یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی می‌کنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما می‌گذرد. زمانه روایت‌های شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعی‌‌تان در چند سال اخیر منتشر می‌کند.

اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت‌ زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایت‌ها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.

نخست بخش این روایت‌ها را بخوانید: روایت الهام و فرنگیس.

عکس از آرشیو

زورم نمی‌رسد

الهام هستم، ۳۸ ساله. ناامیدی… آن چه در وجود من از سال گذشته ته نشین شده، ناامیدی است. پیش از این تجربه داشتم که در روزها و ماه‌هایی، و بگذار نگویم سال‌هایی در زندگی ام از پیش آمدن یک موقعیت خوب، دیدن نتیجه کاری، مهری، لطفی یا حتی بگو شانس یا نگاهی فرابشری ناامید شده باشم، اما همیشه به خودم امید داشتم.

یادگاری من از سال گذشته ناامیدی از خودم است، چه بد تحفه‌ای! پیش‌تر فکر نمی‌کردم اصلا مفهومی «ناامیدی از خود» وجود داشته باشد. پس از آن قطار کهنه و زنگ زده مدتی است در وجودم حرکت کرد و به همه جا سر می زد از دیروزها را جلوی چشمم می‌آورد و مرا پر کرده از احساس عجز، ناتوانی، ترس و در خود فرورفتگی. گاهی فکر می‌کنم این همان چیزی است که جمهوری اسلامی، به معنای عامش، دنبالش بوده، دلم می‌خواهد مبارزه کنم، بخندم و فعال باشم، اما زورم نمی‌رسد، به والله دیگر زورم به خودم نمی‌رسد.

سال گذشته؟ نه، دو سه سالی است که دنبال کار می‌گردم، ولی نشد که بشود. حالا دیگر دارد مناسبات کارکردن هم فراموش می کنم. چرا رفتم دکترا گرفتم؟ درآمد همسرم برای رتق و فتق یک زندگی سه نفره مناسب است، اما او هم گاهی دلش برای خودش می‌سوزد که تنهایی خرج زندگی را می‌دهد. همین می‌شود که در انجام کارهای خانه مشارکت نمی‌کند، از جمع کردن شورت و زیرپوشش تا بستن در کمدی که باز می‌کند. آدم وقتی دلش برای خودش می‌سوزد، خطرناک می‌شود.

چیزهایی هم از دست رفت، «جرأت». جرأت نمی‌کنم خرید بروم. فکر می کنم همه فروشنده‌ها دروغ می‌گویند و من پولم برای خریدن هر چیزی کم است. چند روز پیش ماشینم در خیابان خراب شد گریه کردم. جرأت نمی‌کنم به پارک خلوت بروم، همه شبیه دزدها و متجاوزین هستند. گاهی جرأت نمی ‌‌کنم بگویم دلم هم صحبت می‌خواهد. جرأت نمی‌کنم بگویم از چه چیزی ناراحت یا خوشحال می‌شوم. جرأت نمی‌کنم به دوست داشتنی‌هایم فکر کنم.

کم کم دارم خودم را خاک می‌کنم، هر چقدر هم با چشم‌های خسته و خالی اش نگاهم می‌کند رحم نمی‌کنم، مشت مشت خاک رویش می‌ریزم. به مردن عادت کرده‌ام.

رو به آینده

فرنگیس‌ام. فرنگیس شكیبا، سعی كرده‌ام مانند نامم صبور باشم اما در این یك سال شكیبایی‌ام به طرز غیر قابل باوری پایین آمده. نه به خاطر پول یا مسائل خانوادگی، بلكه به خاطر دیدن زندگی رو به نزول مردم كشورم. به دلیل مسائل اجتماعی رو به صعود و دردهایی كه به قول «صادق هدایت» مثل خوره روح آدم را می‌خورد و می‌تراشد. به خاطر نگرانی از آینده. از این كه چه خواهد شد و به كجا خواهیم رفت؟ ترس از جنگ یا فروپاشی اقتصادی. نگرانی از این كه فردا كه از خواب برمی‌خیزی همه چیز به هم ریخته باشد.

عکس از آرشیو

شهریور امسال سی و شش ساله می‌شوم و عملا دیگر جوان محسوب نمی‌شوم اما موهای سفید سرم مسن‌تر نشانم می‌دهند. شاید برای غصه‌هایی كه هر روزه از خوردن‌شان سیر نمی‌شوم اما با تمام این تفاسیر، سعی می‌كنم امید را در دل خود و اطرافیانم زنده نگه دارم و این را برای خودم یك وظیفه می‌دانم.

روزنامه‌نگارم و بیشتر می‌نویسم یا می‌خوانم. كار ثابت خوب و با درآمد متوسطی در یك سازمان نسبتا شناخته شده دارم اما در ساعات فراغت، شغل دوم و سوم هم دارم كه بیشتر به نوشتن مربوط می‌شود. با همان شغل اول هم زندگی‌ام راه می‌افتد اما دلم نمی‌خواهد فقط یک كارمند ساده باشم. از كودكی همیشه دوست داشتم بیشتر از یک شغل برای جامعه كار كنم و مفید باشم. یك شغل نیمه‌ثابت در یك سازمان غیردولتی دارم و شغل سومم روزنامه‌نگاری است كه خود را با آن به اطرافیان معرفی می‌كنم. سال‌هاست كه روزنامه‌نگارم و با این شغل هویتم تعریف می‌شود.

البته روزنامه‌نگاری در ایران درآمد چندانی ندارند اما با كارهای جدیدی كه از خارج از ایران گرفته‌ام، اوضاع اقتصادی‌ام از سال گذشته خیلی بهتر شده اما عملا تغییری در رفاه روزمره‌ام ایجاد نشده است. حدود شش تا هفت میلیون درآمد خالص از سه شغلم در ماه دارم كه شاید حدود نیمی از آن صرف كمک به كسانی می‌شود كه شغل ندارند یا حداقل شغل خوبی ندارند. از این كه كسانی را ببینم كه نمی‌توانند امكانات اولیه زندگی را مهیا كنند و كاری نكنم عذاب وجدان می‌گیرم. شاید برای همین باشد كه با همسرم هنوز در یک آپارتمان چهل و سه متری در مركز شهر زندگی می‌كنیم؛ در حالی كه می‌توانستیم با این درآمد، جای بهتری برای زندگی را انتخاب كنیم اما زندگی كردن در میان مردم حس خوبی به ما می‌دهد. ما به داشته‌هایمان قانع هستیم و چیز بیشتری از زندگی طلب نمی‌كنیم. شاید از نظر عده‌ای در این دوران تورمی، حماقت محض باشد اما واقعا برای به دست آوردن درآمد تلاش می‌كنیم اما موقع خرج كردنش، لذتش را با بقیه سهیم می‌شویم. این حرف نشان خودنمایی نیست و برای این می‌گویم كه عملا نشان دهم می‌توان در این شرایط هم طور دیگری خوشحال بود. توی یک خانه‌ چهل و سه متری در مركز شهر هم می‌توان شادمان بود وقتی قرار نباشد زندگی و داشته‌هایت را به رخ دیگران بكشی. وقتی این طور به جهان نگاه كنی كه بخشی از این درآمدی كه تو داری قرار است سهم دیگری باشد و تو فقط این میان واسطه‌ هستی.