نامیرایی یا بینهایتبار مُردن
میخواهی به دست آوری؟ پس باید از «از دست دادن» واهمه نداشته باشی. میخواهی بیشتر به دستآوری؟ پس باید از دست بدهی و حتا از دست دادن را به دهش بدل کنی؛ یعنی بدهی و رها کنی پیش از آن که بخواهند از دست تو بگیرند یا از دست تو رها شوند. اما برای این کار، بیش از همه، باید بر هراسِ خود از «از دستدادن» چیره شوی، چرا که تنها با از دست دادن است که میتوانی دوباره و حتا بیشتر به دست آوری.
اما ذهنِ ناموسی/غیرتی میخواهد که از دست ندهد و برایِ همیشه نگه دارد و مهار کند: با جامهیِ سپید بیاید و با جامهیِ سپید برود. او هر تیرگی و گسست و هر فاصله و هر جدایی و هر از دست دادن و هر رها کردنی را نفی میکند و از آن وحشت دارد. ـــ میخواهی به دست آوری؟ پس باید از دست بدهی! میخواهی نمیری؟ پس باید توانِ مُردن داشته باشی: توانِ سوگواری و توانِ واگذاردن و رفتن! میخواهی نامیرا باشی؟ میخواهی نه یکبار که هزاربار، که بینهایتبار زندگی کنی؟ پس از مُردن هراس نداشته باش! ــ «بمیر [ای دوست] پیش از مرگ [اگر می زندگی خواهی]»!
ناموس یا زن ــ روبوتوارگی
جنبشِ باب که با حضور و شجاعت و هوشمندیِ بیهمتایِ طاهره قرةالعین بُعد زنانهیِ بیسابقهای در تاریخِ اجتماعیِ ایران پیدا کرده بود و حتا الهیاتِ بهائی که آشکارا «تعصبِ جنسی» را نفی میکند، به دلیل همین نگرشِ ناموسی در جامعهیِ ایرانی به نتیجهیِ نهایی نرسیدند چرا که در این جامعه با ناموسی کردنِ هر جنبش یا تکانهیِ برترِ اجتماعی و اقتصادیای میتوان آن را سرکوب یا از مسیرِ رهاییبخشِ خود منحرف کرد و این را روحانیونِ شیعی بنابر تجربهیِ طولانیِ خود به خوبی میشناسند و از آن در هر بزنگاهی که احساسِ خطر کنند، بهره میبرند: آنها با ناموسی کردنِ هر بود و نمودی آن را از مدارِ طبیعی و تاریخی و منطقیِ خود برون میاندازند و همین خود بسنده است تا فرایندِ گوارش و گُوالشِ پدیدهها و پیشامدهایِ اجتماعی هر باره به تأخیر افتد و جامعهیِ ایرانی از درآمدن به دنیایِ نو بازمانَد. ــ خلاصه اوضاع کلی در این جامعه چنین است که هر کس میتواند با گلآلود یعنی با ناموسآلود کردنِ حوادثْ ماهیهایِ فراوانی برایِ خود صید کند.
ناموسی کردن یعنی تبدیلِ انسان به شئ؛ آری این مرد است که زن را به ناموس یا به شئ فرومیکاهد تا او را در مقامِ مادر بپرستد و در مقامِ زن بسپوزد و در مقامِ انسان نفی کند اما هیچ چاهکنی نیست که خود همیشه در ته چاه نباشد. یعنی هیچ مرد ناموسپرستی نیست که خود به شئ یا ناموس بدل نشود.
به عبارت دیگر، آن که آزادی و فرصتهای رهایی دیگران را میرباید، خود نیز آزادی و امکانهایِ رهاییاش را از دست میدهد تا آنجا که میتوان گفت شرایط او از ناموساش وخیمتر است: او میرباید و سپس باید از آنچه ربوده مراقبت کند و این تازه آغازِ فرایندِ عمیقترِ از خود بیگانگیِ اوست اما برای مرد اغلب روزنههایی برای گریز از این نظامِ ناموسی یافته میشود اگر که او خود را اندکی به زحمت اندازد. راه برای او بسته نیست اما برای زن همهیِ راهها و روزنهها و منافذ در این نظام به گونهای پیشگیرانه بسته شدهاند.
