جسی امپساک – مرگ، حوالی سهشنبهشب فرارسید؛ وقتی که سیاره زهره داشت از برابر خورشید عبور میکرد. ری بردبری (Ray Bradbury) چند قصه درباره زهره هم نوشته و دنیایی را به تصویر کشیده بود که همیشه در آن باران میآید. او ۹۱ سال داشت.
حدود یازده سالم بود که با اولین مورد از مجموعهداستانهای جذاب بردبری درگیر شدم. داستانهای کتابی که درباره «مرد مصور» بود. در یک اردوی تابستانی بودم که سرپرستانمان قبل از خواب، به چادر بچهها میآمدند و قصه میخواندند. قصههای بردبری، درست به درد آن دسته بچههایی میخورد که تازه در حال کشف دنیایشان بودند: قصههایی تاریک و تأملبرانگیز و عجیب. صدای خشخش چوبی که هر چند گاه یک بار از اطراف میآمد هم چاشنی فوقالعادهای برای این قصهها بود.
قصههای «علفزار»، «کلایدوسکوپ» و «باران مدید» را به یاد دارم که شبها بیخوابم میکردند و سعی میکردم بعد از خواندنشان، از پنجره بالای چادر آسمان را دید بزنم و راجع به دیگر جهانها و چیزهای محیرالعقولی که در آینده رخ خواهد داد، بیندیشم. بچهای شده بودم که مدام علمی-تخیلی میخوانْد و [قصههای] آسیموف و هاینلاین (Robert Heinlein)، دورهاش کرده بودند. برای من این قصهها عین واقعنگری، یا چیزی شبیه نقاشی از منظره بود (در واقع بسیاری از رمانهای آسیموف، تم پلیسی-ماجرایی دارند). اما بردبری، مثل دالی یا پیکاسو بود؛ او واقعیت را به اشکالی درمیآورد که سطح را درمینوردید و به ژرفا میرفت.
من هرگز اعتیاد خودم را به ادبیات علمی-تخیلی ترک نکردم و در واقع همین هم دلیل بزرگی شد تا ابتدا دانشجوی علوم پایه و بالاخره یک نویسنده علمی شوم. وقتی که «حکایتهای مریخ» را میخواندم، تنها چند سال به فرود مریخنشینهای وایکینگ بر سطح سیاره مریخ مانده بود. دورنمای بردبری از مردمی که در تمدنی بزرگتر و کهنتر از امروزمان با هم مسابقه میدهند، مرا تشنه اطلاع از وضع سایر سیارهها کرده بود، حتی هم اگر اثری از موجودات فرازمینی در آنها پیدا نمیشد.
پیشبینیهای بردبری راجع به آینده تکنولوژی، همیشه درست از آب درنمیآمد – کمااینکه این موضوع درباره چندین نویسنده علمی-تخیلی (مثل ژول ورن و آرتور سی. کلارک) صدق میکرد – اما وی این را خوب میدانست که تکنولوژی، هرگز خودش در کانون توجه نبوده است. مهم آن کاری بوده و هست که مردم با کمکش انجام میدهند. او به روحْ احاطه یافته بود، حتی اگر جزئیات فناورانهاش اندکی مشکل داشت.
ری بردبری و «۴۵۱درجه فارنهایت»
قصه «علفزار»، مثال خوبیست. مدتها پیش از آنکه «واقعیت مجازی» سر زبانها بیفتد، بردبری در قصهاش پرسیده بود که با چنین تکنولوژی پیشرفتهای چه میتوان کرد؟ در واقع او در آن زمان میخواست که قابلیتهای تلویزیون را گسترش بدهد – یعنی رسانهای که تا چندین سال بعدش نیز همچنان درگیرش ماند. اما سؤال برجسته او، نحوه تعاملمان با این رسانه را نشانه میرفت: اینکه کِی میگذاریم رسانهها (یا بهعبارتی رایانههایی که از واقعیت مجازی میزبانی میکنند)، عهدهدار نقش والدینمان هم بشوند؟ و البته سیستم حساس به صدایی که خانه قصه را کنترل میکند، شباهت وحشتناکی به تکنولوژی Siri دارد.
