ما ماندگارِ محکومین بودیم. ـ از کتاب.
رمان «بند محکومین» نخستین رمان کیهان خانجانی (متولد ۱۳۵۲،رشت) است. وی پیش از این، مجموعه داستانهای «سپیدرود زیر سی و سه پل» (۱۳۸۳) و «مردی که میسوخت» (۱۳۹۵) را منتشر کرده است. رمان نخست او با اقبال خوانندگان، نویسندگان و منتقدان ادبی روبهرو شد و جایزه ادبی احمد محمود را نیز از آن خود کرد. این کتاب که مدتی نیز در صف مجوز مانده بود در سال ۱۳۹۶ توسط نشر چشمه منتشر شد اما اخیراً توسط اداره کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد توقیف شده است و در نمایشگاه کتاب نیز از عرضه آن خودداری بهعمل آمد.
عنوان کتاب به مثابه یک اعلان رسمی عمل میکند و از همان سطر نخست این هشدار را میدهد که خواننده وارد بند محکومین خواهد شد. روایتی رئالیستی که از رهگذر اشخاص و موقعیتها نوعی واقعیت را بازتاب میدهد که در بطن خود از تصاویر شفاف و تلخ زندان در یک دوره بیزمانی پردهبرداری خواهد کرد. اگر بشود سیرِ یک تطور را بدون در نظر گرفتنِ نتیجهی ظاهریِ آن تطور، تصور کرد، شاید چیزی که میخواهیم از آن حرف بزنیم، روشنتر شود. یعنی که در دوری تکرار، باز برگردیم به نقطهی آغاز. در اصطلاح، یک دورِ باطل. یعنی: یک دورِ تمام، خود را دوره کنیم و باز به نقطهی اول برسیم. اما در این دورِ بهظاهر باطل، آیا باز همان آدمِ اول هستیم؟ یا با زندانیان بند محکومین عجین شدهایم؟ در ورود به بند محکومین، انسانها چگونه تغییر شکل خواهند داد؟ آیا این ورود، خودْ سفری به آن بند است؟ پس در سفر به بند محکومینِ زندان لاکان رشت باید از «تصاویر» عبور و از «جریان» و «ژانر» گذر کرد و به زبان روی آورد. زبانِ زندان.
بند محکومین زندان لاکان رشت بیست و پنج اتاق دارد و دویست و پنجاه محکوم. این تنها تصویر ابتدایی ما از این بند است. اما نویسنده برای توصیف بند مرتبتی قائل نیست چرا که آن «هزار و یک حکایت»؛ همان تجربهی مواجه شخصیتها با یکدیگر، روابط اجتماعی، عشق و گذشته، و تمام آن «چیز»هایی که در خردهداستانها پاشیده شده است، اهمیّت مییابد. روایت این تجارب در ابتدای راه، خواننده را با خود همراه میکند و زبان و ادبیات زندانیان چنان در تار و پود متن بافته شده است که در بسیاری از موقعیتها مخاطب نیز خود را یکی از آن دویست و پنجاه محکوم این بند میپندارد یا از طریق «دوربین، بالای میلههای زیرِ هشت، همه را میپاید».
در داستان بند محکومین دوربینهای تعبیهشده نقش ناظرِ ثبتکننده را ایفا نمیکنند، از سوی دیگر چشمْ نمیشوند تا خواننده صرفاً احوالات اشخاص و اتفاقات داخل بند را مشاهده کند؛ بلکه نقشِ راوی را نیز در بسیاری از اوقات ادا میکنند که «پاییدن» را به «روایت» تبدیل کنند.
در این رمان میتوان به مؤلفة مهم ساختار قدرت یا به تعبیری سلسهمراتب قدرت نیز اشاره داشت:
«… که تمام اینها هم نه روی کاکلِ رئیس و پاس اصلی و زیرِ هشت یا وکیلِبند، که روی کاکل دوربین و آزمان و آخان میچرخید» (ص ۷).
