کافکا دستنویسی کوتاه و، از دیدگاه برخی متخصصان کارهایش، طرحمانندی را از خود به جای گذاشته است. دوست او، ماکس برود، بر آن عنوان “فرفره” را نهاده و منتشر کرده است. نوشته شاهدی است بر توان جادویی کافکا در داستاننویسی و طرح مسئلهای وجودی-فلسفی. در متنی به کوتاهی یا طول یک پاراگراف، کافکا داستانی را با جزئیات کامل، یک گره و یک آغاز و یک پایان بههمپیوسته روایت میکند. فرفره داستان فیلسوفی است که میخواهد از راه مطالعۀ امری جزئی همچون چرخش یک فرفره کل هستی را بفهمد. برای این کار او با شوق و امید به میان جمع بچههای بازیگر فرفره میرود. فرفره را با خوشحالی بر میدارد و آنرا بررسی میکند. ولی درست آن هنگام که فرفره را در دست میگیرد آنرا تکه چوبی مسخره مییابد. حالش به هم میخورد و با پیچ و تاب و تلوتلوخوران فرفره و جمع کودکان را ترک میگوید.
سادهترین نکتۀ نوشته، که در همان گرماگرم خواندن میتوان آنرا دریافت، آن است که فرفره روی زمین در چرخش، در بازی بچهها و جار جنجال آنها، در فرایند بازی از پرتاب تا چرخش و بازایستادن، شیء ای معنا مند است، ولی، از زمین برگرفته، از چرخش باز ایستاده و از بازی بچهها برون آمده، در دستان فیلسوف دیگر دارای معنایی نیست. فرفرۀ از چرخش بازمانده و قرار گرفته در دستان فیلسوف، تکه چوبی مسخره و مبتذل بیش نیست. نویسنده کتاب روان یزدان شناسی زندگی روزمره، اریک سانتنر برای فهم این نکته از مفهوم جالب “در میانۀ زندگی” بهره میجوید.[1] او بر آن است که فرفره در فرایند زندگی، در بازی بچهها و چرخش پدیدهای معین و معنامند است، ولی برون از آن هیچ معنایی را نمیرساند. فیلسوف میخواهد از برون، در فراغ از بازی و جنب و جوش بچهها، به سان فرا-اندیشمند، به فهمی جهانشمول و در برگیرندۀ کلیت امور دست یابد ولی نمیتواند این کار را انجام دهد. شکست میخورد و مجبور میشود کل فرایند را به حال خود رها کند.
متن فرفره اما با تمام کوتاهی دربرگیرندۀ نکات مهم دیگری نیز هست. متن بر اساس چند تقارن/تضاد شکل گرفته و این پویایی خاصی به آن بخشیده است:
■ یک تقارن همان تقارن کلی فرفره در چرخش و بازی از یکسو با فرفره در دست فیلسوف از سوی دیگر است. فرفره در بازی مایه شور و شوق برای بچهها و حتی فیلسوف است ولی برون از بازی تکه چوبی بی معنا است. این تقارن را میتوان تا حد معینی مشابه تقارن مشهور هایدگری بین تو دستی بودن (Zuhendenheit) و پیشِ دستی بودن (Vorhandenheit) دانست.[2] هستنده یا شئ به گاه کاربرد تودستی است، ابزاری است برای انجام کاری. به سان ابزار معنامند است و در خود معنایی ندارد. مثال شاخص آن چکشی است که از آن استفاده میکنیم تا میخی را بکوبیم. چکش را بدون آنکه در وجود آن کنجکاو شویم از هستندگی بپرسیم به کار میگیریم. ولی اگر چکش خراب شد به شیء پیش دستی تبدیل میشود. وجه ابرازی خود را از دست میدهد و ما در وضعیت وجودی آن تأمل میکنیم. در این حالت دیگر شیء وصل به جهان زیست و پروژههای مطرح در آن نیست. کافکا نیز تصریح میکند که فرفره خارج از بازی یکسره معنا و ارزش خود را از دست داده به تکه چوبی مسخره تبدیل میشود.