هرچند که سفر موشکهای سرنشیندار به مریخ هرگز رخ نداده و او راجع به فتح سیاره زهره هم اشتباه میکرد، اما مقدمات پرتاب مهنشینهای سرنشیندار را در سالیان گذشته دیدیم. او در «۴۵۱ درجه فارنهایت» هم احتمالاً تا حدودی درست به هدف زده بود. «رادیوی صدفی»، شباهت زیادی به iPod و گوشیهای بلوتوث (و یا آنطور که من اولبار حدس زدم، یک واکمن جیبی) دارد. ایده Soap Opera در این قصه، که تماشاگران را هم جزئی از نمایش به حساب آورده، شباهت زیادی به تلویزیونهای حقیقی و بازیهای ویدئویی ِ تعاملی دارد که امروزه عمق درونمایهشان با تقریباً هر رمانی برابری میکند. و هرچند که کتابها را نمیسوزانیم، اما او راجع به شیوع تبلیغات محض و ابزارآلات رسانهای [صرفنظر از اینکه چه چیزی را به مخاطبشان انتقال دهند]، اشتباه نکرده بود. وی همچنین الیناسیون و تنهایی ناشی از ارتباط صِرفمان با رفقای مجازی و دفع دیگران را مدتها پیش به ما نشان داده بود. فیسبوک؛ … یعنی کسی هم هست که قبول نداشته باشد؟
بردبری، با وحود نوشتن دو کتاب معروف ژانر علمی-تخیلی و نیز الهام از آثار باک راجرز (Buck Rogers) و انتشار نخستین داستانش توسط یک انتشاراتی ِ نهچندان معروفِ حوزه علمی-تخیلی، هیچوقت خودش را یک نویسنده علمی-تخیلی نمیدانست. شاید به زحمت بشود او را یک «انذارگر تکنولوژی» نامید؛ کسی که از برنامههای سرنشیندار فضایی حمایت میکرد و راجع به امکانات روباتها مینوشت (مثلاً کتاب «من تن برقی میسرایم»). همانطور که خودش در سال ۱۹۹۹ نوشت، «من علمی-تخیلی نمینویسم. فقط یک کتاب علمی-تخیلی نوشتم و آن “۴۵۱ درجه فارنهایت” بود که مبتنی بر واقعیت بود. [ژانر] علمی-تخیلی، نمایشی از واقعیت است. خیالپردازی، نمایشی از امور غیر واقعیست.»
با اینهمه او برخورد سرسختانه یا حتی خسیسانهای با تکنولوژی داشت. به انتشار نسخه الکترونیکی کتابهایش علاقهای نشان نمیداد، چراکه حس میکرد در اینصورت اوضاعْ کمی مثل همان ضدآرمانشهری میشود که خودش در «۴۵۱ درجه فارنهایت» به تصویر کشده بود (ولی خب بالاخره از موضعش کوتاه آمد.)
در این بین، بردبری چیزی را هم به من آموخت که هرگز از یادم نمیرود. «شراب قاصد» (Dandelion Wine)، یک قصه علمی-تخیلی نیست، ولی تعطیلات تابستانی پسری دوازده ساله به نام داگلاس اسپالدینگ (Douglas Spaulding) را در منطقه گرینتاون روایت میکند؛ یعنی نسخهای قصهپردازیشده از منطقه واکگان (Waukegan) که زادگاه خودش بود. اولین بار آن را نوجوان که بودم، خواندم؛ یعنی تقریباً همسن و سال با خود داگلاس. آن کتاب، نوعی از نوشتن را نشانم داد که همیشه در پیاش بودم؛ و من با جملات پایانی این قصه، احساسی نزدیکی میکنم:
«صبحهای جون، ظهرهای جولای، شبهای اوت، همهاش تمام شد؛ هرچه بود اتفاق افتاد و برای همیشه با حسی که حالا در اینجا، در سرش باقی مانده، ترکش گفت. حالا کل یک پاییز ، کل یک زمستان و کل یک بهار سرد و سرسبز میخواهد که ریز و درشت تابستان گذشته را مجسم کند. و اگر بخواهد از یادشان ببرد هم تهِ سرداب، به اندازه هر روزش شراب قاصد است. بیشتر وقتها میرود آنجا؛ تا جایی که میشود به خورشید خیره میماند و بعد چشمهایش را میبندد و به آن نقطههای نورانی فکر میکند؛ به آن خراشهای زودگذری که روی پلکهای گرمش به رقص آمدهاند و تا وقتی طرحشان خوبِ خوب واضح نشده، هر دانه آتشپاره و انعکاسش را برای خودش مرتب میکند و باز مرتب میکند …
در این فکرها بود که خوابش برد.
و خواب، به تابستان ۱۹۲۸ خاتمه داد.»
متنی به برازندگی یک قبرنوشته که با کل زندگی نویسندهای بزرگ همداستان است. ممنونم از تو ری.
توضیح تصویر:
ری بردری در سال ۱۹۶۶/ عکس از آرشیو TIME