بابک مینا ـ سه دهه از حاکمیت دینی در ایران می‌گذرد. از همین رو دینداری خواه ناخواه مفهومی سیاسی یافته است. حکومت ایران تمام کوشش خود را برای ساختن جامعه‌ای اسلامی به کار بسته است، اما جامعه به شیوه‌های مختلف به این تحمیل یکطرفه واکنش نشان داده است و می‌دهد.

 
دینداران می‌کوشند روایتی آزادی‌خواهانه از دین بیافرینند و روایت رسمی و تنگ‌نظرانه حکومت از دین را به چالش بگیرند. از سویی دیگر هستند کسانی که آرام آرام از خود دین فاصله می‌گیرند و ایمان‌شان را کنار می‌گذارند و زندگی دیگر را تجربه می‌کنند. ایمان آوردن و ایمان از دست دادن چگونه تجربه‌ای است؟
 
در گفت‌و‌گو با یاسمن.ط کوشیده‌ایم یکی از هزاران نمونه تجربه ممکن از دینداری و گسست از دین را تا حدودی بکاویم.
 
 اولین باری که احساسی از خدا داشتی چه زمانی بود؟ می توانی تصوری را که از خدا داشتی شرح دهی؟

یاسمن. ط: من متولد سال ۱۳۶۲ خورشیدی هستم . یعنی روزهای جنگ. همه آن چیزهایی که از قبل از شش سالگی و پیش از مدرسه به خاطر دارم مربوط به جنگ و حواشی آن است. ما در منزلی در امیرآباد زندگی می‌کردیم. در خانه‌ای که زیرزمینی مسکونی داشت. در آن سال‌ها بیشتر از هر کجای خانه از آن زیرزمین استفاده می‌شد. بنابراین هیچ‌وقت زمان اعلام وضعیت قرمز به پناهگاه نمی‌رفتیم. بسیار فکر کردم و یادم آمد. اولین احساس من از خدا در آن زیرزمین شکل گرفت و بازهم مربوط به جنگ بود. من و خواهرم که از من کمی کوچک‌تر بود کنار مادربزرگ می‌نشستیم و دعا می‌کردیم. معنی دعا را نمی‌دانستیم. تصور من این بود که از خدا می‌خواهیم بمب یا موشک بر خانه ما فرود نیاید. دعا این بود: یا هو یا من هو یا من لیس الا هو (یعنی ای او ای کسی که او است ای کسی که جز او نیست). این را صدها بار تا وقتی که وضعیت سفید شود تکرار می‌کردیم. تمام آن مدتی که در تاریکی نشسته بودیم و صدای ضد هوایی‌ها را می‌شنیدیم، وجود خدا برای من بدیهی بود. هیچگاه موشکی به خانه ما نخورد. البته این تصویر از خدای نجاتبخش در سال‌های بعد تغییر کرد. دلیلش را نمی‌دانم، اما از زمانی که دقیقاً خاطرم نیست، شاید از زمانی که با مرگ مواجه شدم، زمانی که هیبت مرگ را در تلویزیونی سیاه و سفید و کوچک در روزهای مرگ آیت‌الله خمینی دیدم که با گریه و شیون مادربزرگ و ندیدن چندین روزه پدرم همراه بود، یا از زمانی که فهمیدم مردن چیست و مدام در مدرسه از روز قیامت و سئوال و جواب، بهشت و جهنم و عذاب الهی صحبت می‌شد، تصویر خدا با ترس آمیخته‌تر شد.
 
