وقتی حرف سازمان‌دهی در محل‌کار به میان می‌آید، چیزی به نام کارگر «برخوردار از امتیاز» وجود ندارد. شما یا با همکاران‌تان هستید یا ضد آنها. کارکرد واژه «طبقه متوسط» از بین بردن بسیج مردمی، و ممانعت از سازمان‌دهی طبقه کارگر است. در یک کلام، این اصطلاح در خدمت ثروتمندان است، نه فقرا.

تشخص با لباس. طرح از مجله انگلیسی Punch  (۱۸۷۰)
تشخص با لباس. طرح از مجله انگلیسی Punch (۱۸۷۰)

در سال ۱۹۳۲، گروهی از روشنفکران چپ «اتحادیه گروه‌های شغلی و حرفه‌ای در حمایت از فاستر و فورد» را تشکیل دادند که کارزاری انتخاباتی بود برای پشتیبانی از دو عضو حزب کمونیست به نام‌های ویلیام زد فاستر و جیمز دابلیو فورد برای به دست آوردن سمت‌های رئیس‌جمهوری و معاون رئیس‌جمهور.

برای نیل به این هدف، اتحادیه جزوه‌ای منتشر کرد با عنوانِ «فرهنگ و بحران: درخواستی از نویسندگان، هنرمندان، معلمان، پزشکان، مهندسان، دانشمندان، و سایر کارگران حرفه‌ای آمریکا». در این جزوه، آنها از «کارگران فکری» درخواست کردند در مبارزه برای دستیابی به جهانی جدید به «کارگران یدی» بپیوندند. این جزوه با اشاره به فقر و فلاکت کارگران یقه‌سفید خط افتراق و انتخابی برای این گروه تعیین کرد. آنها دو انتخاب پیش‌رو داشتند: «یا مباشران فرهنگیِ طبقه سرمایه‌دار باشند، یا متحد و همسفر طبقه کارگر». این جزوه از آنها می‌خواست که از میان این دو جبهه یکی را انتخاب کنند.

گرچه فاستر و فورد در انتخابات پیروز نشدند،  اما این جزوه یکی از اولین نظریه‌پردازی‌ها در خصوص موضع و جایگاه طبقه کارگران یقه سفید در آمریکا بود. مایکل دِنینگ، در کتابی که درباره این دوران نوشته است، این جزوه را مرحله آغازین مارکسیسم غربی آمریکا تلقی می‌کند. نویسندگان این جزوه، با درنظرگرفتنِ جایگاه خودشان در یک جامعه طبقاتیِ سرمایه‌دارانه، نقشه راه و مسیر پیش‌رو را نشان دادند: کارگران یقه سفید باید متحد و همسفرِ طبقه کارگر باشند.

اما اگر هرکس که به‌اجبار برای تأمین مخارج زندگی و برای داشتن لقمه‌ای برای خوردن و سقفی بالای سر، نیروی کارش را می‌فروشد، کارگر در نظر گرفته می‌شود (البته تا وقتی که این شخص برای اعمال زور بر سایر کارگران از قدرت انضباطی برخوردار نباشد، چرا که این یک مقدار قضیه را پیچیده می‌کند)، پس چرا معلمان و مهندسان صرفاً متحد کارگران به حساب می‌آیند نه خودشان کارگر واقعی؟ در ادامه طولی نکشید که یکی از امضاکنندگان این جزوه دقیقاً همین ایراذ را مطرح کرد. لویس کوری، در کتابی که در سال ۱۹۳۵ با عنوان «بحران طبقه متوسط» نوشت، ادعا کرد که «توده کارمندان و شاغلانِ با درآمد بالا، به دلایلی از جمله شرایط به‌لحاظ اقتصادی پرولتاریایی‌ و ضروری بودن کارشان تحت نظام سوسیالیستی، متحدان طبقه کارگر نیستند، بلکه خود جزئی از طبقه کارگر و بخشی از مبارزه این طبقه برای رسیدن به سوسیالیسم هستند.» اینکه شرایط آنها ممکن است به بدی وضعیت کارگران یقه آبی نباشد، محلی از اعراب ندارد. آنها، به میل و اراده سرمایه‌داری کار می‌کنند، گرسنگی می‌کشند، و عرق می‌ریزند. بنابراین، آنها هم کارگرند.

کاش قضیه به همین سادگی بود.