فرهنگ ناموسی یعنی از خود بیگانگیِ زن و مرد اما شدتِ از خود بیگانگیِ زن چنان عمیق است که هیچ نشانی از او باقی نمیگذارد. زن در جامعهیِ ناموسی به محضِ تولدْ فرایندِ نابود کردناش آغاز میشود چندان که دستِ آخر تنها شبحی از او برایِ خدماتِ جنسیِ خصوصی یا همگانی نگه داشته میشود. از همین رو، میتوان ادعا کرد که کهنترین گونهیِ روبوتسازی یا دقیقتر روبوتوارگی در جهان همانا عروسکی/خدماتیکردنِ زنان با ساز و کارهایِ تنبیهی و تشویقی و سنتهایِ توانفرسا و خشونتآمیز (چون بستنِ پاها یا مثلهکردنِ جنسی) بوده است.
فرهنگِ ناموسی زن را چونان فقدان و کمبود و کاستی و ناتوانی درک میکند اما این را درک نمیکند که این فقدان و کمبود و کاستی و ناتوانی همان سرچشمهیِ خلاقیت و آفرینندگی و زایشِ اوست؛ از همین رو، تقلا میکند تا این شکاف و حفره و فقدان و در بنیاد این زن را با آلاتِ گوناگون پُر کند و همین «تقلا» سرآغازِ همهیِ آن ناهمواریها و نارواییهایی است که این نظامِ ناموسی یا پدرسالار تا کنون بر زنان رواداشته است.
این شکاف و این شرمگاه و این عورت و این فقدان و این کمبود و این نقصان و این سستی و ضعف و این ناتوانی باید پوشیده شود: با حجاب یا با ذَکَر. این فقدان و این زن باید خاموشْ در پستو بماند و این گفتوگویِ زن و مرد را ناممکن میکند چرا که مرد باید بتپاند و خفه کند و بپوشاند و زن نیز باید تپانده و خفه و پوشیده شود.
مرد از شکست و از کمبود و از از دست دادن وحشت دارد و ناموسِ او پاشنهیِ آشیل یا آن نقطهی آسیبپذیریِ اوست یعنی آن حفره و عورت و فرجی که نامیرایی مرد را خدشهدار میکند زیرا او از این روزن میتواند گَزیده و شکسته و کشته شود.
مرد میخواهد با تبدیل زن به ناموسْ نامیراییِ خود را ممکن کند و از این رو، به زن به مثابه «میرایی» نه میگوید و با سرکوب زن از او همسر یا مادری مقدس یعنی شکافی قفل شده و منطقهای محافظت شده بر میآورد تا نامیرایی و تداومِ هستیِ خود را تضمین کند؛ این یقین را که فرزندانِ خودِ او میراثبرِ املاک و اموالاش خواهند بود.
مرد میخواهد با ربودن و دستکاریِ هستیِ زن راهی به آینده باز کند اما در گِلِ خودساختهاش فرو میماند زیرا نامیرایی تنها از طریقِ تن دادن به میرایی هستی مییابد: از طریقِ تن دادن به شکست و جدایی و حرمان و نقصان و کمبود و تنگنا و شکنندگی و تضاد و همهیِ آن چیزهایی که مرد در زن تحقیر و سرکوب میکند.
مرد با میراندنِ زن به توهمِ دستیابی به نامیرایی خود را نیز میمیرانَد. چگونه؟ ـــ مرد با این پس زدن و با این از ریخت انداختن (و ناموس گرداندنِ زن) راهِ گفتوگو یعنی راهِ زیستن و راهِ راه بردن به آینده و راهِ نامیرایی را میبندد.
آنجا که زن و مرد با یکدیگر نه گفتوگو میکنند بیتردید مشغول کُشتن همدیگر شدهاند یا دقیقتر: آنجا که راهها و روزنههایِ گفتوگو بسته شوند، راهها و روزنههایِ کُشتن باز خواهند شد.
جامعهیِ ناموسی از رابطهیِ مرد و زن و از یک بازیِ دلپذیر و زندگیبخش یک نظم و ساختارِ تباهکننده برمیسازد؛ یعنی یک کشش و کنشِ انسانیِ گشوده و آزاد را با گوشمال یا با وعدههایِ دروغینِ مغایر با خواستِ زندگی به یک نظم و به یک همزیستی اجباری فرو میکاهد؛ به یک وظیفهیِ از پیش تعیین شده که در نهایت جز خَستن و فرسودنِ جسم و جان زنان و مردان برآیند دیگری نمیتواند داشته باشد.
فرهنگِ ناموسی دیوارهایِ جامعهای را بالا میآورد که زنان و مردان در آن ناگزیر به فریفتن و دروغ گفتنِ مداماند و این سرچشمهیِ همان فسادِ فراگیر و هرج و مرجِ جنسیای است که زیرِ پوست این جامعهیِ ناموسی در جریان است و این برایِ ما تربیت یافتگانِ این جامعه به گونهای ملموس زیاده آشناست.