فرانتس کافکا: فرفرهفيلسوفى هميشه دور و بر جايى مىگشت كه بچهها سرگرم بازى بودند. سپس اگر پسربچه اى را مى ديد كه فرفرهاى در دست داشت، گوشه اى كمين مى كرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فيلسوف دنبال آن مى دويد و مى كوشيد آن را بگيرد. اينكه بچهها سر و صدا به پا مى كردند برايش چندان اهميتى نداشت. هر بار كه موفق مى شد فرفرهاى را در حال چرخش بربايد، خوشحال مى شد، اما خوشحالى تنها لحظه اى دوام مى آورد. سپس فرفره را به زمين مى انداخت و دور مى شد. به گمان او شناخت هر جزئى، از جمله شناخت فرفره اى در حال چرخش، براى شناخت كل كافى بود. از اين رو او به مسئله بزرگ نمى پرداخت. به عقيده او اگر جزئىترين جزء واقعاً بازشناخته مى شد، همه چيز بازشناخته شده بود. از اين رو تنها به فرفره در حال چرخش مىپرداخت و هرگاه مى ديد كه مقدمات چرخش فرفرهاى تدارك ديده مىشود، اميدوار بود كه اين بار موفق خواهد شد. هنگامی كه فرفره به چرخش درمى آمد، در حال دويدن بى امان به دنبال آن، اميدش به يقين بدل مى شد، ولى همين كه آن شىء چوبى مسخره را در دست مى گرفت، دلش به هم میخورد و قيل و قال بچهها كه تا اين لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش مى پيچيد، پا به فرار مى گذاشت و خود مانند فرفره زير تازيانهای بد دست به پيچ و تاب مى آمد.[4] |
■ تقارن دوم که در همان آغاز نوشته به چشم میآید بین فیلسوف بسان انسانی بالغ، متفکر و هدفمند با کودکی بچههای سرگرم بازی و پر سر و صدا است. همین بچهها هنگامی که فیلسوف فرفره را برای بررسی از زمین بر میدارند فریاد اعتراض سر میدهند. آنها میخواهند بازی کنند، اما فیلسوف میخواهد با کنجکاوی فرفره را مطالعه کند. به شکلی کودکی با بازی و سرگرمی و بلوغ با تفکر و هدفمندی گره میخورد. بطور کلی تر چنین به نظر میرسد که بچهها در کودکی خود غرق در زندگی هستند و فیلسوف به سان انسان بالغ متمرکز بر شناخت جهان. بچهها نیازی به انسان بالغ ندارد. خود بازی خویش را پیش میبرند. فیلسوف ولی برای بررسی فرفره وابسته به بازی بچهها است. او کمین میکند تا بتواند فرفره را در حال چرخش به چنگ آورد. تقارن بین کودکی و بلوعی، به شکلی عجیب، تقارن بین خودکفایی (یا استقلال) و وابستگی است.
■ تقارن سوم، تقارن بین بازی و جدیت است. بازی را برای خود بازی انجام میدهند. سرگرم کننده و جذاب است حتی برای کسی مانند فیلسوف، و یکسره ذهن و وجود بازیگران را در خود میبلعد. در مقایسه جدیت نشان از خویشتنداری و تمرکز بر هدفی معین خارج از چارچوب کنش دارد. بازی جنبهای از جدیت را با خود دارد. بازیگران چنان جذب آن میشوند که جنبۀ سرگرمی و جذابیت آنرا هدفمند دیده، سخت به قواعد بازی و برد و باخت نهفته در آن دلبسته میشوند. برای همین وقتی بچهها بازیشان به دست فیلسوف قطع میشود اعتراض میکنند. جدیت نیز جنبهای از بازی را در خود دارد. جدیت را باید همچون یک بازی پیش برد تا جذابیت ایجاد کند و بتوان آنرا به انجام رساند. به این دلیل بسیاری اوقات کنشگران به خود اجازه میدهند تا هدفمندی را به فراموشی سپرده در خود کنش و چند و چون آن غرق شوند. خطر آن وجود دارد که کل هدف از دید پنهان ماند و در نتیجه ساختار کنش فروپاشد ولی گاه چارهای جز آن نیست چرا که بدون بازی کنش گرفتار بی معنایی میشود. با اینهمه تقارن بین بازی و جدید برای انسانها امری محرز است.
■ تقارن چهارم که فیلسوف به دنبال نفی آن است بین کلی گرایی و امر جزئی است. فیلسوف در پی آن است که با مطالعۀ جزئیترین جزءها و نه مسائل بزرگ به شناخت همه چیز، شناختی جهانشمول دست یابد. فیلسوف تجربهگرا نیست و معقتد به روش استقرائی نیست. او نمیخواهد از مطالعۀ امور جزئی به حکمی کلی برسد بلکه میخواهد از مطالعۀ یک امری جزئی به حکمی کلی برسد. او نمیتواند طرح خود را با موفقیت پیش برد و شکست میخورد. ولی هیچ معلوم نیست که پابرجایی این تقارن او را به شکست میرساند یا امر دیگری. زیرا تقارن دیگری نیز در داستان وجود دارد.
■ تقارن پنجم و نهایی را بین نگاه پژوهشگرانۀ از برونِ فیلسوف و درگیری بچهها در بازی با فرفره داریم. بچهها با فره فره جهانی دارند؛ در کناکنش با آن بازی میکنند. فیلسوف نیز تا آن هنگام که در تداوم بازی فرفره در حال چرخش را به دست میگیرد احساس شور و امید را دارد. ولی آنگاه که فرفره در دستان او از حرکت باز میایستد دیگر کناکنش و درگیری به پایان رسیده و احساس شور و امید جای خود را به احساس تهوع میدهد. فیلسوف به قصد بازی به فرفره نزدیک نمیشود. برای لحظهای در چارچوب آن قرار میگیرد. او میخواهد آنرا بازشناسد. نگاه او همان نگرش از ناکجای مشهور توماس نیجل است. این نگاه او را به جایی نمیرساند. از برون و نا کجا، فرفره تکه چوبی مسخره بیش نیست. جهان درست در معرکۀ بازی موضوعیت یافته و معنایی تجربه پذیر پیدا میکند. آیا این معنا را، جدا از تجربه، میتوان فهمید، این پرسشی است که در داستان بی پاسخ میماند.