کدام طرف ایستاده‌اید؟

چند وقت پیش، مدت کوتاهی پس از آنکه اخباری به گوش رسید مبنی‌بر آنکه کارمندان شرکت کیک استارتر دارند اتحادیه تشکیل می‌دهند، سایت گیزمودو نامه‌ای غیررسمی‌ منتشر کرد که از طرف کارمندان ارشد به کلیه کارکنان فرستاده شده بود. نویسندگان نامه نگرانی خود از بابت تشکیل اتحادیه را مطرح کرده و گفته‌اند از طرف کسانی که هدایت این سازماندهی را بر عهده داشته‌اند تماسی با آنها گرفته نشده است. آنها در نامه خود نوشته‌اند:

«تشکیل اتحادیه ابزار فوق‌العاده‌ای است، البته برای کارگرانی که در حاشیه و مورد بی‌توجهی قرار دارند. به‌لحاظ تاریخی همواره هدف از اتحادیه‌ها حمایت از اعضای آسیب‌پذیر جامعه بوده است، و ما حس می‌کنیم که ترکیب جمعیت‌شناختی این اتحادیه به این کارکرد صدمه می‌زند. ما نگران سوءاستفاده کارگران برخوردار از امتیاز از امکان تشکیل اتحادیه هستیم…»

گرچه این استدلال —که اتحادیه خوب است اما نه برای ما کارگران واجد امتیاز و تشکیل اتحادیه از سوی ما اتحادیه‌ها را تضعیف می‌کند— به‌شکلی غیرعادی صریح است، اما اولین بار نیست که در میانه تلاش‌های کارگران یقه‌سفید برای سازماندهی و تشکل‌یابی چنین صدای اعتراضی شنیده می‌شود. در طول چنین کارزارهایی، این نگرانی از جانب افراد دارای حسن‌نیت و خیرخواهی ابراز می‌شود که اعتقاد دارند شرایط زندگی در بین اقشار فرودست جامعه غیرقابل‌قبول است؛ و معتقدند که اتحادیه‌ برای کسانی است که در پایین‌ترین پله‌های نردبان اقتصادی/سیاسی قرار دارند، یعنی برای کارگران کارخانه‌ها، کارگران یدی و شاید برای کارگران خدماتی کم‌درآمد.

اما معلمان، مهندسان، دانشجویان و روزنامه‌نگاران چطور؟ اینها شغل‌های طبقه متوسطی هستند. مسلماً، چنین کارگرانی باید خوشحال و سپاسگزار باشند که آن پایین در کثافت و بدبختی فقر نیستند. در واقع، آنها اگر چیزی بیشتر از آنچه دارند بخواهند، حریص و طماع هستند. اصلاً آنها کی هستند که بخواهند مدعی نقش و جایگاه طبقه کارگر باشند؟ متأسفانه، چنین چشم‌اندازی یک و فقط یک تأثیر عملی دارد: جلوگیری از همراه شدن مردم با طبقه کارگر.

قدرتمند شدن کارگران یقه‌آبی (و صورتی) مستلزم قدرتمند یافتن کلیت طبقه کارگر در همه بخش‌ها و همه جاست. تشکیل اتحادیه در یک محل‌، تشکیل اتحادیه در مکان دیگری را تسهیل می‌کند، و این فرایند اعتبار و قدرت اتحادیه‌ها را افزایش می‌دهد و فرهنگ اتحادیه‌گرایی را تقویت می‌کند، چیزی که در کشوری همچون آمریکا که نرخ عضویت کارگران در اتحادیه‌ها تنها ۱.۷درصد است، به‌شدت ضروری است. به‌علاوه، اتحادیه‌ها در بهترین حالت‌شان، به جای آنکه تنها گروهی از افراد ذی‌نفع باشند که مراقب عضوهایشان هستند، می‌توانند ابزاری باشند برای افزایش قدرت کارگران به عنوان یک طبقه. بله ما از این تصور از نقش اتحادیه‌ها خیلی دور هستیم، اما بدون بازسازی جنبش کارگری حتی به آن نزدیک هم نخواهیم شد. ما به اتحادیه‌های بیشتر نیاز داریم، نه کمتر.

