خودکشی سینا قنبری در زندان بود. از مدیرمسئول طبق روال همیشه اجازه گرفتم تا مسئله را پیگیری کنم. تلفن مصطفی محبی، مدیرکل وقت زندانهای استان تهران را گرفتم. از او پرسیدم: علت مرگ چیست؟ یک کلمه پاسخ داد: خودکشی، پرسیدم با چه وسیلهای؟ گفت: طناب سیفون در توالت زندان! این دیگر باورنکردنی بود. خبرهای جعلی و تحریف شده در رسانههای جمهوری اسلامی کم نیستند اما دروغ به این بزرگی را نمیشد نادیده گرفت! به جناب مدیرکل گفتم: مگر میشود با طناب سیفون؟ حداقل بگویید با شلوارش خودش را حلق آویز کرده، گفت: همین را بنویسید! بنویسید سینا قنبری به وسیله شلوارش در توالت زندان خودکشی کرد. کارمان به دعوا و تهدید کشید و در آخر خبر به همان شکلی که محبی گفته بود با درج خودکشی با شلوار در توالت زندان منتشر شد.
حالا یک سال و چند ماه از آن روز میگذرد، آویزان از دستگیره چرمی اتوبوس درست مثل همان روزی که خبر مرگ سینا قنبری آمد به خانه برمیگردم اما امروز یک سال و چند ماه است که با رسانههای جمهوری اسلامی کار نمیکنم. یک سال و چند ماه است که بیکارم. به خودم میگویم باید همه اینها و همه این یک سال و چند ماه را برای زمانه بنویسم. اتوبوس در ایستگاهی ایستاده، مثل همیشه شلوغ اما ساکت با بوهای عجیب. ناگهان از ایستگاه صدایی بلند میشود: «موبایلم! موبایلم را زدند!» همه آنهایی که داخل اتوبوس هستند به هیاهو میافتند، صدا دور می شود، همه محکم به کیف و موبایل شان چسبیدهاند. ای وای و ای بیچاره از مسافران خسته به گوش میرسد، هر کسی خاطرهای شبیه به چیزی که در ایستگاه اتفاق افتاد دارد، راست میگویند این روزها دزدی زیاد شده!
درهای اتوبوس بسته می شود و مسافران ساکت. من به چیزی که باید بنویسم فکر میکنم، به چیزی که بر من «ما» در این سالها و روزها گذشته. موبایلم زنگ میزند، دوست پسرم است، او هم بیکار است، یک مطبوعاتی بیکار! زنگ زده برای جریانی که چند روز است درگیرش هستیم مشورت کند. سربازی نرفته و گذرنامه ندارد. می گوید: یکی از آشناها اتفاقی قرار دیداری گذاشته و گفته که می تواند برای خرید سربازی با اینکه مهلت خرید تمام شده، کمک کند. به آشنایش شک دارد. می گوید: فضا نا امن است، ارعاب شروع شده نمیشود به هر کسی اطمینان کرد. ما هم که در این یک سال و خردهای بی چاک و دهن بودیم و تا دلمان خواسته به جمهوری اسلامی فحش دادیم با رسانههایش هم که کار نکردیم. نمیداند چه کار کند، بین دوراهی اخلاق و امنیت گیر کرده. می گویم: اعتماد نکن، من هم شک دارم، جاسوس زیاد شده، لباس شخصیهایشان علنی در خیابانها دیده میشوند. حالا که پولش را هم نداریم. فراموشش کن.
تلفن را قطع میکنم. از اتوبوس پیاده میشوم. مادرم پیام داده پنج تا تخم مرغ بخر. پیامک مانده حسابم را نگاه میکنم. به اندازه پنج تخم مرغ پول دارم. در فکر نوشتن یادداشت برای زمانهام. در این فکر که بیکارم اما هنوز گرسنه نماندهام از پشت سرم صدای موتورسیکلت میآید، هراسان برمیگردم، ناخودآگاه از صدای موتور پشت سرم به وحشت میافتم. باید از کجا بنویسم؟ از خودم که راضی نشد با جمهوری اسلامی کار کند تا به اخلاق حرفهاش پایبند بماند. از آشنایی که نمیدانیم می خواهد کمک کند یا جاسوسی تازه کار است؟ باید از مردمی بنویسم که فقیرتر و گرسنهتر میشوند؟ از جامعه ناامنی که موتور سیکلتهایش صدای دزدی و حمله گاردیها را به یادمان میآورد؟
به خانه رسیدم، تخممرغها را به مادرم میدهم، همانطور که گره کیسهاش را باز میکند، میگوید: مرضیه امیری را میشناختی؟ روزنامهنگار بوده مثل شما، گرفتندش! میگویم: سپیده قلیان را میشناختی؟ یادداشتی از زندان داده و گفته لوبیای امید و مقاومتش جوانه زده. مادرم آه میکشد: کاش میشد جانشان را با لوبیای جوانهزده نجات داد. با خودم میگویم: از کدامشان برای زمانه بنویسم؟ از جوانهی امید و مقاومتی که یک سال و خردهای پیش در دلمان پا گرفت یا سختیها و فشاری که روز به روز بیشتر میشود؟
*از شعر «نگاه کن» احمد شاملو
دوستان محترم در زمانه، علی رغم اهمیت موضوع، عنوان موضوع به شدت جنسیت زده است، روایت زنانه و مردانه ندارد. این تیتر شما، خواننده را یاد گرمابه های قدیم میاندازد که زنانه و مردانه داشتند!!!روایت ، روایت یک انسان است و روایت انسانی است که اهمیت دارد.زنانه نویسی و مردانه نویسی، به معنا اثر گذاری جنسیت بر نوشته، مدت ها است که در اهالی اندیشه، منسوخ شده. متن بالا هم اگر عنوان را نداشت و چند کلمه که نشان از جنسیت نویسنده داشت، زنانه نویسی نبود. تقلیل دادن انسان به جنسیت، ارزش تلاش شما را پایین میآورد.
موفق باشید
Bahar / 05 June 2019
درد دلی جاندار و اثرگذار. بسیار موجز اما گویا و روشن از وضع ایران و مردمش.
با این که به تفاوت دل نوشته های یک زن یا مرد یا دیگرباش، معتقدم و باور دارم تا زمانی که تبعیض هست،
تا زمانی که در قوانین حکومت هائی نظیر رژیم اسلامی، میان زن و مرد ، شیعه و سایر مذاهب، خودی و ناخودی، تبعیض و تفاوت های آشکارِ غیرانسانی و وقیحانه وجود دارد، نوشته های یک زن می تواند متفاوت با یک مرد باشد. یا چگونه دنیای تجربه شدۀ دگرباش در حکومتی سرکوبگر و انکار کننده، می تواند تفاوتی با نوشته یک زن یا یک مرد نداشته باشد. اما با بهار موافقم که متن فوق، سرگذشت اکثر ایرانیان داخل ایران است که نخواسته اند با رژیم اسلامی همکاری کنند و هر روز با بیکاری، زندان، تهمت، فقر و کمبود توجه یک دولت دلسوز و کارآمد، مواجه اند.
پرتو نوری علا / 06 June 2019