جامعه یا فرهنگِ ناموسی یک برساختهیِ اجتماعی است که با افروختنِ آتشِ غیرت یا تکرارِ وسواسگونْ طبیعتنما شده است یعنی به شکل یک نظمِ طبیعی درآمده و از این رو، برای بر جهیدن از چنبرش مواجههای رادیکال با آن بسیار ضروری است. مواجههای که به ما این امکان را میدهد تا در ضمن برون جهیدن از این چرخِ باطلْ جهانِ نو و خانهیِ تازهیِ خود را بنا کنیم: رابطهای فرا ناموسی که زن و مرد را با نزدیک شدن به هم، از هم دور نمیکند.
نظامِ ناموسی زن را به ستمدیدهای زیبا و مرد را به ستمگری والا و هر دو را به دشمنانی ازلی بدل میکند یعنی آنها را بنابر ساز و کارِ ثنویِ ناموس/غیرت چنان به جان هم میافکند که سرانجام از آن دو هیچ نمیماند مگر اشباحی که از طرحِ پرسش و از اندیشیدن ناتواناند. شَبَحِ مرد برایِ ارعاب و بازداری و کارگری با یقهی سفید یا آبی، و شَبَحِ زن که به اندامهیِ جنسیاش تقلیل یافته؛ به حفرهای برایِ سپوختن و زاییدن!
راست این است: این فرهنگِ ناموسی/غیرتیِ برآمده از نظامِ پدر/مردسالار با فرو کاستنِ میلِ جنسی به اندامهیِ جنسی یعنی با تعیینِ میلِ جنسی بر اساسِ اندامِ جنسی تا کنون باعثِ ژرفترین خُسرانهایِ روانی و گستردهترین خسارتهایِ اجتماعی در جامعهیِ ناموسمحورِ ایران بوده است چندان که میتوان ادعا کرد توسعهنیافتگیِ این جامعه بلادرنگ به شدتِ چیرگیِ نگرشِ ناموسیِ این فرهنگِ پیر ـ پدرسالار معطوف است؛ نگرشی که نه با آمدنِ سپاهیان عرب که با رفتنِ فرهنگِ ایرانی به صحرایِ عربستان و بازیافت آن در آموزههای قرآنی به جلد و جامهی اسلامی درآمد و سپس ایرانِ فرهنگی را دوباره به تسخیر خود درآورد و بدین طریقْ بستنگاههایِ تاریخی و اجتماعیِ این ساختِ ناموسی را سفت و سختتر کرد چرا که این بار به سودا و به خُلق و خویِ قبیلهای در صحرایِ عربستان نیز آمیخته شده بود: خمیرهیِ خطرناکی از عصبیتِ صحرانشینی و محافظهکاریِ نظامِ ارباب ــ رعیتیِ ایرانی.
- از همین نویسنده
- مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید
با درود و سپاس خدمت آقای صباحی
دم شما گرم و قلمتان گرم تر و آتشین تر باد.
این دلپذیر ترین مقاله ای بود که تا به حال از شما خوانده ام.
جمع بندی پایان مقاله چنان به دل نشست که خوب است باری دیگر تکرار شود:
“راست این است: این فرهنگِ ناموسی/غیرتیِ برآمده از نظامِ پدر/مردسالار با فرو کاستنِ میلِ جنسی به اندامهیِ جنسی یعنی با تعیینِ میلِ جنسی بر اساسِ اندامِ جنسی تا کنون باعثِ ژرفترین خُسرانهایِ روانی و گستردهترین خسارتهایِ اجتماعی در جامعهیِ ناموسمحورِ ایران بوده است چندان که میتوان ادعا کرد توسعهنیافتگیِ این جامعه بلادرنگ به شدتِ چیرگیِ نگرشِ ناموسیِ این فرهنگِ پیر ـ پدرسالار معطوف است؛ نگرشی که نه با آمدنِ سپاهیان عرب که با رفتنِ فرهنگِ ایرانی به صحرایِ عربستان و بازیافت آن در آموزههای قرآنی به جلد و جامهی اسلامی درآمد و سپس ایرانِ فرهنگی را دوباره به تسخیر خود درآورد و بدین طریقْ بستنگاههایِ تاریخی و اجتماعیِ این ساختِ ناموسی را سفت و سختتر کرد چرا که این بار به سودا و به خُلق و خویِ قبیلهای در صحرایِ عربستان نیز آمیخته شده بود: خمیرهیِ خطرناکی از عصبیتِ صحرانشینی و محافظهکاریِ نظامِ ارباب ــ رعیتیِ ایرانی.”
سرت خوش باد!
هوشنگ / 05 January 2019
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد…
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
میعاد / 05 January 2019