در حالی‌که توصیف و درک خود به عنوان طبقه متوسط دیگر آن محبوبیت و رواج سابق را در بین مردم ندارد، اما میلیون‌ها تن از افراد طبقه کارگر همچنان خود را اعضا طبقه متوسط به حساب می‌آورند. آدم‌ها از این طریق احساس خوش‌شانسی می‌کنند، چه کارگر پردرآمد کیک استارتر باشند، چه پیشخدمت رستوران، چه منشی، و یا هر کس دیگری که کس دیگری را می‌شناسد که وضعش از او بدتر است. آنها می‌گویند که «بله، البته که من از اتحادیه حمایت می‌کنم»، اما این مسئله دسته و گروهی دیگر از مردم است، نه ما. اما فارغ از نیت پشت این ماجرا، قرار دادنِ منافع کارگران در مقابل هم به نفع یک جبهه است؛ بله یک جبهه و فقط یک جبهه: جبهه کارفرماها. تنها همین دو جبهه وجود دارد و جبهه میانی‌ای در کار نیست. یکی را انتخاب کنید.

ملاحظات سیاسی

همچون تصویری که اتحادیه گروه‌های حرفه‌ای در دهه ۱۹۳۰ از معلمان غرق فلاکت ترسیم می‌کرد، امروز نیز کوهی از مطالب نوشته شده است در مورد اینکه چطور طبقه متوسط در عصر ما در مضیقه قرار گرفته و دارد جایگاه خود را از دست می‌دهد،؛ کانال‌های خبری نیز مدام دارند از وخیم‌تر شدنِ شرایط زندگی کسانی گزارش می‌دهند که به‌لحاظ میزان درآمد در طبقه متوسط قرار می‌گیرند. یکی از روزنامه‌نگاران نیویورک پست به ناپدید شدنِ اصطلاحِ «طبقه متوسط» از گفتمان کارزارهای انتخاباتی سال ۲۰۱۶ به این سو اشاره کرده و دلیل این امر را ترس آمریکایی‌ها از بیرون افتادن از طبقه متوسط و نگرانی و تشویشی می‌‌داند که این واژه در ذهن آنها ایجاد می‌کند.

از میلیونرها گرفته تا آدم‌هایی که به‌زور خرج ناهار و شام‌شان را درمی‌آورند، خودشان را عضو طبقه متوسط می‌دانند. وقتی یک واژه می‌تواند چنین معنای گسترده و چنین مصادیق سرتاسر متفاوتی داشته باشد، بهتر است از خودمان بپرسیم که فایده‌ آن چیست و به چه کارمان می‌آید. و من می‌توانم بهتان بگویم که: کارکرد آن از بین بردن بسیج مردمی، و ممانعت از سازمان‌دهی آنهاست. به‌طور خلاصه، این اصطلاح در خدمت ثروتمندان است، نه فقرا.

این قضیه با عقل سلیم جور درمی‌آید: کسانی که به‌واسطه میزان درآمدشان در طبقه متوسط جای دارند، زندگی دشوار و پرمشقتی را می‌گذرانند. بسیاری از آنها که به‌واسطه وام دانشگاه، کارت اعتباری و یا بدهی‌های بیمارستانی تا خرخره زیر بار قرض‌ رفته‌اند، با مشقت در صدد یافتن راهی برای حفظ خانه‌شان هستند، البته اگر خانه‌ای داشته باشند؛ و بسیاری از آنها حتی پس‌اندازی ندارند که در صورت لزوم از پس خرج و مخارج بیماری‌‌های اورژانسی بربیایند. بسیاری از به‌اصطلاح طبقه متوسطی‌ها، خصوصاً نسل هزاره، هیچ وقت ثبات شغلی نداشته‌اند، و همواره سایه شوم تعدیل شدن و فقر را بالای سرشان حس می‌کنند. همان‌طور که آنات شنکر اساریو در روزنامه آتلانتیک می‌نویسد، «به نظر می‌رسد که طبقه متوسط در واقع فقرای جدید باشند.» اما با توجه به تحقیقات مؤسسه خیریه پیو که نشان می‌دهد امروزه از هر سه خانواده آمریکایی یکی فاقد پس‌انداز است؛ اوضاع به گونه‌ای است که دیگر فقط «به نظر نمی‌رسد» که طبقه متوسط فقیر است، طبقه متوسط واقعاً فقیر شده است.

