ترومای روانی می‌تواند به عنوان یک اتفاق بد تعریف شود چنان‌که نمی‌توانیم آن را درک و تحلیل و از آن عبور کنیم. رویه منفی تروما آن است که نمی‌توانیم آن را به درستی به خاطر بیاوریم یا مطابق اثری که بر ما می‌گذارد، به آن واکنش نشان دهیم. تروما در ما خانه می‌کند اما از ما مخفی می‌ماند و تنها از طریق برخی نشانه‌ها و دردها حضور خود را به ما نشان می‌دهد. احساس ما را از واقعیت تغییر می‌دهد بدون اینکه به ما بگوید عملیات زیرزمینی شیطانی آن چگونه است.

جای تعجب نیست که بسیاری از تروماهای زندگی در کودکی اتفاق می‌افتد. بچه‌ها نسبت به تجربه تروما بسیار حساسند چون نمی‌توانند خود را یا دنیای اطراف خود را درک کنند و مجبورند تاحد زیادی بر پدر و مادرشان که چندن بالغ، صبور یا متعادل نیستند تکیه کنند. یک کودک ممکن است از سوی والدین -بی‌آنکه لزوما مقصر باشند- دچار تروما شوند: مثلا از سوی مادری که پس از تولد نوزاد دچار افسردگی پس از زایمان شده است. یا مثلا ممکن است کودک به خاطر خشونت پدر مادر دچار تروما شود. چون طیف وسیعی از تروماها بی‌ضرر به نطر می‌رسند، یک کودک ممکن است دچار ترومایی شود که روانشناسان آن را «ترومای غفلت» می‌نامند که معنایش می‌تواند این باشد که کودک در سن حساسی بین صفر تا پنج سالگی و به ویژه در ۱۸ ماه اول زندگی، به اندازه کافی نوازش نشود و احساس آرامش و محبت نکند و به عبارت دیگر عشق دریافت نکند.

نشانه مهم ترومادیدگی ترس است. افراد آسیب‌دیده بیش از هر چیز دیگری وحشت‌زده‌اند. از نزدیک شدن به دیگران، از نادیده گرفته شدن، از مورد سوءاستفاده قرار گرفتن یا بی‌احترامی دیدن وحشت دارند. آنها از بیمار شدن، از سکس، از سفر، از بدن خودشان، از مهمانی‌ها، از حاطرات خودشان و به عبارتی وسیع‌تر از جهان وحشت دارند. میراث یک فرد آسیب‌دیده از تروما، هراس است؛ یک خاطره ترسناک و فراموش‌شده و ناخودآگاه که به‌ آینده منتقل می‌شود. چنان که دونالد وینیکوت، روانکاو می‌گوید: «فاجعه‌ای که فرد آسیب دیده از آن می‌ترسد، هم اکنون اتفاق افتاده است.» به همین دلیل است که برای اینکه بفهمیم در گذشته دور چه اتفاقی برایمان افتاده است، نباید چندان درباره گذشته از خودمان سوال کنیم، (چون ما نمی توانیم به طور مستقیم آن را به یاد بیاوریم) بلکه باید از خود بپرسیم می‌ترسیم در‌ آینده چه اتفاقی برایمان بیفتد. نگرانی‌های ما بهترین سرنخ را در مورد گذشته‌مان به دست می‌دهد.

عجیب این است که زمان زیادی طول می‌کشد که افراد آسیب‌دیده از تروما وضعیت خود را دریابند. یکی از عواقب تروما این است که خاطره‌ای از آنچه تروماتیک بوده وجود ندارد و بنابراین درکی از اینکه تصوری شخص از واقعیت اطرافش چقدر تحریف شده است، وجود ندارد. افراد دچار تروما، نمی‌دانند که به طور غیرطبیعی وحشت زده‌اند، تنها فکر می‌کنند که همه چیز وحشتناک است. آنها متوجه فکر دلهره‌آورشان درباره احساس بی‌ارزشی بودن خودشان نمی‌شوند، آنها باور دارند که دیگران آنها را دوست ندارند. آنها متوجه نمی‌شوند که صمیمیت چقدر سخت است. آنها کمتر درباره اینکه در این زمینه و در روابط‌شان احساس ناخوشنودی می‌کنند، حرف می‌زنند. به عبارت دیگر، تروما بر نگاه ما بر واقعیت سایه می‌اندازد اما در عین حال، مانع توجه ما به این مساله می‌شود که تا چه میزان در زندگی از طریق یک لنز تحریف‌شده جهان را می‌بینیم.

تنها با گذر زمانی طولانی، شانس و تجزیه‌ و تحلیل‌های دقیق، افراد دچار تروما به وضعیتی می‌رسند که درک کنند نگاه‌شان به دنیا ضرورتا درست نیست. این قدمی بزرگ به سمت سلامت روانی است تا فرد به باورهای اولیه خود مشکوک شود و دریابد که تا چه میزان سوء‌ظن، ترس و نفرتی که به خود داشته، غیرواقعی است.

درمان تروما زمانی بهترین نتیجه را می‌دهد که بتوانیم کارکرد غلط و تحریف‌گر مغزمان را تشخیص دهیم و به دیدگاهی روشن‌تر برسیم و بتوانیم برداشتمان را از واقعیت را از طریق یک دوست آگاه یا درمانگر اصلاح کنیم. در کمال تعجب درخواهیم یافت که آدم‌های وحشتناکی نیستیم، همه از ما بدشان نمی‌آید، قرار نیست که بدبختی به سرمان بیاید، قرار نیست به طرز وحشتناکی تنبیه شویم و از همه مهم‌تر اینکه اگر به طور معکوس به جای اینکه خود را رنج دهیم برای غلبه بر آن تلاش کنیم، شاید بتوانیم راه‌ خودمان را پیدا کنیم، چون اکنون افراد بالغی هستیم؛ نه یک نوزاد ۹ ماهه که تروماهای او ذهن ما را تغییر داده است.

غلبه بر تروما، سال‌ها طول می‌کشد، اما شروع این روند با قدم‌های کوچکی آغاز می‌شود: درک این نکته که ممکن است دچار تروما شده باشیم و اینکه دنیا ممکن است آنچنان که همیشه به نظرمان می‌رسید، سیاه و ترسناک نباشد.