به این ترتیب قدرت بین یک چیز (دوربین) و دو شخص یعنی آزمان و آخان تقسیم میشود. در این ساختار قدرت، دوربین تقریباً خنثی عمل میکند اما آن دو در کشاکشی پیوسته به سر میبرند که در میانههای رمان خواننده را معطوف به درگیریهاشان میکند. روابط دیگر زندانیان با یکدیگر نیز در درون بند مدام در حال بازتولید است، گویی که زندان نه نگهبان دارد، نه دربان. همبندیها تمام وظایف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را در درون خود تعریف کردهاند و آن را در درون خود نیز با تعریف میکنند. در اتاق هر کدام از این دو رهبر قدرتمند یعنی آزمان و آخان، هواخواهانی حضور دارند که این رمان حکایت گذشته و حالِ حالْ اینهاست:
«آزمان در اتاق ششنفرهی ۳ بود. با شاعر و خوانندهاش، درویش؛ انبار و اسباببیارش، شاهدماغ؛ شَرخر و خردهفروشش، بَدلَج؛ و دو خبربَرش، گاز و یکنفس، که همهوقت همهجا حاضر بودند. آخان در اتاق نُهنفرهی ۷ بود، با عمووزیر، سیاسیاسیا، افغان، روباه، پهلوان، رفیقمهندس، لیلاج که روز و شبِ آخرِ کُریدور کفخواب بود، و من؛ زاپاتا» (ص ۷).
در رمان با زندگیِ تمام شخصیتهای فوق در قالب خردهداستانهایی که با زبان طنز آمیخته شده است، آشنا میشویم. زبان طنزی که نویسنده بهکار گرفته است، به خواننده کمک میکند تا فضای گاه خشن زندان را تبدیل به یک محل گفتگو کند. اما برگردیم به حکایت شخصیتها. اگر برای این رمان فصلبندی قائل شویم، بخش اول هر فصل، یک فلاشبک به زندگی شخصی پیش از زندانشان است؛ بخش دوم، با روایت دستگیری و خلاف یا به تعبیری بزهکاریشان آشنا میشویم؛ در بخش سوم اما رابطة اجتماعی شخصیت با دیگر زندانیان و همبندیانشان پرداخته میشود و در مییابیم که هرکس در نحوه مواجه با موقعیتها چه رفتار و احوالاتی خواهد داشت. اما این شخصیتها در واقع حکایت ندارند. بلکه روایتِ یکنوع زیست زندانیمآبانه با زبان خاص زندانیها دارند که خواننده در آن با اصطلاحات و عباراتی مواجه میشود که این کتاب را بیشتر شبیه یک فرهنگلغت عامیانه برای خوانندگان و پژوهشگران جلوه میدهد تا رمانی دربارة آدمهای بند محکومین. شاید این یکی از نقاط ضعف این رمان باشد که تا حد بسیار زیادی به لحن و زبان زندان و خلافکاری دامن میزند و مایل است از ترکیبات عامیانهای بهره ببرد که بعید به نظر میرسد زندانیان در طول دوران خود از آنها به شیوهای که خانجانی استفاده کرده است، استفاده کنند. اساساً رمان برای استفاده از این زبان که نویسنده را در مقام یک نقال ساده به زیر میکشد، چقدر گنجایش دارد که خانجانی کوشیده است در سراسر متن از اصطلاحات عامیانه و ادبیات کوچهبازاری استفاده کند؟ ترکیباتی که آنها را بیشتر در بازار و محلههای قدیمی گیلان میتوان شنید تا احتمالاً در زندانی در رشت.
اما آیا این شخصیتهایی که در اتمسفری بهنام بند محکومین جمع شدهاند ـ بندی که نگهبانانش میگویند ورودی دارد اما خروجی نه، یا روی دیوارش نوشته شده: قتل هم شد جرم؟ـ حکایت دارند؟ آگامبن در باقیماندههای آشویتس از گروهی به نام تسلیمشدگان نام میبرد که:
« در اتاقهای گاز تمام کردند یک داستان دارند، یا به بیان دقیقتر، داستانی ندارند؛ آنان سراشیبی سقوط را تا ته پایین رفتند، مانند رودهایی که به دریا میریزند. آنان هنگام ورود به اردوگاه، بهخاطر عجز بنیادین، یا از سر بداقبالی، یا به میانجی حادثهای پیشپا افتاده، پیش از آنکه بتوانند خود را با محیط وفق دهند؛ از پا میافتند» ( آگامبن، ۱۹۹۹، ص ۵۰)*.
شخصیتهای بند محکومین اما خود را با محیط وفق نمیدهند، بلکه خودْ جزئی از محیط میشوند. بدین ترتیب نویسنده در اینجا دقیقاً دست به تولید «مکان» میزند و نه توصیف آن.