این فقط یک لفاظی زبانی نیست، دلیل مشخصی وجود دارد که چرا کمونیست‌ها در دهه ۱۹۳۰ در مورد آن بحث می‌کردند: این موضوع در چگونگی سازمان‌دهی بسیار مهم است. طبقه متوسط و مظاهر ایدئولوژیکی‌اش بیهوده و بی‌اثر نیستند، بلکه همچون مانعی بر سر راه مشارکت سیاسی عمل می‌کنند. اگر شما پیشتر فقر شدیدی را تجربه کرده‌اید، یا هنوز عزیزان شما به آن دچار هستند، طبیعی است خوشحال باشید اگر امروز دست‌تان به دهن‌تان می‌رسد و درآمدی کمی بالاتر از حداقل دستمزد دارید؛ حتی ممکن است به خاطر گریختن از فقر احساس گناه کنید. این احساس گناه، اما فعالیت سیاسی را در نطفه خفه می‌کند. کمتر حسی وجود دارد که به اندازه احساس گناه بسیج مردمی را  مضمحل کند و از بین ببرد.

اگر به خاطر داشته‌هایتان احساس گناه ‌می‌کنید، و فکر می‌کنید که ممکن بود وضعتان بدتر از این هم می‌بود، بعید چیز بیشتری مطالبه کنید.

اگر کارگر یک کارخانه نباشید و اتحادیه را فقط مناسب کارگران کارخانه بدانید، ممکن است فکر کنید که درست نیست همراه همکاران‌تان سازماندهی کنید، حتی اگر دزدی دستمزدها، آزار جنسی، یا تبعیض نژادی در محل کارتان به وفور رخ دهد. اگر طبقه فقط یک هویت باشد، نه رابطه‌ای با آدم‌های اطراف‌تان و آپاراتوس تولید، پس شما، مثلاً به عنوان یک پرستار، یک روزنامه‌نگار یا یک طراح گرافیکی، چطور می‌توانید همان هویتی را داشته باشید که یک کارگر معدن دارد؟ تنها نتیجه منطقی آن می‌شود که سپاسگزار باشید و مشغول شمردن نعمت‌هایتان شوید.

بی‌دلیل نیست که می‌گوییم باید به اصطلاحات و واژگان قدیمی بازگردیم، واژه‌هایی که به جایگاه یک فرد نه نسبت به بقیه شهروندان کشور یا جهانیان، بلکه به جایگاه او در نسبت با سرمایه اشاره می‌کنند.

به عبارت دیگر: اکنون ما همه بخشی از طبقه کارگر هستیم.

طبقه مهم است

البته، منظورم همه ما نیست. هر جامعه‌ای متشکل از کارگران و کارفرمایان است. طبقه سرمایه‌دار، یعنی کارفرماها، در برابر ما قرار دارد. آنها از نیروی کار ما، یا از سود ناشی از نیروی کار ما، یا با ثروت موروثی‌شان (که والدین و پدربزرگ‌هایشان از والدین و پدربزرگ‌های ما ربودند) مخارج زندگی‌شان را تأمین می‌کنند. صاحب‌خانه‌ها هم ضد ما هستند، یعنی کسانی که با گرفتن اجاره از ما در برابر ملک‌شان، یعنی ادعای حق و حقوق انحصاری نسبت به یک تکه زمین و پول گرفتن از ما در قبال آن، خرج زندگی‌شان را درمی‌آورند. مدیران هم با اینکه سرمایه‌دار نیستند، اما به خاطر آنکه با تمهیدات کنترلی و انضباطی در رابطه با زیردستان‌شان اعمال قدرت می‌کنند، در جایگاه متفاوتی با ما قرار می‌گیرند.

اما خطاب به هر کس دیگری که برای رفع گرسنگی نیروی کارش را می‌فروشد، باید بگوییم: به طبقه کارگر خوش آمدید.

اما این استدلال نباید با نوعی کوری و بی‌تفاوتی نسبت به تفاوت‌های بین سطح درآمد و جایگاه کارگران بخش‌های مختلف، و قدرت و اهرم‌های فشاری که  کارگران هر کدام از بخش‌ها برای مقاومت در برابر سرمایه در اختیار دارند، اشتباه گرفته شود. رانندگان کامیون، معلمان، نجارها و کارمندان کیک استارتر میزان قدرت و اثرگذاری متفاوتی با یکدیگر دارند. اینکه کدام بخش‌ها از موقعیت و جایگاه بهتری  برای افزایش قدرت طبقه کارگر به عنوان یک کل برخوردار هستند، خود بحث جداگانه‌ای است. کارگران کارخانه‌های صنعتی و بخش حمل‌ونقل در صورت خودداری از کار می‌توانند هزینه‌های زیادی به سرمایه وارد کنند. معلمان و پرستاران در سال‌های اخیر نشان داده‌اند که حاضرند دست به اعتصاب بزنند، و از این لحاظ این دو بخش اهمیتی حیاتی دارند. ما باید تمامی این موارد و این نکته را به خاطر بسپاریم که کارگرانی که سخت‌ترین شرایط را دارند —کارگران فست فودها، خدمتکاران خانه‌‌ها، کارگران جنسی— نیاز فوری به سازمان‌یابی و همبستگی تمامی طبقه کارگر دارند، و سپس باید از مشارکت و حضور هر کسی که زمانی خود را متعلق به طبقه متوسط می‌دانسته در مبارزه برای قدرت یافتن طبقه کارگر استقبال کنیم.