وقتی خردسال بودم، دروغ بزرگ‌ترین گناه بود. بعدها که خدا ترسناک و مرگ برای من مواجهه با این غول بی شاخ و دم شد، بزرگ‌ترین گناه به نظرم ترک نماز می‌آمد. با اینکه هیچوقت به خواندن منظم نماز عادت نکردم، در مواقع حساس جبران می‌کردم.
من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شدم. خانواده‌ای که بعد از انقلاب و بعد از شهید شدن فرزندشان در روزهای اول جنگ مذهبی تر شده بود. نه اینکه قبل از انقلاب بی‌اعتقاد باشند، اما در میان اقوام غیر مذهبی، ما انگشت‌نما بودیم. خانواده مادری‌ام توده‌ای بودند و خانواده پدری‌ام اصلاً مذهبی نبودند. خانواده خودم هم نه سنتی بود و نه متعصب و سخت‌گیر، اما گرایش من به دینداری از هشت سالگی هر روز بیشتر شد و هر روز تصویر خدا از نجات‌دهنده به پرسشگری که باید از او ترسید نزدیک‌تر می‌شد.
 
مدرسه می‌رفتم که زلزله رودبار اتفاق افتاد و تهران هم لرزید. زلزله چه بود؟ عذاب الهی. ترس من از مرگ با زلزله شروع شد و ترس من از خدا در آن روزها در اوج خود بود. شب‌ها از ترس مرگ و عذابی که قرار بود در جهنم بکشم با گریه می‌خوابیدم. از آن موقع تا سال‌ها بعد هر زمان که شایعه وقوع زلزله در میان مردم شدت می‌یافت، نمازهای من سروقت می‌شدند. خواندن نماز برایم سخت و زورکی بود. به وجوه دیگر دینداری که بیرونی‌تر بود بیشتر علاقه داشتم مثل حجاب، یا حفظ قرآن. یعنی آن چیزهایی که بابت‌اش تشویق می‌شدم. دانش‌آموز ابتدایی بودم، اما در این مقاطع شب‌ها را با توبه از گناه می‌گذراندم.
 
گناه برایت چه مفهومی داشت؟
 
وقتی خردسال بودم، دروغ بزرگ‌ترین گناه بود. بعدها که خدا ترسناک و مرگ برای من مواجهه با این غول بی شاخ و دم شد، بزرگ‌ترین گناه به نظرم ترک نماز می‌آمد. با اینکه هیچوقت به خواندن منظم نماز عادت نکردم، در مواقع حساس جبران می‌کردم. در خواندن نماز هم مراسمی داشتم که بیشتر از خود نماز برایم جالب بود. سجاده خاص، چادر تمیز و سفید، تسبیحی با سنگ سبز (اسمش خاطرم نیست)، جوراب‌های سفید و کارهایی که بین دو نماز می‌کردم؛ مثلاً دعایی می‌خواندم، ولی در لایه دوم همه این کارها نوعی خودنمایی داشتم؛ اگرچه در اتاق تنها بودم. این مناسک برایم لذت بیشتری داشت. بزرگ‌تر که شده بودم و با ادبیات بیشتر آشنا شده بودم، بین دو نماز شعر مولانا می‌خواندم. مدتی هم بعد از سفر به مناطق جنگی و تاثیر زیادی که آن سفر روی من گذاشته بود، خاک مناطق جنگی را در سجاده‌ام داشتم و یک تکه از لباس یک شهید. اینها همه برایم جالب‌تر از محتوای نماز بود. علی‌رغم تلاشی که می‌کردم، حین خواندن نماز هیچوقت حواسم جمع نبود و همیشه به چیزهای دیگر فکر می‌کردم. مگر در همان مواقع خاص که گاهی از ترس گناه و مرگ و آخرت زار زار گریه می‌کردم.
 