دگردیسی در داستان
این تقارنها ولی بر جای نمیمانند. کافکا دست به کاری شگرف در پایان داستان میزند. تقارنها را همه در نیروی گریز از مرکز احساس شکست و حال به هم خوردگی در هم میشکند. فیلسوف خود وضعیت یک فرفره را پیدا میکند. هدفمندیاش دود هوا میشود. دیدگاهش، امیدش و یقین اش همه رنگ میبازند. مانند فرفره زیر تازیانه به پیچ و تاب میافتد. فرفره در بازی بچهها و زیر ضربۀ آنها به حرکت در میآید و آن چیزی میشود که ما از آن انتظار داریم: فرفره چرخان. مرد فیلسوف حالش از فرفره بازمانده از حرکت و تبدیل شده به تکه چوبی مبتذل به هم میخورد و سپس در فرار از صحنه به پیچ و تاب میافتد. نمیتوان او را شرکت کننده در بازیای بر شمرد ولی میتوان از قرار گرفتن او در وضعیت شبه بازیِ دور شدن از جدیت و پیچ و تاب یافتن فرفره مانند سخن گفت. انسانیت او نفی نمیشود ولی شکلی شیء گونه پیدا میکند. مسخی که کافکا در جایی دیگر از آن مینویسد و در دگردیسی به حیوان تجلی پیدا میکند اینجا در شیء وارگی تجلی مییابد. فیلسوف به شیء تغییر وضعیت نمیدهد بلکه وضعیتی شیءگونه پیدا میکند. او که پیشتر بر آن بود به شناسائی و درکی جهانشمول از کل جهان برسد اینک وضعیتی مشابه یک جزء پیدا میکند. حلقه وصل او به فرفره (وا)کنش اندامی او است. والتر بنیامین از توجه ویژۀ کافکا به ایما (gesture) سخن گفته است.[3] هر ایمایی رخدادی است بیانگر تنشهای نا آشکار درونی. در جهان نمایشیای که شخصیتهای کافکا در آن حضور مییابند، وجود در ایما عینیت مییابد. شکل وجود مرد فیلسوف در پایان داستان نیز در ایمای پیچ و تاب تبلور مییابد.
با در هم شکسته شدن تقارنها، بُعدی دیگر از داستان آشکار میشود. فرفره معنای خود را از جوش و خروش زندگی نمیگیرد. از بازی بچههایی میگیرد که آنرا با وارد آوردن ضربه میچرخانند. فیلسوف چنین ضربهای را از شکست در باز شناختن فرفره دریافت میکند. این ضربه او را به پیچ و تاب میاندازد. فیلسوف در شکست به وضعیتی همانند فرفره میرسد. از فهم فرفره عاجز میمانند ولی در وضعیتی همانند آن قرار میگیرد. به کل، به درکی جهانشمول دست نمییابد، ولی به خود جزء دست مییابد. شناخت جای خود را به اینهمانی میدهد. آیا کافکا میخواهد به ما بگوید که موقعیت در میانۀ زندگی چیزی جز تبدیل شدن به شیء پذیرندۀ ارادۀ برونی، هر چند شیء ای در جنب و جوش، نیست؟ که تنها امر جذاب زندگی برای انسان بازی و ابژۀ آن البته به سان جزئی از بازی است؟ و اینکه زندگی، چه در وفوران شور بچهها به گاه بازی و چه در درماندگی ناشی از احساس شکست، همچون نیرویی در گریز از مرکز/گریز ازخود، انسان را به چرخش و پیچ و تاب میاندازد؟ اینها البته فقط پرسش هستند. کافکا آثارش را پر رمز و راز مینویسد و همانگونه که هم خود او و هم بنیامین نشان داده و توصیه کردهاند کار نادرست و بیهودهای است که برداشتی معین را به آنها نسبت داد.
پانویسها
[1] Eric Santner, On the Psychotheology of Everyday Life, The University of Chicago Press, 2001.
[2] من ترجمۀ دو مفهوم هایدگر را از ترجمۀ سیاوش جمادی کتاب هستی و زمان برگرفته ام (نشر ققنوس ١٣٨٦).
[3] والتر بنیامین، فرانتس کافکا، در کتاب نشانه ای به رهایی: مقاله های برگزیده (ترجمه و ویراستاری بابک احمدی)، نشر تندر، ١٣٦٦.
[4] – ترجمۀ علی اصغر حداد، منتشر شده در کتاب داستانهای کوتاه کافکا، نشر ماهی، تهران، ١٣٨٤. من ترجمه را برای بهتر رساندن مطلب کمی تغییر داده ام. برای اینکار از ترجمۀ انگلیسی متن و ترجمه قدیمی تر فارسی بهره جسته ام. ترجمۀ قدیمی تر از بابا مقدم است، منتشر شده در کتاب هفته شماره ١٧، ٨ بهمن ١٣٤٠. ترجمۀ علی اصغر حداد اینجا در دسترس است.