همه نیاز به یک اتحادیه دارند

از میلیونرها گرفته تا آدم‌هایی که به‌زور خرج ناهار و شام‌شان را درمی‌آورند، خودشان را عضو طبقه متوسط می‌دانند. وقتی یک واژه می‌تواند چنین معنای گسترده و چنین مصادیق سرتاسر متفاوتی داشته باشد، بهتر است از خودمان بپرسیم که فایده‌ آن چیست و به چه کارمان می‌آید. و من می‌توانم بهتان بگویم که: کارکرد آن از بین بردن بسیج مردمی، و ممانعت از سازمان‌دهی آنهاست. به‌طور خلاصه، این اصطلاح در خدمت ثروتمندان است، نه فقرا.

دوران امنیت «طبقه متوسط» که سیاستمداران با نوستالژی و لفاظی فراوان درباره آن سخن می‌گویند (و البته به این واقعیت اشاره نمی‌کنند که این دوره فقط برای قشر کوچک آمریکایی‌های سفیدپوست و مذکر وجود داشت)، قبل از هرچیز نتیجه سازمان‌یابی کارگران در قالب اتحادیه‌ها و مطالبه آنها برای برخورداری از سهم بیشتری از سود حاصل از کارشان بود. بسیاری از ما دیگر آن اتحادیه‌ها را نداریم. و این معنایش آن است که اگر زندگی بهتری می‌خواهید، باید سازمان‌دهی کنید. طبقه حاکم امنیت را دو دستی تقدیم کارگران نمی‌کند، ما باید خود آن را به دست آوریم.

حالا، تا این اینجای کار، آن دسته از افرادی که اعتقاد دارند که طبقه کارگر یک هویت القاشده است و نه یک نسبت و رابطه خاص با سرمایه، دارند سرهایشان را به علامت تأسف تکان می‌دهند و در مورد اعیان‌سازی (Gentrification) این طبقه می‌نالند. اما دسته‌بندی مردم به عنوان «کارگر» نه مبتنی‌بر درجه‌بندی و درآمد است و نه بر مبنای قضاوت درباره ارزش اخلاقی آنها، به هرحال اعضای طبقه کارگر هم آدم‌اند و می‌توانند مثل هرکس دیگر عوضی و پست باشند. طبقه کارگر می‌تواند یک هویت باشد (این روزها، تقریباً هرچیزی که فکرش را بکنیم می‌تواند یک هویت باشد، و البته اشکالی هم ندارد)، اما این اصلاً اهمیتی ندارد: یا آدم برای زنده ماندن مجبور است نیروی کارش را بفروشد، یا مجبور نیست. اصرار به ممانعت از توسل کارگران یقه‌سفید به کنش جمعی منطق ایدئولوگ‌های مخالف اتحادیه است. جامعه طبقاتی چه بخواهیم  چه نخواهیم، وجود دارد.

اخیراً صحبت‌های زیادی در مورد پرولتاریزه‌شدنِ کار کارگران یقه‌سفید به میان آمده —و با توجه به وخیم شدنِ شرایط کاری، درست هم است—  اما کلیت این پدیده چیز جدیدی نیست، و کارگران یقه‌سفیدی که می‌خواهند در محل‌کارشان اتحادیه تشکیل بدهند، دنباله‌رو یک جور مد روز نیستند. نیروهای رادیکال در آمریکا، خیلی پیشتر در دهه ۱۹۳۰ و پس از رکود بزرگ داشتند روی این امر تأکید داشتند، یعنی در دورانی که به‌ناگاه معلوم شد رؤیای طبقه متوسط و شأن و جایگاه کارگران یقه‌سفید، تیره و تار، پوشالی، و مانعی برای سازماندهی اجتماعی است.

منبع: مجله ژاکوبن


بیشتر بخوانید