در صحبت‌هایت اشاره کردی به مرگ آیت‌الله خمینی. چه تصویری از او در کودکی داشتی؟

در زمان جنگ تنها تصویری که از آقای خمینی در خاطرم هست زمانی بود که حضار در مقابلش گریه می‌کردند. من فکر می‌کردم که حرف‌هایش خیلی غمناک است
اگر دیده باشی در اون سال‌ها به خانواده‌های شهید تابلویی فلزی می‌دادند که یک طرف آن عکس شهید بود و سمت دیگر آن عکس آیت‌الله خمینی و مشخصات شهید و یک متن که بسیار ناخوانا بود و احتمالاً دست خط خودشان بود .عکس‌ها سیاه بودند؛ مثل چاپ. در زمان جنگ تنها تصویری که از آقای خمینی در خاطرم هست زمانی بود که حضار در مقابلش گریه می‌کردند. من فکر می‌کردم که حرف‌هایش خیلی غمناک است و ابهتی برایم نداشت، ولی با ورود به مدرسه شناخت واقعی‌تری پیدا کردم نسبت به او و آن هم بعد از مرگ‌اش بود. اوج ساخته شدن خمینی به عنوان یک انسان پرابهت، بعد از مرگ و بعد از دیدن مراسم عزاداری مردم بود. آن همه به‌هم ریختگی در شهر و آنچه از تلویزیون سیاه و سفید می‌دیدم … تعداد زیاد عزادار و کسانی که روی دست مردم به این سو و آن سو برده می‌شدند. من فکر می‌کردم مرده‌اند. ورود من به مدرسه دقیقاً سال بعد از مرگ آقای خمینی بود و در صبحگاه‌ها هنوز می‌گفتند الله‌اکبر، خمینی رهبر. عکس او ابتدای کتاب‌های درسی چاپ می‌شد. البته باید بگویم که خانواده من به آقای خمینی بسیار علاقه داشتند. عکس یا بهتر بگویم نقاشی او همیشه بر دیوار خانه ما بود. تا همین اواخر البته. مادربزرگم هم به‌خصوص بعد از شهادت پسرش تعصب خاصی به ایشان داشت.
 
در مقطع ابتدایی به مدرسه دولتی می‌رفتم. مدیر مدرسه چادری بود و من او را بسیار دوست داشتم. همین دوست داشتن سبب شد که در هشت سالگی چادر به سر کردم. با اینکه در خانه ما هیچکس چادری نبود؛ حتی مادرم. جالب است که او هم بعد از اصرار من به چادر، چادری شد.
 
با یکی از همکلاسی‌هایم از مدرسه برمی‌گشتیم .در راه به حالت پز دادن به من گفت که وقتی نوزاد بوده آقای خمینی او را بوسیده. حتماً تصاویری که کودکان را در جماران برای متبرک شدن به بالا می‌بردند تا ایشان دستی به سرشان بکشند، دیده‌ای. این دوست من یکی از آنها بود. بسیار به او حسودیم شد. او چادری نبود و حتی فکل هم داشت. با خود می‌گفتم: کاش من جای او بودم. به جز من فقط یک نفر دیگر در مدرسه چادر می‌گذاشت.
 
تا چه سنی به طور مرتب نماز می خواندی؟ اولین بار چه زمانی به ایمان دینی شک کردی؟
 
راستش را بگویم نماز خواندنم هیچوقت مرتب نبود. تا پایان دبیرستان تظاهر به نماز خواندن می‌کردم. نمی‌گویم که اعتقاد نداشتم. به شکل سفت و سخت هم مسلمان بودم. قاری قرآن و حافظ قرآن هم بودم، اما نماز خواندن آن هم سه وعده در روز خیلی سخت بود و اغلب از زیرش در می‌رفتم. وقتی در خانه به من می‌گفتند نمازت را خواندی، به اتاقم می‌رفتم. ده دقیقه می‌ماندم و بیرون می‌آمدم. از این تذکرها متنفر بودم و شاید کمی هم لج می‌کردم. همین یکی در میان نماز خواندن هم باعث می‌شد همیشه احساس گناه داشته باشم.
 

بعد از سفر به مناطق جنگی و تاثیر زیادی که آن سفر روی من گذاشته بود، خاک مناطق جنگی را در سجاده‌ام داشتم و یک تکه از لباس یک شهید. اینها همه برایم جالب‌تر از محتوای نماز بود. علی‌رغم تلاشی که می‌کردم، حین خواندن نماز هیچوقت حواسم جمع نبود و همیشه به چیزهای دیگر فکر می‌کردم. 
همانطور که گفتم من خیلی زود ظاهر مذهبی پیدا کردم. قبل از شناخت دین و حتی قبل از داشتن سئوال درباره خدا. وجود خدا امری مبرهن بود. شاید هم خیلی زود خودم را در عمل انجام شده قرار داده بودم و اصلاً نمی‌توانستم کوتاه بیایم یا شک کنم. تایید و تشویق اطرافیان به‌خصوص پدرم و تمسخرهای اقوام- به تعبیرآن موقع‌ها “قرتی” و غیر مذهبی- و غرور و شخصیتی که برای خود ساخته بودم به من اجازه شک نمی‌داد.
 
من در خانواده‌ای بزرگ شدم که صحبت‌های زمان غذا خوردن یا تماشای تلویزیون به تمامی سیاسی بود. در واقع در خانواده‌ای بودم که ایمان مذهبی‌اش هم سیاسی بود و بعد از انقلاب به این حد رسیده بود. تظاهری در کار نبود، اما مذهبی سنتی هم نبودند. بعد از خرداد ۱۳۷۶ مرزهای قبلی خانواده هم شکسته شد. در بین فامیل دیگر به ما به عنوان حزب‌اللهی نگاه نمی‌شد. خانواده‌ای که طرفدار خاتمی بود، وجهه‌اش تغییر کرد. این جنبه‌ها همیشه بود ولی دیده نمی‌شد. همیشه صدای موسیقی در خانه طنین‌انداز بود؛ حتی خواننده‌های زن. گفته می‌شد: پس اینها خیلی هم متعصب نیستند. با دیدن رقصیدن خانم‌ها در عروسی و جشن‌های ما هم می‌گفتند: پس خیلی هم خشکه مذهب نیستند .همراه با شکسته شدن این تصاویر در بین اطرافیان کم کم از تعصب‌های من هم کاسته شد. اگر تا دیروز می‌گفتم حتی اگر بمیرم چادرم را برنمی‌دارم، حالا در سفرها، در پارک‌ها و غیره نیز بدون چادر بودم. این را باید بگویم که از هشت سالگی تا حدود ۱۵ سالگی در پارک هم چادرم را برنمی‌داشتم و مثل همه بچه‌ها نمی‌دویدم و بازی نمی‌کردم. 

دلیل دیگر این بود که من در مدرسه‌های مذهبی و غیر انتفاعی درس خواندم. یعنی مدرسه‌هایی که خانواده‌های مذهبی یا مذهبی‌های دولتی یا پولدارهای غیر مذهبی بچه‌های‌شان را به آن می‌فرستادند که البته در آنجا مجبور بودند تظاهر به مذهبی بودن کنند. در مدرسه‌های مذهبی آنچه بیشتر از همه چیز لطمه می‌بیند مذهب و دینداری است. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. در این مدرسه‌ها بدون اینکه کاری کرده باشی (از نظر خودت) مورد هجوم قرار می‌گیری، چه برسد که زیر ابرویی مثلاً برداشته باشی یا کتاب شریعتی در کیف‌ات باشد. احمد شاملو که کفر است و احکام سنگین دارد.
 
در مدرسه‌های مذهبی آنچه بیشتر از همه چیز لطمه می‌بیند مذهب و دینداری است. در این مدرسه‌ها بدون اینکه کاری کرده باشی مورد هجوم قرار می‌گیری، چه برسد که زیر ابرویی مثلاً برداشته باشی یا کتاب شریعتی در کیف‌ات باشد. احمد شاملو که کفر است و احکام سنگین دارد.
بیشترین حمله‌ای که به من می‌شد به دیدگاه سیاسی‌ام بود. در گزینش ورود به مدرسه مرجع تقلیدام را آیت‌الله صانعی معرفی کرده بودم و همین آغاز دردسر بود. همیشه در مظان اتهام بودم. به خانه تلفن می‌شد و به مادرم می‌گفتند که دخترتان ضد روحانیت است. چرایش را خودم هم نمی‌دانستم. یکی از وقت‌هایی که به دام افتادم، روز استیضاح مهاجرانی در مجلس بود و ما در نهارخوری مدرسه جمع شده بودیم دور یک رادیو و در زمان دست و سوت زدن برای رای اعتماد مهاجرانی مچ‌مان گرفته شد.

نکته دیگر ادبیات بود. از ۱۲ سالگی شروع به خواندن رمان کردم. در رمان‌ها به خصوص از نوع روسی و فرانسوی‌اش، تابوهای زیادی برایت شکسته می‌شود و از سخت‌گیری‌هایت کاسته می‌شود.
 
آشنایی با عرفان هم تاثیر زیادی بر اعتقادهای من داشت. این آشنایی هم از طریق ادبیات بود. چون دبیرستان را در مدرسه مخصوص علوم انسانی گذراندم و به دلیل راهیابی به المپیاد ادبیات بیشتر از مدارس دیگر با ادبیات کهن سر و کار داشتیم. مولانا، بایزید و عطار و غیره و عرفان کم‌کم از وجهه فقاهتی و احکامی دین کم می‌کند. تمام مفاهیم دینی و حتی وجود خدا را ملموس‌تر و قابل دسترس‌تر می کند. یک شعر منصوب به مولوی بیشتر از هر چیز بر من تاثیر گذاشت. محتوای آن این بود که همه پیامبران و انسان‌های بزرگ جلوه‌ای از خدا هستند و یا خود خدا هستند:
 
هر لحظه به شكلي بت عيار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن يار بر آمد
گه پير و جوان شد
گه نوح شد و كرد جهاني به دعا غرق
خود رفت به كشتي
گه گشت خليل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد
 
بهتر است بگویم خدا کم کم پایین می‌آمد، اما تغییر اصلی در دانشگاه صورت گرفت.
 
جالب است نخستین تصویرت از خدا در روزهای جنگ شکل گرفت و نخستین بارقه‌های تردید در ایمان دینی در مدرسه و در پیوند با رخدادی سیاسی پدید آمده است. فکر کنم گره خوردن ایمان دینی با رخدادهای سیاسی ـ اجتماعی تجربه بیشتر دینداران نسل ماست. اگر ممکن است درباره تجربه‌ات از دانشگاه صحبت کن. دانشگاه دقیقاً چه چیزی را در تو تغییر داد و چگونه؟
 
ورود به دانشگاه برایم بسیار هیجان داشت. استقلال زیادی به دست می‌آوردم و همین برایم کافی بود. این استقلال فقط شامل رفت و آمد آزادانه نمی‌شد (البته شاید به تعداد انگشتان دست از مدرسه تا خانه یا برعکس را خودم به تنهایی طی کرده بودم)، بلکه شامل تمام تجربه‌هایی می‌شد که فرصت درک‌شان را نداشتم. پس بلافاصله شروع کردم. در حقیقت درس اینقدر برایم مهم نبود. یا آن موقع مهم نبود. در بدو ورود با همکلاسی‌های مدرسه و در واقع هم مدرسه‌ای‌های سال بالایی رفت و آمد داشتم. آنها در انجمن اسلامی فعالیت می‌کردند. تقریباً یک ماه اول را در انجمن پرسه زدم. گرچه اسمش انجمن اسلامی بود و خوب تصویری که من از آن داشتم تشکلی سیاسی و پرهیجان بود، اما محیط و روابط افراد این تصویر را خراب کرد. آن روزها انجمن اسلامی دانشکده ما کم از بسیج دانشجویی نداشت. خواهران و برادران با اتاق‌های جدا که با اسم فامیل همدیگر را صدا می‌کردند و ظاهراً خیلی حدود رابطه را نگاه می‌داشتند و پشت سر هم خنده‌های عشوه‌گرانه بود و حرف‌های فراخاله‌زنکی. قصدم تخطئه آنها نیست. محیط دانشگاه‌ها در همه‌جا همینطور بود و شاید باشد. با اینکه من از مدرسه مذهبی می‌آمدم، انتظارم از دانشگاه بیشتر از این بود. پس از یک‌ماه با تشکلی دیگر آشنا شدم که فعالیت‌های فرهنگی می‌کرد و سکولار به نظر می‌رسید. باید بگویم من محجبه بودم و ورودم به این تشکل کمی بغرنج بود. باید پذیرفته می‌شدم و خطر پس زدن هر لحظه وجود داشت. روابط دخترها و پسرها (و نه خواهران و برادران) بسیار راحت بود. گرچه حدود محیط دانشگاه هم حفظ می‌شد، اما از این لحاظ در آن دانشکده با آن محیط، انگشت‌نما شده بود.
 

زمانی که در حال از دست دادن ایمان هستی، مرتب سعی می‌کنی در مراحل مختلف جایگزین‌هایی برایش پیدا کنی. پیدا کردن این جایگزین‌ها آسان نیست و وقتی چیزی نداشته باشی دچار خلا می‌شوی. من در این روند به‌ندرت دچار خلا شدم. گرچه اکثر این جایگزین‌ها کوتاه مدت بودند، اما باعث شدند پله پله و آرام آرام احساسات و افکارم منسجم شوند. اینها همه از شوکی که ممکن بود به من وارد شود جلوگیری کردند.
پا به پای سر و کله زدن با جوی که برایم وجود داشت و فعالیت شدیدی که انجام می‌دادم (هر کاری که به من سپرده می‌شد با نهایت تلاش و سختکوشی به پایان می‌رساندم) از تعصب‌هایم کاسته شد. گرچه من خیلی متعصب نبودم ولی اصولی وجود داشت که شاید ناشی از بی‌تجربه‌گی‌ام بود. منظورم از بی‌تجربه‌گی این است که گاهی چیزی را واضح فرض می‌کنیم که حتی نزدیک‌اش هم نرفتیم و هیچ چیز از آن نمی‌دانیم. من با نزدیک شدن به آن گروه خیلی از اصول خودم را پوچ و بی‌معنی دیدم. بعد از یکسال تلاش و کاری که شاید هیچ یک از اعضا انجام نمی‌داد، به‌طور رسمی وارد شورای مرکزی شدم. آن‌موقع هنوز چادری بودم. کم‌کم می‌خواستم چادر را کنار بگذارم. بنابراین در دانشکده بی‌چادر بودم و در راه خانه دوباره آن را به سر می‌کردم. آرام آرام خانواده را هم آماده می‌کردم؛ اگرچه برای مقابله با هر نوع مقاومتی آماده بودم. پدر و مادرم به خوبی می‌دانستند که من خودم خواسته بودم که چادر به سر کنم. بنابراین اگر روزی خودم نمی‌خواستم نباید مقاومتی می‌کردند و نکردند.
 
در این مقطع هنوز عقاید مذهبی‌ام را داشتم. بهتر است بگویم نیمچه عقیده‌ای یا باوری که بیرون کردن‌اش سخت بود و به همین راحتی‌ها نبود. نمی‌توانم بگویم آنچه در دانشگاه می‌خواندم بی‌تاثیر بود (جامعه‌شناسی و فلسفه)، اما نه به اندازه تجربه‌هایی که هر روز پشت سر می‌گذاشتم؛ تجربه‌های روزمره‌ای مانند “دیگری” بودن.
 
من این “خودی” شدن را با برداشتن چادر به دست نیاوردم. قبل از آن به اندازه کافی خودم را ثابت کرده بودم و از مظان اتهام خشک مذهبی و حتی در بدترین اوقات جاسوس بودن به دور مانده بودم، اما برداشتن چادر جایگاهم را محکم‌تر کرد و من همچنان فعال‌ترین بودم.
 
همیشه دوست داشتم بدانم از دید دیگران یک فرد چادری چطور تحلیل می شود و وقتی چادر رو کنار می‌گذارد چه تغییری در این تحلیل ها به وجود می‌آید. نظر خود تو چه هست؟
 
من فقط می‌توانم نظر و تجربه خودم را بگویم. می‌دانی که من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ نشدم. با این همه دینداری در خانواده ما محترم بود. از کودکی تصویر من از آدم دیندار فردی بود با چهره‌ای روحانی و شخصیتی معنوی و رفتاری اخلاق‌مند. چیزی شبیه به یک عارف. حتی تا زمان ورود به دانشگاه هم این تصویر در ذهنم بود، اما بزرگ‌تر که شدم خوشبختانه یا بدبختانه این تصویر درهم شکست: دیندارانی دیدم که به راحتی دروغ می‌گویند، رفتار خودپسندانه‌ای دارند و دین‌شان را به دیگران تحمیل می‌کنند. در واقع فهمیدم اسلام عرفانی تصویر اصلی دین نیست و آنچه برای دینداران مهم‌تر است شریعت است.
 
من در کودکی هیچ زن چادری‌ای در اطرافم ندیده بودم. در دانشگاه بود که برای اولین‌بار با دخترانی چادری رابطه دوستانه‌ای پیدا کردم. راستش در برخورد اول چندان چادری بودن یا نبودن افراد برایم مهم نبود، اما به تدریج دریافتم دختران چادری ـ خصوصا آنها که بیشتر مقید به شریعت هستند ـ محدودیت‌هایی در معاشرت با من دارند. البته این فقط محدود به دخترها نمی‌شد. پسر‌های مذهبی هم همین محدودیت‌ها را داشتند، اما دخترها شاید بیشتر. چادری‌هایی هم دیدم که زیاد مقید به دین نبودند. چادر گذاشتن برای آنها بیشتر یک عادت بود. این برای من کشف جدیدی بود چون قبلاً فکر می‌کردم هرکس چادری است کاملا دیندار است، اما روی‌هم رفته چادر برای من یک علامت است: با زنی که چادری است هر حرفی را نمی‌توان زد و باید مراعات بعضی چیز‌ها را کرد.
 
برداشتن چادر یا حجاب هم واقعاً هیچوقت چندان برایم مهم نبوده است. نمی‌دانم شاید دیگران تجربه و نظر متفاوتی داشته باشند، اما از منظری کاملا شخصی و خصوصی هیچوقت این مسئله برای من مهم نبوده است. همچنین دخترانی دیده‌ام که ناگهان مذهبی و محجبه شده‌اند. این هم به نظر من موضوعی کاملاً بی‌اهمیت است، ولی می‌دانم که برای اکثریت دینداران ورود و خروج افراد به دین موضوعی مهم و حساس و حتی حیثیتی است. بنابراین فقط از این منظر دخترانی که برای استقلا‌ل‌شان (ونه چادری بودن یا نبودن) می‌جنگند برایم با ارزش و احترام‌برانگیز هستند.
 
 خوب، گفتی که در دانشگاه به تدریج ایمانت کمرنگ شد. این مسئله برایت خلائی به وجود نیاورد؟
 

الان با مرور خاطرات گذشته شاید بخندم به کارهایی که می‌کردم و به نظرم بچه‌گانه باشند ولی یک نکته ظریف در تغییرات من وجود دارند که همیشه از آنها می‌ترسم: جهش … جهش بسیار دردآور است.
ایمان در من کمرنگ نشد. به کلی از بین رفت. زمانی که در حال از دست دادن ایمان هستی، مرتب سعی می‌کنی در مراحل مختلف جایگزین‌هایی برایش پیدا کنی. پیدا کردن این جایگزین‌ها آسان نیست و وقتی چیزی نداشته باشی دچار خلا می‌شوی .من در این روند به‌ندرت دچار خلا شدم. گرچه اکثر این جایگزین‌ها کوتاه مدت بودند، اما باعث شدند پله پله و آرام آرام احساسات و افکارم منسجم شوند. اینها همه از شوکی که ممکن بود به من وارد شود جلوگیری کردند.
 
الان با مرور خاطرات گذشته شاید بخندم به کارهایی که می‌کردم و به نظرم بچه‌گانه باشند ولی یک نکته ظریف در تغییرات من وجود دارند که همیشه از آنها می‌ترسم: جهش … جهش بسیار دردآور است.
 
یکی از تجربه‌های جالب من، آشنایی با مسیحیت بود. من مسیحی نبودم و نشدم، اما آشنایی و رفت و آمد چندماهه‌ام با مسلمانان نومسیحی شده یکی از این جایگزین‌ها بود. چندین ماه به‌طور منظم در دعاهای صبحگاهی کلیسا شرکت می‌کردم. چند نکته ظاهری کلیسا را بسیار جذاب می‌کند. محیط آزاد، روابط آزاد و با آنکه مکان دعا و نیایش است همه چیز با شعر و آواز و شادی همراه است. این توصیفی از کلیسا است و نه مسیحیت. ورود به عمق مسیحیت و مقایسه‌اش با اسلام این نتیجه را برای من داشت که عطای هر دو را به لقایشان ببخشم. گرچه به لحاظ معنایی مسیحیت را دوست داشتم؛ به‌خصوص در میان مسلمانان مسیحی شده آنچه بیشتر از مسیحیت می‌بینند یا به آنها معرفی می‌کنند اساس “محبت” در مسیحیت است. از این نظر این دین لطیف‌تر و آرامش‌بخش‌تر است. برای من خاطرات آن دوره روشن است، اما من دین را پیش از این کنار گذاشته بودم و دینداری یعنی همه جوانب زندگی را با آن منطبق کن و هیچ کنجی حتی نیست که از آن در امان باشد. در آن مدت افراد بسیاری را دیدم که به “عقیده”، “دین” و “باور” بسیار محتاج بودند و کلیسا برایشان مامنی مناسب بود. افرادی که اسلام را به هر دلیل کنار گذاشته بودند و یا هرگز آنقدرها هم مسلمانی نکرده بودند ولی مسیحیان خوبی بودند و مسیحیت آغوش گرمی برایشان بود. برای من اما این آغوش موقت بود و خود به خواست خود از آن دور شدم. البته با تجربه‌ای خاص و مفید.
 
با مقایسه همه این تجربه‌ها، در نهایت من عرفان اسلامی را بیشتر دوست داشتم. در مقایسه با هر دینی و هر جهان‌بینی‌ای. گرچه بعد از همه این تغییرات با عرفان هم نمی‌توانم بلاواسطه برخورد کنم. در واقع سبک زندگی‌ام را از هر نوع عقیده دینی پاک کردم و از این موضوع تا به حال که احساس خلائی نداشتم. 
 
منبع تصاویر:
 ۱ – طراحی اثر اردشیر محصص. 
۲ – نقاشی اثر ویلیام بلیک. 
۳ – پوستر تبلیغاتی از آرشیو دانشگاه شیکاگو. 
۴ – پوستر تبلیغاتی “دفاع مقدس،” بدون منبع. 
۵ – عکس اثر شیرین نشاط. 
۶ – نقاشی اثر ویلیام بلیک.
۷ – نقاشی اثر نیکزاد نجومی.