نقطه پیوند و تشابه اصلی شخصیتها با یکدیگر در زیر چتری به نام «عشق» محقق میشود. گاه بهصورت عشق یک زندانی، گاه دختر همسایهای، گاه دختر پدری، گاه مادری، گاه زن مردی، گاه دختر فامیل، گاه خوانندگی، گاه خواهر کسی و غیره جلوهگر میشود؛ حکایت زاپاتا:«عشق من دختر فامیل بود»، حکایت عشق آزمان:« دختر همسایه» حکایت آخان: «عشق خان مادرش بود»، حکایت عمووزیر:«عشق عمو دو دخترش بودند»، حکایت رفیقمهندس: «عشق مهندس خواهرش بود»، حکایت درویش:« عشق درویش اول زنش بود و بعد خوانندگی و موتورسواری» و…
عشق برای بند محکومین کارکردی دوگانه دارد: فراموشی و بهیادآوردن. در نگاه نخست شاید امر فراموشی و بهیادآوردن متناقض بهنظر برسد اما برای شخصیتهای این رمان آگاهی به این دو امر به موازات یکدیگر پیش میرود. گویی برای فراموش کردن یک شر اعظم (گرفتاری در بند محکومین) است که عشق و گذشته خود را به یاد میآورند یا آن را برای یکدیگر روایت میکنند. فراموشی در چند مرحله و به وسیله چند ابزار که مهمترین آنها اسباب (مواد مخدر) و قمار است، صورت میگیرد. «بیشتر میکشیدی تا فراموش کنی، بیشتر که میکشیدی، بیشتر میسُلفیدی، بیشتر که سلفیدی، مایهت فنا شد» (ص ۲۹)، «میگفت قمار میزند تا همه چیز را فراموش کند» (ص ۹۹). اما با ورود دختری به بند، هر کس از ظن خود یار او میشود و دختر را در هیئت معشوق از دسترفته میبیند. و این همان به یادآوردن گذشته است. اما نه یک به یادآوردن صرف، بلکه نوعی احضار و بازحاضر کردن (re-present) به منزلة بیرونی کردن آنچه درون ذهن است. بیان آن بتوارهای که هیبتی جدیدْ به خود گرفته است.
یکی دیگر از نقاط پیوند این افراد در کنار همدیگر، گذشتهشان است. گذشتهای تکهپاره که روای با استفاده از چیدمانپازلوار آنها سعی میکند، زبان داستان را پیش برد. اما این گذشته نه خاطره است که تبدیل به نوستالژی شود و نه آنقدر ریشههای عمیق دارد که تبدیل به تاریخ شود. اگر «چه مملکتی است این زندان» را بعنوان سیاسیترین نقطه رمان در نظر آوریم، این مملکت گذشته (Past) دارد که هیچگاه تبدیل به تاریخ (History) نمیشود و در بهترین حالت با یک گذشتهی مکانمند ـ نه زمانمندـ مواجهایم.
در سیر رمان بازگردیم به نقطه آغازین. به «هزار و یک حکایت دارد زندانِ لاکان رشت، هزارتا را باور کنند، این یکی را باور نمیکنند: یک شب درِ بند محکومینِ مرد باز شد؛ یک دختر را انداختند درونش» (ص ۷). این کشمکش ساده، و این حکایت باورنکردنی تا پرده آخر رمان، خواننده را به حالت یک تعلیق در میآورد که در نهایت سرنوشت او چه میشود؟ دختری که گاهی «پسرنما» نیز توصیف میشود، را میتوان به مثابه حضور جایگاه یک زن در جامعه مردسالار بهحساب آورد یا اساساً یک «دیگر»ی است در میان بند محکومین. دختری که هیچ حرفی نمیزند و گویی هم کر است هم لال. نویسنده از این تعلیق نهایت بهره را تا پایان داستان میبرد تا نقطهای روشن در دل یک ظلمت، ـ در شبی که گویی که انتظار طلوع آفتاب، انتظاری بیهوده استـ را، ایجاد کند و بعد: کات:«آخرش حکایتش درون کلهام سفید ماند: کی بود؟ چرا آمد؟ کجا رفت؟» (ص ۲۲۷)
کتاب که بسته شود، خواننده این سؤال را از خود خواهد پرسید که اساساً آیا دختری در بند محکومین وجود داشت؟ این نشاندهنده این است که نمیتوان به راوی مطمئن بود و به او اعتماد کرد. «دختره اصلاً وهم و توهم همه جمع و جمیع محکومین بود» (ص ۲۱۶). یا « چرا هیچکس حرف بنگی جماعت را نمیخواند؟».
بعد از این سفر، برگردیم به سؤال ابتدایی، در این دور ما همان آدمهای اول هستیم؟ یا با روح بند محکومینِ زندانِ لاکانِ رشت عجین شدهایم؟
* آگامبن، جورجو، باقیماندههای آشویتس، مترجم: مجتبی گلمحمدی، تهران: بیدگل (۱۳۹۶).
بیشتر بخوانید: